You are currently viewing پادکست روزها در راه | قسمت چهل و چهارم | تهرانِ خاکستری

پادکست روزها در راه | قسمت چهل و چهارم | تهرانِ خاکستری

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • روزها در راه 44

      1/-1/AR

      دیروز متین را دیدیم طبق معمول صحبت از ایران و سیاست بود بعد داستان «ن-ج» و میرزا اسماعیل را ،گفت آن هم با چه آب و تابی که من خلاصه می کنم

      در بحبوحه زیبایی و شهرت ،قمر حاجی فلان از بزرگترین تجار اصفهان خوشنام و خیر و از ثروتمندان اهل حال و خوش گذران در سفری قمر را مهمان میکند و با خود به اصفهان میآورد بیست روزی قمر اصفهان بود هر روز سر باغی یا در دهی از املاک حاجی و آن با چه ترتیباتی و تشریفاتی بعد از چند روز قمر می پرسد که اصفهان خواننده ندارد میخواسته است که با نوازندگان اصفهانی گاه خواننده ای کار او را سبک کند ،قرعه قال به نام روضه خوان فقیر فلک زده ای به نام «ن - ج» می افتد. او را آورند و بیچاره ده دوازده روزی هوش از سرش میپرد از فرط ناز و نعمتی که هرگز در خواب هم نمی دید؛ باغ و گل و غذاهای رنگارنگ و زیبایی هوش ربای قمر و صدای بهشتی او ... خلاصه، قمر برمی گردد تهران و پولی به شیخ میدهند و او را مرخص می کنند. او هم برمی گردد به همان زن زهوار در رفته و زندگی بخورنمیر همیشگی داستان را برای روضه خوان بدبخت تر از خودی به اسم میرزا اسماعیل تعریف میکند و میرزا او را تسلی می دهد که عیب ندارد، عوضش ما اون دنیا را داریم ده پانزده سال از این ماجرا میگذرد «نج» در بستر بیماری و یا در شرف موت است و میرزا اسماعیل به عیادت او آمده است. در آن حال فکار احتضار پیش از چانه انداختن ناگهان «نج» بلند می شود و در بسترش می نشیند و رو میکند به میرزا اسماعیل و میگوید میرزا اما اگه اون دنیا دروغ

      باشه بد «چیزی » خوردیم ها!

      ۱۸/۰۱/۸۹

      هیئت رسمی چهارده ده نفری به ریاست موسوی نخست وزیر و عضویت حجت الاسلام خلخالی معلوم نیست چرا هنوز آیت الله نشده رئیس کمیسیون خارجی مجلس به حضور پاپ اعظم بار یافت حجت الاسلام نطق غرایی درباره اسلامی بودن انقلاب ایران و دین و اخلاق کرد و درس اخلاق اسلامی مفصلی به آن خاج پرست داد. جواب آن نصرانی در لوموند» نیامده بود پاپی که با چنین معاشرانی دمخور باشد باید خیلی اخلاق بدی داشته باشد و حقش است که از خلخالی درس اخلاق بگیرد .

      آخرش بعد از یک سال آپارتمان به فروش ،رفت مغازه پیدا شد و مشکل پایان کار با انستیتو هم دارد به نحو مطلوبی حل میشود که اگر بشود فعلاً تا یکسالی خیالمان از

      بی پولی راحت میشود گرهها دارد باز میشود ولی گیتا و غزاله همچنان ناخوشند باید به هر تقدیر کار را از سر بگیرم شاید قال این ته مانده «ملاحظات» را بکنم. دیروز رفتم دو تا Henry James خریدم و به خودم هدیه کردم تا حالم جا بیاید. The Wings of the Dove و Ambassadors The Golden bowl را پیدا نکردم دارم جسته گریخته یادداشتهای صدرالدین عینی را میخوانم چقدر تاجیکی» از فارسی دور شده است رفقا در سیاست پرولتاریای جهان متفرق شوید تا حد زیادی موفق شده اند. اگر چه نتوانسته اند آن را ریشه کن کنند و ساختار زبان بر جای مانده است. در واژگان صدرالدین عینی چیزهای آموختنی بسیار است و زبانی سزاوار دقت و مطالعه دارد که حیف فعلاً فرصتش را ندارم با اینکه بیشتر عمر نویسندگی عینی در دوره، استالین سپری شد، باز پیداست که توانست نویسنده بماند. هر چند که بیماری «ساویتی» و ریوالوتسیونی گاه زبان را از نفس می اندازد .

      ۲۸/۰۱/۸۹

      محله ششم زنی است کلوشار که با سه چهار کیسه پلاستیک بزرگ، شانه های افتاده و قدمهای ،آرام همیشه تنها به راه پیمایی بیهوده و بی پایانش ادامه می دهد. هرگز نه سرش را بلند میکند تا کسی را نگاه کند و نه با کسی حرف می زند. بر خلاف کلوشار» های دیگر تمیز ،است لباسش نسبتاً پاکیزه و موهای سرش مرتب و شانه شده است. هرگز حرف نمی زند یک روز ،دیدمش کنار خیابان نشسته بود و برای خودش گریه میکرد. پریروزها سرمای کشنده ای بود که مثل سوهان مغز استخوان را ناسور می کرد ، بدتر از تیغ پوست تن را میشکافت زن در تو رفتگی گاراژ ساختمانی پناه گرفته بود، تند راه می رفت و نعره های دلشکاف می کشید. با چنان صدای بلند و خشم تکان دهنده ای که سالها نظیرش را از دیگری نشنیده بودم به سرما فحش می داد ، به سرمای گه بیشرف جنده و کثافت و کونی و ... گاه بیگاه برگردان فحشها :

      Il ne m'a pas voulu, il m'a laissé tomber.

      یک بار دیگر نزدیکهای پنج صبح با نعرههای خشمگین و دیوانه وار همین زن از خواب پریدم. آن بار به خواب فحش می داد . ، به خود خواب شاید بدش نمی آمد که مثل مکبث خواب را بکشد. تنها همین دو دفعه صدای این هرزه گرد محزون و خاموش را شنیدم

      ٣/٠٢/٨٩

      آقا ... از تهران آمده... داستانهای حیرت انگیز و باورنکردنی می گوید فراست بیچاره را کشتند. یک وقتی عضو کمیته مرکزی سازمان جوانان بود. همان سالها از زندان درآمد و رفت توی بازار سالهای سال بود که نخود و لوبیا می فروخت. سیاست را بوسیده بود و گذاشته بود کنار معلوم نشد چرا او را ؟

      دارم اینها را - معلوم نیست برای چی - یادداشت میکنم و تریوهای پیانوی بتهوون را می شنوم وحشتناک ترین خشونتهای آدمیزاد و دردهای بی درمان و چرکین خودمان از طرفی و زیباترین و شاید ظریف ترین چیزهای شنیدنی از طرف دیگر، آمیزه، این تناقض است. وجود ما معمائیست حافظ ... خواجه راست میگوید؟آدمیزاد جانور عجیبی سؤال احمقانه ای باید پرسید آیا خواجه درست می گوید؟

      ۶/۰۲/۸۹

      پرویز اوصیا از لندن تلفن کرد و سه ربعی پر گفت و چانه زد و اصرار کرد. خلاصه اینکه کانون نویسندگان انتقاد از خود کرده تجدید سازمان داده و هیئت دبیران تازه ای انتخاب کرده خود او و «ن - خ » ، «ا»، و «خی». یک جلسه همگانی هم ۲۰ ژانویه در پاریس برگزار کردند ولی متأسفانه آنطور که انتظار داشتند .نشد ولی خب اول کار است و باید حوصله کرد در آنجا چند نفری پریدند به هم و خلاصه اینکه در فوریه جلسه ای داریم تو بیا با «خی» درباره حافظ صحبت کنید. گفتم این کانون نویسندگان نیست، یک جمع پراکنده، سیاسی است آن هم سیاستی معین و ورشکسته که یک قدم درست برنداشته و اصلاً نمی داند در کجا هست تا بتواند به جائی برود. اینها نه نویسنده اند و نه سیاسی، مشتی سیاست بازند. از چریک و مجاهد و توده ای و مثل اینها تو می خواهی با آدم های سیاست باز کار غیر سیاسی فرهنگی بکنی؟ محال است گفت ما روشنفکران به ملت ایران مدیونیم و از این حرفها گفتم من به این ملت مدیون نیستم که هیچ دائنم نوشتن هم برای من نه ادای دین است و نه ادای وظیفه از اینها گذشته آخر عمری افتاده ام به دکان بازی و عکاسی و این کثافتکاریها حواس چیز خواندن ،ندارم تا چه رسد به سخنرانی یا نوشتن شاید این گونه عمری ته مانده فرصتی هنوز به دست بیاید بهتر است آن را در جنگ و جدل با بعضی از این آدمها که خودت میشناسی هدر ندهم بهتر است آن را به کار دیگری بزنم.

      دو سه روز بعد از گفتگوی اول در پاریس بود یک ساعت و نیمی بار دیگر از همین حرف های بیهوده زدیم تا آخر رضایت داد که فعلاً شش هفت ماهی دست از سر کچل من بردارد بعد خواهم دید که کانون عوض شده و خوب شده و همکاری خواهم کرد گفتم

      خواهیم دید. خیال حوصله بحر میپزد هیهات چه هاست در ستر این مشتی ریاست جوی رعنا »

      ٨/٠٢/٨٩

      دیروز قولنامه دکان را امضا کردم و فعلاً نگرانی کارهای نکرده و ندانسته فلجم کرده با چشم بسته شنا ندانسته پریده ام توی .آب نجات غریق، «هـ. گ. »، قایق نجات احمد

      ١٥/٠٢/٨٩

      خمینی فتوای قتل سلمان رشدی را داده است. هر کس در هر کجا او را یافت بکشد یا نشان بدهد که بکشند. قاتل شهید است البته قاتل چلمن بی دست و پایی که خودش را به کشتن بدهد ) .

      مدتهاست که مامان را ندیده ام دلم خیلی برایش تنگ شده چقدر مرگ ما را از هم جدا کرده، حتی خوابش را هم نمی بینم.

      ٢٥/٠٢/٨٩

      بدجوری گرفتار دکان و بانک و وام و بهره ثبت شرکت و حسابدار و شده ام. مدتی است که حتی نمی توانم چیز بخوانم بالهای کبوتر هنری جیمز در قفسه چرت می زند و از فرط ملال و دل آزردگی پلاسیده است. تا کی؟ خمینی گفته است که انقلاب اسلامی ایران در همه زمینهها موفق بوده و به هدف خود رسیده است حتی در جنگ...

      ٣/٠٣/٨٩

      مشاور مالی مشاور حقوقی ،بانک نرخ بهره تشکیل پرونده وام، ملاقات و مذاکره بی نتیجه با نماینده مالک، تعمیر مغازه انتخاب کاشی و بررسی ماشین عکاسی دکوراسیون و . ماههاست که هیچ چیزی به آلمانی نخوانده ام، اصلاً هیچ چیز درستی به هیچ زبانی نهایت بلند پروازی :اندیشه خواندن «لوموند».

      ١٥/٠٣/٨٩

      بیست و چند روز پیش با غزاله رفتیم سینما فیلم زیبا و غم انگیز Le grand bleu و دوستی و مرگ و عشق به دریا به اعماق بعد رفتیم کافه دو ،بدو، تا صحبت کنیم. سینما مقدمه حرف بود :

      - غزاله جان میخواهم یک چیزی به تو بگویم که می دانم خیلی برایت سخت است ولی باید بگویم و امیدوارم که تو بپذیری ،پدر کسی مرده؟ خندیدم و گفتم نه بابا به این سختی نیست ابداً. بی پول شدیم - نه جانم - دعوا شده، مادر چیزی شده؟ پس چی بگو - میخواهم قبلاً قول بدهی که حرفم را قبول می کنی. - چطور ؟ نه، قول نمیدهم. - سعی کن. - .باشد. خیلی سختم شده بود به زحمت بر خودم مسلط شدم تا بتوانم حرفم را بزنم گفتم عزیزم تو برای رقص استعداد ،نداری چیزی نمی شوی، نمی توانی - که نمی خواهم چیزی بشوم من می خواهم توی کلاس مادر برقصم. - آخر نمی توانی. هم خودت ناراحت میشوی هم مادر و هم کلاس به هم می.خورد بهتر است این زحمت را برای چیزهائی بکشی که استعدادش را داری برای چی من برای هیچ چیز استعداد ندارم شنا، والیبال، ژیمناستیک، برای چی؟

      رو در روی هم نشسته بودیم و توی چشمهای همدیگر نگاه میکردیم. چشم های من پر از اشک شده بود. غزاله زد زیر گریه من دست به سرش میکشیدم و نوازشش میکردم گفت چرا اینقدر ناراحت میشوی .پدر گفتم خب عیب ندارد تمام می شود. گفتگو چند دقیقه ای دیگر به همین روال ادامه یافت و آخر سر پذیرفت و قرار شد چهارشنبه ها بعد از ظهر را با هم بگذرانیم و برنامه ای جور کنیم و آه از این جور و تطاول که در این دامگه است.

      امروز باز غزاله به گیتا گفت من به پدر قول داده ام ولی دوباره رقص را شروع میکنم یکی دو ماه دیگر گیتا بعد از همان توضیحات پرسیده بود آخر چه لذتی می بری؟ جواب :غزاله از کلاس بچه،ها ،موزیک ،تو دوستهایم می خواهم من هم باشم

      امروز برای اندازه گیری «پوتین» کذایی رفته بودیم .بیمارستان غزاله گفت پدر من واقعاً شانس دارمها این بچه ها همه از من .بدترند در اطاق آزمایش بیشتر بچه هانی را که گرفتاری ستون فقرات داشتند و از کمر تا زیر گلو در منگنه «کرست های پلاستیکی با پارچه ای سفت با آهن و سیخ و میخ و از این چیزها بودند. چندتائی گذشته از نقص جسمی، عقب افتاده هم بودند.

      در برگشت غزاله خوشحال بود که هم مثل این بچهها نیست و هم داریم می رویم که برایش دو تا ران مرغ Kentucky Fried Chicken با سیب زمینی سرخ کرده بخریم طی کرده بود. دو تا ران نه یکی پدر چرا من دیگه از مرگ نمی ترسم چرا آنقدر می ترسیدم؟ - خب طبیعیه، برای اینکه موضوع خیلی مهمیه وقتی پیش بیاد آدم نمیتونه بهش فکر نکنه - من دیگه بهش فکر نمی کنم فکر بیست سال دیگه رو که تو می میری چی میگم حق نداری فکر چهل سال دیگه رو نمیکنم فکر همین امروز رو می کنم که خوبه.

      با غزاله نشسته ایم آن طرف میز او دارد کارهای مدرسه اش را می کند. ناگهان گفت پدر یک بغل بهم میدی (یعنی بغلم کن بغلش کردم - چی شده؟ خسته ای؟ - یک چیزی بهت بگم به مادر نمیگی؟ - آخه - آخه ندارد. - پس خودت بگو. - باشه، چند روز دیگه. – حالا شده؟ - ریاضیات ۷ گرفتم.

      پدر من از اردشیر خیلی دلخورم - من هم همین طور - تو که نمیتونی – چرا ؟ - برای اینکه پدرشی - خب باشم - حق نداری - تو چرا دلخوری؟ - یک ساله ندیدمش، نه میاد نه تلفن میکنه خیلی دلم براش تنگ شده.

      ٢٠/٠٣/٨٩

      امروز عصر سال تحویل شد بچهها احمد دانا رها و فرهاد هم بودند. طبق رسم همیشگی خانه تکانی و هفت سین و رخت نو و سرو روی صفا داده گیتا نوار تحویل سال راشد را - همان نواری که ،سنت ،تاریخ خاطره و یادگار او از نوروز و ایران شده - همان را گذاشت وسط کار ساعتها را میزان و با موقع تحویل تطبیق کردیم. نوار زود گذاشته شد. برگرداندیم و گذاشتیم ،سخنرانی دعا و موعظه تمام شد و توپ تحویل در رفت و پا شدیم تبریک گفتیم و همدیگر را بوسیدیم و در عیدی ،مصنوعی، شادی مصنوعی و به دلی کردیم گیتا خیلی تقلا می کرد که همه چیز آنچنان باشد که باید می بود، آنچنانکه یک وقتی بود. غزاله از ذوق هدیه ها و عیدیها دستپاچه بود و مرتب آنها را می شمرد و به دوستهاش پر میداد او هم برای شام دو تا مهمان داشت، قُر می زد که این چه داداشی نه وقتی تلفن میکنی .هست تلفن کرده بودم و نبود است نه می آید نه تلفن کند ولی کمی دیرتر تلفن کرد و عید پر شد اگر نمیکرد جای خالی او همچنان خالی ماند.

      ١/٠٣/٨٩

      هوای خوشی است؛ بهار با طراوت پاریس درخت ها جان گرفته و بیدار شده اند، برگ و بار سبزی آورده و از خمودی و تهیدستی سرمازده در آمده.اند آفتاب شرمزده و بیرنگ در هوا سرگردان است بوی باران میدهد و طعم علف دارد در کافه نشسته و منتظر «ر» هستم آخوندزاده ای که از فرط دوستی اسلام و خاطره خوش پدر و خانه پدری اسمش را عوض کرده و ... نه فقط پریده به ایران پیش از اسلام بلکه سر از اساطیر پیش از تاریخ از ایزدان هندو ایرانی و آریاهای بیابانگرد، جنگیان سوارکار گریزان از سرما، جویندگان چراگاههای سبز و روشنی گرم خورشید درآورده و ریشه هویت خودش را دورتر در آن زمان دور کاشته است. گرچه «هویت» کلمه خوبی نیست باید گفت «مَنَ» یا «وَهومن» خود را به امشاسپندان رسانده و در گروتمان ماوی گرفته حالا که در زمین و زندگی روزانه تیشه را برداشته و به جان این فرهنگ افتاده اند او به دوردست و دشت خرم خیال گریخته تا به خیال خود دور از دسترس اهریمنان روحش را در امان بدارد به قول سهراب «چه خیالی چه خیالی » منتظرم و گاه و بیگاه آفتاب بیحال و بی خون را دید میزنم غزاله را به مدرسه رسانده ام ... ماجرای سلمان رشدی چه حق تألیفی نصیب نویسنده شد مراً رگ مثل کرکس کور و دیوانه خودش را به در و دیوار میزند تا راهی به طعمه پیدا کند. چنان بیتاب و گرسنه است که در راه کشتن دیگری از روی نعش خودش هم میگذرد قتل قتل غزاله غمگین است گیتا هم همینطور دعوایمان شد غزاله می پرسد که اگر از بشوید ما پول داریم؟ تو به ما پول می دهی من هر روز ترا میبینم؟ تو و مادر با هم دوست می مانید؟ تو کجامی خوابی؟ تخت خواب داری؟ باید یک تخت برای خودت بخری، هر شب شام بیا پیش ما اگر زود بیدار بشوی صبحها مرا می بری مدرسه؟ باید توی همین محله بمانی ما پاریس میمانیم به ایران برنمیگردیم آمریکا هم نمی رویم همین جا می مانیم و ... من و گیتا سعی میکردیم مطمئنش کنیم تا خیالش آسوده باشد. بعد از اینکه خوب متزلزل و پریشانش کردیم کمی چاشنی اطمینان به خوردش ابا این اندوه اندکی شادی باید » آمد، از و چاپ و مملکت جوانهای ،سرخورده چپ، سرخوردگی چپ و  می دهیم

      راست بلاتکلیفی همه و تاخت و تاز و ... حرف زدیم و خون دل خوردیم به نومیدی نیست ولی چندان امیدی هم .ندارد از مطالعات خودش یک نسخه دیرین سندباد نامه به سریانی و ترجمه و تدوین بعدی آن به فارسی ... برایم ،گفت و از دروغی که بر ما حکومت می کند. من اضافه کردم همیشه حکومت میکرد و تقیه یکی از آثار تبعی آنست. خوشبین بود که بهر تقدیر اتفاق بزرگ و برگشت ناپذیری افتاده که یکی از پیامدهای آن هجوم به کتاب افزایش بی سابقه کتاب و کتاب خوان و ... است موافق بودم ولی گفتم از تأثیر همان دروغی که گفتی در تغییر و دگرگونی کاراکتر ملی نباید غافل بود. خدا داند این دروغ با ما چه خواهد کرد.

      چندی پیش شاگردان مدرسه رویائی برایم پرسشنامه ای فرستادند که در «مجله» دانش آموزان فارسی مدرسه چاپ شود. از فارسی ،پاکیزه فرستنده خوشم آمد و جواب دادم. پرسش ها ابلهانه نبود از جمله - بیش از همه از چه چیز می ترسید؟ - دروغ. - از آینده چه انتظاری دارید؟ هیچ - بهترین کتابی که در ادبیات معاصر فارسی خوانده اید؟ نمی دانم. - مدینه فاضله شما چیست؟ - همین دموکراسی بی فضیلت و سراپا دروغ و چند پرسش دیگر از همین دست اما بعد فکر کردم جواب پرسش ترس را درست ندادم انگار از گذشت زمان بیشتر از دروغ میترسم چندی پیش رفتم گشتی بزنم و تماشائی از گالری ها بکنم دیدم بی اختیار دارم دور و بر محل سابق انستیتو می پلکم دارم شماره ٤٦ کوچه Jacob را طواف می.کنم از ترس آینده بی امید به گذشته می گریزم آینده مثل مه سرد و انبوه دید ندارد شوری برنمی انگیزد. گیتا اصرار دارد که زودتر هرچه زودتر خودم را جمع و جور کنم و کار را کار نوشتن را از سر بگیرم راست میگوید که این درمان دردهای بیدرمان و خلق تنگ من .است راست میگوید بطالتم» پس از این بعد کار خواهم کرد »

      ١٢/٠٣/٨٩

      چه روزهای سختی چه روزهایی

      ١٣/٠٣/٨٩

      دارم فرو میروم گیتا گاه تقلایی میکند که مرا بالا بکشد ولی جنازه من سنگین تر از اینهاست. تازه مگر او خودش چه زوری دارد یکی باید که او را دریابد.

      در مونپارناس می،رفتم سربهوا ناگهان سینه بسینه بهم

      ١٧/٠٣/٨٩

      م. ا. » از تهران آمد ،برخوردیم همانروز چند ساعت پیشتر از تهران رسیده بود چه تصادفی من که همه مه این سال ها نگران او بودم نگران «م» و «ع» و این ارمنی باصفای بی کس و کار و بیگانه زیر مشت و لگد و فحش این و آن ... تکیده و خسته بود با صورتی که گرد قبرستان رویش نشسته بود و چشمهایی هاج و واج گفت بعد از ده سال اولین ساعتهائیست که احساس زنده بودن میکنم رنگ و زیبایی میبینم ،رنگ رنگ تهران ،خاکستری، سیاه و گرد و غبار است، فرسوده مرده بی خنده ناگهان از جا در رفت و گفت آقاجون تو خیابان آدم دار می زنن تو میدون جرثقیل میارن و آدم ... می فهمی یعنی چی؟ می فهمی؟

      با یک زن و یک دختر در آنجا و مشکلات داخلی و یک دختر در فرانسه که باید مخارجش در تهران تهیه و حواله شود - فرانک بیست تومان - و تنهایی و ... پیداست چه به روزش آمده شب رفتیم خانه نفسی تازه کرد و گاه و بیگاه می گفت دیشب، این موقع چمدان ،بستن فرودگاه مهرآباد تشریفات خروج برادرها ... چند روز بعد که دیدمش حالش بهتر شده بود. می گفت روزی ده دوازده ساعت راه میرود و شهر و مردم را تماشا می و این بهترین درمان درد است. دارد دوباره زنده می شود.

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی