You are currently viewing پادکست روزها در راه | قسمت چهل و پنجم | ای خجسته آزادی!

پادکست روزها در راه | قسمت چهل و پنجم | ای خجسته آزادی!

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • روزها در راه 45

      ۱/۰۶/۸۹

      دیروز سرقفلی مغازه را خریدیم بعد از ظهر در محضر گذشت دو سه روز دیگر تحویل می گیریم و کار بنائی را شروع میکنیم خدا عاقبت کار را بخیر کند. با ماهی نزدیک به سی هزار فرانک فقط قسط بانک و اجاره ماشینها و مغازه بقیه اش پیشکش سعی میکنم فکر نکنم ولی نگرانی مثل یک دسته پشه تنبل و سمج دور سر و گوشم وزوز می این دو ماه اخیر کمی کار کردم خرده کاری چیزهای پراکنده ای هم نک زده ام و غلط انداز خوانده ام تاریخ ،عثمانی سرنوشت بشر مالرو اسپینوزای یاسپرس رستم التواریخ و دو جلد مصاحبه با مهدی خانبابا تهرانی شرور و هم سلول من در زندان لشکر دو .زرهی ششم ماه جشن آخر سال کلاسهای گیتا با موفقیت تمام برگزار شد. صد و پنجاه تا «بچه رقاص - شاگردهای کلاسها - چهار پانصدتایی پدر و مادر و پدربزرگ که آمده بودند از تماشای هنرنماییهای بچه هاشان حظ کنند و بزن و بکوب و شادی محیط جشن و دو ساعت رقصهای گوناگون ؟ ۱۵۰ تا شاگرد با انتخاب موزیک طرح لباس پارچه تهیه رقص همه و همه از خود گیتا به ،اضافه دوندگی های اداری و نامه پراکنی و ... انرژی تمام نشدنی بزنم به چوب ،حادثه مهم این جشن : غزاله امسال دیگر ،نرقصید با معلمش چهار دستی دو قطعه کوتاه نواختند بچه رقصیدند.

      نمی دانم چرا اینقدر خالی شده ام نه حرفی برای گفتن دارم و نه کاری برای کردن چیزی هم که چیز باشد نمیتوانم بخوانم چیز ،حسابی جاندار دندان گیر که با آن درگیر ا سربسرت بگذارد، گرفتارت کند و ناچار بشوی تنگش را خرد کنی، یک کوه جادو، مرگ ویرژیل... فعلاً زور ،خواندن زور برداشتن سنگ بزرگ را ندارم. «سرنوشت بشر » مالرو ابداً در این مقام نبود میشود فهمید که چرا در زمان انتشار رمان برجسته، مشهور و پرطنینی بود. اما امروز دیگر طنینی ندارد بیشتر از نظر تاریخی معنا دارد. بیش از اندازه سیاسی است و دیگر آن حرفها و آن سیاست کهنه شده، تاریخی شده. بناست چند روز - احتمالاً . دو هفته - دیگر مغازه باز شود نگرانم که مایه خایه شود ، نگرانم که چطور میشود روزی ده ساعت پشت دخل ماند و مداخل جمع کرد .

      ۲۰/۰۶/۸۹

      قرار است امروز ماشینها را بیاورند دارند توی مغازه کار می کنند. بنایی ،تعمیرات برق و سیم کشی و غیره تا ده دوازده روز دیگر باید راه بیفتد. هرچه نزدیک تر میشویم نگرانیم بیشتر میشود میخواهم این آخرین فرصتهای روزهای آخر را دریابم اما نمیدانم چه بکنم هر چند میدانم اما نمیتوانم دانائی توانائی نیست. سال هاست که فکرش را کرده ام چیزی بنویسم درباره همه چیز و هیچ چیز از تجربیات خیالی خودم یعنی آنچه را که در عالم خیال آزموده و زندگی کرده،ام آنجا که «هم هنگام» همه زمانها باهمند در آنی جوانی و ،پیری گذشته و حال و مرگی که باید بیاید - مرگ منتظر آدم ها و چیزها و حالتهای روح و شیفتگی جان و بیزاری و اصفهان و لواسان و کوه و نم و نسیم دریا و دشت سبز مازندران و حافظ و فردوسی و رفتگانی که رفتنی نیستند، چون داغشان در ما تازه است همه و همه با هم و در هم حضور دارند و در پستوی محقر جان پرست زندانی شدهاند؛ موجوداتی که در باغی در بسته جویای راه خروجند. هیچ دری از درون باز نمیشود و کسی هم نیست تا از بیرون آن را باز کند و منتظران بیرون بریزند و راهی بیابان پرخطر شوند به دست تندباد حادثه با محنتهای ناگهان و ستمی که از آسمان فرو میریزد و از سرچشمه جان خودمان می جوشد و آدم را دائم به یاد ایوب می اندازد. دیشب شنیدم که ... به کلی فلج ،شده از گردن تا پنجه پا کارنامه زندگی او در چند کلمه اهل یکی از شهرهای شمال وقتی دختر رسیده ای شد پدرش می خواست به او تجاوز کند، حبس در خانه تراشیدن موی سر کتک و شکنجه های دیگر ازدواج بی هنگام برای فرار از ،پدر شوهرش جنده باز همه کاره طلاق با دو سه تا بچه فرار و اقامت در آمریکا، شوهر آمریکائی ناسازگاری جدائی فلج تدریجی پسر جوان بیست و چند ساله . بیماری مفاصل - ول کردن کار ماندن در خانه برای نگهداری فرزند و آخر سر بعد از چند  سال کوری و فلج عمومی ،پسر شستن و تمیز کردن غذا دادن و ورزش دادن و تحمل بیماری روانی کج خلقی شدید و گرفتاریهای دیگر با وجود همه اینها زن خوش خلق، شجاع و خوش خدمت و مهربان ناگهان ماه گذشته بیمار و فلج مراجعه به بیمارستان تشخیص ویروسی که به نخاع حمله کرده و به آن آسیب رسانده است. حالا تمام بدن فلج است ولی مغز کار میکند به هوش است و مرتب سراغ پسر فلجش را می گیرد که او در چه حال است... چه ظلم وحشتناکی بروم مغازه دلم شور میزند

      ماشین های عکاسی را بعد از ظهر آوردند تا ساعت چهار آنجا بودم بعد رفتم خانه دوشی گرفتم و ناهاری خوردم بعد از استراحتی آمده،ام اول Ave de Segure کنار Place Vauban روی نیمکتی کنار پیاده رو نشسته.ام هوا گرم ،است، ولی باد ملایم خنک کننده ای می وزد. حوصله نشستن توی کافه را .ندارم فکر پولش را هم میکنم - غزاله و گیتا بیست و نهم خواهند رفت. غزاله گله داشت و قر می زد که مادر خواهد آنجا مرا

      بگذارد مدرسه.

      - خب چه عیبی دارد؟ - نمی خواهم کار زیادی که ندارید، بیشتر بازی و تفریح است تا درس کلاسهای تابستان . - اصلاً درس نداریم، شنا ، پیک نیک بازى پس چرا نمی خواهی بروی؟ صبح تا شب توی خانه جلو تله ویزیون حوصله ات سر میرود. - نه نمی خواهم پدر بچه ها به ریشم .بخندند. - ده پانزده روز تحمل کن بعد که برگشتی تو به ریش بچه ها می خندی، انگلیسی یک سالت را یاد گرفته ای نه پدر برای انگلیسی نه برای پاهام به ریشم میخندند - همیشه تا آخر عمرت دو سه تا آدم بد پیدا می شود که از آزار دیگران کیف ،بکنند باید عادت کنی - دو تا سه تا نیست فقط نمی خندند بقیه هم به ریشم میخندند برای پاهام مسخره ام میکنند. - هیچ این سال ها کمتر نشده. - نه ه، ولى من عادت کرده ام محل نمی گذارم چاره نداری باید عادت کنی هم این پاها تا آخر عمر با توست هم باید به آنها عادت کنی و هم به آدم های ناجنس. من این روزها دارم شرح حال یکی از آدمهای برجسته این قرن را می خوانم قبلاً چیزهای دیگری ازش خوانده بودم ولی نه شرح حالش را نمی دانستم که نارسایی قلبی داشته دانی که نقص خیلی بزرگی است در جوانی فهمیده بود که آدم های اینجوری بیشتر از سال عمر نمی کنند تصمیم گرفت هم بیشتر عمر ،کند هم مثل همه کارش را بکند. اول حقوق خواند، بعد طبیب و روانشناس و آخر سر فیلسوف مشهوری شد. به اینجا که غزاله گفت on la la گفتم ،آره نزدیک به هشتاد سال هم زندگی کرد. – اسمش چی بود ؟ - یاسپرس یاد گرفت چه جوری با بیماریش کنار بیاید و مهارش کند البته برایش خیلی پدر خیلی سخت است من نمی خواهم بروم

      سخت بود، تو هم باید یاد بگیری که رسیدم مدرسه

      دانم که سخت است ولی ببین همین پریروز که امتحان هایت تمام شد با آن نمرههایی که گرفتی چقدر خوشحال بودی داشتی بال در می آوردی چیز دیگری نگفت من هم بعد از این همه نصایح پدرانه دلم به حالش سوخت و کوتاه آمدم.

      چه نور عجیبی مثل دریاست و سر شاخه چنارها درش غوطه میخورند در باد شناورند. هوا خنک شده خیابان خلوت است کمی راه بروم و در فکر و خیال های پریشان تر از باد خودم غوطه بزنم.

      ۲۴/۰۶/۸۹

      گیتا میخواهد از هم جدا بشویم می گوید که در زندگی با من خوشحال نیست و محیطی که اختلافهای ما ایجاد کرده طوری است که اگر از هم جدا بشویم برای غزاله هم بهتر است نمی خواهم چیزی بنویسم رابطه زناشویی «تابو» ست. چون هر چه بنویسم یک طرفه و جانبدار خواهد شد بهتر است خفه بشوم چاره ای .ندارم قرار شد در این دو ماهی که نیستند کم کم به گوش غزاله بخواند و آماده اش کند وقتی برگشتند من بروم. کجا ؟ تنها جانی که به نظرم میرسد پستوی دکان .است همانجایی که میخواهیم دفتر شرکت بکنیم یک کاناپه هم اضافه کنیم خوشبختانه مستراح موجود است و برای قضای حاجت دچار دردسر نمی شوم بهتر است فعلاً فکرش را نکنم گیتا میگوید تو متخصص ماست مالی فعلاً بگذرد، بعد یک طوری می.شود راست میگوید ولی در چنین مواردی چه کار میتوانم بکنم جز ماست چی در چنته دارم و جز مالیدن چه هنری؟ نمدمالی، خشت مالی شیره مالی به سر خود آره سر خودم را شیره بمالم و بگویم چو فردا شود فکر فردا کنیم. فقط فکر نوشتن است که همیشه ماهها و گاه سالها پیشاپیش میدود و گرنه چه فردائی؟ فردای من کی و در کجاست؟ هم زمانش مبهم است و هم مکانش برای همین از ترس روز بدتر و جای بدتر میخواهم همین امروز و هم این جا با وجود تلخکامی در من پایدار شود و جائی برای آینده نگذارد شنیده بودم که پیرها آینده ندارند در گذشته بسر می برند. ولی من هنوز احساس پیری نمی کنم یک چیزهایی هست که باید بنویسم و چیزهایی برای دیدن این روزها میل نوشتن وجود دارد اما حس نوشتن وجود ندارد فکرهایی هست که هنوز در سر جا دارد به قلب نرسیده و همراه خون در رگها ،ندویده، در گوشت تنم حس نمی کنمشان، دردناک نیستند و پوست تن را نمیشکافند مدتها جز این بود، تا پارسال و دو سه سالی پیش از آن ولی حالا انگار همه چیز عوض شده. شاید زیر فشار، از خودم سرپوش گذاشته ام که به روی خودم نیاورم آن زیر خفه شده ام و اعصاب کوفته ام کرخ شده دارم ننه من غریبم میکنم؟ بهر حال یک وقتی حسیاتم چقدر احساسات کلمه مزخرفی است. آن خصوصیت جسمانی و دردناک «حس»، آنکه مثل کارد در بازو و آتش در رگ است آن سرکشی نفس اماره که مثل مار زخمی به خود می پیچد در این کلمه ناپدید است. آن خشم و خواستن و نتوانستن و سر به دیوار کوفتن وقتی می گویند «احساسات» آدم یاد چیز بی شکل دود مانند افتد که در فضای پرتی سرگردان است هپروتی خاصیتی می بی است بهرحال یک وقتی حسیاتم مثل دامنه های البرز بود با سنگ های سخت، دیواره های بلند و پرتگاههای ترسناک دره و جویبارهای شتابزده گل و گیاه وحشی و جان سخت نسیم خنک و آفتاب بلند نشسته بر قله شبهای مخوف تنگ و پرشده از همهمه ناپیدای تاریکی و بهار و پائیز همزمان در دل زمستان و تابستان و دامنه سرازیر باز و چشم انداز دور افق و ترسی که مثل پلنگ پشت خرسنگها خوابیده.

      اما حالا این روزها حسیاتم را مثل دشت ورامین میبینم خشک و هموار در مرز کویر با خاک لگدکوب و سوخته و کمی شور و آماده کشت خربزه و خیار با چنین حسی چه حرفی برای گفتن میماند منتظر باز شدن مغازه ام و رفتن پشت دخل، انتظار دلهره آوری است مثل انتظار بیماری که به تشخیص دکتر هنوز چند روزی به زندگیش باقیست و چشم به راه آن لحظه موعود ساعتهای بازمانده را . شمارد و می چشد و سعی می تمام هایش آنها را زندگی کند زمان را لمس کند و در دست بگیرد و نگاه کند و طعم گریزنده آن را زیر زبان ،بچشد و من هم این آخرین روزهای آزادی را - آزادی ای خجسته آزادی - پرنده های زمان بال در می آورند و مثل لکههای ابر از درون تن راه می افتند و من می خواهم رنگ و شکل و سیرشان را در فضا ،ببینم پژمردن و بخار شدن و محو شدنشان را بین پنجه.هایم آبیست که از لای انگشتهایم می ریزد، می خواهم طراوت هر قطره را روی پوست تشنه ام نگه دارم تازه این روزها وقت خوشی هم ندارم اگر چیزی را نگه دارم شورا به است در شوره زار پوستم شوره زار است بر کویر تنم ولی آدمیزاد جانور جان سخت عجیبی است. صبح از خانه بیرون آمدم که غزاله را برسانم. در خیابان ها سرگردان شدم خواستم یکی دو جا بنشینم نشد یکی هنوز صندلی هایش را نچیده بود. یکی تنگ و خفه بود، یک جا آفتاب بود. بالاخره نبش Suffren و Motte-Piquet، در کافه ای بار تن را زمین گذاشتم بیخود شکایت میکنم تن بی آزاری دارم کاری به کارم ندارد ولی چه فرقی میکند صبح دم ،مدرسه از پشت راه رفتن غزاله را می دیدم بد است، دلم نمی آید بگویم خیلی بد است دلم نمی خواست اینجوری باشد، دلم می خواست مثل همه راه برود حواسم پرت است کنارم خانم مسنی با دو نفر دیگر حرف می زند. می گوید سفرم را به چین لغو کردم ça me dégoute d'aller la bas سعی می کنم گوش ندهم ولی ناگزیر به یاد چین افتادم چه جنایتی در کجا که نیست، در چین، در فلسطین و سرزمینهای اشغالی در لبنان و در خاک پاک عنبر سرشت خودمان رفسنجانی در مسکو است پیش رفقای ،نازنین کشور شوراها میهن زحمتکشان و در تسخیرناپذیر پرولتاریای جهان آی زکی دارم بی جهت اوقات خودم را تلخ میکنم هوا خوب است، خیابان خلوت است روی چمن روبرو یک دسته کبوتر نشسته است. سگ سفید کوچکی به میانشان می دود ، بلند میشوند و باز می نشینند سگ بازیش گرفته کفترها هم دست بردار نیستند گویا دانه ای خرده نانی چیزی روی چمن ریخته،اند، گرفتار شکم هوای پرواز را از سر بدر کرده اند. پشت سر هم بلند میشوند و می نشینند وقت خودم را دریابم شاعر علیه الرحمه می فرماید وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی به قدر توانائی یک ساعت دیگر باید بروم مغازه برقی می.آید دیروز خر تو خر غریبی بود. کرکره را آورده بودند که نصب کنند پنج نفر بودند با وسائل و بند و بساط شوفاژ را قبلاً برداشته بودیم ولی یک تکه لوله شوفاژ در کنار دیوار مانع کار گذاشتن کرکره بود شوفاژی بدقول نیامده بود و نمی آمد. همه انگشت به دهان حیران و منتظر مانده بودیم آخرش نزدیک ظهر مشکل بر طرف شده چرا انقدر در میزنم در فکرم که این تابستانی چه جوری جل و پلاسم را جمع و به پستوی مغازه منتقل کنم غزاله را دو ماهی نخواهم .دید از اردشیر هم دیر به دیر خبرهای دور .دارم چند روز پیش حرف زدیم بعد از بیست روزی جای شکرش باقیست که وسطهای ژوئیه حسن و ناهید چند روزی می غزاله امروز جواب قبولیش را گرفت با نمرههای خوب در برگشتن از مدرسه با هم بودیم رفته بودم دنبالش از خوشحالی نمی دانست چه بکند. واقعاً در پوستش نمیگنجید.

      ۲۵/۰۶/۸۹

      از رستم التواریخ نتوانستم دل بکنم این روزها یک بار دیگر جابجا نگاهش میکردم چقدر با اولین بار همان زمان چاپ اول تفاوت داشت این بار به نظرم عجیب کتاب جالب توجهی آمد. از نظر وقایع تاریخی مغشوش و درهم است نثر به طومار نقالها شباهت دارد و انگار مرشدی دارد داستان میزند ولی حقیقت زمان را خوب تصویر می کند. سراسر این سرزمین سرشار از پریشانی و قتل و غارت و کشت و کشتار است و هر جنایتی که به تصور درآید؛ امرا و حکام فقط میکشند و می چاپند و مردم هم علی دین ملوکهم»، مخصوصاً بعد از مرگ کریم خان مو به تن آدم راست می شود.

      مؤلف با لحن طنز و طعن دو پهلوئی گاه خواننده را میان شوخی و جدی بلاتکلیف نگه دارد در ص ٢٤٠ چاپ (دوم) شرایط تاریخ نویس را برمی شمارد: خواندن همه تاریخهای عربی و فارسی و قصص و لغتها و ... با دقت فراوان و جمعیت حواس و رفاه حال و بعد بلافاصله اضافه کند خدای آفریدگار عالم را شاهد میگیرم که هیچیک از این شرایط را ندارم کتابش را از ١٤ سالگی تا ۲۰ سالگی تألیف کرده ! ولی با همه اینها خود را حکیم سترگ و فیلسوف بزرگ با پندهای حکیمانه و اندرز فیلسوفانه و نصیحت معلمانه و دلالت عاقلانه نامد. (ص ٤٥٩ و ٤٧٢ و جاهای دیگر سراسر کتاب صحبت از فرزندان فتحعلیشاه (متجاوز از ۲۰۰۰ نفر جالب است و بعد اضافه کند ماشا الله می لاحول ولا قوة الا بالله یا ،الله یا سبوح یا الله یا ،قدوس یا الله یا سبوح یا الله انگار مؤلف سرگیجه گرفته آن وقت پس از ذکر القاب پسران شاه گوید دانشمندان پوشیده مباد که بسیاری از این شاهزادگان مذکوره هر یک به نام خدا صاحب ده و بیست و سی و چهل و پنجاه و شصت و هفتاد و هشتاد نوه و اولاد و احفاد (بحر می باشند و انات اولاد (٤٧١

      نیز قریب بذکورشان میباشند خدا ،همه ایشان را از بلاها نگه دارد ». ( کتاب از نظر آیین پادشاهی و کشورداری «فلسفه» سیاست هم خواندنی است. جابجا توضیحاتی در این باب میآید یا از زبان مؤلف (ص) (۳۲۵ و یا از زبان کریم خان (ص) (۳۹۳) یا دیگران برای آگاهی از اخلاق عملی هم کتاب سند با ارزشی است، سراسر آن خواندنی و عبرت گرفتنی است. گاه آدم تعجب می کند که با این بلایا و این اخلاق چطور توانسته ایم هنوز دوام بیاوریم. صحبت از پادشاهی طهماسب قلی خان (نادر) می شود. یکی از حاضران صاحب طبع مجلس میگوید: «ببرید از مال و از جان طمع - بتاریخ الاخیر فی ماوقع نادر در اطاق دیگر است میشنود از یارو میپرسد ای خانه خراب بی انصاف تو چه گفتی آنچه گفتی یک بار دیگر بگو عرض نمود بریدند شاهان از شاهی طمع. بتاریخ الخیر فی ماوقع آن شاعر را به خلعت و انعام مفتخر فرمود». (ص ٢٠٤) داستان شاید دروغ باشد ولی دروغی راست نما و معرف خیلی چیزهاست. شهوترانی و غلامبارگی و شوخی و تفریحهای مستهجن ،پادشاهانه صفوی و غیر صفوی و همگی بیداد می کند؛ به چرس و بنگ و افیون و معجون و شرابخوارگی دیوانه وار و ... باید بخوانیم و نگاهی بی تعارف و مجامله به خودمان بیندازیم محمد هاشم آصف با لقب مضحک رستم الحکما، در رستم التواریخش شوخی و جدی خیلی حرفهای نگفته را گفته است.

      پس از افغانها اصفهان تا مدتها هر سال و گاه هر ماه دست به دست و می کشت و غارت میکرد و فرار میکرد دیگری به جایش سر می رسید و هر دفعه مردم شهر باید با پیشکش و هدیه و نثار طلا و نقره و درهم و دینار و ظروف و اوانی دار و ندار خود را خواه ناخواه بدهند با شکنجه و آزار و انداختن در دیگ آب جوش و زنده سوختن و چشم درآوردن و کوبیدن سر با تخماق و بسیاری سنگدلی های وحشیانه دیگر.

      من بارها فکر میکردم این خصوصیتهای ویژه اصفهانیها از کجا می آید دست انداختن و به جد نگرفتن ناباوری و بی اعتمادی، «هر کی دره ما دالونیم»، متلک پرانی اند)

      کنجکاوی و فضولی نسبت به دیگران و توداری و بروز ندادن خود که هر دو روى یک سکه مخصوصاً پنهان داشتن مال و دارائی و سوخته ،کندن حاضر جوابی و جلتی و مرد رندی و فقط کلاه خود را پائیدن «ک» می گفت صبح که میشه بازاری یک چوب ذرت تو آستینش قایم میکنه و راه میافته در دکان تمام روز گوش به زنگه ببینه کی غافل می کنه تا چوب ذرت را ورکشد بهش وقتی آدم رستم التواریخ را خواند بیند در چنین جائی با این بلاهای پی در پی، می در چپ و راست از ترک و لر و فارس و ،افغان از عرب و عجم چه جوری میتوان زنده ماند و ادامه حیات .داد آدمهای راست حسینی همان اول جان یا دستکم مالشان رفته و محتاج نان شبند آخر پیش از آن دوره هم صفویه در شدت و خشونت کم از هیچ جماعت دیگری .نبودند پایتختی و ثروت و نعمت و آبادی درست اما ایمنی؟ با آن استبداد مطلق شاه و شلتاق دولتیان و علما، در آن تمدن و جامعه ،پرتناقض ،ناهموار زشت و زیبا و نامتعادل؛ یک طرف شاه عباس و زنده خواران چگینی و یک طرف مسجد شاه و شیخ لطف الله اگر اشتباه نکنم) «عمل» استاد حسن بنا پای محراب در کمال فروتنی انحطاط ادب و ،زبان در عوض ،اعتلاء ،شهرسازی مینیاتور، رضا عباسی و نقشهای کاشی و قالی و تصویر بهشت خیال بر گچ و خاک از طرفی علمای خشکه مقدس جبل عامل و جانشینان خشکه مقدس - جلادان روح - و از طرفی دیگر ملاصدرا و حکمت عرفانی و ملامحسن فیض و لاهیجی و ... جامعه و تمدنی مخلوط در هم جوش خشونت خام و ظرافت، توحش جسمانی و تعالی معنوی و رویهمرفته گرفتار انحطاط خصلت مردم اصفهان نیز انحطاط ظریف ظرافت در انحطاط است؛ نازکی زیباشناختی (استتیک) بر زمینه خشک و سوزان کویر مثل مدرسه چهارباغ هم زمان با ملامحمد باقر مجلسی و خسرو خان گرجی و گرگین خان گرگ صفتش آیا حاجی بابا » خلف صدق رستم» «التواریخ نیست؟ و «حاجی آقای هدایت » ؟ چرا هیچ شهری هیچ جائی را به اندازه اصفهان دوست ندارم و چند تا از بهترین دوستانم مال آنجا هستند ؟

      ۲۶/۰۶/۸۹

      دیشب اتفاق ناگواری افتاد غزاله دانست و سخت غمگین بود ولی دیشب در حضور او از جدائی و چگونگی آن صحبت کردیم چه کار باید بکنیم و چه جوری بی اختیار گریه می کرد، بغض گلویش را میگرفت و به زحمت از ته سینه آه های بریده می کشید، نفسش در قفس سینه گیر میکرد و ناگهان بیرون میزد چند بار گفت دلم می خواست پدرم مثل پدر سیمون میمرد و پدر و مادرم همدیگرو دوست داشتن. من میدونم که اونها هنوز همدیگرو دوست دارن به غیر از مردن تنها چیزی که نمیخواستم همین بود که جدا بشین. سه تائی با هم باشیم تا آخر عمر گیتا گفت حالا هم هستیم تو پدر مادرت رو داری ما هم با توایم نه اینجوری با amour - اون که دیگه دستوری نیست ولی حتماً با هم دوست میمونیم چند بار به گیتا گفت ببخش که خیلی ناراحتم و تورو ناراحت کردم. چند بار اشک توی چشمهای گیتا جمع شده بود گفتیم ما باید از تو عذر بخواهیم که نتونستیم با هم بسازیم و تو رو ناراحت کردیم تقصیر تو چیه وسط گریه گفت خدا رو هم دیگه دوست .ندارم - چرا ؟ - برای اینکه اون هم منو دوست نداره گیتا) خواست از خدا دفاعی کرده باشد نتوانست مگه اون همه چیزو destiné نمیکنه چرا برای من اینجوری کرد. - آخر عزیزم توی دنیا هر روز هزار تا اتفاق بدتر می افته دفعه اول که نیست. - برای من دفعه اوله برای من اوله من گفتم غزاله جان برای تو بدتر از این نمیشه. حالا میونه من و مادر خوب نیست از هم که جدا بشیم انقدر توی دست و بال همدیگر نیستیم، مزاحم همدیگه نیستیم از هم توقعی نداریم تو هم بین ما هستی حتماً با هم دوست میمونیم رابطه مون بهتر میشه تو هم انقدر آزار نمیبینی غزاله پرسید پولمون کم نمیشه تو پول میدی؟ من و گیتا هر دو اطمینانهایی دادیم که دستکم این نگرانی را نداشته باشد.

      پذیرفت ولی به نظر نمی آمد که به کلی مطمئن شده باشد از گیتا پرسید «رها» و دانا میتونن باز هم بیان پیش ما من قوم و خویشهای پدر رو ندیدم گیتا مطمننش کرد که خویشان مرا دوست دارد رابطه با آنها مثل همیشه برقرار می ماند و بعد مهرانگیز و پری و دوستی با آنها را مثل زد غزاله گفت دلم میخواست تو پدر رو به اندازه، عمه پری دوست داشتی که گفت .دارم پدرت آدم خوبیه منتها ما نمیتونیم با هم بسازیم. کمی آرام گرفت؛ از ناچاری چون دیگر انرژی و زورش ته کشیده بود. بعد از چند دقیقه ای رفت توی اطاقش و مرا صدا کرد پدر تو غصه داشته باشی حرفهات رو با کی میزنی تو که نه پدر داری نه مادر - سعی میکنم به کسی نگم برای خودم نگه میدارم بهشون فکر میکنم - مادر میگه حرفهاش رو به مامانی نمیزنه آدم به مادرش نگه پس به کی بگه چطور میتونه؟

      گذشته از دوست ماندن ما یک چیز دیگر را هم بارها و بارها پرسید: هر وقت بخوام میتونم پدرم رو ببینم؟ هر وقت؟ هر روز ؟ من میخوام پدرم رو هر روز ببینم. گیتا بخصوص و من هم اطمینان میدادیم و آنوقت نوبت غزاله میرسید - پدر تو باید توی همین محله بمونی نباید دور بری آخر سر پرسید ما چند روز دیگه میریم به آمریکا ؟ سه روز دیگه چطور؟ - از این اتمسفر خسته شدم بعد از کمی مکث به من گفت بریم خیلی دلم برات تنگ میشه.

      ۲۷/۰۶/۸۹

      م» مرد با زجر و ،شکنجه از سرطان گلو گردن و شانه و همه جا هفت هشت سال از این ده سال بعد از انقلاب را به زد و خورد گذراند برای نجات خانه توقیف شده خانه را نجات داد و سه سال پیش اول بار توانست از ایران بیرون بیاید ولی سرطان سررسید. این دو سه ماه اخیر را با شکنجه دردناکی گذراند سه روز پیش شکنجه تمام شد. من در بیمارستان به دیدنش نرفتم درست نمیدانم چرا شاید نمی خواستم تصویری که از او، از جوانی و سرزندگی او در ذهن داشتم به کلی ویران شود آخر شنیده بودم از مرض کور و فلج شده است و درد می کشد. یک بار عملش کردند اما نه به امید بهبود، بلکه برای بریدن چند صدای رگ مادر

      عصب و کم کردن درد برای همین دستش فلج شده بود می گفت دردی که می کشد به هیچ درد دیگری شباهت ندارد و کاش دستش کار کرد رد و میتوانست بنویسد. روزهای آخر در بیهوشی و هشیاری گذشت منتظر پسرش بود و در هذیان به شوهرش گفته پسرم را می.شنوم چرا نمیگذاری بیاید .تو پسر سه چهار ساعت پیش از از آمریکا رسید سه روز آخر چشم به هم نمی گذاشت وقتی می گفتند کمی استراحت کن گفت. می ترسم بخوابم دیگر بیدار نشوم ولی با همه اینها نمی دانست - یا نمی خواست بداند که. رطان دارد به او نگفته بودند و او هم امیدوار بود زنده بماند. از آینده و بیرون آمدنش از بیمارستان حرف می زد.

      چند روز پیش یوسف به دیدنم آمد و به عادت همیشگی کتاب کوچکی برایم هدیه آورد از کسی که نمی شناختم اصلاً اسمش را نشنیده بودم Marina Tsvetaeva به نام Le poete et le temps جستاری در همین باب مدتها بود که جستاری به این زیبائی نخوانده بودم؛ زیبا عمیق و ساده مثل شعری دلپذیر با لذت فراوان خواندم و روحم شاد شد. یوسف عزیز خیلی متشکرم باید شعرها و نوشته های دیگر این علیا مخدره بزرگوار را گیر بیاورم.

      ۳۱/۰۶/۸۹

      دفتر تلفنم را عوض کردم در این یکی دیگر اسم و آدرس هوشنگ مافی نیست جنتلمن سرکش چموش فحاش یادت از یاد نمی رود چه سری است که بعد از مرگ هم این همه با منی انگار تا من نمیرم این رشته بریده نمی شود.

      سئوالهای بچه ها از مربی کودکستان خانم راسته که اونوقتها زنها حجاب بودن؟ راسته که اونوقتها صف نبود؟ راسته که هرچی میخواستن تو مغازه ها بود؟ پاسدار هم نبود ؟

      اونوقتها گوئی تاریخ دیگری زمان دیگری است با کیفیت و خصلتی به کلی دیگر.

      اونوقتها وقت دیگری بود

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی