- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
روزها در راه 39:
۱/۱۲/۸۷
زن دانی هم مرد دیشب از احمد شنیدم آن فاطمه بگم جوانسالی که وقتی زن دائی شاداب استوار بلندبالائی بیشتر شبیه بود تا به دختری دهاتی، آن سلامت ساده و طبیعتی که انگار مثل درخت از تن زمین بیرون زده بود ده روزی پیش از سرطان معده مرد . دو بار عملش کردند .بیهود جزئیات را نمیدانم بعداً خواهم دانست. یکی از آرزوهای من و گیتا برای بازگشت به ایران دیدن زن داتی بود با هم صحبت میکردیم گفتم بیچاره بچه ها گیتا گفت بیچاره مرغ و خروسها ،گاوها درختها بیچاره دهاتی ها که دیگر زن دائی بینشان نیست.
دارم میشوم مأمور ثبت متوفیات این هم دفتر ثبت متوفیات فعلاً از قوم و خویشها اسم دکتر مسکوب و هوشنگ اخوان و فاطمه بیگم ثبت و شناسنامه شان باطل شده است. داغاجی و عموی گیتا هم همین طور هوشنگ مافی هم که گفتن ندارد عذرا خانم فاطی کاشفی عجب دور و برم خالی شده است؛
٢/١٢/٨٧
کوه جادو را بالاخره چند روز پیش به زحمت تمام کردم رمان بزرگ بدی است احتمالاً یکی از رمانهای بزرگ این .قرن ولی بد است «داستان» داستان که نیست و مهم هم نیست که داستان نباشد ولی کتاب ساخت درستی ندارد ناگهان یکی دو فصل مانده به آخر شخصیت تازه ای پیدایش میشود با فصلی درباره جن گیری و احضار روح و غیره
که لزوم هیچکدامشان را نمیشود فهمید کتاب فضل فروش است. از اختراع گرامافون و بعد موسیقی و اپرا و سرود تا کالبدشناسی پوست و غیره از «دانش» زمان انباشته است بدتر از این نویسنده دائماً توجه دارد که نویسنده ای بزرگ و در «فن» نویسندگی استاد است و همین مایه پرحرفی می.شود. بهر حال چند ماهی را با لحظات خوب و بد و دوستی و بیزاری در این کتاب گذراندم و با سرنوشت پرملال و سنگین آن همراه شدم و آخرهای کار از نفس افتادم انگار از کوه مه آلودی بالا میرفتم تا منظره دشتی گرگ و میش اما گسترده و گوناگون را ببینم.
۵/۱۲/۸۷
«کژراهه» برادر طبری را تمام کردم یعنی آب توبه سرش ریخته و ناگهان به آغوش اسلام عزیز برگشته اما در حقیقت کج بود و کج تر شد. خدا نصیب هیچ تنابنده ای نکند چنین عاقبتی را ...
٢٨/١٢/٨٧
احمد گفت جهانگیر بیمار و بستری است. به بیمارستان تلفن کردم با پری و جهانگیر حرف زدم درد دست ناراحتی ،قلب زیادی چربی خون و لابد چیزهای دیگر از پری پرسیدم سکته هم در کار بود؟ گفت نه آرامش صدا و اساساً خودداری عمیقی که در رفتار اوست گول زننده است ولی صدای جهانگیر ضعیف و بیمار بود کاش به همین جا ختم شود و همانطور که پری گفت تا سه چهار روز دیگر برگردند به خانه.
دو ماهی است که دست به هیچ کاری نزده،ام یعنی هیچ غلطی نکرده ام. به اصرار و تشویق «هـ - گ» فقط دنبال مغازه میگردم برای دکانداری با شرکت احمد می گوید مرتیکه اگر در اینجا را تخته کنند با یک لگد در ،کونت چه گهی میخواهی بخوری بستن این مؤسسه گرگرفته هم که هر آن محتمل است بهرحال دو ماهی است که سگ دو می زنیم. دنبال مغازه، عکاسی؟ نوشت افزار و روزنامه فروشی یا گذاشتن ماشین فتوکپی؟ هر چه هم بیشتر می گردم و میبینم گیج تر شوم. حالم بد است. گیتا از من بدتر است. مثل اینکه مرگ از همه طرف مرا احاطه کرده است بعد از مدتها دیروز از «ع» نامه ای داشتم با آن حال بدش تازه نگران حال من است. اگر چه نخواسته چیزی نشان بدهد و به شوخی برگزار کرده ولی نگرانی خوب پیداست نمی دانم چی شنیده که نوشته اگر نمی توانی بمانی برگرد اگر خانه تهران متروک افتاده و کار دارد، آماده اش میکنم و حتی اینکه همگی چند وقت مهمان من باشید و ... آخر :نامه در خاتمه برای چاشنی کار
بد نیست بدانی که در بین ما شکارچیان سابق رسم و سنتی قابل احترام هنوز کاملاً پابرجاست که اگر مشاهده کنیم ببر یا شیری زخم آلود افتاده از پا از بد روزگار تحت تعقیب گله های کفتار و شغال قرار گرفته باشد مکلف و موظف هستیم با گلوله خلاص به این تراژدی خاتمه دهیم اگر چه آن گلوله آخرین و تنها تیر قطارمان باشد. دیگر خود دانی این شما و این ما .. ظاهراً در نظر او من آن ببر یا شیر از پا افتاده و گرفتار گله کفتار وشغال هستم.
امروز نامه عباس هم رسید در جواب تسلیت من او هم مرگ مادرش را به من و گیتا تسلیت گفت نامه را که خواندیم گفتم نمیدانم دیگر چه کاری مانده که این با ما نکرده. گیتا گفت کی؟ گفتم خدا بعد ترس برم داشت اضافه کردم البته خیلی شگردهای دیگر دارد که هنوز نزده گیتا به تأیید سر تکان داد گفتم ماشاالله شیرین کاری هایش نهایت ندارد . .. و اما علت مرگ سرطان پانکراس درد و جراحی و بیمارستان تهران و حال بد دو ماه آخر چند روزی پیش از مرگ مرخصش کردند در تهران نماند به اصرار برگشت به خانه گیتا گفت چرا همه قدیمی ها انقدر اصرار دارند که در خانه خودشان بمیرند. گفتم علت روانشناسی دارد احساس امنیت رفتار شایسته تر با جسد «ع» هم در همین نامه اخیرش نوشته: معطل چه هستی؟ چرا به پیشمان نمی آیی ... مطمئن باش اینجا آنقدرها لطف و خالی از محتوی نیست به هر صورت میتوان آش کشکی خورد و ماءالشعیری نوشید و قلیانی کشید و گپی زد و طبیعتی دید و به سینه زد و مرثیه ای خواند و از همه مهمتر استخوانی سبک کرد و ما فوق ،همه آن مزایا مطمئن بود که اگر دعوت حق را لبیک گوییم کسی پیدا میشود که آب تربتی به دهانمان بریزد و رو به قبله کند و تا کفن و دفنمان از پا ننشیند. همین اطمینان روانی حتی برای وقتی که آدم به عنوان موجود زنده دیگر وجود خارجی ندارد تا از چیزی مطمئن باشد ولی ما عادت داریم که حالت های خودمان را به بعد از مرگ به وقتی که دیگر نیستیم هم منتقل کنیم. اما فقط این نیست علت باید خیلی عمیق تر از اینها باشد. شاید مرگ هم دنباله زندگی است. آدم می خواهد همانجائی بمیرد که زندگی کرده زمانش را در همان مکانی که آغاز کرده به پایان برساند. وجود و عدمش در زمان و مکان یگانه ای باشد یا آن دو را در خود یکی کند. بهرحال زن دائی آنجا که دلش میخواست مرد و در میان کسانش در همان باغ و زیر همان آسمان و روی همان خاک این بستگی به خاک چیز عجیبی است برگشتن به همان خاکی که از آن آمده ایم گفتم برای آدم مؤمن مرگ معنایی دارد و میتوان تحملش کرد. گیتا گفت با آنچه که دوروبرمان میگذرد حیرت و گیجی مؤمن بیشتر است، سر در نمی آورد ، پس خدا کجاست برای او سخت تر است یاد کاشفی ،افتادم آقای بزرگوار و محترمی که در تمام عمر تکیه گاه روحش آقام مرتضی علی بود و آخر ،عمر مرگ زن و داغ فرزند پس بیرون نبود که گرفتار حاکم شرع هم شد که میان اصفهان و تهران می دواندش مردی که همیشه از چهار و پنج صبح بیدار بود آخرها تا دم ظهر از اطاقش بیرون نمی آمد. نمی دانم اندر بلای «سخت» دو سه سال آخر عمر چه گلههای تلخی از «آقاش مرتضی علی » می کرد.
شاید در روحش تنها شده بود یعنی از خودش پرت افتاده و روحش را از دست داده بود؛ یعنی مردی با تنی پاشیده و بدون روح انبانی از رنج و حیرت نامه عباس و این مرگ تازه نفسم را سنگین کرد و ته نشین شدم. بعد از ظهر از برکت باخ و بتهون کم کم زهر مرگ از رگهام بیرون رفت اول سوناتهای ویلن سل و بعد هم تریو پیانو.
۸/۰۱/۸۸
جهانگیر سکته کرده بود انفارکتوس امروز از مهرانگیز .فهمیدم. گویا سکته سختی هم بود.
1./.1/AA
پری تلفن .کردد گفت برگشته ایم به خانه با جهانگیر هم حرف زدم، صدا ضعیف کشدار و ترسیده بگوش م آمد. پکر بودم به جهانگیر گفتم ،خُب، دوره نقاهت هم زودتر تمام میشود گفت ببینیم تا چه میشود مثل اینکه حرف مرا باور نداشت. ولی بعد اضافه کرد نگران نباش من مثل مافی بی خبر بمیرم مهرانگیز در سفر قبل می گفت هر وقت جهانگیر و پری می آیند پیش ما جهانگیر به یاد رفتگان...» را می گیرد و می رود روی
تاب می نشیند و میخواند پری میگوید این قوطی بگیر و بنشان جهانگیر است به یاد «ایوب» هستم که یهوه روحش را در حصار گرفته بود و با تیرهای زهرآگین جانش را می آزرد ، دست سنگین خدا بر او فرود آمده و استخوانهایش را خرد و خاکستر کرده بود و او فریاد میکشید و به خدای خودش کفر می گفت و از ستمی که می دید به ستمکار پناه می برد وای به وقتی که ستم باشد و ستمکار پیدا نباشد. به کی بنالم؟ ازکی؟
این روزها به نظرم می آید که زمان حال من مدت ندارد چون آینده ندارد. زمان را از راه آینده و در نسبت با گذشته میتوان ،سنجید اندازه گرفت و مدت آن را حس یا تجربه کرد. هر دو طرف این معادله به هم خورده بار گذشته چنان سنگین است که انگار آینده در گذشته ای جای گرفته که نیست دیده نمی شود. زمان حال بدون مدت نوعی ،هیچی تهی مداوم است. دشت حرکت ایستاست شاید زمان تبعید یا مهاجرت این جوری است.
Mourir chez soi
۱۴/۰۱/۸۸
بدنبال یادداشت ۲۸ دسامبر گذشته امروز این یادآوری کوتاه در لوموند» توجهم را جلب کرد و دیدم که در زندگی جدید، گاه مردن در خانه چقدر دشوار و گاه بلند پروازی و آرزوی محال است.
٢٠/٠١/٨٨
چند روز پیش تلفنی با غزاله صحبت میکردم پکر بود گفتم چرا قیـافهات اینجوریه؟
چه جوریه، مگه میبینی؟ نه از صدات پیداست - یک صفر گرفتم، اشتباه کردم معلم گفت Triangle من Angle کشیدم ،خب از اشتباه بود اگه نه Triangle رو بلدم. غروب به خانه که رسیدم داشت اطاقش را جمع می کرد. گفتم کمی کار بکن گفت کرده م کاری ندارم گفتم یک چیزی بخون - حالشو ندارم حال هیچ کاری ندارم میخوام ولو بشم. خنده ام گرفت - چرا میخندی، حرف بدی زدم؟ نه بانمک بود. مگه فقط بزرگا حق دارن ولو بشن
چند بار گفته بود که میخواهد از من سئوالهای جدی بکند، درباره مرگ مادرم و بالاخره سه چهار روز پیش کرد. با هم رفته بودیم ،سینما، پیاده برمی گشتیم خانه جان کلامش این بود تو که میگویی مادرت را خیلی دوست داشتی از همه بیشتر دوست پس چرا از مرگش ناراحت ،نیستی من هنوز از مرگ داغاجی جان غصه می خورم. سعی کردم به زبان ساده تری توضیح بدهم که وقتی آدم کسی را خیلی دوست داشته باشد. مرگ او برایش سخت است مدتی طول میکشد تا آدم بتواند قبول کند که دیگر نیست ولی خواه ناخواه مجبور است که یک روزی مرگ را بپذیرد از آن به بعد کم کم هر وقت یاد آنکه دوستش داشته افتد دیگر کمتر غصه میخورد و بیشتر یاد چیزهای خوب او می افتد. چه جوری بگویم، یاد او از مرگ قوی تر میشود یک روزی می رسد که تو هم به یاد داغاجی جان بیفتی و عوض غصه از اینکه یک همچه آدمی به این خوبی و محبت بود و ترا دوست داشت خوشحال بشوی دیگر تا خانه همین حرف ها بود .
٨/٠٢/٨٨
بالاخره آپارتمانی اجاره کردیم شد اما چه جوری پس از چندین ماه دوندگی یک نفس گیتا با پنج هزار فرانک رشوه به کسی که دست اندرکار بود ولی بهر حال شد و یک مشکل بزرگ از پیش پا برداشته شد به هر دری میزدیم بسته می شد حقوق ماهانه چهار برابر اجاره و گرنه حقوق ماهانه ضامن شش برابر اجاره دو ضامن با مجموع چنین حقوقی قبول نیست فقط یکی یا یک زن و شوهر چرا ؟ خدا می داند. برگ پرداخت حقوق صورت
حساب بانکی فتوکپی کارت شناسایی و ، اینها مال زن و شوهر، هر دو تضمین مالی، بعضی جاها : پرداخت مخارج مستاجر قبلی مثلاً برای تجهیز آشپزخانه. بعد از همه اینها تازه وقتی میفهمیدند ایرانی هستیم رم می کردند.
۱۲/۰۲/۸۸
سعی می کنم کار کنم نمیتوانم Hyperion هولدرلین را می خوانم، درست نمی فهمم. حواس جمع میخواهد که ندارم مطبوعات تهران آدینه» و «مفید» و مجله سینما و غیره را میخوانم و از این فقر فرهنگی دلم میگیرد همانطور که از ابتذال فرهنگ پایین تنه ای اینها - در ادبیات ،نقاشی سینما و تله ویزیون و آفیش های در و دیوار کوچه و خیابان و مار حشری حریصی که ته گودال روح چنبر زده - دلم بهم می خورد. گاه به نظر می آید که اروپا اشرافی ،پیر سته پرهوس اما ناتوانی است که تمام شهوتش در چشمهای هیز و در زبان و راجش جمع شده که بیشتر از خود ،عیش از وصف العیش کیف کند.
۱۴/۰۲/۸۸
امروز غروب هوا را دیدم آفتاب غروب کرده بود ، سر شب بود ، اما هنوز تاریک نشده بود. گرگ و میش بود هوا سربی به نظر میآمد اما نه به سنگینی سرب، برعکس، چنان سبک بود که نگاه سیک شد و بی اختیار به بالا می رفت به آسمان که زمینه شفافش به آبی میزد؛ آبی ،آبگونه زلال و توام با خاموشی ،آینده، شب. هیچ نشانی از جنبشی دیده نمی شد هیچ برگی نمی لرزید و آسمان شبیه رویایی بود که در آئینه ای خوابیده باشد.
۱۵/۰۲/۸۸
خواب دیدم در خیابانی هستم بینابین تهران و پاریس تهران) پارس؟) نه این و نه آن و بودیم. پرسیدم هم این و هم آن خیابانی در هر دو جا یا در هیچ یک از آنها مردی سبزه، میانسال و میانه بالا چهارشانه و کاردیده با صورتی آفتاب خورده و دستهایی ورزیده وسط دکانی بزرگ و نسبتاً خالی ایستاده بود. شبیه صنعت کارها ،بود ،آهنگر ،نجار مکانیسین و از این قبیل مرد قیافه محزونی داشت دم دکان ایستادم و نگاهش کردم آشنا چطوری؟ - خوب نیستم - چرا ؟ - شبها خوابم نمیبرد - چرا ؟ خیال یکی خواب مرا برده است. خیال کردم منظورش خیال من است. اوقاتم تلخ شد همه همجنس باز شده اند به تلخی و با سردی گفتم بهتر است خودت را به دکتر نشان بدهی و راه افتادم خیابان شلوغ بود. نمی شد تند رفت مرد خودش را به من رساند و گفت ببخشید مثل اینکه سوء تفاهم شده منظورم خیال (فلانی بود. می دانست که این فلانی» با من دوست است آنقدر غصه داشت که نزدیک بود بزند زیر گریه دلم به حال مرد ،سوخت، بیشتر از آن دلم به رحم آمد چون «فلانی هنوز هم زیباست اما یک وقت چشمهایی داشت که هر چنگیزخانی را به زانو در می آورد. نگاه التماس آمیز مرد نشان میداد که در دلش چه زلزله بنیان کنی رخ داده. من یاد فاطی نیفتادم یاد او در خودآگاهم وجود نداشت و حتی سوسو هم نمی زد. ولی لابد یک جوری در جائی از من خوابیده است چون مرد حال آن بیچاره ای را داشت که عاشق فاطی شده بود؛ اولهای ازدواجمان همان چند روز کوتاه که رفت دانشگاه کار بکند یکی از همکارهایش عاشق او شد. در همان سه چهار روز و به من می گفت یارو وقتی او را میبیند اصلاً نمی تواند خودش را جمع و جور کند دستپاچه می شود و دست و پایش را گم می کند. فاطی همان چشمهایی را داشت که یک شعر روسی در وصفش می گوید: « ای چشمهای سیاه تو مرا بیچاره کردی بیچاره ،فاطی چه مرگ بی هنگامی داشت. بهرحال نگاه مرد ،خواب مرا به یاد خاطرخواه فاطی میانداخت هرچند که این یکی را هرگز در خواب هم ندیده بودم مرد گفت شما به بستن می روید؟ گفتم بله، چند روز دیگر. گفت ممکن است این بسته را به خانم فلانی بدهید. هر دو میدانستیم که او ساکن بستن است یک ساک پلاستیکی بزرگ بود پر از نان خشک دوالکه از آنها که مدت ها «ع» از اصفهان برای من و حسن میفرستاد. گفتم البته بسته را گرفتم و مرد ناپدید شد.
١٩/٠٢/٨٨
امروز صبح غزاله پرسید پدر مامانی چند سالشه؟ - ٦٤ . داغاجی جان چند ساله که مرده؟ - سه سال. پس مامانی ٦١ ساله بود که مادرش مرد - آره. – من وقتی ٦١ ساله شدم تو اجازه داری بمیری لبخندی زدم و گفتم باشه غزاله گفت اونوقت تو حسابی پیر شدی میدونی پدر فابین چند سالشه؟ . - نه . ۳۹ سال اما شوهر خوبی نیست خانم معلم می گفت زنا بیشتر از مردا عمر میکنن برای اینکه بیشتر کار می کنن و بیشتر خسته میشن پدر تو چند سال از مادر بزرگتری؟ - ۲۰ سال نفس راحتی کشید و گفت من خیال می کردم شصت سال زدم زیر خنده و گفتم ،آه آه آه خودش هم خنده اش گرفت. (توضیح خانم معلم درباره کار کم مردها و زیاد زنها مردها بعد از کار می آیند خانه می نشینند روی مبل پایشان را میگذارند روی میز آبجو می خورند، تله ویزیون تماشا کنند ولی زنها بعد از کار می آیند خانه، بچه داری خانه داری آشپزی و شام، ظرف شویی برایکنند چون بیشتر خسته میشوند! همین بیشتر عمر می کنند.
سر کلاس خانم معلم پرسید کی ماشین ظرف شویی داره من دستم رو بلند کردم
- ما که ماشین ظرف شویی نداریم - تو هر شب میشوری دیگه. - ها ، پس منظورت از ماشین منم - خب دیگه هر دو خندیدیم. بعد گفت خانم معلم پرسید پدر کی ژانتیه؟ من دستم رو بلند کردم پرسید پدر کی تو خونه به مادرش کمک می کنه؟ من هر دو تا دستم رو حسابی بلند کردم گفت چه جوری چه کار میکنه؟ گفتم هر شب ظرف میشوره.... اه تو که گفته بودی ماشین داریم - اون که چیزی نگفت تو هم ول کن پدر ! هر دو خنده مان گرفته بود دیگه چه حرفهائی زدین؟ - پسرها گفتن زنها احتیاج به حمایت دارن مردها باید از اونها حمایت کنن برای همین باید شوهر .کنن. دخترها گفتن نه احتیاج به حمایت ندارن - تو چی فکر میکنی؟ - من میگم احتیاج ندارن زنها احتیاج به amour دارن برای همین باید شوهر کنن اگر شوهر نداشته باشن مثل اینه که بچه شون رو گرفته باشن، جدا کرده باشن
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی