- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
شریعتی، شریعتی است| قسمت اول
«من اعتراض می کنم، پس هستم»! اعتراض نمی کنم تا مخاطبی بیایم یا مسئولی را بیدار کنم و یا سرزنش کنم، اعتراض می کنم چون نمی توانم اعتراض نکنم، اعتراض می کنم که اگر نکنم، نظامی را که بر انسان حاکم است، و وضع موجود را پذیرفته ام و بدان تسلیم و با آن همراه شده ام. در حالی که می خواهم نفی کننده باشم، نه تسلیم شونده و پذیرنده. و جز اعتراض کردن - حتی بی ثمر - راه دیگری نمی شناسم.
نمیگم همه چیز، اما خب بخش اصلی داستان از سفری شروع شد که هیچگاه مسافرش نبودم. همه چیز از مصر شروع شد. کشوری که حالا سالیان ساله خواب ویزایشو میبینم، سوتفاهم نشه، علاقهای به دیدن این اهرام و شکوهشون که کوله پشتی فراعنه رو به دوش خود میکشن ندارم. من به دنبال برادرام میگردم، آشنایان بیشناسنامه و بیتاریخ و بینشان و بدسرانجامم. ما داستان مشترکی داریم، در جوار دهها قرن تاخیر و فراموشی. من دنبال برادرام میگردم.
داستان من با علی شریعتی از کتابچهای کوچیک و مندرس و بارها دست به دست شده و رنگ و رو رفته ای آغاز شد، احتمالا داستان بیشتر مردم هم با او از یه جمله، یه جزوه یا یه کاست شروع شده. داستان سفرش بود، به مصر، سرزمین تمدن و تاریخ و مذهب، سفرنامهای که تو اون پیش از مقصد به مقصود رسید، اون طور که خودش نقل میکنه گویا چند کیلومتری مونده به اهرام ثلاثه، یقۀ تورلیدر رو میگیره که اون دخمههای دور و غریبی که به سختی دیده میشن چیه؟ تورلیدر هم هرچه میاد دست به سرش کنه نمیتونه و آخرسر میگه اونجا مدفن صدهاهزار برده ایه که عمرشون زیر سنگینی سنگای این اهرام، وقت جابجا کردن بارِ تمدن، به پایان رسیده. شریعتی زانوهاش میلرزه و از جمعیت جدا میشه و میره بالای اون خرابآباد و شروع میکنه با این برده هاحرف زدن ، این کارگران عمارت تاریخ رو برادر خطابشون میکنه ، شِکوه میکنه که میراثدار زمین بودن و مدفنشون فراموشخانه علم و اندیشه شده.
آری، این چنین بود برادر، داستان من با شریعتی از سفر نرفتهام به مصر شروع شد، سفری که باید قبل از مرگ یکبار تجربه اش کنم، میخوام مقابل اون اهرام و عظمتشون که از چند فرسخی نمایان میشه بایستم و ببینم توان اندیشدن به بردگان رو دارم؟ و بیشتر به این سوال فکر کنم که آیا میشه شریعتی رو تکرار کرد؟ شریعتی حالا اون قدر شعبه تو خیابونها و ساختمونهای شهر داره که نامش، مثه جزواتی که سالها مخفیانه، تو زیرزمین منتشر میشد، از دل و روده دستگاه زیراکس و پلیکپی ادارهجات خارج میشه و مثل برچسبی روی پیشونی ساختمونهایی هزار برابر کوچکتر از اهرام مصر میچسبه. حالا اسم شریعتی دیگه به حسینیه ارشاد محدود نمونده اما، اما داستان اون و حرف هاش شاید هنوز محل بحث و دعواست. تو طوفان حوادث سیاسی شاید بعضی جاها شریعتی مخاطب زنده باد و مرده بادهاییه که به گوش می رسه.
20ماه تا پیروزی انقلاب اسلامی زمان باقی مونده بود که پیکر بی جان شریعتی را ساعت 8 صبح 19ژوئن 1977 در آستانه در ورودی اتاق اقامتگاهش، تو ساوتهمپتون انگلیس پیدا کردن، بینیش سیاه شده بود و باد کرده بود و چندساعتی از مرگش می گذشت. تو 44 سالگی جون داده بود، 44 سالی که 5سال پایانی اش رو تو زندان و محدودیت سپری کرده بود. مرگ او اون قدر برای علاقه مندانش غریب بود که دنبال ردپایی از ساواک و احتمال شهادتش بگردن. فرضیه ای که هیچگاه اثبات نشد و حتی از سوی نزدیک ترین افراد بهش، تکذیب هم شد. علی شریعتی مزینانی با نام های مستعار علی امیدوار، علی راهنما، علی معلم، علی متقی، علی سبزواری، علی اسلام دوست، علی سربداری، علی دهقان نژادی و دهها نام دیگه که تقریبا تو تمامشون علیِ مشترکی وجود داشت، سرانجام حیات دنیوی رو بدورد گفته بود. مرگ او طبیعی و بر اثر ایست قلبی بود. اما طبیعت مرگ او شباهتی به دیگر مرگ های مرسوم نداشت. شریعتی تو یکی از آرام ترین ایام دهه 50 و در فاصله تقریبا 5200 کیلومتری تهران و حسینیه ارشاد به پایان زندگی سلام کرده بود، روزایی که با شناسایی و سرکوب عمده گروه های مبارز مسلح و غیرمسلح و سکوت به ظاهر رضایت آمیزی که تو فضای عمومی شنیده میشد؛ حتی انقلابیون هم امکان انقلاب رو بسیار دور می دیدن. مرگ شریعتی بعضی چیزا رو تغییر داد. پیکرش بیش از 7 روز روی زمین موند تا نهایتا، به رغمِ تلاش های ساواک برای بازگردوندن پیکر مرد پرسروصدایی که حالا آرام گرفته بود، خانواده و دوستاش اونو به زینبیه دمشق، منتقل و دفن کنن. جایی که بارها پیش از مرگ گفته بود که آرزوی دفن شدن تو اون جا رو داره. برگزاری مراسم بزرگداشت برای معلم فقید و خطیب پرآوازه حسینیه ارشاد یکی از کنش های برخی از نیروهای انقلابی شد. نفس شریعتی به روزهای داغ انقلاب نرسید اما نماد و نشانش رو برخی جاهای انقلاب می شد دید. میشل فوکو فیلسوف فرانسوی پس از پیروزی انقلاب به تهران سفر کرد و تو مشاهداتش نوشت:
«اینجاست که با سایه ای روبرو می شویم که بر همه زندگی سیاسی و دینی ایران امروز افتاده است. سایه علی شریعتی، که مرگ او 2 سال پیش به وی منزلت وجود حاضرِ غایب را که در تشیع مقامی ویژه به حساب می آید، بخشیده.» فوکو اون روزا مبهوت انقلاب ایران بود و این وصف شاعرانه رو باید به حساب اون احوال گذاشت. هر چند کمی که گذشت سرخورده شد و یکی یکی اونایی که گفته بود رو پس گرفت.
شریعتی میون نسلی که در انقلاب کارنامه عملیاتی پرگیروداری داشتند بیش از هرچیزی با کلامش شناخته میشد و زندگیش رو باید در پراکندگی کلماتش بررسی کرد که هیچگاه سیر روشنی پیدا نکرد. اواخر عمرش، زندگیش رو به 6دوره 5ساله تقسیم کرده بود و گفته بود: «زندگی من مجموعا عبارته از چندین برنامه 5 ساله، همیشه کاری رو شروع کردم و به اوج می رسوندم و آخرِ پنج سال درهم می ریخته و هربار از سر! از اول نوجوانی تا 28مرداد32 و سقوط دکتر مصدق و آغاز دیکتاتوری شاه، پنج سال از این دوره تا تشکیل نهضت مقاومت ملی مخفی که از 1337 به هم خورد و دستگیر شدیم، پنج سال از 38 تا 43 در اروپا پنج سال از 43 تا 48، دوره خاص آوارگی و زندان و مقدمه چینی و زمینه سازی دانشکده، پنج سال دوره کنفرانسهای دانشگاه ها و ارشاد، پنج سال تا 51 پس از اون، زندان و خانه نشینی و خفقان، پنج سال»
دوم آذر 1312 تو روستای کاهکِ سبزوار و در مجاورت کویر علی شریعتی به دنیا اومد. پیوندش با زادگاهش هیچ وقت قطع نشد و امضایی از کویر تو تمام مراحل بعدی زندگیش باقی موند. مذهب از ابتدا تو خونه و خانواده رو سرش سایه انداخته بود. پدرش محمدتقی شریعتی از فعالای سیاسی و مذهبی خراسان بود که در فضای نسبتا باز دهه 20 و برای مهار موج قرائت هایِ ضددینیِ جریاناتی مثه کسروی و حزب توده، کانون نشر حقایق اسلامی رو تاسیس کرد. محمدتقی شریعتی به رغم تحصیلات حوزوی لباس روحانیون را به تن نمی کرد و جامعه هدف خودش رو دانش آموزان مدارس جدید و دانشجویان می دونست. چشم اندازی که بعدها با شدت و تمرکز بیشتری از سوی فرزندش پی گرفته شد. اعتبار پدر بر آینده فعالیت پسرش و جسارتش در طرح مباحث دینی، بیرون از فضای حوزه های علمیه موثر بود. علی شریعتی تو 15 سالگی وارد کانون نشر حقایق اسلامی شد. سال 29 سیکل اول دبیرستان رو به پایان رسوند و وارد دانشسرای مقدماتی شد که مخصوص تربیت معلم بود. 2 سال بعد با دریافت دیپلم بعنوان معلم وارد مدرسه ای تو مشهد شد. تمرکزش به تدریس تو کلاس درس محدود نموند و با راه اندازی انجمن اسلامی دانش آموزان و دانشجویان مسوولیت جلسات هفتگی انجمن را تا 8 سال بعد و قبل از خروج از ایران به عهده گرفت. 25 تیر همون سال وقتی که محمد مصدق، در اعتراض به عدم مدیریت ارتش از سمت نخست وزیری استعفا داد، علی هم به جمع معترضان نخست وزیری قوام السلطنه پیوست و در 19 سالگی پیه نخستین دستگیری به تنش مالیده شد. قیام 30 تیر و بازگشت قدرتمندانه مصدق اون رو هم بیش از پیش نسبت به آینده نهضت سیاسی شکل گرفته امیدوار کرد. سال 32 به عضویت نهضت مقاومت ملی در اومد. کودتای 28 مرداد 32 سطرهای سیاست ایران رو به صفحات جدیدی رسوند و هر صدا و حرکت معترضانه ای با سرکوب شدید حکومت شاه مواجه شد. چند ماه بعد 16 آذرماه 32 اعتراض دانشجویان دانشگاه تهران به ورود نیکسون رئیس جمهور امریکا با گلوله پاسخ داده شد و 3 دانشجوی معترض به شهادت رسیدند. یکی از آنها مهدی شریعت رضوی، برادر پوران شریعت رضوی بود که 5 سال بعد از حادثه با علی وصلت کرد. شریعتی 22 سال بعد از واقعه در رثای این 3 دانشجوی شهید نوشت: «اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش میزدم، همانجایی که بیست و دو سال پیش، «آذر» مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای «نیکسون» قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفتهاند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافتهاند، نخواستند - همچون دیگران - کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را میآید، بیاموزند، هرکه را میرود، سفارش کنند. آنها هرگز نمیروند، همیشه خواهند ماند، آنها شهیدند.»
سال35 وارد دانشگاه مشهد شد تا رشته ادبیات فارسی بخونه. یه سال بعد همراه پدرش حین اعتراض به معاملات نفتی دولت تو تهران دستگیر شد و یه ماهی رو به حبس گذروند تو زندان قزل قلعه. سال37 همزمان بود با کسب عنوان شاگرد اولی کارشناسی دانشکده ادبیات و ازدواج با بی بی فاطمه شریعت رضوی که بعدها مشهور شد به پوران. وصلت با پوران مصادف شد با رفتنش از وطن برای ادامه تحصیل در فرانسه؛ البته با بورس دولتی!
تو فرانسه به عضویت سازمان جوانان نهضت ملی ایران دراومد. غوغای اعتراضش محدود به ایران نموند و عضو سازمان آزادیبخش الجزایر هم شد تا برای استقلال یه ملت دیگه هم، از چنگال استعمار، قدمی برداشته باشه.
تو همین فضاها بود که تو درگیری با پلیس فرانسه مجروح شد و تو بیمارستان بستریش کردن. 2 سال بعدم در اعتراض به کشته شدن پاتریس لومومبا، رهبر آزادیخواهان کنگو، تو تظاهراتی که جلوی سفارت بلژیک تو پاریس بر پا شده بود حاضر شد؛ که این بار نتیجه کارش این شد که زندون رفتن و حبس کشیدن رو یه جای دیگه غیر کشور خودش هم تجربه کنه . این زندان دردسرهای زیادی براش داشت و تا مرحله اخراجش از فرانسه هم پیش رفت؛ اما نهایتا با حمایت قاضی، حکم اخراجش به حالت تعلیق دراومد.
واقعه 15 خرداد 42 که نخستین حرکت اعتراضی جدی تو سالهای پس از کودتا، اون هم به رهبری یه مرجع تقلید بود فضا رو تغییر داد و در میان گروه های معترض چنددستگی به وجود آورد. عمده چپ گراها با حرکتی که رهبرش یه روحانی باشه مخالف بودن و بسیاری از ملی گرایان هم به دیده تردید بهش نگاه می کردن. تو همین فضا شریعتی هم دانشجوی اسلامگرایی بود که نمی تونست برای مسلک های غیردینی جذاب باشه. تو این ایام مدتی مسوول مجله ایران آزادِ جبهه ملی شد. اون جا با نام مستعار «شمع» می نوشت که مخفف «شریعتی مزینانی علی» بود. شمع پس از قیام 15خرداد سرمقاله ای با عنوان «مصدق رهبر ملی، خمینی رهبر مذهبی» نوشت . سرمقاله از سوی هیئت تحریریه رد شد، اونا گفتن اگر ایران رهبری داشته باشد تنها و تنها مصدقه. اختلاف نهایتا به جدایی اون از مجله ختم شد. حالا فهمیده بود که تو خط کشی های موجود جایی نداره. آغاز تنهایی بود، مسیری که بارها براش تکرار شد. حتی بعد ها، تو روزهایی که جلساتش رونق داشت؛ بازم، اون خودشو تو خط کشی های موجود تنها می دید. بعدها بسیاری از جزواتش رو با نام مستعار شمع منتشر کرد. شریعتی شمع رو با شکل و شمایل دیگه ای هم وارد آثارش کرد. تو کویرش بارها از پروفسور شاندل نام برد. بعدها مشخص شد که هیچ وجود خارجی ای ندارد، شاندل ساخته و پرداخته ذهن او برای بازگویی بسیاری از حرفهایش بود. شاندل ترجمه فرانسوی کلمه شمع بود و آنچنان که او می گفت متولد 1933 میلادی بود، سالی که خودش در مجاورت کویرِ مزینان به دنیا اومده بود.
سال 42 تحصیلش تو رشته ادبیات فارسی و نه جامعه شناسی و نه اسلام شناسی رو در فرانسه زیر نظر ژیلبر لازار با موضوع تصحیح و ترجمه فضائل بلخِ صفی الدین بلخی، با دردسر به سرانجام رسوند و دکتریش رو گرفت. سال 43 به ایران برگشت؛ تو مرز بازرگان دستگیر شد. او از اداره ساواک ماکو به زندان خوی و بعد زندان رضاییه و نهایتا زندان قزل قلعه منتقل شد و بیش از یک ماهی رو حبس کشید. بعد تقاضای تدریسش تو دانشگاه رد شد و برای تدریس به هنرستان کشاوری در روستای طُرُق مشهد منتقلش کردن. سال 44 فشارها کمتر شد و با انتقالش به تهران موافقت شد و نهایتا پس از موفقیت در امتحان استادیاری، بعنوان استاد تاریخ مشغول شد تو دانشگاه مشهد . سرپرشورش کلاس های درس بی حضور و غیاب و جلسات سخنرانی اش رو شلوغ کرد سال 47 برای تدریس و سخنرانی به حسینیه ارشاد دعوت شد توسط مرتضا مطهری. 5سال پنجم زندگی او فرا رسیده بود. سال هایی که پیش و پس از اون هرچند در شکل گیری شخصیت شریعتی و بازخوانی های متفاوت او و نقش تاریخی اش موثر بود اما اونچه که شریعتی رو شریعتی کرد تو همین سال ها اتفاق افتاد. 4سال برگزاری جلسات سخنرانی در حسینیه ارشاد، 3 سفر حج و یک سفر به مصر، سخنرانی های پرشماری که در موضوعات مختلف از تاریخ ادیان تا جهان بینی و ایدولوژی بعدها بدل به کتاب شد، اجرای نمایش ابوذر و سربداران در مشهد و تهران، جمع آوری کمک برای مبارزان فلسطینی تو همین برهه کوتاه اتفاق افتاد. پایان این سالها اون تنها 39 سال سن داشت و اونی که با عنوان میراث شریعتی شناخته می شه مربوط به پیش از 40 سالگی اش می شه.
او تو سنی که عمده نظریه پردازان و اندیشمندانِ آینده، مشغول مطالعه و یادگیری و سبک و سنگین کردن نظریات دیگران هستن تا به رای و نظر تازه ای برسن؛ به یکباره با استمداد از سنت پرگویی در جایگاه تئوریسین قرار گرفت و تونست ادبیات جدیدی رو تو بخشی از فضای سیاسی به وجود بیاره. بهار علی شریعتی خیلی زود خزان شد و با تعطیلی حسینیه ارشاد، سال 51 برای فرار از تور ساواک 8ماهی رو مخفیانه تو خونه یکی از بستگانش در سرآسیاب دولاب گذروند. دستگیری پدرش که موقعیتی شبیه به گروگانگیری داشت اونو وادار به تسلیم کرد و ناچار 18 ماهی پشت میله های سرد زندان سپری کرد. 15 ماه زندان انفرادی از او آدم جدید و سرخورده و دردکشیده ای ساخت که ردش تا پایان عمر روی زندگی اش سایه انداخت. آزادی از زندان و مراقبت های شدید ساواک چاره ای براش نذاشت و اونو به مسیری انداخت که میل ساواک بود و نهایتا اردیبهشت56 از کشور رونده شد. هر چند اطرافیانش فکر می کردند مخفیانه تونستن با پاسپورت «علی مزینانی» ساواک رو فریب بدن و اونو راهی یونان و سپس بلژیک و انگلستان کنند. بعد از رفتن او ساواک مانع از خروج همسرش پوران و فرزند خردسالش مونا شد. 28 خرداد و تنها چندساعت مونده به مرگ، سوسن و سارا دو دخترش به او پیوستند. بامداد 29 خرداد نفس های آخر رو تو شرایطی می کشید که ترس از گروگانگیری همسر و فرزند وجودش رو تسخیر کرده بود. مرگ که زورش از همه چیز بیشتره این بار بر ترس او غلبه کرد و تمام.
زندگی شریعتی در عصر انقلاب و انقلابی گری چندان نمونه عجیبی برای یه فعال سیاسی به حساب نمیاد. برای نسلی که میون زندگی مخفیانه، زندان، تبعید یا فرار از کشور و غوطه خوردن در مکاتب و ایدئولوژی های مختلف نسبتی هندسی پیدا کرده بودن؛ فراز و نشیب های زندگی شریعتی چندان مورد متمایزی نبود. مقطع کوتاهی که او در مقام خطیب دینی غیرحوزوی در فضای روشنفکری جامعه ایران میدون دار شد جایگاه ویژه ای میون مبارزان انقلابی براش به وجود اورد. نگاه خاص او به مفهوم دین و روایتی که از اسلام و مسلمونی ارائه می داد به تولید یک تیپ و زبان جدید در پانتومیم سیاست ایران ختم شد. او از برخی چیزها سخن گفت که عمده هم مسلکان معاصرش، اگر هم به اون می اندیشدند در بیانش لکنت داشتند. تعابیر شریعتی گرامر زبان چپ های اسلامی شده بود و شوربختانه یا شاید خوشبختانه با پیروزی انقلاب هم بلاموضوع نشد. ابتدا تصویر او در برخی قاب های انقلابی ثبت شد و مدتی بعد انتشار تعدادی از آثارش ممنوع شد. طنین صدای او و ادبیاتش به مرور بخشی از نوستالژی تجربه انقلاب شد.
با هم بخشی از کتاب تصویری ناتمام از زندگی دکتر علی شریعتی رو بشنویم.
چرا هستم؟
دلیل «هستن» را از «آلبرکامو» می پرسند، - برخلاف دکارت که معتقد است «من می اندیشم، پس من هستم و برخلاف «آندره ژید» که میگوید «من احساس میکنم، پس من هستم و به قول آقای تنکابنیه جمله سومی هم هست که گویندگان بی شماری دارد: «من پیکان دارم، پس هستم»! آلبرکامو می گوید: «من اعتراض می کنم، پس هستم»! چون علیه جهان ،علیه طبیعت و علیه نظامی که انسان در آن قربانی است و علیه بودن، اعتراض می کنم، پس هستم. و چون از او کامو - می پرسند: «تو که در جهان مسئولی را نمی شناسی و به خدا معتقد نیستی، و برای خودت طرف مقابلی قایل نیستی که اعتراضت را بشنود، پس فریاد اعتراضت، چه معنایی می تواند داشته باشد؟ وقتی معتقدی که گوشی برای شنیدن نیست، چه دلیلی هست برای اعتراض کردن و فریاد کشیدن؟» می گوید:
اعتراض نمی کنم تا مخاطبی بیایم یا مسئولی را بیدار کنم و یا سرزنش کنم، اعتراض می کنم چون نمی توانم اعتراض نکنم، اعتراض می کنم که اگر نکنم، نظامی را که بر انسان حاکم است، و وضع موجود را پذیرفته ام و بدان تسلیم و با آن همراه شده ام. در حالی که می خواهم نفی کننده باشم، نه تسلیم شونده و پذیرنده. و جز اعتراض کردن - حتی بی ثمر - راه دیگری نمی شناسم.»
و من سخن «کامو» را در زندگیم - براساس همان رسالت و مسئولیت کوچک و حقیری که نسبت به آگاهی و شعور و اعتقادم، حس میکنم - سرمشق قرار دادم. و در تمام عمر هر فریادی که زدم و هر کوششی که کردم و هر فعالیتی که همراه با هیجان و دلهره و شور و خطر و ضرر داشتم، بر همان اساسی بود که تشریح کردم، و به این دلیل بود که پذیرفتن و تسلیم شدن را نمی توانستم. و همواره این اعتقاد را داشته ام که به هیچ امیدی فریفته نشدم و چراغها و برقهای دروغین امیدم نبخشید و به موفقیتهای شخصی امیدوار نگشتم. و با اعتقاد به اینکه در نهایت، ظلمت و سکوت و تنهایی، شکست و خفقان و خفه شدن است، باز تا آنجایی که حلقوم اجازه داده است فریاد کشیدهام، حرف زده ام و کاری کرده ام، که اگر این همه را نمی کردم پذیرفته بودم و تسلیم شده بودم. و این همه اندکی آرامش می بخشد که آرامش نیز سیاه و سپید دارد، که سپیدش آرامش کسی است که خویش را موفق و برخوردار احساس می کند، و آرامش سیاه، ناامیدی مطلق است به خویش و موفقیتهای شخصی و دلهره و اضطراب و هیجان و هراس از آن کسی است که ندارد، اما امید داشتن» را دارد و منتظر موفقیت است، در پایان راهی که رفته است، در انتظار رسیدن به نتایجی است. اما آنکه راه بی برگشت و بی فرجام را گزیده است، هرگز از هیچ عاملی شکست نمی خورد، و هیچ عالمی نمی تواند او را بشکند.
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی