- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
١٩/٠٣/٩١
گیتا و غزاله دیروز رفتند به دالاس برای دیدن دکتر غزاله . حالا آنجا هستند ساعت دیگر پیش دکتر هر دوشان مریض بودند غزاله تب داشت و آنژین کرده بود. گیتا هم گرفتار ،سرفه سینوزیت و خستگی مزمن ولی ناخوشی اصلی هر دوشان نگرانی از دیدار دکتر بود و اینکه چه خواهد گفت و چه خواهد شد؛ ستون فقرات لگن خاصره هم اندازه و قرینه بودن ،پاها جراحی کردن یا نکردن و مشکلات نادانسته دیگر و ... . در حال بدی سفر و سفر دراز سختی - در پیش داشتند هشت ساعت تا شیکاگو، دو ساعتی انتظار عوض کردن هواپیما چهار پنج ساعت دیگر پرواز تا دالاس و آخر شب رسیدن، هتل، فردا ظهر دیدار دکتر و احتمالاً بعد از ظهر یا عصرش پرواز به لس آنجلس. خدا بده قوت. دیشب نگران بودم خوابم نمیبرد و از راحتی بسترم خجالت می کشیدم منتظر تلفنم .
گیتا تلفن کرد. دکتر گفت که همه چیز خوب است و به هیچ چیز دست نمی زنند. با غزاله هم حرف زدم خوشحال بود که از دستکاری نجات پیدا کرد. گفت که دلش برایم تنگ شده تکیه کلام تازگیها پدر خیلی دوستت دارم خیلی خیلی در فرودگاه دالاس بودند، یک ساعت بعد می رفتند لس آنجلس.
٢٢/٠٣/٩١
در ایران همه چیز عوض شده هوشنگ و خیلیها دیگر نیستند. هوشنگ افشار هم همینطور. ( یک ماهی است که راحت شده( قبر آقاجان و مهربان را در تخت فولاد (تکیه ملک) صاف کرده و به جایش تا چشم کار میکند نوجوان شهید خاک کرده اند. قبر مامان را در گورستان زرگنده یک بار در دوره شاه صاف کرده بودند مادر گرامی»، سرکار علیه در بازدیدی گفته بود به اینجا سر و صورتی بدهید .شهردار نیک پی نگونبخت ، برای خودشیرینی سه چهار روزه روی همه قبرها را خاک ریخت و درختکاری و پارک سازی را شروع کرد. دو نهال ارغوان بالای سر و پائین پای قبر کاشتم که نشانه باشند آنها را هم در این رژیم ریشه کن کردند قبرهای کسانم را پیدا نکردم همه چیز عوض شده. مرده و زنده از جایشان برکنده شده اند انقلاب حتی مرگ را جاکن کرده اما از طرف دیگر هیچ چیز عوض نشده. کنار زاینده رود نزدیک پل خواجو با «ع» داشتیم قدم می زدیم که گفت چند سال بود که در آرزوی یک همچه لحظهای بودم من هم همان وقت در همین فکر بودم. آن چیز عوض نشده شاید همین همحسی است؛ برخورد و پیوند دو حال یکسان (همدلی؟)، یگانکی یا همانندی در حسیات ،همین در میزانی گستردهتر همگانیتر در آمیختگی با تاریخ روحیات سرزمین و یادگار همان ناپیدای حاضر که ماوای جان است. مفهوم میهن؟ البته «ع» را در هر جا میدیدم خوشحال میشدم آن هم پس از این همه سال! اما اینکه هر دو در یک جای معین آرزوی دیدار همدیگر را داشتیم به آن جا ویژگی یگانه ای می دهد، آن را به صورت مأوای حس و روح ما در می آورد به آن خاطره و یادگار می بخشد، آن «جا » را دارای «زمان» (تاریخ) میکند و چنین مکانی برای یک قوم دیگر فقط مکانی جغرافیایی نیست، میهن است.
٢٨/٠٣/٩١
با گیتا و غزاله صحبت کردم حالشان خوبست ناخوشی این سفر تمام شد و خیالم راحت شد. جایشان خالی است.
دو جلد Curtius ادبیات اروپا و قرون وسطی را تمام کردم. نفسم را برید. کتاب خواندنی و آموزندهای است به شرط آنکه آدم بلد باشد کجاها را نخواند. من درست بلد .نبودم میخواهم هرمان هسه را شروع کنم ( Beschreibung einer Lanschaft) یکی دو روزی است که دارم به خودم دل و جرأت میدهم میدانم اولش باز این زبان کذائی لگد محکمی میپراند محکم و مأیوس کننده تا بعد از دو سه روز راه بیفتم. کمر مقاله «بخت و کار» شکسته یعنی فرم گرفته اما گمان میکنم هنوز یک ماهی کار داشته باشد.
٢٩/٠٣/٩١
این آخرها سعی میکنم به سیاست شایلاکی دولت اسرائیل، جنایت های صدام دیوانه، آوارگی و مرگ و پریشانی کردها و دوروئی و خود پرستی غرب متمدن ( و پیش از همه Bush که مردم عراق را به قیام برمی انگیخت و وقتی برخاستند آقا کنار کشید که ما در امور داخلی دیگران دخالت نمیکنیم) کمتر فکر کنم و گرنه زندگی غیر ممکن میشود. جای شکرش باقیست که هنوز فرهنگ هست و طبیعت و عشق هنوز فردوسی و دماوند و غزاله و خیلیهای دیگر هستند.
دیروز ملت خوشبخت و آزاد عراق تازه پنجاه و چهارمین سالروز تولد رهبر کبیر خود را جشن گرفت؛ رهبر کبیر اما کمرو و فروتن فکرش را بکن تا کله ات مثل کدوى پوک که بر سنگ بکوبند پخش زمین شود.
۱۰/۰۵/۹۱
صبح است روز درخشانی است نور برق میزند در جای پرت دورافتاده ای وسط جنگل های Maine پیش اردشیر هستم ایوان خانه مشرف بر آبگیر کوچکی است که مثل آئینه بزرگی آسمان آبی و کاجهای بلند سبز را در ژرفای خود نگه داشته مثل خاطره ای شیرین. نسیمی نمیوزد سطح آینه صاف و صیقلی است درخت ها آرام و بی تکان ایستاده اند همه چیز آرام است و آدم را در بیداری خواب گونه ای غرق میکند دارم Goldberg Variationen را میشنوم. سه روز پیش با اردشیر از بوستن آمدیم پریروز و دیروز به کوه پیمایی گذشت و بسیار فرح انگیز بود .دیروز بیش از دو ساعتی یک نفس بالا رفتیم تا به سره کوتاهی رسیدیم از بلندی که نگاه میکردیم سراسر تا آنجا که چشم کار میکرد پست و بلند کوه و دره بود و جنگل و سبزه نودمیده بهار دیررس و دو سه دریاچه در دامن کوه های فراگیر که زیر آسمان را با شانههای انبوه و بازوهای ستبر خود پر کرده بودند خوب و آرام و سرشار از فراغت میگذرد.
امروز جمعه است. پنجشنبه گذشته به بوستن آمدم به دعوت انجمن ایرانیان مقیم بوستن و یکشنبه برای شصت هفتاد نفری سخنرانی کردم درباره سفرم به ایران همین چیزها که در همین دفتر یادداشت کردهام ظاهراً با خرسندی شنیدند. ما هم مثل شاه شهید ، خودمان از خودمان خوشمان آمد چون صحبت از همان اول به راحتی و گاه و بیگاه با یکی دو شوخی و تا آخر به گرمی برگزار شد.
علی و مارینا مثل همیشه به نهایت مهربانند خشایار هم همین طور، مهرداد ، رقیه، همه با اردشیر هم در هماهنگی همدلی یا نمیدانم شاید بهتر باشد بگویم یگانگی ناگفته ای بسر میبرم.
۱۱/۰۵/۹۱
امروز از دیروز هم روشن تر و درخشان تر است و آرام تر جوری است که انگار طبیعت به قصد و دانسته دارد خودنمایی میکند. به راحتی میتوان فریفته چنین روزی شد و بی اختیار خود را به آن تسلیم کرد و در روشنی نابی که همه چیز را غرق در خود کرده غوطه خورد .
دیروز هم در جنگلهای بلند کوه دیگری راه پیمایی خسته کننده و فرح بخشی کردیم. شب سلامت خستگی را حس میکردم و بعد در خواب سنگینی فرو رفتم که کمتر نصیب میشود.
این خانه ای که ما هستیم - در جنگل کنار آبگیر و در دامنه تپه ای که با وجود بهار دیررس حالا دیگر سبز سبز شده - نزدیک شهر Fillips در بالاهای Maine است. دیروز چند دقیقه ای به شهر سری زدیم یک دفتر پست و یک شعبه بانک و دو سه فروشگاه اتومبیل و خانههای پراکنده و مغازههای بسته و سکوت نه فصل اسکی است و نه توریسم تابستانی خوب فصلی است؛ بهار نوآیین و خاک نونوار!
روز اول راه پیمایی (یا کوه پیمایی؟ البته نه کوه نوردی) یک Moose دیدیم. در ۱۵ متری پایین دست ما ایستاده بود و نگاهمان میکرد به ما خیره شده بود. اردشیر اول دید چیزی بود بزرگ تر از اسب و بدقواره پرسیدم ماده است اردشیر گفت معلوم نیست چون ممکن است به علت فصل شاخش افتاده باشد آن وقت نر ماده نماست. من و ترسیدیم یک لگدش کافی بود ما را بفرستد پیش اسیران خاک ولی اردشیر گفت نترسید حیوان بی آزاری است مگر آنکه ماده باشد و با بچه و احساس خطر کند. کمی نگاهش کردیم و آرام رفتیم تا به هر تقدیر به هیچ حال برانگیخته نشود و به کله اش نزند که به سراغ ما بیاید. به عقیده اردشیر ،حیوانات حتی درنده ها معمولاً از آدمیزاد دوری می کنند و از راهش کنار میروند مگر آنکه احساس خطر کنند - مخصوصاً اگر بچه داشته باشند یا ناگهان با آدم سینه به سینه شوند برای همین در جنگل نباید بی صدا و خاموش راه رفت حتى وقتی که تنهاییم.
۱۳/۰۵/۹۱
درد کمر آزارم می دهد. از دیروز شروع شد و دارد این سفر به این خوبی را خراب میکند دیروز خانه نشین شدم بیشتر روز روی ایوان نشسته بودم و از بالا آبگیر آرام و زلال رو به رو را تماشا میکردم و درختهای سبز اندر سبز واژگون در آب را سبز نودمیده، مغز پستهای و تازه چشم به نور باز کرده و در آینه آب افتاده به قول اردشیر از آسمان نور میبارید.
امروز میرویم به بوستن چهار پنج ساعتی باید در اتومبیل بمانیم. راه زیباست اما کمر ناسالم و دردناک است. در کمبریج کتاب Joseph Campbell را دیدم و گرفتم دارم میخوانم. نمیپسندم به نظر می آید که گرفتار نوعی روانکاوی خام و شتابزده است که هر اسطوره ای را مستقیم و تر و فرز با پدر، پسر، مادر عقده ادیب و غیره تعبیر و تفسیر میکند. از هر جا شروع کند از رحم زن سر در میآورد فروید و یونگ مثل سنگ آسیاب روی نویسنده افتاده اند در تأویل و معنای اسطوره مکتب Dumézil و Eliade بیشتر با فهم و شعور ناچیز من سازگار است حتی «کرنی که یونگی است ولی در برداشتی که میکند عمیق تر است. انگار ریشه را می کاود و بیرون میکشد (هرچند سالهاست که از او چیزی نخوانده ام) کتاب را که دیدم فکر کردم برای مقاله «بخت و کار...» مفید خواهد بود اما متأسفانه به کار من نمی خورد، ولی در هر حال شاید تا آخر بروم
.The hero with a thousand faces :
۲۱/۰۵/۹۱
دیروز با غزاله میرفتم ناگهان از من جدا شد و رفت به طرف درختی کنار پیاده رو. گفتم چه کار میکنی گفت میخواهم بزنم به چوب. برای چی؟ برای اینکه میانه تو و مادر بهتر شده خواستم چیزی بگویم نگذاشت و گفت حرف نزن پدر، هفت ساله هدف من در زندگی بهتر شدن میانه شماست بهتر شده دیگه حرف نزن.
٢4/٠٥/٩١
این فشرده تاریخ گذشتگان مال چینی هاست؟ آمدند و رنج بردند و رفتند.
۹/۰۶/۹۱
این یکشنبه دلگیر از خانه بیرون آمدم تا در هوای ابری و نسیم خفیف باران دار، باران مرددی که در هوا سرگردان است و فرو نمیریزد کمی راه بروم و بعد در گوشه دنج کافه ای بنشینم و یکی دو ساعتی کار کنم هرمان هسه بخوانم چیزکی بنویسم. «بخت و کار» تمام شد حالا با دودلی زیاد به فکر «بازگشت» افتاده ام: شرح سفر به ایران نمی دانم نوشته خواهد شد یا نه. تا آخرهای مونپارناس رفتم و از Jardin d'Observatoire عبور کردم و رسیدم به باغ لوکزامبورگ در همان محوطه باز بالا دست (نزدیک Lycée Montagne) نشستم و مدتی سبزه تاریک، شسته و باطراوت چمن و درختها را که در نور سربی روز مثل ماهوت کلفت و سنگین و پرپشت به نظر می آمد تماشا کردم زیر بار آسمان کوتاه لخت و افتاده شده و خوابش به طرف خاک بود. مدتی نشستم ،گرفتار سستی تنبلانه ای شده بودم. به گیتا و روزهای اخیر و رابطه خرابمان فکر میکردم و تمام مدت توی دلم با او حرف میزدم بهتر بگویم مشاجره و یک به دو می کردم پریروز صحبت کردیم سعی میکرد خیلی سعی میکرد تا آرام و حتی مهربان باشد ولی هر دو بدجوری از همدیگر زخمی شدهایم نزدیک به دو ساعت آنقدر گذشته را به هم زدیم و از همدیگر گله کردیم که خسته و مانده شدیم، مثل دو شطرنج باز آچمز شده یا دو مشت زن تمام شده و افتاده کف رینگ. او به کلی بیمار و درهم ریخته است من هم بفهمی نفهمی دارم اوراق میشوم چشم و لثه ها و دندان دست و معده درد کمر هم که دیگر ماشاءالله زیادی دارد محبت میکند از وقتی از سفر برگشته ام تا حالا فقط یک روز واداده است امروز روز دوم است.
نمی توانم چیزی بخوانم نمیخواهم به خانه برگردم از خیالات و خاطرات تیره تاریک شدم رفتم به سراغ درختم تا شاید حالم بهتر شود...
چقدر دلم میخواست اینقدر گرفتار نبودم و یوسف و برادرانش را می خواندم در جستجوی زمان از دست رفته را هم همینطور چطور این را تا حالا نخوانده ام، چطور بخوانم با این وقت کم زبان الکن، کندی در مطالعه و در این پائیز عـمـر «آذر ماه آخر پائیز» و این همه نقشه های دور و دراز بدتر از بازرگان سعدی اردشیر تلفن کرد چه خوب بود چه روزهای کوتاه و خوبی بود.
۱۳/۰۶/۹۱
آل محمد هم مرد حس میکنم که مرگ با تبر دارد استخوانهای مرا خرد میکندو چارستون تنم فرو میریزد. عجب موریانه سمجی که از خیل ملخهای گرسنه ویران کارتر است. ده روز پیش بود که تلفن کرد و گفت کتاب رسیده و بعد از سالها این اردشیر آوانسیان چه مزخرفاتی به هم بافته و آن ... را بگو که بعد از همه این چیزها که پیش آمده در پاریس نشسته و از این چیزها چاپ میزند. گفتم خبر نداری که هنوز اول عشق است. سه هزار صفحه از اینها و از همین آقا به روسی دارد و دنبال مترجم و ناشر می گردد و از من سراغ ناشران فارسی را در آمریکا میگرفت از حالش پرسیدم گفت تغییر یا تحول تازه ای پیدا نشده فقط چون خیلی ضعیف شده فعلاً چند روزی معالجه را متوقف کرده اند قرار شد بعداً از هم خبر بگیریم و من خیال داشتم پس فردا شنبه تلفنی بکنم که دیشب مریدنامه حسن را برایم آورد آخر شب باز کردم دیدم آخر نامه اشاره ای کرده که لابد خبر تأسف بار آل محمد را شنیده ای؟ نتوانستم در خانه بمانم راه افتادم که شاید هوای آزاد و مونپارناس سرزنده و رنگین و شلوغی خیابان و کافه ها و سرخوشی جوانهای بی مرگ - چنان از مرگ فارغند که انگار جاویدانندخوشبختانه و زیبایی و زندگی جوشان، حالم را عوض کند. ساعت یک صبح برگشتم چیزی عوض نشد جز اینکه خسته شده بودم و عضلات بالای زانو می لرزید و مورمور می کرد .
این یادداشت را دارم پشت دخل مینویسم آن وقت که دکان را تازه باز کرده بودیم نامه کوتاهی برایش نوشتم و یادآوری کردم که اگر آشفته است ایستاده از پشت دخل دارم می نویسم که دخل خلق الله را در بیاورم جواب داده بودم اولاً همین که پشت دخل ایستاده ای دخلت آمده و ثانیاً امیدوارم که بعداً در پشت دخل فرصت نامه نوشتن نداشته باشی. هنوز فرصتی هست مال اوست که تمام شده اول کار گفته بودند که با این سرطان «خفیف» می شود بیست سال سر کرد وقتی در تلفن این خبر را به من داد گفتم بهتر است بعد از بیست سال دیگر روت رو کم کنی بیست سال زورکی به یک سال کشید.
۱۵/۰۶/۹۱
میخواهم کار کنم نمیتوانم فکر مرگ آل محمد چنان ذهنم را غرق کرده که جانی برای چیز دیگر باقی نگذاشته جشن آخر سال شاگردان گیتا بهتر از هر سال و با ناراحتی عصبی و دردسری بیش از هر سال سه شنبه یازدهم برگزار شد. غزاله امشب با بچه های مدرسه پنج روزی می رود به ونیز و من و گیتا تنها می مانیم هم حالش بد است و هم رابطه مان چه رنجی میبرد غزاله دیروز با من گریه کنان صحبت میکرد و نصیحت و التماس که یک کاری بکن درست بشه یک چیز توی دلم را چنگ میزد و تکه پاره می کرد. نمی دانم چه جوری میشود درست کرد.
دیروز رفتم روزنامه بخرم ولی حواسم جای دیگر بود داشتم به مادرم فکر میکردم و خانه اصفهان و شیطنت خودم همین روزهای آخر بهار بود. امتحانات سال پنجم متوسطه تمام شده بود مامان توی آشپزخانه جلو اجاق ایستاده بود آشپزخانه دست کم نصف آپارتمانی بود که فعلاً داریم. لامپ سوخته بود و آن وسط سرپیچ خالی به سیمی از سقف آویزان بود. من سر بسر مامان گذاشتم یا توی گوشش فوت می کردم که به شدت قلقلکش میآمد و یا از یک سر آشپزخانه می دویدم به طرف دیگر وسط که میرسیدم می پریدم هوا و انگشتم را میکردم توی سرپیچی که نمی دانستیم برق دارد یا نه که مامان را بترسانم و او که به شدت نگران میشد هی داد میزد مادر نکن و من دیوانه بازی و فوت توی گوش را بیشتر می کردم از امتحانات نهائی سال پنجم و ریاضیاتش که باورم نمی شد قبول شوم به سلامت جسته بودم از بهار و قبولی نامنتظر مست شده بودم که مست بازی در می آوردم خلاصه در یکی از این پریدنها اتفاقاً برق مرا گرفت. در یک آن با فریادی برق آسا پرت شدم به بیرون از آشپزخانه آن سالها برق اصفهان خیلی ضعیف
بود و به خیر گذشت مامان حالش بد شد و من برای اینکه بیشتر عصبانیش نکنم در رفتم. داشتم به مامان ،خانه سر جوبشاه آن بهار و این همه سال که گذشته فکر می کردم و از آن مرده یاد این مرده افتادم که هنوز مرگش تازه و داغ است. رسیدم به دم کیوسک و طبق معمول گفتم .... Le Monde و پنج فرانک دادم دیدم فروشنده نگاه می کند و پول را برنمی دارد تعجب کردم. ظاهراً او هم تعجب کرد چون اقلاً هفته ای دو سه بار مرا می بیند. نمی فهمید چرا یک فرانک دیگر را نمی دهم آخرش گفت ٦ فرانک می شود. من باز تعجب کردم و گفتم تازه گران شده گفت نه چندین ماه است و من ناباور یک فرانک دیگر دادم. فروشنده برای اینکه مشکل خودش را به نحوی حل کند. با اینکه مرا هر هفته میبیند پرسید مسافرت بودید؟ گفتم بله؛ انگار باورش نمیشد. چون برخلاف عادت کنجکاوی کرد و پرسید کجا بودید؟ گفتم اصفهان. متوجه نشد گفت کجا ؟ گفتم لندن روزنامه را گذاشتم توی کیف حواسم را خوب جمع کردم و قیمت روزنامه یادم آمد.
۲۰/۰۶/۹۱
امیر هم رفت و راحت شد از تاخت و تاز مرگ در بدن از مشاهده غار تاریک نیستی که روز به روز نزدیک تر میشد از دردی که طاقتش را بریده بود، از همه چیز راحت شد. حالا آرام خوابیده است امروز صبح مرد. با خجی چند کلمه ای حرف زدم نگران رامین بود . گفتم نگران نباش تنها نمی گذاریمش با داریوش قرار گذاشتیم که فردا شب با همدیگر خبر را به او بدهیم با رامین چاق سلامتی کردم و پرسیدم فردا شب چه کاره ای؟ گفت هیچ گفتم پس پیش فروش نکن گفت چطور مگر گفتم میخواهم با هم برویم جائی. گفت باشد با شما هر جا بروم خوبست به نظرم میآید که مرگ مثل موریانه ای سیری ناپذیر و جان سخت و شرور به سرعت ستون فقرات امیر را جوید و به ریه ها رسید و آنها را هم مثل یک سفره کهنه پاره کرد و تفاله اش را در حفره سینه باقی گذاشت امیر آخرها به سختی نفس می کشید. سرطان زده بود به شش ها .
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی