You are currently viewing پادکست روزها در راه | قسمت چهل و هفتم | حرف زدن با سایه

پادکست روزها در راه | قسمت چهل و هفتم | حرف زدن با سایه

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • روزها در راه 47

      ١0/٠٨/٨٩

      صبح با گیجی و اشتباه و ندانم کاری شروع شد به جای احمد ساعت هشت و نیم صبح مغازه را باز کردم او رفته بود (خرید اتفاقاً همان اول وقت یک مشتری آمد یک حلقه اسلاید برای ظهور داد. به جای یک حلقه فیلم گرفتم گفتم یک دو ساعت دیگر حاضر است در صورتی که ٢٤ ساعت وقت میخواهد باید بفرستیم لابراتور کداک. این از پیاله اول و بد مستی.

      خرید قاب فیلم پولاروید، بارکشی توی مترو با کمر قلابی و با احتیاط پیرمردانه بیمارانه هوای گرم مرطوب و خفه این روزهای پاریس مشکل صندوق کذائی و قاطی کردن کد شماره ها و علامتها مراجعه به بانک خرید نوار صندوق در تعطیلات ماه اوت که هر جا میروی همه بسته اند ،مترو ،اتوبوس تحقیقات و جستجو برای خرید ماشین فتوکپی دست دوم ارزان و مطمئن و کاربکن یک همچه زرنگ جلت مثل منی البته که نازکی کار و کلفتی نان را می.خواهد اینها به اضافه ایستادن پشت دخل و چشم دوختن به دهنه مغازه که مبادا مشتری سر برسد و سئوالهای بیجا بکند. اینها برنامه روزانه است به اضافه یادداشتهای روزانه Tagebücher کافکا در مترو یا .اتوبوس چه تفاوت عجیبی است بین آن جهود جلب (Uhman) و این یهودی بزرگوار دردناک و با صداقت (دردناک کلمه مناسبی نیست شاید درد آجین درست تر باشد - مثل شمع آجین - یا به زبان فردوسی به درد آژده»، غوطه زن در «آبدرد ».

      ١1/٠٨/٨٩

      عجب روز گهی بود .امروز هوش و حواسم پاک به هم گره خورده بود. مثل دست و پای آدم های افلیج اشتباه پشت اشتباه از فرط گیجی و حواس پرتی. انگار مسابقه گذاشته بودم باکی و برای چی؟ نمی دانم ولی همه ،همه اشتباههای ممکن را .کردم از صبح اول وقت : از کارت اعتبار مشتری شروع ،شد معلوم نشد چه جوری زدم که شماره کارت را ماشین ثبت نکرد در نتیجه معلوم نبود پردازنده کیست تا به حسابش بگذارند. (بعداً برگشت و درست شد رفتم بانک چکها را به حساب بگذارم ولی چک در مغازه جا مانده بود. وسط راه برگشتم و برداشتم. دیگر چه بگویم پوشت pochette ظهور مغازه خودمان و کداک کدهای ظهور و چاپ و ظهور ،تنها سیاه و سفید یا ،رنگی اسلاید و فیلم اقلا شش هفت اسلاید ده دوازده نوع فیلم همه اینها در صندوق کد دارد و غلط که شد بوق می زند

      باز نمیشود لج میکند میخواهی صدا را خفه کنی دگمه عوضی را می زنی، بدتر کند. یادم میرفت از مشتری بپرسم چاپ مات میخواهد یا براق جای تاریخ و ساعت در برگ سفارش مخلوط میشد چند بار پول نگرفته بقیه اش را پس می دادم همه این شیرینکاریها را ماشا الله یک روزه کردم و احمد هم چهار چشمی می پائید و دائم تذکر می.داد البته حق داشت که مودبانه مرا ادب کند. آخر گیجی تا چقدر آخرش ساعت ۷ بعد از ظهر شد و وقت خرابکاری ته کشید رسیدم به خانه برای اینکه صدای سرزنشهای خودم به گوشم نرسد برای اینکه هر صدای ملال انگیزی خفه شود نوار سوناتهای بتهوون را گذاشتم با) ویولن سل کازاتلس و پیانو سرکین) به صدای بلند از یس نیرومند و زیباست ترس و دلهره را میشورد، گهواره ، امن روح است فارغ از غم های حقیر در آن تاب میخوری و سیر انفس می کنی.

      ١٢/٠٨/٨٩

      زمینگیر شده .ام دیشب زانویم با تکان نامحسوسی رگ به رگ شد - همان زانوی ناتوان چپ - به چیزی نگرفتم و خوابیدم در خواب درد میکرد امروز پاک فلج شده ام و تکان نمی توانم بخورم ناچار از مغازه و صندوق و مشتری معاف شده ام صبح تا حالا در خانه به موسیقی تاریخ گردیزی روزنامه کافکا و کسالت و درد و ملال عاجزی گذشت. از ایران بی خبرم همان بهتر که خبری ندارم بی خبری خوش خبری از اردشیر هم همینطور پیغامهای من که منتظر تلفنش هستم بی جواب مانده تلفن خانه اش هم هیچ وقت جواب نمی دهد آواز غمزده و پرحسرت هنگامه اخوان را دارم میشنوم که مرا به یاد قمر و بچگی خودم میاندازد صدا سرشار از محرومی کسی است که روحش در بهشت اما تنش در دوزخ ،باشد مثل خود قمر و خیلی از زنهای دیگر آن در دستان که در آرزوی آب روی خاک سوخته بیابان سرگردانند؛ سراب

      ١٣/٠٨/٨٩

      زمینی است به بزرگی و شاید به شکل میدان فوتبال پر از جرثقیل های باز و بلند باریک نارنجی رنگ و قلابی آویزان به ،زنجیر آن بالا ،منتظر بازوها تنگ هم عمودی مثل شاخه های خزان زده راست ایستاده.اند جرثقیلها را برای دار زدن آدمها کار گذاشته اند. اما کسی نیست، هیچکس نیست در ضمن بازوها را انگار از حلبی درست کرده اند، به قدری نازک و سست که معلوم نیست چطور وزن یک آدم را تحمل کند. دور تا دور میدان آسمان خراشهای بلند شیشه ایست شیشه تیره و فولاد و پر از جمعیت که آمده اند تماشای اعدام روی میدان را با شبکه ای از قابهای آهنی سقف شیشه ای زده اند، مثل طاق ضربی کمانی و پشت برآمده به طرف آسمان به طوری که گوئی می خواهد میدان را توى بغل بگیرد همه چیز ،آسمان سقف و جرثقیلها نارنجی است ولی آسمان خراش ها نه شیشه تیره تا بالا جمعیت موج میزند و بی تابی میکند ولی میدان خلوت، بازوهای جرثقیلها لخت و هوا ساکت است نه صدائی میآید نه چیزی تکان می خورد. بعد آسمانخراشها به صورت ساختمانهای نیمه تمام در می آید نمای شیشه ای محو میشود و هر طبقه ای فقط سقف دارد و کف و تماشاچیها کیپ هم ایستاده اند بی حوصله از این انتظار ملال آور خمیازه می.کشند ،پایین سقف میدان را نگاه می کنند. بازوی جرثقیلها را به عنوان بنائی تاریخی سقف شیشه ای زده بودند تا از باد و باران و آسیب زمان محفوظ باشد به سبک برنامه انتخاباتی... در اصفهان سالهای چهل کسبه چهار باغ برای تفریح میرفتند توی ،جلدش برایش پول جمع میکردند و علمش میکردند با اعلانهای انتخاباتی بالابلند در کیهان و اطلاعات که اگر به او رای بدهند و انتخابش کنند چنین و چنان میکند و از جمله برای پایین آوردن سرقفلی مغازه ها دو طرف جاده بین اصفهان و تهران را مغازه میاندازد و برای حفظ بناهای تاریخی روی اصفهان را یک سقف شیشه ای بزرگ زند دو دور این بازی تکرار شد برای دور سوم سازمان امنیت جلوش را گرفت چون از بازی خوشش نمی آمد مخصوصاً از بازیهای دستجمعی سازمان امنیت خیلی جدی بود. مثل ساواما که جدی و عبوس است. در خواب من ساواک و ساواما جولان دهند. خواب میدان پهناور تاخت و تاز .اینهاست خواب و بیداری هر دو

       غروب یکشنبه است. ناراحتی زانو خانه نشینم کرده. سکوت عجیبی است. خلوتی شهر از پشت دیوار حس می.شود پیداست کسی در خیابانها نیست. حوصله ام سر رفته، دلم برای گیتا و غزاله تنگ ،شده سفرشان خیلی طولانی شده. تنهائی بس است.

      صبح تا حالا کمی غزلیات سعدی خواندم و موسیقی شنیدم تاریخ گردیزی را تمام کردم مالی نیست و به عنوان تاریخ چنگی به دل نمیزند ولی گاه گاه عبارت هائی دارد که - از نظر زبان - برق از آدم می پراند.

      ۱۵/۰۸/۸۹

      دیروز با گیتا و غزاله صحبت کردم غزاله می گفت دلش می خواهد برگردد. گفتم دیگر نزدیک است گفت ده روز دیگر از اردشیر پرسیدم گفت خبر ندارم گفته بود آخر هفته می آید اما نیامد. هفته گذشت خبری هم نداد .

      .... آن از رابطه زناشویی و این از پیوند پدر فرزندی واقعاً عجب مرد موفقی باید مثل علا (حسین) علا همانکه درباره اش گفتند می : در کرب بلا آب نبود پیسی کولا بود - یک سوم آن مثل حسین بن علا بود راز موفقیتم را برای رادیو تهران تعریف کنم. او یک وقت در مصاحبه با رادیو تهران گفته بود راز موفقیتش : ریاست ،بانک، نمایندگی ایران در سازمان ملل، سفارت وزارت دربار و همه در این است که شب زود میخوابد و صبح زود بیدار میشود همان مثل کذایی انگلیسی: Early to bed, early to rise, healthy

      wehlthy and wise

      چه مزخرفاتی یادداشت می.کنم به هر حال دیشب ایشان را برای اولین بار – و امیدوارم آخرین بار - به خواب دیدم من هم کیها را خواب میبینم همان قد کوتاه، سر و ریخت مرتب اطوکشیده، روغن زده و براق کت و شلوار مشکی از لای پنبه درآمده. مسئولیت کتابخانه ای را - که بیشتر انبار در هم ریخته کتاب بود - به او داده بودند. کتاب های چند قفسه را مرتب و فیش کرده بود داشت شرح خدماتش را به من می داد و از آشفتگی قبلی شکایت میکرد گله گذاری طولی نکشید زود بیدار شدم و با خودم فکر کردم یعنی چه من او را در عمرم یک بار بیشتر از نزدیک ندیدم British Council فیلمی از مارگو فونتین و گروه Royal Ballet نشان میداد و علا فیلم و رقص را معرفی می کرد به اضافه چند کلمه ای درباره استراوینسکی و پرستش بهار و پرنده آتشین با چاشنی چند تا شوخی انگلیسی .مآب حالا اینها چه ربطی به کتابخانه و غیره دارد خدا می داند. اما یک وقتی در جائی شاید) یادداشتهای دکتر (غنی خواندم که میرزا محمدخان قزوینی مقیم پاریس و علا سفیر کبیر بود و تیمورتاش در سفرش به پاریس از میرزا محمدخان دعوت کرده بود به ایران برگرد و او مؤدبانه عذری آورده بود و گویا مقررینی از طرف دولت برایش مقرر شده بود می شود آیا قزوینی کتابخانه و مقرری تنظیم ناتمام آن و علا واسطه مذاکرات = کتابدار باشد؟ باید گفت الله اعلم.

      بعد از سه روز لنگان و محتاط از خانه بیرون آمدم در Ecole militaire در تراس کافه ای نشسته ام با یک فنجان قهوه هوا آفتابی است و از روشنی برق می زند. نور را تماشا میکنم و برگهای سبز چنار و موج شاخ و برگ را در باد باد نسبتا تند و دلپذیری می وزد در برابر هوای بسته آپارتمان در سه روز گذشته هوای بی تکان نامحسوس و پنهان روزهای خانه نشینی فرار باد روی پوست صورت و دست جسمانیت و شخصیت دارد .

      هوا دمبدم بال می زند و خودش را به تن آدم ها و بدنه، ساختمان ها کشد و مثل آب از لای پنجه درختها سرریز می.شود. شهر خلوت و سبز است و آسوده، انگار زنی میانسال و بی خیال در صبحی نوید بخش از خواب بیدار شده باشد البته زنی زیبا لوند با موهای افشانده و مواج توریستها ،آبجو نقشه یا دوربین در دست جوانترها با کوله پشتی آهسته در فراغت پرسه میزنند ،آلمانی انگلیسی ایتالیایی بیشتر شنیده می شود تا فرانسه فارسی به گوشم نمیخورد چشم انداز لبریز از رنگ است، سبز و قرمز و سفید، تنارنجی ،آبی صورتی همه رنگها و نقشها و گلهای شاد را به تن کرده اند نمایشگاه زنده، رنگ و طرح نگارستان؟ دلم میخواهد راه بیفتم و در نور و باد قدمی بزنم اما از این زانوی بهانه گیر علیل میترسم امان از ترس که بیشتر از هر زانوی بیماری آدم را فلج می کند.

      ۲۶/۰۸/۸۹

      گیتا و غزاله برگشته اند از اردشیر بی خبرم همچنان بی اعتناست نه جواب پیغامهای تلفنی مرا می دهد نه هیچ اشاره یا نشانه دوستانه ای او دیده می شود. در من هم بی تفاوتی ناراحت کننده ای دارد بیدار میشود و مثل مرداب بالا می آید و عشق به پسرم را آن حس زنده و زیبا و بی آرامی را که در من بود کم کم بیهوش و فلج می کند. .... نمی دانم چرا اینها را مینویسم خنده دار نیست که آدم با خودش درد دل کند ؟ مثل مردی که با سایه خودش حرف میزند؟ ساعت چهار صبح است هر چه کردم خوابم نبرد . بیداری به سرم زده حوصله خواندن Mémoires d'Hadrien را .ندارم. «پیام به دانشمندان اروپا و آمریکای کسروی را میخواندم از ساده لوحی این پیامبر لجوج آدم دلش می سوزد. او از آنهایی بود که صداقت خطرناکی داشت.

      ٣٠/٠٨/٨٩

      به ایستادن پشت دخل دارم عادت میکنم آدم به چه کارهائی عادت نمی کند؟ می روم و تا غروب عمرم را موریانه وار میجوم و مثل خاک اره تف میکنم چنان از عالم خیالات همیشگی خودم دور افتاده ام که نگو گوئی هزار سال است که در هیچ حال و هوای دیگری نبوده ام نه در هوای ،عدالت نه عشق و نه زیبایی در کلام و در طبیعت و یا آرزوی حقیقت که افتاده در پستوی این چاردیواری و بدل شده به رابطه من که کنار صندوق روبروی در مغازه در کمین مشتری ایستاده ام و مشتری که دست به جیب کند و چند فرانکی از اکسیر «حقیقت» بیرون بکشد. شاعر علیه الرحمه می فرماید حقیقت «سرایی» است آراسته چقدر دستپاچه شوم، چقدر ناشی و دست و پا چلفتی هستم. حرف زدن، قیمت کند.

      فیلمها طرز کار با صندوق، مهلت تحویل عکسها و خیلی چیزهای دیگر یادم می رود. از خودم عصبانی و نومید میشوم و اینها بی اعتمادی و حواس پرتی را بیشتر می این پرت و پلاها را روی پیشخوان کنار دخل دارم مینویسم من در کنار دخل و دلم جای دیگر است همان حضور حاضر و غایبم در جائی که هستم نیستم. آنجائی هستم که نیستم. ولی مشتری می آید و افسار مرا میگیرد و به آخور حقیقت برمی گرداند؛ به حقیقت کرایه خانه نان و ،آب ،برق و گاز گاز و گوز.

      ١٠/٠٩/٨٩

      کتاب Mémoires d'Hadrien نوشته Marguerite Yourcenar را تمام کردم اثر انبوه پری است. موضوع های گوناگون را از همه دست صورت برداشته و درباره همه ، آنها حرف زده قانون توزیع عادلانه درآمد واسطه،ها دلالها، سازندگی صلح جنگ سازمان نظامی و لشکر کشی ،عشق ،رم شهرهای امپراطوری و شهرسازی، مجسمه هنر روح جسم بیماری، سلامت شکار و شکار ،شیر ،جشن ،مذهب قوم یهود، سیاست و کشورداری، آشپزی و ناگهان پس از آن تأثر فرهنگ یونان و خلاصه هرچه به نظرش رسیده.

      کتاب تکه های زیبا و شاعرانه کم ندارد اما مثل غذای چرب شیرین، غلیظ و ثقیلی است که دل درد میآورد زیادی پرگوئی میکند و آن هم از همه چیز کاش می توانست نصف آن را دور بریزد و نصف دیگر را سبک تر بگیرد.

      ۲۰/۱۱/۸۹

      دارم از بستن بر می گردم به پاریس هفتم رفتم یک هفته آنجا بودم و بعد سه چهار روز در جلسات سالیانه MESA در .Toronto دید و بازدید ،مهمانی تماشا و شنیدن حرف های مفت چرا نمی توانم کلمه مفت را بنویسم؟ دستم لرزش بدی پیدا کرده، خیلی ناراحت کننده است. آقا بزرگ را در هاروارد .دیدم چند روز پیش از سفرم جواب نامه اش را نوشتم با آرزوی دیدارش در آینده نامعلوم و اتفاقاً بعد از یک هفته در یک جا بودیم. از دیدن من یکه خورد و خیلی خوشحال شد. سخنرانیش خوب نبود. در جلسات MESA هم صحبت کرد و این دیگر بدتر بود. با وجود انسانیت و صفائی که در اوست ساخت فکر بدجوری توده ای مانده در بستن مهمان علی و مارینا بودم چه محبت ساده و بی تظاهری دارند سفرم را مال من و «د» را بنیاد مطالعات ایران ترتیب داده بود. در یک جلسه MESA سخنرانی بد بیهوده ای کردم که مایه آبروریزی .بود. دلم برای غزاله و گیتا تنگ شده پیش از سفر، از اردشیر خیلی دلخور بودم ،دیدمش چند روزی با هم بودیم همه چیز درست شد. امروز هم همین طور از پیش از ظهر تا سر شب در فرودگاه سفر خیلی خوبی بود. دیدار و دوستی اردشیر و بی خیالی و دوری از دکانداری حالا باید از سر بگیرم از فردا این دو ماه گذشته حتى یک سطر هم ننوشتم رغبت نمیکنم دست به قلم ببرم. فقط یک چیزهای پراکنده ای خوانده ام.

      ٢٠/١٢/٨٩

      دیشب محمود دولت آبادی را دیدم همانچور بود که خیال می کردم، ترکیبی از صبح و بیابان و خاک ،آسمان فروتن و مغرور خراسانی ،خوب معجونی از بایزید و آن حکیم بیمانند و بزرگ توس از همان اول خیلی با هم جور شدیم مثل اینکه گلمان همدیگر را گرفت. او را از اوسنه بابا سبحان میشناختم تا حالا و .کلیدر گویا او هم مرا از خیلی پیش میشناخت ،تشنه دانستن بود و پر از کنجکاوی قرار شد مشتی کتاب و مقاله برایش بفرستیم؛ جز آن فارسی خوب زبان دیگری نمیداند و مثل خیلی از نویسنده ها شاعران خودمان با استعداد ولی متأسفانه کم اطلاع است. شب خیلی خوبی می کردم که این دیدار روحم را شستشو می دهد.

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی