پادکست روزها در راه | قسمت چهارم | هرگز چنین تهرانی ندیده بودم

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • 04_روزها در راه

      ۵۷/۱۰/۱

      اردشیر پکر و دلخور است. گیتا از تهران تلفن کرد. سرما هست تاریکی هست و برق نیست  و نفت نیست. زندگی روزانه در آنجا سخت است. اما گمان نمی کنم سخت تر از گذشته باشد که هم سخت بود و هم کثیف و لزج مثل لجن. انگار توی مرداب راه می‌رفتیم بهر حال گیتا گفت که غزاله خوبست دلم برای هر دوشان تنگ شده. حواسم آنجاست. روی هم‌رفته سفر خوبی نبود. هنوز به کتابخانه‌ها سری نزده ام، نمایشگاه و تئاتری نرفته ام. فقط چند تا فیلم دیده ام از برگمان آلن ،رنه و وودی آلن و...) که اگر نمی دیدم هم به جائی برنمی خورد. بیشتر بازیهای روانشناسی بود مرض کندوکاو آدمی بدجوری گریبان اینها را گرفته است؛ همانطور که با ماشین طبیعت را می کاوند همانطور که دالان های معدنی را می.کاوند از دیدن اردشیر که بگذریم این سفر دیگر ثمری نداشت.

      ۵۷/۱۰/۳

      دیروز «ت-م» را دیدم معاون سابق و اسبق هویدا آشنائی در حد سلام و علیکی بی معناست. ولی دیروز گویا تنها مانده بود چند قدمی با هم راه رفتیم. گفت از خمین برای آقا نان و ماست فرستاده بودند به تهران او هم آورد به پاریس و به آقا رساند. کمی در وصف آقا گفت و از تعصب اطرافیان نالید. گفت آقا را دو بار در جمع دیده و یک بار هم  ملاقات خصوصی داشته چند روز پیش شنیدم علیا مخدرهای قصیده غرائی در مدح نوشته بود و میخواست بخواند که یکی دو تا سر رسیدند طرف را اطرافیان خبر دادند جلوش را گرفتند برای این موجودات آقا موضوع تماشاست به اندازه ، اپرای پاریس یا بعضی از نمایشگاههای نادر دیدنی است پاریس عتبات عالیات اینهاست. وقتی که آمدند دستی به ضریح Neauphle le Chateau می رسانند. ...

      ۵۷/۱۰/۶

      در هواپیما هستم دیر وقت شب است. روزهای آخر دیگر دلم نمی خواست در پاریس .بمانم غزاله از پاریس زیباتر است دلم میخواست پیش گیتا باشم. اگر به خاطر اردشیر نبود اقلا ده روز پیش برگشته بودم

      امروز عصر دو به دو با هم نشسته بودیم و گپ میزدیم در مونپارناس در کافه ای کنار ،شیشه باران میبارید همچنان صحبت از ماجرای خودمان بود و بازی روزگار چیزی که همه حسابها را وارونه میکند و راهی جلو پای اجتماع میگذارد که به خاطر کسی خطور هم نمی کرد و به عقل کسی نمی رسید، نیرنگ عقل». چریک های فدائی و مارکسیست از جان خود نگذشتند تا ناگهان اجتماع زیر پرچم دین بپاخیزد و حسین جای لنین را بگیرد و و مردم شبها بالای بام فریاد بکشند الله اکبر آیا چه حیرت کرده اند و کنند. اردشیر می گفت لابد بهتشان زده است. همین ماجرا بر مذهبی ها هم خواهد رفت. منتها شاید کمی دیرتر و به شکلی دیگرتر اگر پیروز شوند و مستبدانه رفتار کنند. یکپارچگی این توده انبوه این ملتی را که در پشت سر دارند، از دست می دهند. اما اگر پس از پیروزی با خلق خدا کمی به آزادی رفتار کنند باز بیگمان پیروان امروز به راه های خود خواهند رفت بهر حال چیزی به خلاف طرحی که آنها در خیال دارند واقع بگذرم. دلم میخواهد زودتر برسم خوابم نمیبرد، هر چند چشم هایم بسیار خسته است. منتظرم که زودتر گیتا و غزاله را ببینم و با فراز و نشیب زندگی همه مخلوط بشوم یکی بشوم هم نگرانم و هم مشتاق آیا جز ،خطر جز سرما و تاریکی چه در انتظار من است؟ آزادی؟ آزادی توقع زیادی است. همین قدر که بتوان نفس دزده ای کشید باید شکر خدا را کرد.

      ۵۷/۱۰/۷

      دیروز صبح رسیدم سرد بود و هوا گرگ و میش بود مدتی در هواپیما معطل ماندیم.

      گفتند منتظر پله .هستیم بعداً فهمیدیم اعتصاب است به زحمت از باند به سالن رسیدیم. گیتا منتظرم بود از دیدنش حظ کردم از همیشه زیباتر بود چشمهای دلواپس و منتظری داشت بیرون ،محوطه گمرگ خودش را به میله‌ها فشار میداد اینجوری انگار نزدیک

      شهر خلوت افسرده و خسته به نظر می رسید؛ صفهای دراز دم پمپ های بنزین و نانوایی ها شهر دلمشغول اما خشمگین بود و انتظار میکشید سری به خانه زدیم. مثل یخچال بود. یخچال حاج صمد پشت سه راه امین حضور که من بچگی ها می رفتم از آنجا یخ میخریدم چمدانی بستیم و به خانه پدر گیتا کوچ کردیم و در طبقه ی زیر ساکن شدیم همانجا که اول ها گیتا را می.دیدم اینجا اقلاً گرم است. فعلاً شوفاژ کارکند.

      ۵۷/۱۰/۸

      امروز زدم به خیابان باز از یوسف آباد راه افتادم همه جا بسته بود. مردم چند تا تا در پیاده رو ایستاده بودند و با هم حرف میزدند گرچه اجتماع بیش از دو نفر ممنوع است ولی کسی گوشش به مقررات حکومت نظامی که برای حفظ جان و مال و دفاع از آسایش همشهریان عزیز وضع شده بدهکار نیست هرچه دولت بیشتر در فکر مردم است، مردم کمتر به فکر خودشان هستند سربازها در شهر ولو ،بودند گیج و بی هدف با تظاهر به مراقبت و حرفه ای ها بیشترشان در حدود سی چهارشانه و تره ،خر، با نگاه های بیرحم و قلبهای بسته «رنجر و کماندو و گروهبان و غیره که شکمشان را با غذاهای مقوی و کنند با نوالههای درشت و سنگین تا گیرا شوند.

      سینمای رادیوسیتی با تیغه آجری سر در و پیشانی بلند بسیار بلند و ذغال سنگی سیاه سوخته که در بالا به خاکستری میزد و جوی گل آلود و کثیف که با کاغذ پاره و زباله شتابزده از کنار کنده درختها در سرازیری میدوید روبرو یکی دو تا ظرف آشغال بود. از آنها که شهرداری در کنار پیاده روهای خیابانهای شیک فرو کرده تا خدای نکرده کسی خرده پاره ای به زمین نریزد روی یکیشان نوشته بودند آرامگاه رضاشاه کبیر کنار پیاده رو دو تا کتابفروش دوره گرد بساط کرده بودند یکی چند کتابی از شریعتی و بقیه کتابهای چپ گرا بشردوستان ژنده پوش چگونه فولاد آبدیده شد زبانشناسی استالین مقالات ،طبری جامعه شناسی احمد ،قاسمی گورکی و لنین و غیره، بیشترشان ترجمههای سی سال پیش همان سالها که ادبیات دست سوم و چهارم مارکسیسم مسخ شده استالینی را با دستپاچگی می‌بلعیدیم. کتاب های دومی تقریباً همه از شریعتی بود به اضافه چند تائی از دیگران و آداب و فلسفه نماز و روزه شلوغ بود ، کردند و گاه و بیگاه هم می خریدند به جز نانوایی و نفت و سبزی فروشی انگار تنها کاسبی همین ها به راه بود.

      چهارراه پهلوی نا آرام و متشنج .بود کاملاً دیده می شد. توی هوا حس می مبهم تهدید آمیز اما نه ترسناک منفجر شونده و هراسان مثل باد توی هوا موج می زد. اتومبیلهای ارتش و شهربانی راه به طرف دانشگاه را بسته بودند و نظامیان با تفنگ و مسلسل پشت به تانک و زره پوش شجاعانه رو به عابرین ایستاده بودند. زاویه جنوب شرقی چهارراه جلو تاتر شهر مجسمه برنزی بزرگی بود، مجسمه ی دراز و بی صورتی که روی یک پا ایستاده پای دیگر را بالا آورده و روی اولی خم کرده بود. یعنی که دارد می رقصد فلوتی را هم با دو دست جلو صورت بی صورتش گرفته است. نی زن رقاص؛ یک تیر و دو نشان هنری دلقکی مدرن که گوئی ناگهان به میان سربازان میدانی پریده است. در دست یکی از درجه داران این میدان بلندگوئی بود که هی داد میزد متفرق شین زودتر زودتر و زودترها را خیلی آمرانه می گفت اما کسی نمی.شنید. لابد به اندازه کافی آمرانه نبود پای دکه روزنامه فروش جمع شده بودند نگاه میکردند و نمی خریدند. چیز خریدنی نی هم نبود. دو سه تا روزنامه ی اعتصاب شکن خبرهائی داشتند که مردم هم تازه تر و هم جنجالی ترش را داشتند یکی ساعتی قبل از رادیو پاریس شنیده بود که قرار است شاه همین امروز برود. پسر شانزده هفده ساله ای با چشمهای خالی و قیافه ای بله پرسید شاهنشاه یارو جواب نداد و دیگری گفت مادرش با سگ و گربه دربار از آمریکا سردرآورد.

      گوشه، چهارراه ناگهان یک دسته ی شصت هفتاد نفری جمع شدند. بلندگو داد زد متفرق ،شین شعار دادند تیر در کردند پخش شدند از چهارراه پهلوی به میدان بیست و چهار اسفند راه ماشینها را بسته بودند. شاهرضا خلوت بود تنها عابران کنجکاو ، رام نشدنی و چموش مانده بودند بیشترشان شاد و خندان در دستههای سه چهارتائی گرم صحبت می گذشتند و همه چیز را می.پائیدند جابجا گروههای ده پانزده نفری کنار دیوار ایستاده بودند. اعلامیه ،خمینی جبهه ی ملی یا دیگران را می خواندند. دیوارها پر از شعارهای ضد قانون اساسی بود چون روی همه شان رنگ زده بودند. ولی جابجا این شعار به چشم میخورد ننگ با رنگ پاک نمی شود».

      من این روزها خیلی از قحطی میترسیدم از پاریس همین فکر آزارم میداد که آریا مهر و ارتش جنگاور و دلیرش برای به زانو درآوردن مردم آنها را از گرسنگی و تشنگی بکشند. از این فاتحان سوم شهریور و دست پروردگان فاتحان ویتنام چنین تاکتیک های مدرن و بشردوستانه ای بعید نیست.

      ۵۷/۱۰/۹

      آهنی بعد از صدیقی بختیار مأمور تشکیل کابینه شد.

      امروز صبح رفتم سازمان سر و گوشی آب بدهم گفتند روز چهارشنبه (امروز یکشنبه است مردم خانه ای را در کوچه مهتاب خیابان بهار آتش زدند خانه سه طبقه است. دو طبقه مسکونی بود و زیرزمین سراسری شکنجه گاه بود با تمام آلات و ابزار شکنجه از تخت سه طبقه برای گرم کردن شکنجه شونده تا دستگاههای ناخن کشی، شوک برقی خانه ی خانم « ز » یک کوچه بالاتر است گفت از چهارشنبه تا حالا مردم دسته دسته میروند تماشا خودش هم دیروز با چند نفر از همکاران سازمان رفته بود. بچه ها علاقمند شدند که این موزه» را .ببینند میگفت خانه اثاث و دو ماشین جناب سرهنگ را آتش زدند ولی وسائل ،زیرزمین برای عبرت آیندگان و روندگان موجود است. اسم جناب سرهنگ را پرسیدم گفت «زیبائی نشانیها را پرسیدم خودش بود. همان رئیس بازجوهای خودم در لشکر زرهی و قزل قلعه . شش هفت تائی شدیم و راه افتادیم بالای ،کوچه مهتاب سر درآوردیم. از مزین الدوله رفته بودیم کوچه را محاصره کرده بودند از هر طرف که نزدیک می شدیم. سرباز و تفنگ بود و تهدید می گفتند نیم ساعتی است که سربازها آمدهاند و نمی گذارند کسی به خانه نزدیک بشود. عده ای از جوانها با سربازها قایم موشک میکردند از کوچه ای که از طرف شمال به مهتاب عمود می،شد نزدیک میشدند از کنار دیوار پشت درها و تا سربازها پیدا میشد فرار میکردند مدتی ایستادیم و دودل بودیم. بالاخره گفتیم برویم نمی شود .دید مردم در همین کوچه بالائی جمع بودند و صحبت همه درباره همان خانه کوچه پایینی بود. یکی گفت آقا همان بهتر که نمیتوانید ببینید. دیدن ندارد مایه دل غشه است. سلانه سلانه آمدیم تا بهار دیدم پائین خیابان را بسته اند. وسط خیابان هم گله به گله لاستیک و زباله آتش زده.اند وقتی پیچیدیم توی خیابان دیدم ناگهان یک ماشین ارتشی پیچید دم کوچه یکی مسلسل به دست پرید پائین و با دست به راننده اشاره کرد که پشت سرش برود و صدای تیر بلند شد. پشت سر هم مثل فیلمهای جنگ دوم و عملیات محیر العقول کماندوئی . ساعت یازده شب صدای تیر می.آید نه یکی و دو تا تیر درمی کنند. مردم را می کشند. مثل امروز مشهد که صدها نفر را کشته اند تانک ها را به میان مردم تظاهر کننده رانده.اند خبر و داستان امروز مشهد باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد. باز هم آید انگار از حوالی خیابان پهلوی است شاید پایین تر از دوراهی دیگر چه کسی را کدام ناشناس شناخته ای کدام بیگانه دوست را میکشند؟ تا کی؟ باز هم صدای صدای تیر چطور میتوان خوابید و خوابهای خونین ندید؟ چطور میتوان بیدار بود و دید؟ از قلب خواب و بیدار تیر خورده و مجروحمان خون می چکد

      ۵۷/۱۰/۱۰

      دیشب نتوانستم ادامه بدهم داستان دیروز را یادداشت میکردم در خیابان بهار یک ریز صدای تیر میآمد یکی میگفت اشکال نداره پول نفت خودمونه. وسط خیابان جابجا آشغال و زباله آتش زده بودند بالای خیابان را هم سربازها بسته بودند. در و دیوار پر از اعلامیه بود، کوتاه با خط خوش و درشت مضمون بیشتر آنها این بود که شاه خائن می خواهد با قحطی مصنوعی مردم را به زانو درآورد یا اگر بنزین برای حمل گازوئیل یا آرد نانوائیها نیست پس چطور برای ماشینهای ارتشی و کشتن مردم هست و از این قبیل... تا آخرهای بهار پشت سر هم صدای تیر میآمد از کوچههای اطراف شاید از روزولت و جاده شمیران. روز پیش در همین بهار یک پدر را دو بچهاش .کشتند. من داشتم از سفر پاریسم صحبت میکردم از مطبوعات آنجا از هوا از نگرانی به سبب حوادث ایران به صدا عادت کرده بودم دیگر چیزی بود مثل لباس سربازها مثل اتومبیل های بی بنزین که در کنار خیابانها چرت میزنند و مغازه های بسته و منتظر.

      بالای خیابان مهناز یک ماشین گیرم .آمد میخواستم بروم فرمانیه. تاکسی فرودگاه بود. مسافر زده بود و تا تجریش میرفت زنش کنارش نشسته بود. خوردیم به راه بندان زن برای شوهرش چای ریخت به مسافرها تعارف کرد بعد گفت چکار کنیم زخم معده .دارم نهارمان را هم توی ماشین میخوریم زنش بقچه ای را نشان داد. بعد اضافه کرد اگر پول داشتم توی این شلوغی کار نمی کردم میخوابیدم یکی از مسافرها گفت مثل اونهائی که پول دارند و رفته اند و خوابیده اند تا تجریش صحبت سیاست بود. بالای قلهک یکی سوار شد. مرد میانسالی بود با ته ریش موی سر ،کوتاه یقه سفید، بد دوخت و .بسته شروع کرد به انتقاد از خمینی ولی ریختش نه به نظامی ها می خورد و نه به درباری ها تعجب کردیم. بعد معلوم شد ایرادش به آقا اینست که زیاد دست به دست میکند دارد با یارو بازی میکند ،تیر تیر است چه در شمال شهر چه در جنوب چرا دستور نمی دهد مردم بروند به طرف کاخ گفتیم آقا مگر بیخودی است. گفت آقا انقلاب این چیزها را دارد. دو میلیون نفر کشته میشوند عوضش آنها که می مانند راحت می شوند راننده تصدیق کرد و ناگهان به فکر افتاد که راستی چرا آقا دستور نمی دهد ....

      ۵۷/۱۰/۱۵

      دیروز رفتم به عیادت «ن ی بستری است در خیابان بهار کنار دیوار ایستاده بود و اعلامیه آیات عظام را میخواند لابد در مدح ،آریامهر که تیری به دستش خورد. از بالای سر دخترش گذشت ساعد را سوراخ کرد و از آن طرف درآمد. از تیرهایی که گویا به کار برد نشان در جنگ هم طبق قرارهای بین المللی مجاز نیست و جنایت به حساب می آید. زیرا وقتی وارد بدن شد پخش میشود و می شکافد ولی ارتش ما این تیرها را خرج خودمان میکند نه دشمن و برای جلوگیری از مطالعه به کار میبرد نه در جنگ بنابر این نه جرمی رخ می دهد و نه چیزی خودش را به کوچه ای رساند، دری به رویش باز شد کشیدندش تو کمک های اولیه را کردند. رختخواب شاهانه ای شاهانه (قدیم برایش توی مهمانخانه انداختند و دخترش را سرگرم کردند تا آمبولانس برسد آمبولانس زود رسیده بود اما راننده سربازها را دیده بود و ناچار کمی دورتر در پشت و پسله پارک کرده بود و خودش را به مجروح رسانده بود و با آرتیست بازی زخمی را از چنگ دشمن در برده بود. آخر زخمی جزء غنائم .است بعد از زدن خودشان باید دستگیر کنند و ببرند به بیمارستان نظامی تا بتوانند پرونده بسازند معالجه بیمارستان غیر نظامی قبول نیست خودش خوب شود و خودش برود پس شهر هرت است

      در بیمارستان دو بخش را برای زخمیها خالی کرده.اند اما هیچکس را به این عنوان بستری نمی کنند بستریها اسهالی و بواسیری و زخم معده ای هستند، دل درد و سردرد و استخوان درد دارند سل و سرطان دارند همه جور دردی دارند ولی تیر خورده، کتک خورده و شل و پل تظاهرات نیستند گاه و بیگاه میآیند میپرسند و دفتر بیمارستان را می بینند. چون گاه به بخشها هم سرکشی میکنند ناچار زخم بندی و پانسمان طوری میشود که تا حد ممکن از ظاهر نتوانند چیزی تشخیص بدهند. دست «ن - ی داغون شده استخوان ساعد ریز و رگ و پی و اعصاب پاره شده است. باید دست کم یک ماه بستری باشد چند عمل جراحی به تناوب انجام بشود و چند ماهی این دست و بال گردن باشد. از ته دل گفت بعد از چند ماه دویدن توی خیابان ها و سروگوش آب دادن بالاخره یک تیر هم به ما میرسید نوبت را رعایت می می گفت بیمارستان ،سوخت غذا بودجه و بنزین برای اتومبیل های سرویس ندارد. مدیر عامل گفته بود که میخواهد فعلاً برای مدتی تعطیلش کند. بازاریها فهمیدند، پیغام دادند که حاضریم کمک کنیم تا بیمارستان تعطیل نشود مردم به آن احتیاج دارند کوتاه کنم دیروز صبح جلسه بود چهار نفر آمده بودند با مسئولان بیمارستان، رئیسان بخش ها ، تدارکات و غیره جلسه داشتند آخرش به اینجا کشید که بازاریها گفتند: گازوئیل، آذوقه و گوشت را تأمین می.کنیم گذشته از اینها برای خریدهای کوچک یک چک صدهزار تومانی دادند که نقد کنند و فعلاً در اختیار بیمارستان باشد. قرار شد مبلغ خریدهای عمده را هم از وسائل و دوا گرفته تا چیزهای دیگر هر بار بپردازند. کارکنان بیمارستان پزشکان و پرستاران و کادر اداری قرار گذاشته اند که مدت کشیک و کارشان را اضافه کنند، هر نوبت بیست و چهار ساعت در عوض از رفت و آمد بکاهند کسانی از بهیاران و دیگران پیاده و سواره از شاه عبدالعظیم خودشان را میرسانند دکترها و مخصوصاً جراحها . مریض یا زخمی را نه فقط در بیمارستان بلکه در هر جا که بیمار بخواهد می پذیرند خودشان راه می افتند چون بسیاری از زخمیها جرأت نمیکنند به بیمارستان بیایند. نظامی ها سر میرسند و میبرندشان کسی که تیر خورده حق ندارد که نمیرد حالا که پررونی کرده و زنده مانده چشمش کور باید تاوانش را بدهد و کتک و پرونده و زندانش را نوش جان کند. در مشهد و اصفهان و بعضی جاهای دیگر که ارتش شاهنشاهی به کمتر از کشتن رضایت نداد کشتن بیمار و طبیب و پرستار در بیمارستان و برقرار کردن نظم

      ۵۷/۱۰/۱۷

      دیروز اعتصاب مطبوعات پایان گرفت پس از ٦٢ .روز از ظهر رادیو اعلام کرد. عصر رفتم بیرون تا روزنامه بگیرم جلو روزنامه فروشی کوچه یخچال صف درازی بود، مثل صف نفت ولی نه به آن درازی باورم نشد پرسیدم و یقین کردم که برای روزنامه است. اول بار بود که صفی برای خرید روزنامه میدیدم آن هم چه ،صفی ،دراز، چشم براه و خرم و خندان. روزنامه هنوز نرسیده بود وارد صف نشدم بهتر دانستم راه بیفتم به طرف شهر ماشینها چراغهاشان را روشن کرده بودند و بوق میزدند جشن گرفته بودند، چون پیش از ظهر که هیئت وزیران معرفی شد شاه گفت برای استراحت ممکن است به خارج برود. مردم هم او را رفته گرفتند دختری تقریباً بیست ساله خوش صورت که گویا به سراغ روزنامه آمده به من گفت هنوز نرفته مردم جشنش را گرفته.اند .گفتم امیدوارم به زودی بتوانند با خیال راحت جشن بگیرند. راستش خیال خودم ناراحت است از این ارتش وحشی با آن کشتارهای دیوانه وار که همین روزها در قزوین و مشهد کرده است. باور کردنی نیست. با تانک به صف نفت زدن و منتظران را له کردن و بیمارستان و داروخانه را کوبیدن و سوختن و بعد از ساعت منع رفت و آمد به خانههای مردم هجوم بردن و آنها را به تیر بستن و یا سوار اتومبیل از خیابانها گذشتن و رهگذران را زدن و انداختن و تازه اجازه ی برداشتن جنازه ها را ندادن این ارتش نمی دانم چگونه خواهد گذاشت که ملت نفسی بکشد. انگار ارتش ایران جز ملت ایران دشمنی نمی شناسد و فقط برای جنگ با این دشمن به شرط آن که مسلح نباشد) تربیت شده است.

      بالاتر از سه راه ضرابخانه به صفی صد و پنجاه دویست نفری رسیدم. باز این یک چیزی ده دقیقه ای طول کشید تا کیهان و اطلاعات را گرفتم همه جور آدمی توی صف بود و همه خوشحال بودند تازه نشانی از آزادی و آزادگی در این روزنامه های رسمی و دولتی پیدا شده بود. تازه خودشان را از دولت دور و به مردم نزدیک کرده بودند که ناچار اعتصاب کردند و حالا بعد از دو ماه باز پیداشان میشد کی آن مسعودی کذائی و این مصباح زاده خواب چنین روزی را میدیدند هر چند که این محبوبیت ربطی به آنها ندارد، علی رغم

      آنهاست.

      دیشب تا بعد از ساعت یک روزنامه می خواندم هر دو روزنامه را سطر به سطر مثل آن شب که بعد از چهارماه از قزل قلعه به زندان موقت شهربانی منتقلم کردند. چهار ماه انفرادی بدون هیچ چیز خواندنی گذشته بود. فقط ده روزی شانس آوردم و قرآن یک کارپرداز دزد ژاندارمری را که در سلول کناری من زندانی شده بود روزی یکی دو ساعت پنهانی می گرفتم و می خواندم وقتی به موقت آمدم حرص میزدم تا ساعت سه بعد از نصف شب شماره های قدیمی خواندنیها را میخواندم نه برای مطالب خواندن برای خواندن نفس خواندن اینکه بعد از ماهها چشمهایم حروف چاپی را می دید و کلمه ها را روی در برابرم حس میکردم لذت بخش بود.

      ۵۷/۱۰/۱۹

      برف میبارد. نفت نیست گازوئیل نیست برق هم هست و هم نیست و برف هم می بارد. من همیشه برف را دوست داشتم این خاک ،سوخته ما تشنه برف و باران است. اما نه حالا که سرما هست و وسیله گرما .نیست غزاله مریض است گیتا منزل پدرش پیش غزاله مانده است دیگر ،حوصله موسیقی ندارم حتی صدای خدایانه باخ یا بتهوون را سکوت عجیبی است. انگار فقط صدای سکوت باریدن برف در هوا هست و بس. هوا پر از خاموشی است وقتی خوب گوش بدهی نجوای سکوت را میشنوی، مثل صدای خواب ریشههای زمستان است در دل زمین دلم گرفته است به خواب زمستانی رفته است. دیروز و پریروز عزای ملی بود به یاد شهیدان یک دو هفته ی اخیر در مشهد، قزوین، کرمانشاه نهاوند ایران کشور شهیدان است که در آن هر روز ملتی را شهید می کنند، که در آن ملتی هر روز جام شهادت را می.نوشد برای رهائی از ظلم برای عدالت و رستگاری مثل سقراط و حسین مثل منصور آن شعار بیخود نبود که میگفت هر روز عاشورا شده هر جا کربلا شده.

      ۵۷/۱۰/۲۰

      سرد است تاریک است. برق نیست و برف همچنان میبارد رادیو گفت سوخت به نیروگاه لوشان و یک جای دیگر نرسیده و برف سنگین به خط انتقال آسیب رسانده. بنابراین پس از این به نوبت در شهر خاموشیهای طولانی خواهد بود بخاری برقی کار نمی کند می ترسم ته مانده، نفت بخاری را روشن کنم گذاشته ام برای روز مبادا ، یعنی روز مباداترا در سرما و تاریکی منتظر کودتا نشسته .ام غزاله ناخوش است و گیتا پیش اوست هیچکدام نیستند. در تنهائی به انتظار کودتا نشستن هم عالمی دارد. همه جا صحبت کودتاست نخست وزیر ،سنجابی، روزنامهها و بالاخره خمینی در مصاحبه اش با لوموند ارتشی ها رادیوهای خارجی این هم دست پخت دیگری از دوستان امریکائی بیست و هشت مرداد کافی نبود این هم پشت بندش گویند اگر دولت بختیار موفق نشود نظامیها کودتا میکنند آقا هم همین احتمال را داده است. دولت بختیار چه جوری موفق شود ملت و رهبران مذهبی و سیاسی که با آن مخالفند ارتش که برایش چنگ و دندان تیز کرد به طوریکه بنابر خبر روزنامه ها رابرت هویزر ژنرال آمریکائی باید بیاید به ارتش ایران بگوید که فعلاً از دولت ایران اطاعت کنید کارمندان هم که وزیران را به وزارت خانه ها راه نمی دهند.

      مخالفان نمی گویند چه باید کرد به نظر میرسد که ملت رها شده است تا همچنان شهید بدهد و کشته شود آخر رهبرانی که تا اینجا آمدهاند و مردم را آورده اند - یا بهتر است گفته شود که مردم آنها را آورده اند و می دانند که کودتائی در پیش است برای جلوگیری از آن چه میکنند و از مردم میخواهند چه کنند؟ هیچ تا کنون کسی چیزی نگفته فقط می گویند کودتا بیفایده است همانطور که در ۲۸ مرداد بود. انگار آقایان برای فوایدش کودتا می.کنند مثل اینکه همه بلاتکلیف و هاج و واج منتظرند تا آن دست خونریز فرود آید. این رهبری انقلاب !نشد آقا گفتهاند صورتی تهیه کرده اند که در موقع لزوم منتشر خواهد شد. نام رهبران و مسئولان آینده امور از طرف دیگر رئیس جمهور را پیشنهاد میکنم تا مردم انتخاب کنند ایشان طوری رفتار می کنند که انگار لازم نیست مردم فعلاً از چیزی خبر داشته باشند و نقشههای ایشان را بدانند مگر اخراج آریامهر را

      روزهای سختی است. صبح پیاده می رفتم به سازمان پس از یک هفته دم خیابان دخترکی ده دوازده ساله چادر به سر با پیتی گنده تر از خودش به طرف جایگاه می دوید. چادرش مزاحم بود دانم سر میخورد دستهایش از سرما به رنگ لبو شده بود. از عجله داشت پشت سر هم لیز میخورد یکی را دید که از روبرو می آمد. با پیتی پر از نفت پرسید نفت میدن؟ یارو گفت آره دخترک تند کرد، نزدیک بود زمین بخورد. اما خودش را جمع و جور کرد و دوید، دستپاچه شده بود.

      تمام راه خلوت بود در شاه آباد تقریباً همه مغازه ها بسته بود. تک و توک ماشین ها گذشتند و به پیاده ها گل میپاشیدند. سفیدی بود و سرما و سکوت برف می بارید فقط دم جایگاههای بنزین جنب و جوشی به چشم می خورد .

      در سازمان سخنرانی بود روزهای زوج در تالار اجتماعات طبقه بالا جمع می شوند. ختمی گذاشتند برای دو تن از کارمندان که اخیراً در مشهد و بابل کشته شده اند. بعد یک چپ گرا صحبت کرد متنی را از رو میخواند مقاله ای سطحی و بسیار طولانی بود درباره جهانخواری امپریالیسم آمریکا پس از او یک مذهبی درباره شهید صحبت کرد. حرف حسابی در چنته نداشت ولی خوشبختانه با ژست لحن صدا و احساسات بی شائبه آن کمبود را جبران میکرد حتی قدری بیش از اندازه ولی کسی به مسائل سیاسی روز نپرداخت. کلی بافی شاید مشتری گیرتر است.

      ۵۷/۱۰/۲۵

      شهر منظره عجیبی دارد از سه راه ضرابخانه تا سیدخندان به پنج «کتابفروش» برخوردم جوانهایی که کتابهای مذهبی ) و در حقیقت کتابهای شریعتی یا کتاب های چپ گرا را بساط کرده بودند و میفروختند شاید فعلاً در حد خود پر رونق ترین کاسبی است آن هم در این روزگار وانفسا نه سرمایه میخواهد و نه سرقفلی مشتری هم تا بخواهی.

      کتابهای چپ اکثراً بیش از حد سطحی است در دانشگاه دیدم که تاریخ حزب کمونیست شوروی جزب بلشویک) را می.فروختند چاپ تازه ای بود بسیار مغلوط و بد اما نه به بدی متن کتاب همان کتابی که رفیق استالین هر جور که دلش خواسته بود توش سر قدم رفته بود و گفته بود حالا اینست تاریخ ،حزب خودش چه یار وفاداری است. امورات لنین بدون او نمی گذرد. در عوض چه تروتسکی خائن خرابکاری همه جا موذیانه در کمین است تا از پشت به پرولتاریا و حزب پیش آهنگش خنجر بزند آن بحث ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک هم که خود شاهکار فلسفه است همانی که می گفتند به قلم شخص خود آن بزرگوار است. در دانشگاه قدم به قدم بساط همین دستفروش هاست و ملت هم می خرند پریروز آنجا بودم، نخستین روز بازگشائی دانشگاه بود. به درختها و دیوارها و هر جا که بتوان چیزی بند کرد. اعلامیه و شعار و کاریکاتور و آگهی سیاسی بود دست نویس ماشین شده پلی کپی، چاپی و شعارها و نوشته های رنگی ریز و درشت و همه رنگ بر دیوار ساختمان های محوطه بیش از همه نوشتههای چریکهای فدائی خلق جلب توجه می کرد، چون مطبوعاتشان تازه دارد آفتابی می شود.

      در دانشگاه چه هنگامه ای بود از مردم جمعیت می زد. واقعاً چه اصطلاح توخالی و بی معنائی به قدری بی معناست که حتی مزخرف هم نمی تواند باشد. مثل سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفته بود » و ...) ... شهر نوعی آشفتگی و شلوغی شادی دارد از مأموران راهنمائی مخصوصاً در چهارراه ها خبری نیست انگار مردم را به حال خود واگذاشته اند و رفته اند و مردم هم بی قید و لاابالی می پلکند کسی به کسی نیست. در بیشتر چهارراه ها جوانها به صرافت طبع کار راهنمائی را به عهده گرفتهاند با ناشیگری و حرص و جوش کارهائی می کنند و گاه سه چهارتائی با هم ماشینها را از لای همدیگر رد می کنند، صدای بوق ماشینهای هم پشت گوششان بلند .است خوشبختانه گوش شنوا ندارند و گرنه یا کر می شدند یا کلافه و یا هیچکدام، ول می کردند ومی رفتند پیاده و سواره هم که مثل همیشه در هم لولند شهر بلاتکلیف منتظر و بی خیال به نظر میرسد جوری که انگار به همه چیز عادت کرده و آماده است تا به هر چیز دیگری نیز عادت کند در همین چهارراه پهلوی چند روز پیش عده ای شعار میدادند و عده ای از طرف مقابل چهارراه .جواب دو سه تا کامیون ارتشی دم چهارراه وسط خیابان ایستاده بود سربازها با تفنگ و مسلسل این طرف و آن طرف می دویدند، گاه چند تیر هوائی هم در می کردند تاق و پوقی می شد. عده ای ایستاده بودند به تماشا و عده ای هم دنبال کارشان راهشان را می رفتند و حتی زحمت برگشتن و نگاه کردن هم به خودشان نمی دادند انگار نه انگار

      ۵۷/۱۰/۲۶

      امروز شاه شرش را از سر مردم کند آخرش رفت .

      بعد از ظهر بود گیتا گفت ساعت دو شده است؟ گذشته بود. رادیو را گرفتم، به آخرهاش رسیدیم اظهار لحیههای شهبانو درباره فرهنگ ایران در هیچ حالی ول کن این رسالت فرهنگی نیست قضیه را فهمیدیم یک مرتبه مثل این بود که ته کشیدم توی صندلی فرو رفتم از فرط خستگی عصبی از فرط انتظاری طاقت فرسا و چندین ماهه و آرزوئی سوزان و چندین ساله از خوشحالی و نگرانی انگار فلج شده بودم. چند لحظه مثل مجسمه ای خالی بی حس و بی تکان .نشستم مثل اینکه پوستم را از کاه از هیچ پر کرده باشند، فقط نفسهای بلند میکشیدم خودم را از هوا پر میکردم تا حس کنم که هستم. شاید لبخند بی معنائی روی لبهام ماسیده بود به حماقت عجیب آدمی زاد فکر می کردم در حقیقت فکر این حماقت بی ،حرکت ساکن و سنگین ذهنم را فرا گرفته بود. این همه جنایت خیانت به ملتی و غارت مملکتی برای هیچ حماقت آدمی هم نهایت ندارد . گیتا گفت پاشو گفتم .البته راه افتادیم او ذوق زده بود با چشم های خیس و خندان و بیتاب شادی چابک و سرزنده ای داشت پرواز میکرد ولی خوشحالی من دلهره و هشداری در خود داشت آرام میخزید و مثل آب در من تراوش می کرد. به خیابان شمیران .رسیدیم چراغ های اتومبیلها روشن بود و بوق می زدند. مردم خوشحال بودند خوشحال چه ،کلمه مبتذلی است برای بیان حال مردم هر کلمه ای مبتذل است. همه ریخته بودند توی ،خیابان شیرینی آب نبات و نقل پخش می کردند. به هم تبریک گفتند و خیلی ها از شادی گریه می کردند.

      مثل «ف» که به طرف شهر می.رفت در راه بندان گیر کرده بود و پشت رل با لبخندی حیرت زده و نگاهی اشک آلود به اطراف نگاه میکرد ما سوار تاکسی بودیم و به تجریش می رفتیم که «ف» را دیدیم راننده مان با بوق رنگ «مرگ بر شاه» گرفته بود. خیلی ها توی خیابان می رقصیدند و زده بود به سرشان ذوق زده و خل شده بودند. در تجریش نزدیک ،پل ناگهان وضع عوض شد. یک ماشین آب پاش در جهت خلاف و از دست چپ می رفت مردم برایش راه باز میکردند و عده ای هم راهنمائیش می کردند. لباس نظامی و تفنگ راننده توجه گیتا را جلب کرد من گفتم لابد آتش نشانها اعتصاب نظامیها جایشان کار می.کنند. نگو قضیه چیز دیگری بود. آب پاش

      کرده اند و پل و دور زد و برگشت و به مردم خوشحال که هیچ تظاهری جز بروز دادن شادی بی نهایتشان نمی کردند رنگ آبکی آب رنگی کف آلود سبزی می پاشید. فرار کردیم و با جمعی دیگر رفتیم توی کوچه ای آبها از آسیاب ،ریخت، بیرون آمدیم و باز راه افتادیم به سر پل که رسیدیم ناگهان جمعیت به هم ریخت، مردم می دویدند و داد می زدند صدای ماشین آب پاش و گازی که میداد و فریاد ،رنگ، رنگ، رنگ میپاشن مردم با دویدن و فرار و دستپاچگی و صدای تیرهای پیاپی در هم آمیخته بود. صدا یک جوری بود، وحشتناک نبود اما هر بار که تیری در می رفت همانطور که هوا را می شکافت انگار با یک ضربت ناگهانی سریع و بی چون و چرا انبوه مردم را هم می شکافت و پاره می کرد. گیتا وحشت زده میدوید و دائم مرا صدا میکرد و من مرتب سفارش می کردم دستپاچه نشود همه چیز چنان به سرعت می گذشت که مجال نکردم یک آن نگاه کنم و ببینم ماشین از کجا می آید تا خودم را از رنگ کنار بکشم و یا تیرها را به کدام طرف در می کنند فقط به عنوان تنها حیله ی جنگی دولا دولا میدویدم تا تیرهائی که قرار است به سرم بخورند توی فضای خالی دست خالی و بی نصیب بگذرند در همین هنگامه حس کردم پشتم خیس شد و آب از کلاهم میچکد خوشبختانه در یک دکان لبنیاتی باز بود ، چپیدیم آن تو و سنگر گرفتیم کتم را درآوردم مدتی ،ماندیم خشک شدیم و برگشتیم خانه. لباس عوض کردیم و این بار به طرف شهر راه افتادیم زیر و بالای پل سیدخندان غوغای عجیبی بود. اتومبیلها فقط در یک خط از گوشه خیابان رد میشدند دیگر همه جا را مردم پر کرده بودند و ذوق زده در هم می لولیدند، به شیشه ماشین ها عکس خمینی را می چسباندند یا شعارهای دست نوشته یا کاریکاتور یا چیزهای دیگر را روی تریلیها کامیون ها و مینی بوس ها می زدند و می رقصیدند. طنابی را از بالای پل آویزان کرده بودند و می. خواستند مجسمه ، آریامهر را به دار بزنند. دم کیوسک روزنامه فروشی ملت اطلاعات و کیهان را میقاپیدند. نمی دانم کدامشان با حروفی که هرگز به آن بزرگی ندیده بودم تیتر زده بود شاه رفت و یکی داشت آن را نگاه می کرد. من گفتم چاخانه روزنامه نویسها از این دروغها زیاد میگن یارو یک آن جا خورده و بیچاره نگاه کرد و بعد ناگهان زد زیر خنده.

      هرگز چنین تهرانی ندیده بودم این شهر ،زشت کج خلق و آشفته شادترین مهربان ترین و کامرواترین شهر دنیا بود و مردمش همه با هم رفیق شده بودند. صدای تیر در میدان تجریش خیلی توجه مرا جلب کرد مثل این بود که با پتک به جام سربی رنگ آسمان میزنند و جام در آنی شکند و به صورت سکوت در فضا پخش می شود. بعد از رنگ پاشی و تیراندازی میدان به کلی خلوت بود. فقط دو سه کامیون ارتشی و تعدادی سرباز تفنگ به دست و آماده در میانه میدان ایستاده بودند و گوئی مبارز می طلبیدند و سکوت مثل موج ،آب مثل وزش باد از آسمان فرو می ریخت و مثل خاکستر روی زمین جمع می شد و همه چیز را زیر خودش دفن می‌کرد. مثل پشته های شن روان در کویر.

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی