You are currently viewing پادپخش روزها در راه | قسمت پنجاه و هفت | لاک پشت پیر

پادپخش روزها در راه | قسمت پنجاه و هفت | لاک پشت پیر

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • ١٨/٠٢/٩٢

      بیش از یک هفته است که احمد برگشته اما هنوز شدت کار فروکش نکرده و همچنان صبح تا غروب پای دخل میگذرد. احمد نیامده ماریل ناخوش شد و از خستگی جا خالی کرد و باز علی ماند و حوضش و مشتری و دخل و چاپ و ظهور عکس ده در پانزده؛ کاغذ مات یا براق؟ چه ساعتی برمی گردید؟ - مگر یک ساعته نیست؟ - چرا اگر عجله داشته باشید - نرخ کارها ؟ سفید و سیاه رنگی کداک عکس برای گذرنامه چهار تا ۳۰ فرانک و ... از صبح تا غروب. شاید از فردا پس فردا کمی سبک تر شود. در این مدت به هر پیسی و مکافاتی بود «در تلاش معاش» و «گلهائی که در جهنم میروید » محمد مسعود  و «من هم گریه کرده ام جلیلی را - که در این فاصله از تهران رسید - خواندم و یادداشت هائی برداشتم ولی درست نمیدانم چقدر به دردم خواهد خورد ،همه آنها را شاید بیش از پنجاه سال پیش خوانده بودم فصل «تهران مخوف» و «حجازی» را در کتاب حسن خواندم خیلی خوب و جمع جور و به قاعده نوشته شده حیف از این رفیق تنبل من که سی سال پیش این نوع کار را بوسید و کنار گذاشت.

      گیتا و غزاله یکی با عصبانیت و دلواپسی یکی با دلسوزی نگران دکانداری خسته کننده منند ، یوسف هم دورادور بی آنکه به روی خودش بیاورد از تلفن هایش پیداست.

      ٢١/٠٣/٩٢

      از امروز کارم سبک تر شده همان نیمه وقت نازنین نان و پنیرم را خورده ام و چرت نشسته ام را زده ام میخواهم بروم باغ لوگزامبورگ گل و گیاهی تماشا کنم، روزنامه ای ورق بزنم و بعدش بروم نمایشگاه Sima و Morandi سری به هوشنگ کشاورز بزنم در مرکز اسناد و بعد منوچهر پیروز، اصلاً کمی راه بروم درد پای غزاله خوب شده، میانه گیتا با من خوبست هوا هم همین طور بهتر است وقت تلف نکنم René را بردارم و راه بیفتم. Atala را تمام کرده ام بعدش نوبت Werther است باز هم برگشت به پنجاه و چند سال پیش - منتها این بار نه از راه ترجمه - بالاخره باید دید نیما و همراهان در آن روزگار مستقیم و نامستقیم دانسته و ندانسته تحت تأثیر چه ادبیاتی بودند و سرمشق ها را از کجا می گرفتند.

      اما خواندن خامان ساده لوحی مثل مسعود و جلیلی واقعاً غیرت و حماقت می خواهد. ماشاالله به همت خرکی خودم.

      ٢٢/٠٣/٩٢

      رنه René را تمام کردم از تمام زنجموره‌ها و ننه من غریبم‌های لوس مکرر و تمام نشدنی و ملال آورش داشتم بالا می آوردم دلم میخواست دم دستم بود دو تا چک خرجش می کردم آدم انقدر از خود راضی و ننر چه احساسات آبکی پرسوز و گدازی؛ زحمت بیهوده کشیدم گمان نمیکنم به درد کارم بخورد. دور اول مطالعه نیما هم دارد تمام میشود گاه تعقیدهای عجیب و غریب زبانش که باید با رمل و اسطرلاب کشف کرد به شدت آزارم می دهد. دیگر باید شروع کنم به نوشتن هر چه نزدیکتر می شوم تشویش و دل نگرانیم بیشتر میشود. دلهره مثل موریانه استخوانهایم را می‌جود آرام و مدام حتی در خواب.

      ۶/۰۵/۹۲

      چند روزی است که نوشتن را شروع کرده‌ام مثل همیشه کند و سخت و با تردید پیش می رود. اما امروز مثل خر در گل ماندم هیچ نشد. فرصت هیچ کار دیگر نمی ماند. صبح ها تا بعد از ظهر هدر است بعدش هم همین طور حال خوشی ندارم. اوضاع داخلی خوب نیست غزاله در سفر است. مهرانگیز و فرزانه پور دیروز برگشتند. حسن ایران است. به وسیله مرید که برگشته نامه ای برایم فرستاد نوشته بود خوش میگذرد. اردشیر را دیده و گفتگو کرده اند و سفارش‌های مرا به او رسانده با خوش بینی زیادی که امیدوارم بجا باشد درباره او از حال و مخصوصاً کارهایش نوشته بود «ع» را هم البته دیده است. سلامت است و همین خیلی است دلم گرفته روزهایم تاریک و تلخ است مال گیتا لابد تاریک تر و تلخ تر.

       هیچ نمی توانم آنچه را که از نیما حس میکنم و می فهمم روی کاغذ بیاورم گرفتاری بزرگی است. بهتر است فعلاً رها کنم و چند دقیقه ای بروم به تماشای درخت های سبز و تنومند لوکزامبورگ و در نور باز و سبک باغ نفسی بکشم.

      ۱۸/۰۵/۹۲

      امروز در نامه های نیما چیزی دیدم که برایم فوق العاده جالب توجه بود. او که مدت ها در جستجوی دوبیتی‌های امیر پازواری (چاپ سن پترزبورگ) بود در تاریخ ۱۵ بهمن ۱۳۰۹ به برادرش لادبن نوشت که ناتل خانلری ببیند که آقای مسکوب بارفروش کجاست از او بخواهد که دیوان امیر پازواری چاپ پطرزبوغ را که خودم در بار فروش دیدم به من امانت می دهد یا نه اگر بتواند با زبان ناتل آن جوان را راضی کند، خیلی به من خدمت کرده است. »

      نیما پدرم را از کجا میشناخت؟ آشنایی آنها چه جوری بود؟ به هرحال پیداست که دوست نبودند و الا خودش به او نامه می‎نوشت آن جوان که ناتل می بایست با زبانی او را راضی کند در موقع نگارش نامه سی و چهارساله و در زمان اقامت نیما در بابل سی و دو ساله بود. اتفاقاً من هم چند سالی دنبال همین دیوان می‌گشتم تا چهار پنج سال پیش آن را پیدا کردم و آنچه میخواستم یادداشت برداشتم. گمان میکنم یک وقت برای کاری که در نظر دارم از آن استفاده کنم؛ اگر عمر و فرصتی برای کار باشد فعلاً که این عکاس بازی لعنتی بازی بازی دارد عمر ما را می بلعد و قی می کند. احمد باز برگشته به تهران برای عروسی و من باز از هشت و نیم صبح تا هفت و نیم بعد از ظهر پای دخل نگهبانی می دهم. این چند کلمه را هم در ضمن دارم مینویسم. ماشین خراب شده و اعصاب من و «ماریل» خرابتر ، سه چهار روز است که گرفتار شده ایم حالا او و یک تکنسین، ماشین را پیاده کرده و دارند تعمیرات میکنند من هم دم پیشخوان برای جواب به مشتری‌ها ایستاده ام و دارم خوش میگذرانم و به جای کار نیما که شروع نشده (بعد از دو هفته) باز متوقف ماند، دارم این پرت و پلاها را مینویسم و باد دلم را میزنم. در این وقت تکه پاره کمابیش نامه ها را می خوانم که از نوشته‌های نظری او درباره شعر «ارزش احساسات» و «دونامه» گویاتر روشن کننده تر و خواندنی تر است هم برای برای دانستن نظریات او و هم برای شناختن خود او. کتاب شیرین داریوش ورتر و چیزهای دیگر را هم کم کم میخوانم ولی به هیچ کار دیگر نمی رسم حتی دیدن یک نمایشگاه نقاشی هفت و نیم شب وقتی کرکره را پائین میکشم همه جا بسته است مگر یکی دو تا نانوائی و بقالی و البته کافه ها رستوران‌ها و سینماها . لیدو و Crazy Horse هم فراموش نشود.

      ورتر را برای دل خودم و برای کار نیما دارم سه باره بعد از چند سال میخوانم (شاید بعد از چندین سال و بار اول به فارسی بعد به آلمانی) کم اتفاق می افتد و غنیمت است. شعرهای نیما هم اکثر همین طور هم فال است و هم تماشا ولی معمولاً بیشتر چیزهائی که برای کار خوانده میشود ملال آور است آدم چیزهای ملال آور را می خواند تا چیزهای ملال آور بنویسد که خوانندگان دیگر از چیزهای ملال آور خدا نکرده بی نصیب نمانند.

      ورتر تنها کتابی است که دیده ام در «نامه ها » نیما می خواسته «ثانی» آن را بنویسد. خواندن آن گذشته از هر چیز کمک میکند به فهم سلیقه آن بزرگوار در مورد ادبیات غرب و شاید اثری که از آن پذیرفته.

      ٢٢/٠٥/٩٢

      امروز عقدکنان احمد و غزاله بود تلفن کردم به تهران که به هر دوشان تبریک بگویم از همهمه آن طرف پیدا بود که همه جمعند و غوغائیست جهانبخش که اول گوشی را برداشته بود ، هیجان زده داد می‌زند چرا شما نیستید جای شماها خیلی خالیست. زن احمد هم اسم غزاله من است.

      ۳۱/۰۵/۹۲

      امروز یکشنبه است غزاله از سفری هفت روزه (با بچه های کلاس) برمی گردد؛ سفری احمقانه با همان آهنگ شتابزده ای که در زندگی روزانه اینجا کارها و رفتار این مردم به چشم می آید و همه چیز را سطحی و پوک و از درون خالی میکند و پوسته ای ظاهر گول زننده و جلوه ای از اصل و حقیقت چیزها باقی میگذارد هفت روز که دو شب و یک روز آن هم در راه میگذرد برای دیدن پراگ وین و بوداپست به اضافه عبور از آلمان یعنی ندیدن هیچ چیز و در نهایت گرفتن چند عکس و گذاشتن در آلبوم.

      بهر حال به افتخار ورود غزاله امشب شام فسنجان داریم و من مأمور خرید مرغ شدم و طبق معمول گندش را درآوردم و سی و چند فرانک را به هشتاد و هفت فرانک تمام کردم و می دانستم که دارم شیرین کاری میکنم و کاری نمی توانستم بکنم. دست خودم نبود. وقتی اینجور خرابکاری ها شروع میشود عاجز و تسلیم در میمانم. با مرغ گرانبها برگشتم به خانه گیتا گفت تخصص داری یا گندیده و آشغال ولی به همان قیمت معمول یا اینجوری و خندید و گفت در دفتر خاطراتت بنویس. من هم دارم مینویسم می نویسم چون که چیز دیگری نمی توانم بنویسم اولاً که وقت ندارم و ثانیاً کار نیما را خیلی آسان گرفته بودم اغراق نکنم فکر نمی کردم به این سختی باشد دارم نامه هایش را تمام میکنم - پای دخل به پیسی و تکه پاره می‌خوانم پر از حرفهای گفتنی فکرهای تازه روشن بینی و پشتکار و اراده خلل ناپذیری است که تحسین آدم را برمی انگیزد. اینها همه کار را دشوارتر کرده گرفتاری دکان هم از صبح تا غروب مثل انبوه خاکستر و خاکروبه روی سرم هوار می شود. فعلاً فکرم فلج است به جای پرواز لاک پشتی پیر را می ماند که تشنه در

      حاشیه رودی افتاده باشد و نتواند تکانی به خود بدهد فرسوده و ضرب دیده و خرف شده. راستی شنیده ام آقا بزرگ خرف شده این روزها در تهران مصاحبه ای کرده در زمینه فرهنگ و ادب ولی ما حصل و خلاصه کلام حمله به رژیم گذشته و تعریف از توجه رژیم تازه به امر فرهنگ. خدا کند راست نباشد و این دوست عزیز و نازنین به سرنوشت آن فرتوت خرف دیگر - جمال زاده - دچار نشده باشد.

      رفتم آشپزخانه قهوه درست کنم دیدم گیتا کلک را زده و هشتاد و هفت فرانک را به چهل و سه فرانک و نیم تمام کرده مرغ بینوا دو شقه شده یک شقه برای فسنجان امشب و شقه دیگر برای شبی و شامی دیگر فعلاً سخت سرگرم جارو پارو است و دارد همه جا را  دستمال می‌کشد و می شوید و برق میاندازد. آمدن غزاله جشن گیتاست. بعد از ناهار بناست برویم مغازه را «انوانتر» کنیم. روز آخر ماه است ماریل مریض است، احمد نیست. یکشنبه باید اینجوری استراحت کرد و خوش گذراند.

      ۷/۰۶/۹۲

      احمد برگشته و کار من سبکتر شده( کار در مغازه) کم کم دارم به یاد می آورم : کمی آزادی و کمی نفس کشیدن بیشتاب و دستپاچگی را .

      پریروز سخنرانی داشتم درباره آثار تجدد در زبان فارسی در چهارچوب «تجدد در ایران»، نشست گفتار و بحث سمیناری سه روزه به همت انجمن فرهنگ ایران.

      سخنرانی بد و فهرست وار و بی یال و دمی بود که باید در بیست دقیقه سر و تهش به هم می آمد. در بحث ... انتقاد درستی کرد اما حرفهای اساسی و درستش را با لحنی گفت که در ضمن حالت پنبه زدن داشت ،پنبه مرا زد با توجه به دوستی نیم بند و چندین ساله می توانست نظرش را با حیا و ظرافت بیشتری بگوید (بد نوشتم با کمی حیا ودظرافت) خلاصه حالم را گرفت آزرده بیرون آمدم و کلی به خودم فحش دادم که اصلاً چرا این دعوتها را می پذیرم و در ضمن باید اعتراف کنم که یک چنین مشت مالی حقم بود.

      ۸/۰۶/۹۲

      این دو سه روزه قرائت نامه های نیما را تمام کردم بعضی از آنها را دو بار را خواندم و علامت گذاشته ام تا جاهائی را بار دیگر مرور کنم در ادب معاصر نامه هائی به این زیبائی و هشیاری سراغ ندارم (در ادب قدیم؟ نامه های عین القضاة؟) نامه ها صمیمی و حقیقی است یعنی با حقیقت و از دروغ بری است بهتر از هر چیز دیگر معرف روحیات و همچنین نظریات اجتماعی و سیاسی نیمای انسان دوست و مردم گریز است. در اینجا می بینیم که با افکار چپ زمان خود ارانی مجله دنیا آشنا بوده و خود را در زمره هم مسلکان این مجله میداند نیمای نامه ها شاعری آگاه و روشن بین با حس مسئولیت عمیق نسبت به ادبیات و مردم همزمان و آینده است نظریات زیباشناختی، سنجش و بیزاری از ادب رسمی قدیم (عنصری و انوری و دیگران) که گاه یادآور عقاید کسروی است، دشمنی با صوفیگری توجه به دانش زمان و آشنائی نقادانه با ادبیات غرب همه اینها و بسیاری چیزهای دیگر در این نوشته های زیبا آشکار میشود. نیما به طوری که مکرر دیده می شود خود شیفته و در همان حال سختگیر و پیوسته انتقاد کننده از خود است. دو حس به ظاهر متضاد ولی در حقیقت دو چهره مکمل یک پدیده روانی روش کار شاعری نیما در نامه در این نامه های زیبا و سرشار از عشق زلال و جوشنده و زاینده به طبیعت روشن و به تفصیل آمده و میتواند درسی باشد برای کسی که در این راه ناهموار می افتد. پایداری ایمان به خود و تنهائی نیما گاه مرا به یاد فردوسی می انداخت البته بی هیچ قیاس دیگری، ولی هیچ به یاد هدایت نمی افتادم مگر به علت اختلاف خصوصیاتشان با یکدیگر.

      ۱۷/۰۶/۹۲

      دیروز گیتا را از بیمارستان مرخص کردند همه چیز به خوبی گذشت و به بهترین نحو.

      امیدوارم دوره نقاهت هم به همین خوبی بسر برسد.

      رامین کتاب گفت و گویش با Steiner را به من هدیه کرده کتاب را باز کردم عبارت A Shahrokh Meskoob را دیدم از این محبت بی توقع شادی لذتبخش و نامنتظری نصیبم شد که تا مدتی ادامه داشت. تلفن کردم و گفتم «راما» جان کار ما را سخت کردی گفت چرا گفتم آخر یک چنین محبتی را چه جوری میشود جواب داد ، گفت عمو شاهرخ اختیار دارین این کمترین کاری بود که میشد کرد. گفتم در هر حال آدم در برابر چنین محبت هائی انگار پاک خلع سلاح می شود و نمی داند چه بکند، در می ماند و بیچاره می شود. او این روزها حال خوشی ندارد. در یک جمله غم عشق آمد و غم های دیگر پاک ببرد . خیلی با هم صحبت کرده ایم او درد دل کرده و من سعی کرده ام به نحوی، البته بیشتر نامستقیم از راه بیان تجربیات خودم داستان و مثل و حکایت و چیزهای دیگر از اینور و آنور نصیحتش کنم و آبی به آتش او بریزم. البته بی فایده. پای اردشیر شکسته است و گچ گرفته اند دو سه روز پیش تلفن کرد. امیدوارم یکی دو ماه دیگر در اصفهان ببینمش.

      ۲۶/۰۶/۹۲

      گفت و گو با Steiner را خواندم کتاب بدی است یارو خیلی از خودش قمپز در کرده می گوید صهیونیست نیستم خیال می کند. هست و بدجوری هم هست. کتاب در ستایش خودش و قوم و تبار خودش است بدون اینکه اطلاع چندانی به خواننده بدهد. به رامین نظرم را گفتم.

      ۳۰/۰۷/۹۲

      گیتا و غزاله نیستند پانزده روزی است که رفته اند به تهران هیچ کدامشان از این سفر راضی نیستند غزاله که از اول از مدتی پیش از سفر کلافه بود و قر می زد. چادر و گرما و در خانه ماندن و نداشتن دوست و آشنای هم سن و سال و دوری از دوستان اینجا؛ از دوستان و محیط زندگی و ناگهان در فضائی به کلی دیگر. در آینده چه خواهد کرد؟ وجودی دوپاره نیمی از اینجا و نیمی از آنجا. دلم برایشان تنگ شده. منتظرم که بیایند.

      4/٠٨/٩٢

      دلشوره غریبی دارم از صبح تا حالا که ساعت ٦ بعد از ظهر است حتى یک سطر هم نتوانسته ام بخوانم فصل مربوط به نیما تمام شده ولی انگار تمام نیست. یک چیزی و شاید چند چیزی کم دارد نمیدانم چی. دلم گواهی نمیدهد که تمام شده باشد. به فصل بعد فکر میکنم و به یادداشتها ور میروم و نمیدانم از کجا می شود شروع کرد. فعلاً در ترس مه آلودی که مرا فرا گرفته دور خودم می چرخم.

      دیروز با گیتا و غزاله و اردشیر صحبت کردم خوبند و سفر گیتا و غزاله عقب افتاده و دلم میخواست که در تهران بودم. شبها آبجو یا شراب میخورم و آشغالدانی شکم را پر میکنم و لخت و گاوال که شدم جلو تله ویزیون پهن می شوم و بزن بزن امریکائی و کون و کپل فرانسوی تماشا میکنم و خرف تر میشوم. روزها هم پشت دخل می گذرد و فکرهای تکه پاره درباره طبیعت و نیما مریم عشقی اصفهان دریا و بندرانزلی و گیتا و شب های مرطوب شمال و دائی و ده و آدمی که چشمش به مشتری و سرش در شش هزار کیلومتری است.

      پریروز یوسف از سفر برگشت امروز ،آمد «هدایت»ها را خواسته بودم همه را برایم آورد. ترجمه «در کوی دوست» فصل اول را دادم برد در باغ لوکزامبورگ بخواند و بعد از یکی دو ساعتی برگشت گفت خیلی زحمت کشیده اند ولی در نیامده آن که باید بشود نشده داریوش هم همین را گفته بود حالا باید یک جواب منفی برای این بیچاره ها بنویسم کار سختی است. خیلی دمق میشوند «مژده» دارد گفت و گو در باغ را ترجمه میکند. شطحیات چه جوری در خواهد آمد؟ خادمی در تهران به گیتا گفته که شاید تا پیش از برگشت او اجازه پخش گفت و گو صادر شود. در این صورت چند نسخه برایم خواهد فرستاد باتمانقلیچ را ده دوازده روز پیش در اینجا دیدم. ترجمه انگلیسی ملیت و زبان هم شاید تا دو سه ماه دیگر دربیاید از ناشر مجموعه مقالات خبری نیست. جز آنکه مثل تمام این دو سال و نیم اخیر سه روز دیگر کتاب را چاپ شده تحویل میدهد از ... به کلی مأیوسم میتواند به راحتی ده سال دیگر هم دروغ تحویل بدهد. مدتهاست که بتهوون نشنیده ام بیخود نیست که اینقدر بته مرده شده ام.

      ٧/٠٨/٩٢

      دیشب در تله ویزیون بچه های قحطی زده سومالی را که هر روز صدها تنشان از گرسنگی می میرند میدیدم پوست و استخوان با چشم و دندان های بیرون زده. بعضی ها که هنوز نیمه جانی داشتند می‌خزیدند یا تکانی به خود میدادند بقیه جنازه های افتاده کف «خیابان»، روی خاک و در حال متلاشی شدن.

       اینجا فعلاً فقط دو موضوع قابل توجه وجود دارد تعطیلات و المپیک را نشان می دهند. جشن و مهمانی پولدارها که فقرا هم از در پشتی خودشان را داخل کرده اند.

      دونده ماراتن زنی حبشی یک ساعت تمام دیرتر از همه رسید کفش مناسب نداشت و آنکه داشت پایش را میزد لنگان و در حال غش خودش را به آخر خط رساند. زن دونده ای از اهالی کرواسی که در کریدور زیرزمین هتلی تمرین‌هایش را کرده بود کم از اولی نبود. البته بیچاره چیزی نشد تمرین دو در زیرزمین و توپ و تفنگ و خمپاره بالای سر نتیجه پیداست قهرمان خودمان هم که ماشاالله گفتن ندارد مشت زن وارد رینگ شد بدون دستکش نمونه اعلای شلختگی تازه به داور اعتراض هم میکرد که چرا نمی گذارد بزند و چرا حریف را برنده اعلام کرد. این از گداگشنه ها و فقیر بیچاره ها اعیان ها هم برای خودشان مشغول هستند کف می زنند و پرچم تکان می دهند و سرود مستانه می خوانند و با دمشان گردو می شکنند.

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی