You are currently viewing پادکست روزها در راه | قسمت چهل و نهم | امید به رستگاری

پادکست روزها در راه | قسمت چهل و نهم | امید به رستگاری

  • متن قسمت
    • روزها در راه ۴۹

      ٢١/٠٢/٩٠

      اردشیر تلفن کرد تا صدایش را شنیدم دلخوری رنگ باخت و لحظه ای بعد ناپدید شد مثل تاریکی در برابر نور گفتگو با شرمندگی من تمام شد. هم آدرس و هم شماره تلفن تازه اش هر دو را قبلاً به من داده بود و حتی در دفتر تلفنم یادداشت هم کرده بودم. منتها ،شماره قبلی را خط نزده بودم و مرتب همان را می.گرفتم گیجی من سر به خرفی پیری میزند. وقتی گفت و نگاه کردم دیدم راست میگوید گفتم حق با توست و عذر خواستم عذر خرفی و پرتی هوش و حواس و همه عصبانیت ها و غصه ها که خوردم و دلخوری ها همه پوچ و هدر بود. وضع کار و بارش خوب نیست تعهدات مالی، بدهی به بانک، وضع بد بازار نافروش ماندن چیزهایی که دارد و بیشتر وقتش در Maine می گذرد که سر و صورتی به کارش بدهد و بعد سفری به ایران بکند گیتا حق داشت که گفت بیخود از اردشیر ،دلخوری شاید گرفتار ،است مشکلی دارد که نمی دانیم و . خلاصه دلسوزی و نصیحت درست میکرد غافل از شیرینکاری من

      ٢٢/٠٢/٩٠

      غزاله در این تعطیلات زمستانی مهمان مارگریت و خانواده اش شده و به Bourgogne رفته است. پیش از ظهر شنبه است از خانه بیرون آمدم، هوا هیچ شباهتی به زمستان ندارد، هوای بهار .است آفتاب ملایم شهر آرام و نوازش چیزی ناشناخته در فضا ، مثل خوابی از یاد رفته نزدیک یک ساعتی قدم زدم و تنبلانه راه رفتم. دلم میخواست رفتم تا آخر دنیا سال ها و سال ها تا .نهایت در Bd. Breteuil روی  نیمکتی ،نشستم خوابم برد. توی کافه ای در  Ecole Militaire  آمده ام با قهوهای خواب را از سر بپرانم.

      روزهای خوبی نیست. بعد از چند سال فکر کردن و نقشه کشیدن و خواندن و به خاطر آوردن و ... خلاصه آماده شدن چند روزیست که دست به قلم برده‌ام. آنچه درآمده به قدری مزخرف است که حالم را به هم میزند مأیوس کننده است. ولی ادامه می دهم می دهم باید به یک جایی برسد باید دستم به تخته پاره ای بند شود. واقعاً حال آدم های مغروق را دارم که شنا هم بلد نیستند و دست و پای بیهوده میزنند با حال گنگی که برای حرف زدن بی جهت خودش را جر می دهد.

      از ایران جسته گریخته خبرهایی میرسد در تهران تظاهرات شده است. می گویند به شهرهای دیگر هم سرایت کرده به مشهد تبریز و چند جای دیگر سوسوی کمرنگ امیدی بیم زده و دردناک شاید حوادث جهان اثری ،کند نسیمی از شرق اروپا از مجارستان و چکسلواکی

      ٢٨/٠٢/٩٠

      امروز عصر خودم را در آینه نگاه میکردم به خودم گفتم خاک بر سرت کنند با این چیز نوشتنت، بدبخت بعد از خودم خنده ام گرفت که بی اختیار دارم به خودم بد و بیرا گویم از بعد از ظهر در خانه مشغول کار بودم نتیجه یک صفحه و نیم پس از چهار ساعت آن هم مزخرف این بود که کار به فحش و فضیحت کشید گیتا هم امروز ظهر رفت پیش غزاله خانه خالی و بد است هر چند به تنهائی احتیاج دارم ولی باز هم بد است.

      ٢/٠٣/٩٠

      گیتا و غزاله برگشته‌اند سفر خوبی بود آرامشی در ،طوفان، چون این روزها همه طوفانی بود و وقت را به خانه نشینی و استراحت گذراندند.

      غزاله البته پوتین کذایی و بدهیبت خوابش را نبرده بود در حضور دیگران نمی پوشد آنها را از دیگران پنهان می.کند شب موقع خواب گیتا گفت پوتین یادت نرود هر چند که می دانم سخت است بعد از پانزده روز دوباره بپوشی غزاله جواب داد نه دیگر با هم دوست شده ایم. اگر یک وقت دوستیمان تمام شود باز نگهش میدارم. نمی دانم کی تمام می شود.

      ٥/٠٣/٩٠

      آن وقت ها دل من ،چشمه زلالی بود حالا چاهی که جنازه ای ته آن افتاده جنازه امید به رستگاری ،انسان امیدی که آنوقتها زنده بود.

      ١١/٠٣/٩٠

      شنیده ام که «ع » مریض است و این سه چهار سال به اندازه بیست سال مالی بد عزیز ذلیل شده، عود سنگ کلیه و بدتر از هر دو روحیه خراب حاضر به معالجه نیست و می گوید می خواهم همین طوری بمیرم می ترسم از «سنگ انداز هجران» پریروزها نامهای برایش نوشتم و قولی را که داده بود یادش :آوردم سفر به خوزستان از دل بختیاری و مناطق دست نخورده وحشی نوشتم مواظب خودت باش که هنوز با تو کارها داریم ای کاش

      ٢٢/٠٣/٩٠

      «ع» تلفن .کرد نامه من رسیده بود. صدایش بد بود حال و احوالپرسی کردیم و پرسیدم اوضاعت چطور است گفت تا نبینمت جوابت را نمیدهم می خواهی بدانی واقعاً چطورم بیا گفتم امیدوارم تابستان .ببینمت گفت .امیدوارم خداحافظی کردیم. سخت متأثر شده بودم.

      ٧/٠٣/٩٠

      کتاب شلخته طوبا و معنای «شب» را با چه زحمتی تمام کردم. کتاب شلخته است در زبان و در ساخت خواسته است همه چیز را به هر زبانی - اکثراً پر از غلط های آشکار - بگوید و برای همین نویسنده دستپاچه ای به نظر میآید که نمیتواند جلو تخیل شتابزده و بی سامان خود را بگیرد هر چند که این تخیل گاه سرشار و غنی است و خواننده را با اشتیاق به دنبال خود میکشد و هر چند که بعضی از ویژگیهای تیپهای اجتماعی خوب درک شده اند آنکه درست شکل بگیرند و بیان شوند آش در هم جوشی است که به ذائقه کسانی بسیار خوش آمده است.

      رفته بودیم به پلیس برای ویزای خروج غزاله در سالن انتظار داشتم چیز می خواندم - ترجمه حسن را از گفتگوی توین» «بی و اربان» - دختری هیجده نوزده ساله اما با صورتی بچگانه پرسید آقا ببخشید شما ایرانی هستید - بله عذرخواهی کرد و توضیح داد ،ایرانی گذرنامه کانادائی به عنوان کانادائی در پاریس کارت اقامت دانشجویی گرفته و دانشجوست. حالا می خواهد برود ایران به دیدن پدر و مادرش بعد از چندین سال از پلیس ویزای ورود به فرانسه میخواهد ولی روی گذرنامه ایرانیش تا هم بتواند به ایران برود، بی گرفتاری و هم به فرانسه برگردد ولی ممکن نیست چون پلیس او را کانادانی میداند و ایرانی بودنش رسمیت ندارد دختر با گذرنامه کانادایی نمی تواند وارد ایران شود. روادید لازم است و به فرض که سفارت پاریس بدهد، به محض ورود گذرنامه کانادائی توقیف است اگر پیامدهای خطرناک تر دیگر به پیش کشیده نشود. من هم مثل او در ماندم راهنمائی میخواست راهی به نظرم نرسید پرسیدم در پاریس کسی را ندارید؟ - هیچکس معلوم شد به کلی تنهاست موقع حرف زدن چند بار گریه اش گرفت عذر خواست رویش را برگرداند و اشکهایش را پاک کرد من هم درمانده بودم آخرش یاد .... افتادم که آجیل مشکل گشای ماست در چنین وقتهایی شماره تلفن دختر را گرفتم و گفتم با دوستی مشورت میکنم شاید راهی بیابد و نتیجه را خبر می دهم شب تلفن کردم .... گفت شاهرخ جون هیچ راهی نداره شب بخیر قربون تو مثل اینکه مهمان داشت. چون خیلی شتابزده به نظر می آمد. به دختر تلفن کردم و نتیجه بی نتیجه را گفتم و او هم تشکر کرد.

      چندی پیش ماجرای دیگری .شنیدم جوانی نمیدانم کجائی برای تمدید کارت اقامتش مراجعه میکند جواب پلیس بعد از مدتی معطلی .

      متأسفیم تو مرده ای؟ - یعنی چه؟ - یعنی اینکه کامپیوتر می گوید صاحب این کارت مرده است - صاحب این کارت منم با تأیید ،عکس، مشخصات و گذرنامه. و من نمرده ام گفتگو در میگیرد و پس از کشمکش و مشورت کارمندان با رئیس و مدتی معطلی نتیجه متقاضی باید مراجعه کند به پزشک و گواهی بگیرد که نمرده گواهی و امضا را نظام پزشکی تأیید کند و بعد بیاورد تا ببینند چه کاری برایش می توان کرد !

      ٩/٠٣/٩٠

      چند شب پیش کنسرت Guinsbourg نمی دانم اسم این حضرت را درست نوشته ام یا نه چقدر مضحک است وسواس درستی در برابر خصوصیات چنین جانوری) بود در Bercy که تصادفاً در تله ویزیون دیدیم آدمی دائم الخمر، بددهن، «بی آبرو »، معتاد، با قیافه و حرکاتی déformé در حال سکرات که حتی موقع خواندن هم سیگار در دستش بود؛ میکروفن در یک دست و سیگار در دست دیگر میگویند آقا ،خواننده موسیقیدان و شاعر برجسته ایست من تا حالا هر بار که اتفاقاً در تله ویزیون دیده امش جز فحش و تظاهر به کثافت و لاابالی گری چیزی دستگیرم نشده خلاصه در کنسرت صدایش که در نمی آمد، یک حرفهایی درباره کون و مون و اسافل اعضاء دکلمه میکرد و و سه تا نوای فرشتگان عام بالا را در می آوردند و با هو هو هوی کشدار و ملوسی ایشان را همراهی می کردند. خود هم با تن و بدن بی چفت و بستش به طوری که از هم نپاشد ژست های شتری می آمد وگاه و بیگاه آرام دولا و راست میشد. در ضمن مناسب با کلام «آواز» دستش را گذاشت عزاگیرش و به حاضرین که می و به شنوندگان و بینندگان غایب حواله داد دیوانه وار غیه می کشیدند و کف می کردند، مرتب می گفت Ta gueule و تلوتلو خورد.

      اولین آشنائی من با فرانسه از راه هوگو و بینوایان بود همیشه در جوانی تا سال ها در آرزوی دیدار فرانسه بودم دیدار امثال هوگو ژان والژان ،کوزت فانتین و ... به امید هوگو آمدیم و خوردیم به تور گنزبور از آن شاعر به این شاعر که از هر پنجه اش هنری می ریزد چون هوگو دیگر خواننده و موسیقیدان نبود.

      و این آقا محبوب گروه بزرگی از جوانان فرانسه است فرانسه به کجا می رود. آیا به سرنوشت خودمان دچار شده مادر خشم و جنون میسوزیم و او در انحطاط فرو می رود؟

      ١١/٠٣/٩٠

      گیتا و غزاله امروز رفتند واشنگتن جایشان خالی خانه در سکوت غرق شده.

      ١٢/٠٣/٩٠

      طبق معمول راه کار از پهلوی آنچه فکر میکردم و نقشه کشیده بودم باز شد. حالا رسیده ام به باغ جان مولانا شاید یک صفحه ای بشود. بیشتر به صورت دعائی پراکنده ولی پریشان. گمان میکنم یک هفته ای باید در دیوان شمس غوطه بزنم و با آن درآمیزم. دعا درست نیست شطح بهتر است اقلاً یک صفحه شطحیات.

      ١٢/٠٣/٩٠

      نمایش «سوگ سیاوش نوشته و کارگردانی صادق قانعی را یک هفته است که در Theatre de Paris نمایش میدهند از ایران آورده اند نمی خواستم بروم. بی از بس چند نفر که دیده بودند سفارش و تعریف کردند دیشب رفتم و دیدم. بد بود. تنها حسنی که داشت این بود که در جمهوری اسلامی هم ندای فردوسی بلند به گوش می رسد.

      ۱۶/۰۴/۹۰

      «ما نیز مردمی هستیم را دولت آبادی برایم فرستاده بود تازه تمام کردم بیش از اندازه طولانی .است خیلی پرحرفی کرده اند استنباط از ادبیات هم کهنه است خواه در مصاحبه شونده و خواه در مصاحبه کنندگان دارم فن نثر در ادب پارسی را نگاه میکنم

      تألیف دکتر ،خطیبی شاگرد بهار است و میگوید که دنبال کار او را گرفته اما شاگرد از استاد سالها کهنه تر و فرسوده تر است. کتابش بوی سردابهای متروک قدیمی را دهد، چهار صد پانصد سال پیش بوی سنگین و خفه علم فصاحت و بلاغت را. این می برداشت از نثر زبان یا ،ادب، آدم را مریض می کند.

      ١٧/٠٣/٩٠

      جای گیتا و غزاله خالیست منتظرشان هستم تا دو سه روز دیگر.

      ۱۵/۰۶/۹۰

      دو ماه است که به سراغ این یادداشتها نیامده ام هر فرصتی - کم یا زیاد - صرف شد و هنوز اول عشق است خیلی مرا پیچانده. کشمکش و کشتی با این نوشته گاه مرا از نفس می اندازد فکر باغ = مأوای تن، مأوای روح + کودکی و جوانی + رؤیا ، آرزو وو خیال) برکنده شدن از آن بیرون افتادن از باغ (مهاجرت، تبعید) و بر موضوع اصلی است منتها به مناسبت ،موضوع زبان به قدری عوض می شود و چنان فراز و فرودی دارد که در آوردنش آسان نیست و گاه پوست آدم را کند.

      در این دو ماه خیلی اتفاقها افتاده .است خاله خانم سکته مغزی کرد ، یک طرف بدنش فلج شده در بیمارستان بستری است نمیدانم دیگر میبینمش یا نه نگرانم گیتا و غزاله بیست و هفتم همین ماه می،روند بعد از ده سال برمی گردند و بیش از یک ماهی در ایران خواهند ماند آنها احتمالاً خاله خانم را خواهند دید اما من؟ خیلی تردید دارم ... حسن در این فاصله رفت و برگشت می گفت سفر پرهیجانی بود از رفتنش خوشحال بود ، اما حیف که می گفت حال «ع» خیلی بد است بیمار و بی پول است. دست انداخته اند روی اموالش، ممنوع المعامله و در کشمکشی چند ساله با دولتی های مردم آزار ، مایوس، واداده و از دست رفته حتی به فکر مداوای خودش نیست

      ولش کن اخوی هر چه خدا بخواد همون میشه این آدم تمیز مرتب و مبادی آداب (البته به سبک خودش با موهای روغن زده به سبک کاری گرانت و کلارک گیبل حسن می گفت خانه و زندگیش را گرد و غباری چندین ماهه گرفته ... خیلی متأسفم برایش خیلی متأسفم. هـ. و . » از برگشتنش خوشحال و راضی ،است بعد از ده سال سماق مکیدن در یکی دو آپارتمان لندن بینور و دراز کشیدن جلو تله ویزیون سقف را تماشا کردن و حسرت گذشته ،خوردن حالا برگشته است به کار و زندگی و بیابان

      ماه گذشته گلشیری اینجا بود یک قصه خوانی هم در یکی از سالن های Jussieu داشت و بعدش سئوال و جواب دو بار هم خصوصی دیدمش یک قصه معرکه برایمان خواند...

      گلشیری با ادبیات جدید جهان آنگلوساکسون آشناست دریافت و استنباطش از ادبیات امروزی تراز دولت آبادی است امروزی است سبک و طرز نوشته هم شاید به همین سبب به کلی متفاوت است ولی در یک مورد یکسانند هر دو خود را دست بالا می گیرند. گلشیری در جلسه سئوال و جواب میگفت که بهتر است نورسیدگان و صداهای دیگر هم در ادبیات امروز باشد ) و (هست که فقط ما چند تا قله نباشیم گمان میکنم منظورش از چند قله شاملو اخوان خودش و دولت آبادی بود که تازه او را نمی پسندید و در گفتگو چند بار گفت که از او جای خالی سلوچ را میپسندد یعنی) کلیدر را نه آن هم با حذف یک سوم. قصه نویسی معاصر فارسی را هم به دو جریان متمایز تقسیم میکرد. یکی آنها که مقصود و حرفهای دیگری دارند و قصه بهانه ایست برای برآوردن منظور مثل حجازی مستعان، ادبیات چپ و تلویحاً دولت آبادی را مثل علوی از این گروه می دانست و دیگری ادبیات محض که گفت از هدایت به بهرام صادقی و ساعدی می رسید و به من و از اینگونه که اگر بگذریم حُسنِ پاسخها صراحتشان بود و خالی بودن از شکسته نفسی دروغین مرسوم ما اختیار دارین ما که قابل نیستیم و ... گلشیری هرچه درباره خودش فکر میکرد به زبان می آورد.

      سخنرانی گلشیری اقلاً از مال شاملو در) (برکلی بهتر بود حرفهای جاهلانه درباره جمشید و ضحاک و اساطیر غلط زیادی درباره فردوسی که کلک زن بود و منافع طبقاتی خودش را می پایید و لاطائلات دل بهم زنی از اینگونه که از حد تبلیغات عوامانه حزب توده، سالهای بیست تجاوز نمی کند.

      دولت آبادی هم در تعریف از خود در سخنرانی (لندن) دسته گل های ریز و درشتی به آب داد. از جمله قصه نویسان خارج از کشور در این ده سال کار نمایانی نکردند. شاید هم به علت دوری از محیط انجام چنین کاری ممکن .نباشد اما اگر من در خارج بودم باز غیر ممکن را ممکن میکردم به شرط آنکه کیهان لندن مضمون سخنرانی را درست نقل کرده باشد باز به همین ،شرط گلستان هم در معرفی اخوان ثالت در دانشگاه لندن چیزی شبیه این می گوید: خوشبختانه در دورهای زندگی میکنیم که شاعری مثل اخوان دارد . ،، این گنده گوئی ها گذشته از خودشیفتگی ) Narcissime ) هنرمندان علت دیگری هم دارد عقب افتادگی و بی خبری جهان سومی که غافل از همه جا در خُم خودمان فرو میرویم و بیرون می آییم و میگوییم به .به این منم طاووس علیین شده.

      ۱۷/۰۶/۹۰

      جشن آخر سال گیتا و کلاسها و شاگردان ،هفته گذشته سه شنبه دوازدهم) به خوبی برگزار شد. همه چیز خوب بود. غزاله چهار پنج قطعه چهار دستی را با معلمش نواخت برای رقص به جبران ناتوانی در .رقص یک دلواپسی نگرانی و تقلای شدید دو سه ماهه گیتا فعلاً تمام شد و همه چیز آرام و دلخواه است کارنامه غزاله هم دیروز رسید با معدل ١٤ قبول شد. با گیتا رفتیم جایزه ای برایش خریدیم - یک جفت دم پائی - آخرین روز مدرسه اش بود. ظهر که به خانه آمد کارنامه را با دمپائی بهش دادیم از ذوق جیغ کشید.

      دستم خیلی اذیتم میکند موقع نوشتن میلرزد از یک سال پیش خیلی بدتر شده اگر با همین سرعت در راه پسرفت پیشروی کند دو سه سال دیگر عاجز می شوم. دیشب خواب دیدم که خاله خانم مرده است یعنی «ع» در ضمن صحبت خبر مرگش را گفت داد: خاله خانم وقتی زنده بود می من که شنیدم هیچ عکس العملی نشان ندادم فقط پیش خودم گفتم عجب بیچاره از این بیماری جان به در نبرد .

      خبر مرگ اسد را «ع» همین جوری به من داد وسط نامه لابلای مطالب دیگر رفیق خدابیامرزمان اسد همیشه می گفت در خواب خبر مرگ را «ع» می دهد که به گفته حسن که تازه او را دیده خودش دل به مرگ سپرده

      ۲۰/۰۶/۹۰

      چند روز پیش « و » را یک ساعتی ،دیدم قهوه ای خوردیم و باز همان بحث های احمقانه همیشگی پیش آمد همچنان در به یک پاشنه می گردد. همان حرفهای در اساس توده ای اگر چه با حزب توده مخالف است سالهای پیش و این بار در دفاع از سیاست بافیهای همین جوری شاملو (سخنرانی برکلی. تحجر فکری عجیبی است. ذهن سنگواره شده و مثل سنگواره ای در اعماق زمین بی تکان بی روشنایی باقی مانده است. دوستی هم از این نوع است رسوب کهنه دوستی گذشته است و گرنه حالا دیگر هیچ فکر یا حتی حس مشترکی نداریم هرچند در مورد حسیات هنوز تردید دارم.

      تحجر فکر به حدی است که اگر لنین بیاید و بگوید بابا غلط کردم خر ما از کرگی دم نداشت « و » خواهد گفت اهه غلط کنی که میگویی غلط کردم، دم خردست من است. در ضمن گفتگو همین را بهش گفتم و سکوت تأیید آمیزی کرد.

      ۲۴/۰۶/۹۰

      تلفات زلزله به پنجاه هزار نفر رسید؛ پنجاه هزار در عوض رئیس جمهور گفته است که

      این آزمایش الهی بود معلوم نیست چرا خدا ویرش گرفته انقدر ما را آزمایش کند انقلاب جنگ فقر و گرانی و دیکتاتوری و این هم زلزله

      گیتا و غزاله دارند مهیای رفتن می.شوند هر دو ،عصبی نگران و دلواپس .هستند غزاله می گفت می ترسم با اینجا خیلی فرق داشته باشه گیتا هم بعد از ده سال که دارد گردد نگران همه چیزهای نگران کننده ایست که خواهد دید.

      ۲۸/۰۶/۹۰

      خوشبختانه رقم پنجاه هزار تلفات زلزله درست نبود فعلاً صحبت از سی و پنج هزار نفر است.

      دیروز بعد از ظهر گیتا و غزاله رفتند خیلی نگران بودند نه فقط برای لحظه ورود و سخت گیریهای مهرآباد اساساً برای اینکه دارند به جای نشناخته، به درون ابهام و تاریکی میروند دیشب زنگ زدند به خیر و خوشی رسیدند همه چیز به خوبی گذشت. گروه مستقبلین، با دسته گل و غیره. هر دو خرم و خندان بودند اولین حرف غزاله پدر چقدر این خونه بزرگه

      در خانه افتاده ام بحران دیسک شروع شده امیدوارم خیلی سنگین نباشد و تا یکی دو روز دیگر تمام شود فعلاً روغن مالی است و آسپیرین و وضعیت درازکش، رل جنازه.

      ۶/۰۷/۹۰

      سالروز تولد غزاله است تلفن کردم که هم صدایشان را بشنوم و هم مبارک بادی بگویم. غزاله خیلی سر حال بود و خوشحال از سفر به ایران مرتب میپرسید تو چطوری؟ کمرت چطوره؟ گیتا گفت از صبح همه در آشپزخانه هستند چون برای تولد غزاله امشب تمام فامیل پیش ما هستند.

      ۱۱/۰۷/۹۰

      دیشب بهمن زنگ زد بعد با جهانگیر و پری و غزاله و گیتا حرف زدم. همه خانواده مهمان پری و جهانگیر بودند به مناسبت سالروز تولد .گیتا جهانگیر خیلی سرحال بود. بعد از سکته دو سه سال پیش هرگز صدایش را به این خوبی نشنیده بودم به پری ،گفتم گفت به الان سر شام داشت آواز میخوند بهمن تازه از امریکا رسیده، دو روزه ! همه فامیل که بودن غزاله و گیتا هم بعد از ده سال برگشته ،بودن بنابراین کیف جهانگیر کوک بود. چقدر دستم میلرزد چقدر نوشتن مشکل شده

      ٢٥/٠٧/٩٠

      ... ترس و کشمکش نفس گیر و دراز و بالاخره غلبه بر آن انگار از سی سال پیش از رستم و اسفندیار تا حالا این طبیعت ثانوی من شده عجیب است که در طی این سال ها کم نشده که هیچ بیشتر هم شده است گفتگو در باغ... » تقریباً تمام شده، تقریباً کار فرهنگ میان دو جنگ - دوره رضاشاه - را کم کم شروع کرده ام؛ با کسروی که مثل هدایت برجسته ترین چهره فرهنگی آن دوره است. و ترس آمده است. چه حرف حسابی می توان درباره آن دوره زد و مهم تر از آن چه جوری برخلاف همه مزخرفات رفقای سابق رفیق ژدانف حرامزاده) - این چه جوری - فرم - مهم ترین مسئله است هر چند که به خودی خود چیز مستقلی نیست.

      ٢٩/٠٧/٩٠

      با گیتا و غزاله صحبت کردم هر دو حوصله شان سر رفته هر دو دلشان برای من تنگ ا هر دو منتظرند که هر چه زودتر برگردند. من هم حوصله ام سر رفته دلم برای هر دوشان تنگ شده و منتظرم که هر چه زودتر برگردند غزاله بغض کرده بود و می گفت ما که می رسیم در نری ها پاریس باش

      از اردشیر همچنان بی خبرم پیغام گذاشته ام و همچنان خبری نمی دهد. نمی فهمم.

      ٣٠/٠٧/٩٠

      ش» به مناسبت ورود زرین کوب و دیدار او سور خداپسندانه ای داد چند نفری برای دیدن استاد آمده بودند ... از استاد سئوالهایی درباره زبان فارسی و تاریخ شد که جواب های دانسته و پسندیده ای میداد. «ت» دیرتر از دیگران رسید عذری خواست و طبق عادت رشته کلام را به دست گرفت و با لهجه مشهدی داد سخن داد. از اینجا شروع کرد که وقتی نقد ادبی» منتشر شد آن را گرفت و با بردند طرفهای اخلمد یک جائی که ملک زن دکتر فیاض بود و به وی گفت استاد امروز هدیه ای برایتان آورده ام که فکرش را هم نمی کنید و با آب و تاب زیاد درباره شان والای این هدیه کم نظیر گفت و گفت و سپس رو به زرین کوب نقد ادبی شما تازه درآمده بود و می دانستم که هنوز بدست دکتر فیاض نرسیده بعد صحبت را به دکتر فیاض کشاند که با آن همه فضل حیف کم می نوشت یادداشت هایش را درباره تاریخ بیهقی آنقدر نگه داشت و تدوین و منتشر نکرد تا مرد و انقلاب اسلامی پیش آمد و همه نفله شد. همه اینها به زبان مطنطن ،ادیبانه لفظ قلمی مخلوط از کلمات مندرس کهن و فارسی اختراعی شیک آخرین فریاد مد فصل استاد ، چگونه است که در دو کران سوی بس دور ایران زمین از برونسوی خراسان بزرگ تا فراسوی اروندرود در یک زمان به زبان فارسی دری سخن می گفتند و ... غ » آمد خودی بنماید و در معنای دری ) (درباری تردیدی کند «ت» احساس خطر کرد که مبادا حرفش بریده شود و اسرنگ رفت توی دلش که هر کس کلاس شش ابتدائی را خوانده باشد می داند که دری به معنای درباری است و در دربار ساسانیان به این زبان حرف می زدند و .... کوتاه کنم سؤالی که پیش کشید این بود که چطور در یک زمان از ماوراء النهر تا کرانه دجله به فارسی صحبت می کردند و منشاء فارسی دری چیست گفت این پرسش را زمانی از دکتر فیاض کرد و پاسخی هم که به نظرش رسید به میان کشید و نظر استاد را خواست و دکتر فیاض جواب داده بود همین طورهاست .آقا و به قول او این اصطلاح فیاض بود وقتی از حرفی خوشش می آمد یا میخواست آن را تأیید کند یعنی اینکه فرمایش ایشان را فیاض تأیید کرد) همین سؤال را از زرین کوب کرد و او از روی ادب اشاره ای به من کرد که فلانی بهتر می داند و من گفتم اختیار دارید و او جواب مبسوط و منظمی داد که خلاف نظر «ت» بود و غیر مستقیم حرفهای او را رد کرد صحبتهای دیگری هم درباره تاریخ ،ایران نخستین قرنهای اسلامی و شد. در این میانه «ت» - رفت به توالت و برگشت و چیزی به خانم زرین کوب گفت و ایشان گفتند که «ت» شعری دارد که «ت» رشته کلام را به دست گرفت و گفت الان آنجا بودم - « آنجا » - به رسم شعر بالبدیهه شعری درباره، استاد سرودم، یک رباعی است ... من و منی کرد و کاغذ و قلم خواست آن را نوشت، هر مصرع را با غرور و صلابت دو بار خواند و داد به استاد رباعی بد و متملقانه ای بود. زرین کوب برای اینکه خود را نجات بدهد از «ج» پرسید شما چه می کنید «ش» گفت ایشان شاعر است و او پاشد دو پاکت بزرگ را که از پیش آماده کرده بود برداشت و به زرین کوب و مسکوب داد اسم هر دو «کوب» با خط بسیار خوش روی پاکت سفید نوشته شده بود و با تواضع گفت دو سه تا دفتر شعر است به چاپ رسید زرین کوب خواهش کرد به انتخاب خودتان چند شعر برایمان بخوانید و او چند دو بیتی زیبا .خواند. بعد نوبت به «هـ. » شاعر غمناک رمانتیک قرن نوزدهمی ) به سبک آلفرد دو موسه کمی مسلول و همیشه گرفتار مشکلات مالی و از مشکلات مالی او همه (فراری رسید. شعری خطاب به «ایران» خواند. باز «ت» دوید وسط و با همان زبان پر گرد و خاک میاندار شد که در فلان سال با فلانی پیش فلانکس بودیم و او گفت اگر میخواهید بدانید کسی شاعر است یا نه از «ت» بپرسید شعری از او حفظ دارد یا نه و من از همان سال ... که این شعر منتشر شد آن را در خاطر دارم. (شاعری «هـ » بینوا را صحه گذاشت خانم زرین کوب گفت چرا شماها اینجا مانده اید حیف است در ایران به شما احتیاج دارند شرح مفصلی داده شد البته باز هم از طرف «ت» که من رفتم میلان دعوتی شده بود، چنین و چنان سخنرانی کردم. بعد از سخنرانی یکی پرسید شما چه جوری به خارج ،آمدید من گفتم به خارج نیامده ام گفت مگر در غرب نیستید. گفتم تو غربی هستی که خیال میکنی من اینجا هستم من هر جا باشم در ایرانم اخلمد ،مشهد، البرز و قله بلند دماوند ای کوه سپید پای «دربند و چند دقیقه ای از این حرفها در جواب خانم زرین کوب و سکوت ایشان تقریباً تمام مدت روی لبه صندلی نشسته و بالاتنه را جلو داده و صحبت میکرد میخواست مسلط و مؤثر » بنشیند. شام هم صحبت بریده نشد فقط تفاوتی که کرد این بود که خوردن هم به گفتن اضافه شد به اضافه عرق ریختن پیاپی در هوای گرم و در اثر مشروب زیاد شراب قرمز بابرکت در هوای گرم و بسته اطاق و کتلت و چلوخورش و نان بربری به اضافه ترشی و افاضات فاضلانه پیداست که چه معجون افلاطونی از آب در می آید.

      این همه وراجی برای این است که این جماعت روشنفکر و شاعر و نویسنده و زهرمار اینجوری وطنی مثل مال هر جای دیگر کفر مرا در می آورد نادان و از نادانی پرمدعا و خود پسند بی مسئولیت عوام فریب

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی