- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
روزها در راه 48:
۱۹۹۰
٣/٠١/٩٠
از دیروز کار دکان را نیمه وقت کردم البته نصف حقوق هم پرید. صبح ساعت ۸.۳۰ تا یک بعد از ظهر بعد از ظهرها تا ساعت ۶ و ۷ آزاد ماند. تا چه دسته گلی به آب بدهم.
این یکی دو ماه دنیا دارد زیر و رو میشود - دست کم در اروپا - اما نگرانی های لزج ،روزانه خرج و مخارج و کار و گودال باز فردای نامعلوم و ... چنان مثل زالو به خواب و بیداریم چسبیده که نمی توانم لذت آنچه را می گذرد به چشم و در جانم بشکنم. فقط منتظر بودم که یکی دو ماه آخر این سال نحس هم بگذرد و کمر دکانداری صبح تا شب بشکند. لابلا چیزهایی خوانده،ام چند فصل از Mimesis اثر جالب Auerbach باز هم جستار دیگری از Svetsaeva با عنوان Le poete et la critique أما نه به عمق اثر قبلی خود او یک گزارش سفر از Victor Segalin به نام Equipe کتاب کوتاهی که با جان کندن تمام کردم آدم دائم حس میکرد که نویسنده قصد دارد نویسندگی کند. اما بدتر از همه سندبادنامه تصحیح احمد (آتش بود با آن نشر فضل فروش متصنع خودنمای پرادعای فاسد لجن کثیف حرامزاده دل به هم زن است اما حیف از تهوع ایران همچنان پریشان و از هم گسیخته رو به ویران تریست دریغ است ایران که ویران شود - کنام «شغالان» و «موران شود؛ سوراخ خرفستر
٢٢/٠١/٩٠
تنم به سنگینی سرب است و دلم از آن هم سنگین تر است روحم نشست کرده. این روزها دارم سعی میکنم آرام آرام بیدار شود. دارم از پستو بیرون می آورم و هوا میدهمش تا کیکش بخشکد. بوی نا و رطوبت پوسیدهاش برود و نفسی بکشد. با یاد کوه صحرا و جوانی و آن سرزمین و آن آسمان زلال باز بیدارش می کنم. کافیست که دریچه های بسته را به رویش باز کنم تا از خودم بیرون بیفتم و دست و پائی بزنم و گرنه نوشتن محال است چند روز است که در ترس و تردید می گذرد، ترسوتر و نگران تر از همیشه. یک کتابچه هم برای نوشتن خریده ام. بعدش؟
۲۴/۰۱/۹۰
بعدازظهرها در کتابخانه مدرسه زبانهای شرقی میگذرد هر چه که بتواند مرا به حال و هوای گذشته و ایران برگرداند و در دسترس باشد نگاه میکنم. من هم گریه کرده ام جهانگیر جلیلی مازندران عباس ،شایان فهرست اسامی پرندگان»، «گیاهان شمال » «درختان جنگلی ایران»، «واژه نامه «طبری و از این خرت و پرت ها. دیدنیها و شنیدنیهای ایران به قلم محمود ،دانشور جهانگرد ایرانی پاک حالم را گرفت و پکرم کرد همان روزگار انتشار کتاب را که سر و صدائی هم بپا کرده بود خواندم برگشتم به شرح بندرعباس و زندگی آن دیار و زنان «شقو» و بدبختیهای باورنکردنی دیگر بیش از این نمی توان ادامه داد بروم قدمی بزنم و سرم را هوا .بدهم سرم پستو، سرداب، صندوق خانه نمور، کپک زده و آفتاب ندیده است شاید فراموش کنم اگر نعمت فراموشی نبود آدمیزاد می ترکید انگار اردشیر مرا فراموش کرده است شنیده ام زن عباس گفته است «من فکر نمی کنم که او را کشته اند به خودم میگویم به سفر رفته است – همیشه زیاد توانم مرگ او کرد - منتها این دفعه سفر دورتر، دور و درازتری رفته اینجوری می را تحمل کنم » دوری فراموشی می آورد ؟
٧/٠٢/٩٠
دیشب در Auditorium de Radio France یعنی همان سالن کنسرت مجانی رادیو فرانسه، سه تار علیزاده را .شنیدم کنسرت موسیقی ایرانی او و دو نفر دیگر بود. نی و آواز متوسط عمومی و ضرب بد دیگری اما علیزاده عجب سه تاری می زد و ساز زیر پنجه او عجب جانی میگرفت ،سرشار ،شدید گسترده با فورانی پرشور و بی خویش که حال های گوناگون و گاه ،متضادی از ،مهربانی اندوه و Nostalgie حسرت گذشته نوازش دستی ندیده و نشناخته اما خودمانی تا وسعت ،بیابان لرزش بهار در باغ و خشم، نه خشمی کور یا کینه توز خشمی سزاوار و امید مبهم ،جائی یادگاری یا کسی دور را در شنونده بیدار میکرد چه عشقی میکرد خود نوازنده با این ساز کوچکی که آواز و فریادش تمام سالن را پر کرده بود. سه تار را هیچ وقت اینجوری نشنیده بودم. در سرسرا... را دیدم میدانست که من می آیم یک شماره تازه (بهمن (۶۸) «راه ارانی » ارگان حزب دموکراتیک مردم ایران را برایم آورد با یک یادداشت رویش «خدا کند مورد قبول آن دوست مشکل پسند باشد ولی مورد قبول این دوست مشکل پسند نشد زیرا در چنین روزهایی که دنیای کمونیسم دارد زیر و رو می شود. سر مقاله این کمونیست های «اصلاح طلب اینست سرنوشت نامعلوم قانون «کار»! یعنی میان پیغمبرها جرجیس یعنی پس از عمری این رفیق همچنان ول معطل است و حالا که پس از هفتاد هشتاد سال راه لنین دچار این پیسی و نکبت شده اینها تازه دنبال راه ارانی» افتاده اند. دیرآمدی ای نگار خوابزده
٨/٠٢/٩٠
هوا بهتر شده امروز آفتاب خودی می نماید و آسمان دارد نفس می کشد. من هم دارم نفس میکشم کمی سبک و آزادتر از یکی دو ماه گذشته می خواهم خودم را به قول ورزشکارها بسازم. سعی میکنم اما هنوز نتوانسته.ام هنوز از غبار مرده، یک سال و نیم اخیر روحم را نشسته ام روحم را که به سرنوشت خانه خرابه متروکی دچار شده. از این گذشته ترس ترس از شروع همان ترس و دلهره همیشگی تا حالا فقط یک دفتر خریده ام و پشت سر هم و شتابزده چیزهای عوضی درباره گذشته میخوانم، بعداز ظهرهایم در کتابخانه السنه» «شرقی میگذرد، غرق در بوی کهنه کاه و کاغذ کاهی خشکیده و میرزا محمدخان قزوینی
این روزها باز به مسئله فرم» به صورت نوشته فکر میکنم خیال می کنم کمابیش میدانم چه می خواهم بگویم - خیال خام - ولی حس و اندیشه را به چه صورتی در بیاورم این مشکل اساسی است صورت به معنای ارسطوئی ،کلمه آنکه از دل «ماده» درآید و غایت آن باشد حسها و اندیشهها و برداشتهای گوناگون و گاه متضاد در آن واحد و همزمان در آدم وجود دارند آیا میتوان به آنها صورتی گوناگون و متضاد داد؟ مشکل دیگر خیالهای آدم به حد واقعیتهای روزمره نزول میکند و به این معنی «واقعی» .است آرزوی) یک اطاق ،گرم شعله آتش و تماشای برف در باغ یک بستنی در عطش تابستان چند قدمی راه رفتن زیر سایه و کنار جوی آبی با دوستی که دیدارش محال است و نمی دانم هزار چیز دیگر... از طرف دیگر واقعیتها گاه چنان از مرز خود در می گذرند و به ساحت دیگری دست می یابند که از خیال هم خیالی تر میشوند. دیدن کسی در چند لحظه و این حس ناگهانی که انگار تمام عمر در انتظار این دیدار بوده ای – عشق؟ - یا برعکس، نفرت روزمره ای که مثل خدا در خیال و گمان و و هم نمی گنجد مثل سنگسار کردن زنی در کرج به جرم عشق بازی و سنگ زدن تماشاچیان و گریختن زن و گرفتن و چال کردن او و سنگ زدن این مردم چطور میتوان باور کرد ،حالا وقتی خیال و واقعیت به هم تبدیل میشوند و در هم می تنند آیا توان صورتی به نوشته داد که رؤیای واقع گرا و می واقعیت رؤیایی باشد؟ فرم ،خیال خیالی که پرورنده و پروده واقعیت است. هم و هم
معلول آن است. و اما ،زمان چنین خیالی در چه زمانی گذرد؟ گذشته اش در زمان حال حضور دارد و این زمانش در گذشته بسر میبرد گذشته ای کنونی و اکنونی گذشته دارد؛ زیرا واقعیت نیست که جائی «واقعی» (تقویمی) در زمان داشته باشد خیال است و به دلخواه خود در زمان نوسان می.کند در خیال هر چیزی همیشه هست و همیشه نیست از این بابت سینما نمونه خوبی است. تصویر میماند اگرچه صاحب آن رفته باشد نه فقط ماند بلکه حضور دارد و زندگی کند - گذشته ای در اکنون - ولی این که هست و زندگی می اثری بازمانده از زمانی رفته است - اکنونی در گذشته - دریافت از واقعیت طبیعت و آدم ها و چیزها و آمیختگی و در هم جوشی آنها با که در بهترین حال تواند حاصلی به نام «حقیقت» داشته باشد - طبعاً به روشنی پدیده های علمی نیست مه آلود و مبهم و شاید آشفته است اما نباید پریشان باشد و «صورت» پریشان داشته باشد والا نویسنده پریشان گو خواننده، بینوا را گیج و ویج کند. همینطور است صورت حال های آشفته و حتی متضاد آدمی که در عین درهمی و گوناگونی باید از پریشانی بپرهیزد. چه چیز این فرم را از پریشانی می رهاند. چه Chainage، استخوان بندی یا چفت و بستی در زیر نمی گذارد این همه چیزهای ناجور از هم بپراکنند و در عین آزادی پای آنها را میبندد آیا میتوان فرم « آزاد مقیدی» داشت و به قول حافظ کسب جمعیت از پریشانی کرد ؟
در ضمن به یاد ماتیس میافتم که در او واقعیت به سبکی رویاست و رؤیا مثل واقعیت تن و توش دارد مخصوصاً به یاد تابلو رقصندگان او که دو سال پیش در لندن دیدم، جمعی دایره وار دست در دست در حال رقص که انگار پرواز میکنند حال آزاد خویشتنی که میتواند آرمان رقص باشد (مولانا)، دیوان شمس) در نقاشی دیده می شود. تابلو، تصویر حالت آرمانی رقص است نه اندام چند رقاص این است که از واقعیت به رویا تعالی می یابد و در همان حال واقعی است جذبه روح است در جسم دیدن چند اثر ماتیس سزان وان گوگ و گوگن در آن سفر نعمت نامنتظری بود. تابلوها را National Gallery گویا از ارمیتاژ برای دو سه ماهی امانت گرفته بود.
با همه این حرفها از اسباب نوشتن فقط یک کتابچه سفید دارم و بس کسی می خواهد برود آن طرف کوه و کمر راه سنگلاخ و پرخطر است حرامیان» در کمین اند. نقشه راه را ندارد راهی نیست و مقصد نامعلوم است و باید راه بیفتد، در بلندیهای راه چشم انداز دور و گسترده و هوا سبک و جانبخش است و رونده هوا خواهد، «هوای تازه » .
جوانی بهار است و اصفهان باغی بر هامون «نهاده کنار کویر و پای کوه جوانی من
در اصفهان بهار است در باغ یا به عکس او بهار دلکش است و من چو باغ، اصفهان آن سالها را چگونه میتوان توام و در فضای ایده باغ نوشت؟ باغ خانه کنار جوبشاه قصر الدشت ،شیراز ،چهارباغ ،الحمراء، مسجد شیخ لطف الله، قالی، بیشه، جعفر آباد و زاینده رود ،کلمون جنگل سینه کش البرز و قله دماوند در پشت خانه محله نو و نقش گل و بلبل و شاه نشین باغ بهشت خیال راوی اینها را برای شنونده ای غایب حکایت می کند؟
١٩/٠٢/٩٠
دیشب «محمدحسن خان را خواب دیدم چه خوابهایی میبینم بیشتر از سی و چند سال از آخرین بار که دیدمش سی و چند سال میگذرد خواب دیدم که در مغازه ای لباس فروشی و از این ،قبیل شبیه مغازههای همین طرفها کف مغازه از پیاده رو کمی بالاتر بود و او انگار داشت لباسها را نگاه میکرد من توی ماشینی کنار پیاده رو نشسته بودم دیدمش رفتم به سراغش چشمش که به من افتاد خیلی خوشحال شد. مثل خود من که از مرگ او احساس مبهم و نامحسوسی داشتم و حالا که می دیدمش برایم گمشده ای بازیافته بود. بی آنکه به گم شدن او آگاه باشم رفتم ببوسمش با من دست داد و بغلم کرد گفتم میخواهم ماچت کنم بابا خندید و جوابی نداد پالتو کشمیر و کت و شلوار شطرنجی خاکستری خوش دوختی پوشیده بود سی و چند ساله، کمی مسن تر و کمی چاق تر از آن سالها که از فرنگ برگشته بود، به نظر میرسید خان را با برادرش دو تایی را فرستاده بودند به انگلیس و فرانسه که درس بخوانند خان بعد از گمان میکنم پنج شش سال طبق معمول با یک دکترای اونیورسیته از پاریس برگشت یعنی که کشک ولى در عوض در این مدت به عنوان تماشاچی حرفهای مسابقات اتومبیل رانی، یکایک اتومبیل ها را با شماره و مدل و مشخصات و رانندههای مسابقهها را با اسم و رسم و یار و غار و سرگرمی هایشان با پیچ و خم مسیر مسابقه ها همه را یاد گرفته بود و همه این فرنگی مآبی با خوش پوشی و شادنوشی آدمهای دست و دل باز با کمرویی پنهان و ادب بزرگوارانه ای توأم بود؛ ادب کسی که مجبور نیست مؤدب باشد و می داند که مجبور آنکه نیست ولی با این وصف مؤدب است ادبی که به نوعی بخشندگی منت شبیه است. خان خوش قد و بالا در آن جوانی بی نیاز خوش لباسی را با نوعی سادگی و راحتی ایلیاتی با هم داشت و رویهمرفته آدم خوشایندی بود من از او خوشم میآمد؛ هرچند که با کوچکترین ، برادرش دوست بودم نه خودش و اساساً بیش از سه چهار بار او را ندیده بودم. همان روزهای اولی بود که از زندان در آمده بودم خان و برادرش از فرنگ برگشته بودند خان مرا با برادران و یکی دو تای دیگر دعوت کرد به هتل دربند خرداد ماه بود و باغ هتل دربند سر ،شب پر از گل و گیاه رومیزی های سفید گلدار و پیشخدمت های براق و آماده به خدمت و موسیقی سبک فرنگی و گاه آواز مرا ببوس ) که تازه مد شده بود و گفتند مبشری شب پیش از اعدام برای دخترش سروده و رقص عربی اگر اشتباه نکنم جمیله، با آن تن و بدن و کلاه کج و نیم چکمه و چوب دستی و لباس چسبان تن نما و بازی فواره ها و خنکی هوا، نسیم سبک کوه و شادی که در فضا موج می زد؛ همه اینها برای منی که تازه از قزل قلعه درآمده بودم جلوه عجیبی داشت و به قدری خوش می گذشت که دائم حس میکردم از خوشی لبریز میشوم گنجایش آن همه را نداشتم خان تمام شب نوعی توجه و مواظبت پنهانی داشت و نامحسوس مرا می پایید و من همینطور، بی نشان بدهم به نظرم میآمد که خیلی خاطر آسوده و بی خیالی ندارد اگر چه با بی قیدی گفت و می خندید و با خاتونش خوش و خرم بود خان) به یار خوشگل بسیار خوشگل خوش اندام و خوش لباس و برازنده اش میگفت خاتون ولی سایه ای از ناراحتی وجدان در حالت صورتش به چشم میخورد مثل اینکه ناراحت بود از آسودگی خودش، از بی خیالی و خوش گذرانی خودش و زندان و شکنجه ای که من دیده بودم و آتشی که در من بود و مرا می سوخت و دل فارغی که او داشت آن مهمانی مفصل برای من چیزی شبیه نوعی عذرخواهی به نظر می آمد ببخشید که ما آنقدر خوشیم و از چیزی ککمان نمی گزد. من هم که از رو رفته بودم؛ من هم که مبارزه کرده بوم تا این تجملها این عیش و نوش ها که حاصل رنج ستمکشان است دیگر وجود نداشته باشد حالا هنوز از زندان در نیامده، در هتل دربند، با این دم و دستگاه ... نشست و برخاست با بزرگان و مهمان خان فئودال وقتی در خواب رفتم خان را بغل کنم و ببوسم حالی و عالمی از مهربانی و همدردی .داشتم دیگر نه او عذر خواه بود و نه من از رو ،رفته شریک سرنوشت همدیگر چون او را هم گرفته بودند و شکنجه کرده و کشته بودند سه چهار سال پیش. در خواب هیچکدام اینها یادم .نبود خان را زنده میدیدم همان پشت کوهی فرنگی مآب و «ایلاتی - شهری خنده رو و خوش برخورد بود زنده بود، مثل خودم ولی انگار بلایی که به سر او آمده بود در کنه ضمیرم لنگر انداخته بود چیز مبهمی در یاد گمشده من می پلکید که این محمدحسن خان آزار دیده و درد کشیده است. این آن بی خیال رعنا شده بودیم.
نیست. اما او خندید و مرا نبوسید. دست داد. مثل این بود که میخواست بگوید چیزی نیست. خود کرده یا خودخواسته را تدبیر نیست آخر خودش خواسته بود که برگردد. در اوان انقلاب سفیر بود ... برگشته بود تا در تهران یا اصفهان .بماند. آمدن همان بود و ماندگاری و بعد از چندی شتافتن به دار باقی همان همه کور خوانده بودند و او هم یکی از همه اما گذشته از این خان نوعی خوش باوری ذاتی و شادی خودانگیخته، ساده و بدون تصنعی داشت که به چشم میخورد باورش نمیشد که بی هیچ و پوچ کار به [اینجاها چون یک ،وقتی البته خیلی پیش از انقلاب به شوخی و جدی می گفت کاری بکشد]
نمی شود کرد ما ،طبقه حاکمه ایم و ناچار باید سواری بگیریم دست خودمان نیست. هرچند که در ضمن عارش میآمد با بعضی از این طبقه حاکمه قاطی شود. همان شب کذائی هتل دربند آخر شب رفتیم «کلبه کلوب شبانه همان هتل در تمام مدتی که آنجا بودیم تا ساعت دو صبح یک آقای تقریباً چهل ساله بلند و چاق سفید و پف کرده و کمی واداده وسط پیست رقص را قرق کرده بود یک نفس شلنگ تخته می انداخت و برای ارکستر شامپانی سفارش می داد، سلطان بلامنازع رقاص خانه بود توجه هر تازه واردی بی اختیار جلب میشد از خان پرسیدم این کیست و چه کاره است. با این یال و کوپال و ریخت و .پاش گفت سرهنگ .... گفتم خب؟ دید نمی شناسم گفت رئیس اماکن عمومی شهربانی دید باز چیزی نفهمیدم اضافه کرد قهوه خانه ها کافه رستوران ها، باشگاه ها ، جنده خانه،ها عرق فروشی،ها هتل،ها کاباره ها مسافرخانه ها صبح ها تا نزدیک ظهر خواب است بعد از ظهرها گاه سری به اداره میزند، عصرها در اسلامبول ولو است و شبها تقریباً هر شب تا همین وقتها که میبینی انیجاست اول همه می آید آخر همه می رود. گفتم پول این ولخرجی از کجا می آید؟ گفت صبح به صبح از طرف اتحادیه اماکن سه هزار تومان در خانه آقا تحویل می دهند. گفتم یک چنین پست با برکتی باید خیلی مشتری داشته باشد. گفت معلوم است ناز شست کودتا را دارد میگیرد در بیست و هشت مرداد رئیس کلانتری یوسف آباد بود و خودش را به آب و آتش زد بعد به شوخی اضافه کرد تا کار ما را چاق کند من گفتم حالا هم دارد آتش به خودش میزند. کار چاق کن آتشپاره ایست.
پنج شش سال پیش جناب سرهنگ آتشپاره را اینجا در دستگاه دکتر امینی (جبهه نجات ایران دیدم. یک لحظه صورت پف آلود چشمهای خوابزده و پلک ورم کرده اش به چشمم خورد صورتی الکلی و بیمارگونه و پشتی خمیده تردید کردم باورم نمی شد. پرسیدم، خودش بود گفتم این اینجا چه میکند نجات ایران با آن سوابق گفتند هیچ مأمور گوش دادن به رادیو ایران ،است برای اخبار بیچاره است یکی از رفقای دکتر امینی سفارش او را کرده سرهنگ بینوا در تنهایی و فقر چندی بعد خودکشی کرد. شاید یک سالی پیش از کشتن محمدحسن خان
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی