- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
دوره ناپدری:
همزمان با عوض شدن دولت، جریان چپ که هنوز تو مجلس افراد زیادی داشت و وزارت ارشاد تو دستش بود، به فکر علم کردن پایگاهی افتاد که توش بتونه نفوذ خودش روی سینمایی ایرانو حفظ کنه؛ سینمایی که خودشون معماری کرده بودن. سال ۶۸ مجلس یه قانونی تصویب کرد که مطابق اون میشد یه نهاد صنفی برای سینمایی ها تأسیس بشه؛ جایی به اسم خانه سینما. تو سال ۶۹ و چند سال بعد از اون، بهشتی و انوار داشتن تلاششونو میکردن که بچههای سینما رو جمع کنن و خانه سینما تشکیل بشه. این البته پروژه سنگینی بود و به سرانجام رسوندنش زمان میبرد.
وقتی قرار بود جشنواره نهم فجر برگزار بشه، فضای سیاسی-اجتماعی کشور داشت حسابی تغییر میکرد. دولتی سر کار اومده بود که به سیاست تعدیل اقتصادی و آزادسازی قیمت کالاها و اینجور چیزا اعتقاد داشت. حتی یهبار عبارت «سرمایهداری حزب اللهی» تو یه مصاحبه از دهن هاشمی رفسنجانی با لحن تأییدآمیزی بیرون اومد. این عبارت رو تو اون دوران مدیرای بنیاد مستضعفان باب کرده بودن و گفتن دیگه از این ببعد تو کشور به همچین چیزی نیاز داریم و خودمون راش (راهش) میندازیم. لااقل قبل از اینکه بگن مأموریت ما ساختن سرمایهداری حزباللهیه، نرفتن اسم اون بنیاد مستضعفان رو عوض کنن. بنیاد مستضعفان که از اول انقلاب، هم سالن سینما داشت و هم مدعی فیلمسازی بود، کمکم رفت به سمت فعالیتهایی که به جای پول خرج کردن، میشد ازش پول در آورد. وارد دورهای شدیم که چندتا واژهی بهخصوص مثل «اسلامی» و «حزب اللهی» و امثال اونا، اول و آخر یه چیزایی میچسبید و مجازش میکرد که کسی توی خوابم نمیدید. حتی اصطلاح «ژاپن غرب آسیا» که شاه میگفت قصد داره ایرانو به اونجا برسونه، تو دولت هاشمی تبدیل شد به «ژاپن اسلامی» و نه تنها دیگه غیرمجاز نبود، هر روز و هر دقیقه دربارهش حرف می زدن. خب اگه همه اینا هستن، چرا فیلمفارسی اسلامی نداشته باشیم؟
اتفاقاً هاشمی موافق بود و قبل از اینم گفته بود که با برگشتن ستارههای فیلمفارسی به سینمای بعد از انقلاب مشکلی نداره. مشکل اینجا بود که هاشمی اولویت فرهنگی نداشت و از دردسرش فرار میکرد. اون برای خودش نقشههای بزرگ و مهم دیگهای در نظر داشت و نمیخواست انرژی و اعتبارشو خرج مسئله فرهنگ بکنه. هاشمی نه مثل معادیخواه بود که پای فیلم برزخیها وایساد و هم وزارتشو از دست داد، هم از سیاست حذف شد، نه مثل خاتمی بود که پای دوتا فیلم مخملباف و چند تا موزیسین وایساد و همون بلایی سرش اومد که خودش سر نفر قبلی آورده بود. هاشمی اولین صدایی که از یه گوشه در میومد، یه فیلم، یا یه کتاب یا خواننده رو مثل میوه میفروخت چون اولویتش جراحیهای بزرگ اقتصادی و اجتماعی بود. شاه، فیلمفارسی رو برای مخدر بودن و بیدردسر بودنش میخواست اما حالا همین فیلمفارسی برای هاشمی میتونست دردسر بشه و پسوند اسلامی هم به دادش نمیرسید؛ چون نسل جدیدی که وارد سینمای ایران شده بود، چندان خوش نداشت که رقبای قدیمی دوباره برگردن و حواسش حسابی به این قضیه جمع بود. به این نکته معمولاً اشاره نشده و همه دنبال هزار تا مسبب و مقصر دیگه گشتن.
به هر حال دوران چپگرایی تموم شد اما دوران لیبرالیسم فرهنگی هم با هاشمی یه سکته جدی زد. هاشمی عملگرا بود و اساساً با روشنفکری میونهای نداشت؛ چه چپ چه راست، چه عرفی چه اسلامی. این دولت با بچههای جنگ هم نمیساخت. بر خلاف دولت موسوی که اعتقاد داشت تو خود دوره جنگ نباید فیلم جنگی بسازیم و ساختن این فیلما رو باید بذاریم برای بعد از پیروزی یا آتشبس، هاشمی حالا که آتشبس شده بود اعتقاد داشت که جنگ تموم شده و باید هر کاری بکنیم تا مردم فضا و ادبیاتشو فراموش کنن. اینطور شد که یه وضع متناقضی بوجود اومد. صف بزرگی از فیلمسازای جنگ تو دوره بهشتی و انوار کشف شدن و آموزش دیدن که بعد از قطعنامه فیلم بسازن، در حالی که فضای کشور قرار بود به سمت دیگهای بره.
سینمای جنگ از اینجا به بعد دوران پرمشقتی رو گذروند. محمد هاشمی، برادر رئیسجمهور، رئیس صدا و سیما بود و سینما هم زیر مجموعه دولت قرار گرفت. حالا هر تلاشی میشد تا فضای آرمانگرای دهه ۶۰ فراموش بشه و دورهای از زرق و برق و تجمل و نمایش دارایی و مصرفگرایی و رویای توسعه توی ایران شروع شد.
اینکه مرتضی آوینی رو از تلویزیون بیرون کردن برای همین بود. حرف حسابشون این بود که دیگه چیزی از جنگ نباید گفته بشه.
جشنواره نهم فیلم فجر، شروع جنگ سینمای بعد از انقلاب با سردار سازندگی بود تا هر طور شده خودشو زنده نگه داره. دوره تلاش برای بقاء شروع شد. آرایشها و دستهبندیهای داخلی سینما هم همه داشت زیر و رو میشد. این برای سینما دورهای بود که باید از ناپدری نون میگرفت. کمکم این زمزمه پیچید که دولت جدید فرهنگ رو زائدهای به سیاست و توسعه میدونه.
**
وقتی جشنواره نهم فجر رسید، مدیرای سینمایی بعد از انقلاب، اونقدری تو مسئله فیلمسازی خانمها، دستشون پر شده بود و اعتماد به نفس داشتن که یه بخش ویژه بذارن و فیلمای اونا رو نمایش بدن. تو این بخش رخشان بنیاعتماد، پوران درخشنده، مرضیه برومند و فریال بهزاد که فیلم ساخته بودن، کنار انسیه شاهحسینی که نویسنده «دلنمک» بود، با فیلماشون حضور داشتن. انسیه شاهحسینی هم چند سال بعد روی صندلی کارگردانی نشست و روزی رسید که شنیدن اسم کارگردانهای زن تو سینما و تلویزیون ایران کاملاً عادی شد. چند سال اول جشنواره فجر، خود هیئت داوران هم هیچ نقش قابل توجهی که خانمها توی فیلما بازی کرده باشن پیدا نمیکرد و جایزهای هم نمیدادن. حالا قرار بود با حضور خانمهایی که تو دوره جدید وارد سینما شده بودن، سینمایی که اساساً تا قبل از این، تو دوره فیلمفارسی کارگردان زن نداشت، این تغییر و تفاوت احساس بشه.
**
چند سال از شروع دوره جدید سینمای ایران که گذشت، ساختن فیلمایی که موضوعشون خود سینما بود توی ایران کم وبیش باب شد. «گراند سینما» و «کلوز آپ» دو تا از نمونههای معروفترش هستن و حالا تو فجر نهم داریوش فرهنگ «دو فیلم با یک بلیت» رو آورد. حسن هدایت هم یه فیلمی تو بخش خارج از مسابقه داشت به اسم «شهر خاکستری» که موضوعش خانوادگی بود و زن جوون فیلم، شغلش کارگردانی تلویزیون بود. اینجور فیلما به مذاق طبقه متوسط خوش میاومد و براشون دلنشین بود. چند تا فیلم جنگی هم اون سال ساخته شدن که از بینشون «در مسلخ عشق» کمال تبریزی و «چشم شیشهای» از حسین قاسمی جامی تونستن به بخش مسابقه بیان. چشم شیشهای غیر از فضای جنگیش، یه جورایی درباره سینما هم بود و این حتی از اسم فیلم معلومه؛ چشم شیشهای یعنی دوربین.
تو بخش خارج از مسابقه هم چند تا فیلم جنگی قابل توجه بود که نیاوردن اونا به بخش اصلی، نشون میداد سیاست فرهنگی با عوض شدن دولت چقدر عوض شده. وزیر ارشاد و معاون سینمایی و مدیر فارابی هنوز همونا بودن ولی خیلی چیزا فرق کرده بود.
بعضی از این فیلما اولین و آخرین کار کارگردانشون شدن؛ مثلاً «تویی که نمیشناختمت» از ابراهیم سلطانیفر که بعداً وارد فضای مدیریت شد و «چون ابر در بهاران» از سعید امیرسلیمانی، بازیگر قدیمی که به همون فضای بازیگری برگشت. محمدمهدی عسگرپور هم با یه فیلم جنگی به اسم «پرواز در نهایت» تو بخش فیلمای اول و دوم جشنواره بود اما این فیلم آخرش نشد.
تو قسمت مرور سینمای ایران مسعود کیمیایی با «گروهبان» اومده بود که درباره تموم شدن جنگ و حال و هوای رزمندههای باقیموندهش قصه میگفت. احمدرضا درویش هم تو این دوره از فجر بود اما نه با یه فیلم درباره جنگ ایران و عراق. «ابلیس» فیلمی بود درباره هواپیمای مسافربری ایران که یه ناو آمریکایی تو خلیج فارس منفجرش کرد. ماجرای فیلم روی یه کارمند بخش نظارت پرواز فرودگاه تمرکز داره که برای آمریکاییها جاسوسی میکنه و باعث سقوط این هواپیما میشه. ۳۰ سال بعد وقتی یه اتفاق دلخراش دیگه مثل همین برای یه هواپیمای مسافربری تو آسمون ایران افتاد، دوباره اسم فیلم ابلیس سر زبونها چرخید اما این زمزمه دووم زیادی نیاورد؛ چون فرضیهای که مطرح میکرد، به مذاق هیچکدوم از طرفهای دعوا خوش نمیومد.
اونسال کمدی هم داشتیم. غیر از «دو فیلم با یک بلیت»، یدالله صمدی هم «آپارتمان شماره ۱۳» رو ساخت و ابولحسن داودی که فیلمش تو بخش مسابقه نیومد، فیلم خاطرهانگیز «سفر جادویی» رو برای بچهها داشت.
کمکم موضوع عشق زمینی داشت وارد سینمای بعد از انقلاب میشد و از همون اول راه، سروکله مثلث عشقی هم پیدا شد. واژه عشق حتی تو اسم سه تا از فیلمای بخش مسابقه بود و هر سهتا هم مثلث عشقی داشتن. شاید امروز نشه تصور کرد که تو اون دوره و زمونه همچین کلمهای تو اسم یه فیلم، چقدر میتونست روی فروشش تاثیر بذاره. یکی از این فیلما «عشق و مرگ» از محمدرضا اعلامی بود که آخرش معلوم میشد مثلثی در کار نیست و مرد قصه الکی بدبین شده. یکی دیگه «نقش عشق» بود از شهریار پارسیپور که آخرش معلوم میکرد اتفاقاً مرد قصه چقدر حواسپرت بوده و متوجه خیانت زنش نشده. این فیلما درونمایه سهگانه بودن رابطه رو تو سینمای بعد از انقلاب کلید زدن. واژهی عشق تو اسم یکی از دوتا فیلم محسن مخملباف هم اومده بود؛ نوبت عاشقی؛ و مثلث و مربع عشقی و همهجور هنجارشکنی عجیبی توش بود. اما یه فیلم عشقی مهم دیگه تو اون سال «عروس» بود. بدون مثلث و هر شکل هندسی دیگه. بهروز افخمی خودشو دیر به باقی فیلمسازای دهه شصت رسوند و تو این مدت مشغول سریال «میرزا کوچک خان» بود اما وقتی اومد، با فیلمی اومد که تأثیر زیادی رو دورههای بعد از خودش گذاشت.
پدیده اون سینمای ایران واروژ کریممسیحی بود با فیلم «پرده آخر». واروژ یکی از باقیموندههای ارامنه تو سینمای ایران بهحساب میاومد که سالها پشت صحنه به عنوان تدوینگر کار کرده بود و حالا فیلم اولشو تو یه فضای تئاتری ساخت. جایزههای جشنواره رو همین فیلم درو کرد اما شایعه شد که پرده آخر چون فیلم بیدردسر و بیآزاری بوده، اینقدر تحویلش گرفتن. حتی اگه بخشی از این شایعات درست باشن، پرده آخر فیلم کمارزشی نبود.
جشنواره نهم، جشنواره غوغا بود. نه به خاطر پرده آخر یا فیلمای جنگی و کمدیهای نرم اونسال. این غوغا حتی به خاطر عروس هم نبود. همه چیز سر دوتا فیلم مخملباف اتفاق افتاد؛ «نوبت عاشقی» و «شبهای زایندهرود»
نوبت عاشقی سهاپیزودی بود و تو ۷۰ دقیقه کلا پنج دقیقه دیالوگ داشت. فیلمو تو ترکیه ضبط کرده بودن چون ارشاد از مخملباف اینو خواسته بود.
فیلم یه داستان رو با شخصیتهای یکسان، سه جور متفاوت روایت میکرد و یه دختر مومشکی به اسم گُزل، تو مرکز سهتا روایت بود. تو اپیزود اول گزل میره به پارک کنار قبرستون و با یه مرد موبور قرار ملاقات میذاره. یه پیرمرد که اومده اونجا تا قناری بگیره، اونا رو میبینه و به شوهر مومشکی گزل اطلاع میده. اونم پسرک موبور رو میکُشه و گزل رو زخمی میکنه و بعد خودشو تحویل پلیس میده. شوهر مومشکی گزل تو دادگاه محکوم میشه و مرگشو اینطور انتخاب میکنه که بندازنش تو دریا. گزل هم میره به جایی که با پسر موبور قرار میذاشت و همونجا خودکشی میکنه. تو اپیزود دوم جوون موبور و گزل زن و شوهرن اما گزل عاشق مرد مومشکی شده که یه فروشنده دورهگرده. پیرمرد بازم میفهمه و به شوهر گزل میگه. شوهر گزل میاد مرد مومشکی رو بکشه که خودش کشته میشه. مرد مومشکی که حالا قاتل شده، بازم خودشو به دادگاه معرفی میکنه و درخواست میده که نوع مرگش حلقآویز شدن باشه. گزل هم تو بیمارستان خودکشی میکنه. تو اپیزود سوم جوون مومشکی و گزل زن و شوهرن اما گزل با جوون موطلایی رابطه داره. پیرمرد بازم خبرشو به شوهر گزل میده اما مرد مومشکی وقتی برای دعوا رفته بود، ناگهان خودشو کنار میکشه تا پسر موطلایی اونو بکشه. این اتفاقم نمیافته. بعد مرد مومشکی میاد و خودش اسباب ازدواج زنش با مرد موطلایی رو جور میکنه. تو مراسم ازدواج، قاضی که از شغلش استعفا داده هم اومده و خطبه عقد رو میخونه. مرد مومشکی گزل و شوهر موطلاییشو به خونه میرسونه و تاکسیشو بهشون هدیه میده. گزل موقع خداحافظی تردید میکنه که چرا این مرد رو رها کرد. جوون موبور تصمیم میگیره گزل رو به همسر سابقش برگردونه و تو مسیر با پیرمرد روبهرو میشه که اعتراف میکنه تمام این مدت عاشق گزل بوده.
حتی ساکتترین فیلم مخملباف پر از شعاره. اینجا همون بحثی که مهرجویی با هامون مطرح کرده بود، به یه شکل واضح و گلدرشت خودشو بیرون ریخت و اصلاً از روی همین فیلم میشد اصل دعواهای سیاسی سر فیلمایی که به نظر غیرسیاسی میرسیدن رو فهمید. مسئلهی غیرت که تو قیصر مطرح شده بود، سد راه فردگرایی افراطی بود. غیرت که باشه، هر کس مقابل جامعه و تاریخ و وجدان، باید خودشو تنظیم کنه. یعنی به فردیت محض، یه مهاری زده شده. اما کسی که به مخملباف برای این فیلم مشاوره داد، میخواست این سد رو بشکنه و راه رو برای جا انداختن تفکرش باز کنه. قبلاً تو فیلم مهرجویی حمید هامون به شک میافته که آیا حق داره به عنوان روشنفکر خودشو مالک یه زن بدونه یا نه. قطعاً منظور مهرجویی از این روشنفکری، روشنفکری چپ نیست. تیپ روشنفکر لیبرال و فردگرا از همونجا به شکل جدی خودشو نشون داده بود. اصولا بحثایی مثل نسبیت و فردگرایی نمیتونست فقط مسئله اخلاقی و فلسفی باقی بمونه، چون نتیجههای سیاسی هم دنبالش میاومد. غیرتِ قیصر و فرمون انقلابی بود و بیغیرتیِ مرد مومشکی تو نوبت عاشقی، اعلام علنی مخملباف در اینباره که دیگه انقلابی نیست.
نوبت عاشقی که اسم «عاشقی به نوبت» بیشتر برازندهش به نظر میرسید، درباره هرچی بود به جز عشق. فیلمی بود که مایوس و پوچگرا و جبری به دنیا نگاه میکرد. در حالی که عشق یعنی یه نفر حتی بخواد که کوه رو جابجا کنه.
مخملبافی که با انقلابی شدن میخواست سرخوردگیهای زندگی شخصیشو جبران کنه، حالا بعد از کلی شلوغبازی به بنبست رسیده بود و مشاور فیلمنامهشم از این فرصت استفاده کرد تا شعلهی شور انقلابی رو تو کسی خاموش کنه که خودش یه کاراکتر نمادین از انقلابیگری شده بود و از اسم محسن مخملباف عبرتی برای همه آدمای شورمند و آرمانگرا بسازه. قرار بود با این کار راه برای قبول کردن یک نوع نسبیت و روان داری محض تو جامعه باز بشه.
مخملباف متهم شد به آرمانباختگی. اون اما از اولشم نشونه دقیقی از آرمانگرایی تو سینمای خودش رو نکرده بود. مخملباف یه روز و روزگاری پشت شور انقلابی سنگر گرفت تا مسائل روحی خودشو تخلیه کنه و از یه جایی ببعد جشنوارههای خارجی رو پیدا کرد که مشتری جدیدی برای تخلیههای روحی و روانیش شدن. اوایل کار چون هنوز مخملباف جزئی از بدنه انقلابی حکومت بهحساب میاومد، اینکه ساز مخالف میزد برای جشنوارههای خارجی غنیمت بود ولی بعداً که کاملاً جدا شد، همین خاصیت رو هم از دست داد. «شبهای زایندهرود»، دومین تیم مخملباف تو فجر نهم هم یه چیزی تو همون مایههای «نوبت عاشقی» بود. فیلم درباره یه استاد دانشگاهه که قبل از انقلاب ظاهراً جامعهشناسی درس میداد.
یه روز این مرد همسرشو تو تصادف از دست میده و پاهای خودشم فلج میشن. این اتفاق خونهنشین و افسردهش میکنه تا اینکه جریان انقلاب رو از پنجرهی خونه میبینه و بعد از انقلاب تصمیم میگیره به دانشگاه برگرده.
دختر این مرد تو بیمارستان کار میکنه و با مجروحین جنگی تماس داره.
نامزد دخترک رهاش کرده و زن گرفته اما یه جانباز قطع نخاعی تو بیمارستان عاشق این خانم میشه. بعد نامزد سابقش برمیگرده و میگه زنمو طلاق دادم و عاشقتم و از این جور صحبتها
با اینکه مخملباف تا دیروز بدون یه روز سابقه جبهه، وکیلمدافع خودخوانده جنگ و انقلاب شده بود، حالا همه میدیدن گوشه و کنار فیلمش متلکی نیست که نثار انقلاب و جنگ نشده باشه؛ اما همه چیز میرفت تو غلاف مسائل جنسی و چندهمسری خانمها
از سال ۶۷ ببعد مهدی نصیری عضو شورای سردبیری کیهان شده بود. محمد خاتمی نماینده امام تو موسسه کیهان بود و مهدی نصیری که تو باند کیهانیها نبود، دید که چهار نفر از اعضای شورای سردبیری همزمان استعفا دادن. نصیری خودشم تعجب کرد وقتی دید که خاتمی استعفای اونا رو قبول کرد. وقتی دوتا فیلم مخملباف تو جشنواره اکران شدن، نصیری، هم خودش رفت و اونا رو دید، هم یه خبرنگار فرستاد که صدای شبهای زایندهرود رو کاملاً ضبط کنه. بعد دیالوگهای فیلم رو پیاده کردن و تو روزنامهشون رفت زیر چاپ. آوینی نقدی نوشته بود که همون اول کار خدا رو بابت اینکه بادکنک مخملباف ترکید و این سینمای شعارزده به پایان رسید شکر میکرد اما روزنامه نصیری لحن دیگهای انتخاب کرد. اونا این جمله رو سر زبونها انداختن که مخملباف ماجرای مادر صیغهای خودشو تو شبهای زایندهرود تبدیل به فیلم کرده. سالها بعد مهدی نصیری گفت این جمله رو خود مخملباف تو مصاحبه با یه مستند گفته بود و صیغه هم کار غیرشرعی نیست.
اما نصیری دروغ میگفت. این مستند رو هوشنگ گلمکانی بعد از جشنواره نهم ساخت و اون موقع دیگه حتی نصیری تو کیهان نبود. اونا احتمالاً از یه جایی درباره گذشته مخملباف خبر داشتن و با قاطی کردن راست و دروغ و زیاد کردن پیاز داغش، فرصت رو برای انتقام مناسب دیدن. اون حرفی هم که مخملباف تو مستند گنگ خواب دیده زد، در حقیقت یه توضیحی بود راجعبه چیزی که همهجا درباره مادرش گفته میشد. اصولاً زنهای زندگی مخملباف، چه مادرش و چه همسر اولش، همه سرنوشت تلخی داشتن. همسر اول مخملباف هم تو آتشسوزی خونهشون فوت کرد و بعد با خواهر خانمش ازدواج کرد
مسئله اصلی شبهای زایندهرود و نوبت عاشقی اینا نبود. مسئله اصلی برخورد توهینآمیز یه آدم سابقاً خودی با مفاهیم بنیادین جبهه خودی بود. یه نفر که با هیاهوی زیاد تعیین میکرد کی خودیه و کی غیرخودی، حالا هر چیزی که دم دستش بود رو به سمت خودیها پرت میکرد.
چند روز بعد از جشنواره فجر، سر و صداها بلند شد. حتی تو مجلس علیه این دو تا فیلم مخملباف صحبت کردن و بهشتی و انوار و محمد مهدی حیدریان با یه روزنامه مصاحبه مفصلی کردن تا از خودشون دفاع کنن. بهشتی اونجا گفت باید به جایی میرسیدیم که تموم جشنوارههای معتبر خارجی بخوان حتماً فیلمای ایرانی تو فهرستشون باشه. باید کاری میکردیم که همه فیلمخونههای دنیا یه بخشی رو به سینمای ما اختصاص بدن. باید کاری میکردیم که سینمای ایران تو دانشگاههای دنیا تدریس بشه و فیلمسازایی تو همه دنیا به وجود بیان که به پیروی از یه فیلمساز ایرانی افتخار کنن. تو دوره ما برای اولین بار بود که سینمای ایران موضوع یه سمینار تو دانشگاه آکسفورد شد و حالا تو دانشگاه یوسیایال کالیفرنیا هم کرسی تدریس سینمای ایران دایره شده»
از این مصاحبه زیاد نگذشته بود که تو نماز جمعه پونزدهم اسفند سال ۶۹، آیتالله جنتی که یه روزگاری تو حوزه هنری و سازمان تبلیغات اسلامی با مخملباف آشنا بود و ازش بارها حمایت کرده بود، این بار بدون این که از کسی اسم ببره، واکنش دیگهای به سینما نشون داد و گفت: «گاهی مباهات میکنن که فیلم ما تو خارج مورد تشویق و تقدیر قرار گرفت و نتیجه میگیرن هنر ایران داره زنده میشه. عجب هنری کردید! آیا ما باید خوشحال بشیم کسایی که ایجاد فساد تو دنیا زیر سر اوناست، ما رو تشویق کنن و بهبه و چهچه بگن؟»
آقای جنتی سوای هر از هر قضاوتی درباره شخصیت و رفتار سیاسیش، درمورد سینما آدم رواداری بود و فکر نسبتاً بازی داشت. بارها دیده شد که بعضی از فیلما با وساطت و نامه اون تونستن اکران بشن و موضع احمد جنتی درباره سینما با اون تصوری که معمولاً ازش میشه فرق داره؛ هرچند از این دهه ببعد دیگه تو حوزه فیلم و فرهنگ کار خاصی تو دستش نیست و نفوذی نداره. اعلام موضع آیتالله جنتی که بین روحانیت اون روز معمولاً مدافع فیلمسازا بود، اگرچه لحن شدیدی نداشت اما نشون میداد که مخملباف دیگه داره یهسری از جدیترین حمایتکنندههای قبلیشو هم از دست میده. محمد خاتمی بلافاصله جواب داد و نوشت تردیدی نیست که آقای جنتی خودش فیلمو ندیده و رو حساب حرف دیگران داره قضاوت میکنه. آیا خاتمی فکر میکرد که اگه آیتالله جنتی فیلمو میدید، نظرش عوض میشد؟ توی این دوتا فیلم نه موی زنها چندان پیدا بود، نه لباس ناجوری پوشیده بودن. حتی تو شبهای زایندهرود که نمای بسته از چهره بازیگر زن نشون داده میشه، برای این بازیگر با گریم یه سیبیل کمرنگ گذاشتن. مسئله اصلی محتوای فیلم بود. این دو تا فیلم نمادی شدن از وضعیت روحی و فکری جریانی که به چپ اسلامی معروف بود و حاشیهی اون فیلما به اضافه مسئله موسیقی، باعث شد خاتمی تو وزارت ارشاد دووم نیاره.
محمد خاتمی که دیگه زیر فشار اینهمه جنجال حس میکرد نمیتونه کاری بکنه، مرتب درخواست استعفاء میداد اما هاشمی حس میکرد که همچین استعفایی روی نتیجه انتخابات مجلس تاثیر بدی میذاره و قبول نمیکرد.
کیهان هم کاملاً از دست این جریان در اومده بود و یه مجله درست شد به اسم کیان که خیلی فضاش نخبگی بود اما در حقیقت داشت یه تز و یه مکتب فکری طراحی میکرد. مغز متفکر و تئوریسین اصلی این حلقه دکتر سروش بود و کسایی مثل سعید حجاریان و اکبر گنجی هم وارد همون حلقه شدن. دیگه از دکتر شریعتی فقط یه نوستالژی باقی مانده بود و جریان لیبرال بین روشنفکرای مسلمون بیشترین اقبال رو داشت. یه حلقه منزوی از روشنفکرایی درست شد که به کار تئوریک و طراحیهای فرهنگی و اجتماعی پناه بردن.
**
گردش به راست مخملباف و باقی چپهای اسلامی، پایان دوره گروه فشار تو ایران نبود. همزمان با تغییر چهره مخملباف جای اونو داشتن آدمای جدیدی میگرفتن که سرنوشت اکثر اونا هم میرفت تا شبیه مخملباف بشه. شاید بشه به عنوان آسیبشناسی، یه سیکل تکرارشونده رو در مورد رفتار جریانهای تندروی بعد از انقلاب شناسایی کرد. قصه تندروی شبیه یه ژانر داستانیه که هربار با همون خصوصیات کلی، همه چیزش تکرار میشه و فقط اسم آدما و بعضی از جزئیات صحنه فرق میکنه. داستان از اینجا شروع میشه که یه عده آدم پر سر و صدا با لحن و رفتاری که خاصیت تکفیری داره و معیارهاش خیلی سختگیرانه هستن، غیر از خودشون همه رو غیرخودی میدونن و برای همه دردسر درست میکنن. بعد یه جا ناگهان اون ساختمان فکری رادیکال فرو میپاشه و یه رادیکالیسم معکوس تو این آدما ایجاد میشه. یعنی کسایی که تندروی این طرفی داشتن، حالا از اون ور بوم میافتن و گروه بعدی جای اونا رو میگیره. گروه بعدی با همین آدمای سابقاً خودی در میافته و از همهی حرفا و کاراشون ایراد میگیره به جز تندرویهای سابقشون. چون اونا خودشونم الان تندروی میکنن. اگرم بهشون بگی خود تو هم قراره یه روز برعکس الانت بشی و از اون ور بوم بیفتی، محاله زیر بار برن ولی دیر یا زود این روز میرسه. مخملباف اورکت سبز رنگشو درآورد و به جای ریش، دیگه فقط سیبیل گذاشت. حالا کسای دیگهای قرار بود نقش سابقشو بازی کنن و یکی از مهمترین چهرههای این دوره مهدی نصیری بود.
اوایل دهه هفتاد، انجمن فیلمسازان مسلمان یا همون هیئت اسلامی فیلمسازان که چند بار اسمش یه تغییرات جزئی کرد، بالاخره فرصتو مناسب دید که تشکیلات رسمیشو علم کنه. فرجالله سلحشور، جمال شورجه، علیرضا سجادپور، جواد شمقدری، حسن علیمردانی، مهدی نصیری و اکبر حر جزء این گروه بودن. اکبر حر سال ۶۳ یه فیلم جنگی ساخته بود به اسم «ما ایستادهایم» که کار شاخصی نبود. جواد شمقدری هم تو سال۶۷ «بر بال فرشتگان» رو ساخت که یه مقدار بهتر بود ولی اونم به سطح بعضی از کارای مهم دفاع مقدس نمیرسید. جمال شورجه تو سال ۶۷ «روزنه» رو ساخته بود و تو ۶۸ شب دهم رو که یه مقدار بیشتر دیده شد و تو سال ۷۰ داشت «عملیات کرکوک» رو میساخت. شورجه مهمترین فیلمساز این گروه بود. علیرضا سجادپور تو سال ۶۳ تهیهکننده «سرباز کوچک» شده بود. حسن علیمردانی هنوز دستیار فیلمبردار بود و مهدی نصیری هیچ سابقهای تو سینما نداشت. قبلا آدمای شاخصتری تو این محفل بود اما رویهی فکری این گروه طوری بود که اونا ازش جدا شدن. کسایی مثل رسول ملاقلیپور و ابراهیم حاتمیکیا. مرتضی آوینی هم با رویه این گروه اختلاف پیدا کرد. آوینی عملیات کرکوک رو «رمبوی ایرانی» میدونست و عوضش نصیری وقتی سیدمرتضی از فیلم «عروس» دفاع کرد، خطاب بهش نوشت «آقای آوینی از خود عروس خوشت اومده یا فیلم عروس؟» آوینی جواب داد: «عروس فیلم بدی نیست و حتی از لحاظ مضمون یک فیلم اخلاقی است. مگر آنکه بخواهیم چند کلوزآپ از خانم کریمی و یا زیبایی ایشان را جنایتی تلقی کنیم که هیچ چیز حتی سیر اخلاقی فیلم نمیتواند این جنایت را جبران کند.» عروس توی تابستون سال ۷۰ اکران شد و راه، برای ستارهسازی تو سینمای بعد از انقلاب باز شد. دوتا جوون خوشتیپ و زیبا وارد سینما شدن و چشم رنگی هم کمکم مد شد. البته قبل از عروس، توی فیلم هامون، هم نمای بسته از چهرهی یه خانم بازیگر دیده شده بود و هم هنرپیشه مردی ظاهر شد که درخشید و اسمش سر زبونها افتاد. شکیبایی قبل از اونم بازیهای فوقالعادهای داشت ولی هامون تیپی شد که روی این بازیگر موند و باهاش تا آخر کار اومد.
حالا غیر از نصیریان، مشایخی، کشاورز، عزتالله انتظامی و داوود رشیدی، مردم و بخصوص جوونها اسم بازیگرای جدید دیگهای رو هم بلد شده بودن؛ خسرو شکیبایی، نیکی کریمی و ابوالفضل پورعرب. به این فهرست قرار بود اسمای جدیدی اضافه بشه و تا ابد پیش بره. تو دهه شصت بازیگرای خوب زیادی جلوی دوربین اومدن که مردم اکثرشون رو به قیافه میشناختن نه به اسم. محمد کاسبی و جعفر دهقان و فرجالله سلحشور و پرویز پرستویی، یه تعدادی از اونا بودن و بین خانمها افسانه بایگان بود و فاطمه معتمدآریا و سوسن تسلیمی که این آخری البته گذاشت و از ایران رفت. یه چهره ی آشنای دیگه هم تو بازیگرای دهه شصت بود که سال ۷۰ اولین فیلمشو کارگردانی کرد و به فجر آورد. یه فیلم خیلی تلخ که هم محرومیت شدید سیستان و بلوچستان رو نشان میداد و هم از اونجایی که قاچاق دخترای ایرانی به عربستان رو فاش میکرد، به مذاق دولتی که حساب ویژهای روی روابط با عربستان باز کرده بود خوش نیومد. توقیف فیلم اول یه کارگردان میتونه کاملاً از گردونه حذفش کنه و این اتفاق داشت میافتاد اگه مرتضی ٖآوینی تو سالن کوچیک حوزه هنری که فیلمو برای چند نفر نشون میداد، مرتضی آوینی هم نبود.
**
مجید مجیدی که کارمند حوزه هنری بود، سال ۶۷ برای یه سفر ده روزه به سیستان و بلوچستان رفت تا یه جنگ ادبی برگزار کنه. اونجا با بچههایی برخورد کرد که بهشون میگفتن بدوک. به زبون بلوچی، بدوک یعنی کولبر. مجیدی اونجا با ماجرای قاچاق دخترای ایرانی به عربستان هم برخورد کرد. بعد که به تهران برگشت، با سیدمهدی شجاعی نشستن و یه فیلمنامه در اینباره نوشتن. قرار شده حوزه هنری از فیلم حمایت کنه. چون این کار بازیگر حرفهای نداشت و مجیدی فیلمساز اول بود، هزینهها تقریباً یکسوم قیمت فیلمای اون موقع آب خورد و عوضش کلی دردسر دیگه داشت. وقتی حوزه هنری سیستان و بلوچستان فهمید که فیلم داره تلختر از طرحی که بهشون ارائه شده بود پیش میره، مجیدی رو بازداشت کردن اما بالاخره بدوک با هر مصیبتی بود ساخته شد. فیلم که آماده شد، آوردنش تو حوزه هنری و برای محمدعلی زم رئیس حوزه و تختکشیان و آوینی و چند نفر دیگه نمایش دادن. به محض اینکه فیلم تموم شد، آوینی از سالن به سرعت زد بیرون. محمدعلی زم هم از پایان فیلم ناراحت شد و گفت قرار ما این نبود. مجیدی جواب داد به هر حال واقعیت اینه. اگه غیر از این انجام میدادم خیانت کرده بودم. نیم ساعت بعد آوینی مجیدی رو صدا زد. وقتی مجیدی وارد اتاق شد، آوینی بغلش کرد و خدا قوت گفت. اونم پرسید چرا از سالن بیرون رفتید؟ آوینی جواب داد فیلم خیلی روی من تاثیر گذاشت. ترجیح دادم بغضم بیرون از اونجا باز بشه. بعد مرتضی آوینی شروع کرد به کار کردن روی ذهن زم تا فیلم مجوز حوزه رو بگیره و موفق هم شد. زم از آدمای نزدیک به هاشمی بود و بدوک رفت تو جشنواره دهم فجر. جشنوارهای که چند تا فیلم حاشیهساز دیگه هم داشت. این اما پایان قصه فیلمی نبود که تو جشنواره دهم فجر سیمرغ بهترین فیلم اول رو گرفت.
**
فجر دهم که قرار بود شروع فراموشی فضای جنگ باشه، چند تا کمدی داشت که از «جیببرها به بهشت نمیروند» ابوالحسن داوودی و «دیگه چه خبر؟» تهمینه میلانی گرفته تا «دو نفر و نصفی» از یدالله صمدی و «دو نیمه سیب» از کیانوش عیاری، بینشون بود. مخملباف هم ناصرالدین شاه آکتور سینما رو ساخت و آورد که هم کمدی بود و هم درباره خود سینما و اساساً فیلمی بود که برای آشتی و خوابوندن دعوا ساخته شد. ساخته شدن همچین فیلمی کار سید محمد بهشتی بود.
«پوتین» و «هور در آتش» و «وصل نیکان» هم فیلمای جنگی جشنواره بودن. وصل نیکان رو حاتمیکیا به عنوان جواب «عروسی خوبان» مخملباف ساخت که کار خوبی از آب در نیومد. موجنوییها هم تو این جشنواره بودن. بیضای و کیارستمی و علی حاتمی و داریوش مهرجویی. بیضایی بعد از سه سال که فکر کرد نمیتونه اینجا کار کنه و گذاشت و از ایران رفت، دوباره برگشت و این بار مسافران رو ساخت. هیئت فیلمسازان مسلمان به این فیلم هم بدبین شد اما نتونستن کاملاً جلوشو بگیرن.
علی حاتمی با «دلشدگان» به جشنواره اومد که فیلم بیحاشیهای بود و عباس کیارستمی «زندگی و دیگر هیچ» رو داشت که اونم طبق معمول جنجال درست نکرد. اما بانوی مهرجویی دردسرساز شد.
داریوش مهرجویی بعد از هامون که بحران هویت یا اضطراب وجودی یه مرد روشنفکر عرفی رو توی ایران نشون میداد، سراغ روایت همون دغدغهها از یه زن ایرانی روشنفکر رفت. دولت تازه عوض شده بود و با اینکه وزیر فرهنگ و تمام مسئولای سینمایی، همون آدمای قبلی بودن، فضای فرهنگی داشت عوض میشد. فیلم «بانو»ی مهرجویی را فخرالدین انوار توقیف کرد و هیچ توضیح درستی هم برای این کارش نداد. اول گفت به خاطر فشار بود. بعد گفت به خاطر ترس بوده و حتی گفت تصمیم از سمت من نبود و من فقط از طرف دیگران به مهرجویی نه گفتم.
سال ۱۴۰۰، یعنی ۳۱ سال بعد، انوار اعتراف کرد که اشتباه کردم.
وقتی دولت عوض شده بود، مدیرای سینمایی ارشاد خیلی نگران صندلیهاشون بودن. اونا میخواستن تا ابد روی این صندلیها بشینن
کنار جریان روشنفکری لیبرال که فیلم بانو نماینده اصلیشون بهحساب میاومد و دلشدگان تو فضای نوستالژیهاشون بود، یه نوع نئورئالیسم تلخ هم تو این جشنواره دیده میشد. اساساً فیلمسازای دهه شصت ایران حتی اونایی که کمدی و کار کودک میساختن، تحت تأثیر نئورئالیسم بودن.
چند تا فیلم تلخ اجتماعی اون سال که فضاشون به نئورئالیسم شباهت داشت همه کم و بیش مشکل پیدا کردن اما همهشونم بالاخره نمایش داده شدن. «نیاز» که شاید بهترین فیلم علیرضا داوودنژاد باشه و «نرگس»، چهارمین فیلم رخشان بنیاعتماد که بالاخره پوستهی کمدی رو شکافت و تلخی رو بدون واسطه نمایش داد، دوتا از این فیلما بودن.
یه فیلم دیگه بدوک بود از مجید مجیدی. تو اون دورهها اگه فیلمی رو تو سالنهای جشنواره میدیدین، ممکن بود کسی که کنار دستتون نشسته دبیر جشنواره کن یا ونیز یا لوکارنو باشه. اونا به ایران میاومدن تا فیلمایی که به درد جشنواره میخورد رو انتخاب کنن. بدوک یکی از فیلمایی بود که اون سال چشم دبیر جشنواره کن رو گرفت و رفت تا تو بخش دو هفته کارگردانان فستیوال اکران بشه. بعد از جشنواره انتخابات مجلس چهارم برگزار شد و جریان چپ تقریباً دیگه تو گود نبود. خاتمی هنوز اصرار به استعفاء از وزارت ارشاد داشت هرچند بهشتی و انوار دوست داشتن تو معاونت سینمایی بمونن. بدوک اردیبهشت سال ۷۱ به کن رسید و تو بخش دوهفته کارگردان نمایش داده شد. موضوع قاچاق انسان توجه رسانههای خارجی رو جلب کرد. خبرش به رئیسجمهور رسید و حسابی عصبانیش کرد. خاتمی به عنوان یکی از آخرین کارایی که تو وزارت ارشاد انجام داد، مجبور شد دستور بده که نمایش بدوک از این ببعد تو جشنوارههای خارجی ممنوع بشه. بدوک روز ۱۶ تیرماه برای هاشمی رفسنجانی نمایش داده شد و محمد کاسبی و محمدعلی زم توضیحاتی دربارهش دادن. هاشمی تو خاطراتش نوشت فیلم اشکالات زیادی داشت. تو آخر فیلم یه کشتی نشون داده میشه که دخترای ایرانی رو بدون هیچ مشکلی به کشورای عربی قاچاق میکنه. اما یه جای دیگه کسی رو میبینیم که به خاطر دزدیدن سیمخاردار دستگیر شده و این یه تضاد عمیق رو نشون میده.
هاشمی یه نامه یازدهبندی به حوزه هنری فرستاد و از اونا و مجید مجیدی توضیح خواست. پرسید ما این همه سد و سیلو تو کشور ساختیم، این همه آبادانی، چرا درباره اینا فیلم نساختید؟ بدوک آماده توقیف بود اما قبلش یه اتفاق مهم دیگه افتاد که باید سراغ اون بریم. اواخر تیرماه بود که بالاخره استعفای محمد خاتمی پذیرفته شد. از چند وقت قبل که دولت عوض شد، قدرت خاتمی تو ارشاد مرتب داشت کمتر میشد.
علی لاریجانی از سپاه اومد و وزیر فرهنگ شد. اون قبلا تو صدا و سیما هم سابقه مدیریت کوتاهمدتی داشت و برادرش صادق که تنها فرزند معمم پدرشون بود، مقابل مجله کیان، تو کیهان فرهنگی جدال نظری سنگینی رو با سروش شروع کرد. سروش، صادق لاریجانی رو پختهترین و باسوادترین منتقدش میدونست اما این جدال، خالی از کلمات تلخ و ویرانگر نبود. این باعث شد لاریجانی نقطه مقابل خاتمی به نظر برسه.
تو مراسم تودیع خاتمی و معارفه لاریجانی جمعیت زیادی از هنرمندانچ و روزنامهنگارا اومدن تا باهاش خداحافظی کنن. از طرف سینماییها ابراهیم حاتمیکیا سخنرانی کرد که چون فیلمساز مورد علاقه و بهترین دوست آوینی بود حضورش پیام خاصی داشت. حاتمیکیا تو صحبتهاش گفت اینجا مجلس تودیع یکی از فرزندان امامه که دهسال کشتی طوفانزده فرهنگ رو ناخدایی کرده و تو حوزه سینما ثمره کارش اومدن یه نسل فیلمساز پرشور، فعال، بامهارت و امیدوار و متعهده که اگه قابل باشم، خودمم جزء همین نسل هستم. حاتمیکیا گفت امیدوارم آدمای کجاندیش و تنگنظر که به همه چیز و همهکس رنگ سیاسی میزنن، دست از لجاجت بردارن که اگه اینطور نشه، از این به بعد عرصه برای اهل هنر تنگ میشه خیلیا تو این مراسم صحبت کردن از جمله خود علی لاریجانی که گفت آقای خاتمی به حق بنیانگذار بنای فرهنگی کشوره و اینها همه تلاش این روحانی فرزانه و دانشمند عزیز بوده. کیومرث صابری فومنی یا همون گل آقای معروف که یکهتاز دنیای طنز مطبوعاتی تو اون زمان بود هم گفت تنها نگرانی من اینه که آیا مراسم تودیع آقای لاریجانی با همین اخلاص و شکوه برگزار میشه یا نه. مراسم که تموم شد، دوتا آیتاللهزاده با لبخند و خوش و بش از ساختمون خارج شدن اما جدال سختی قرار بود شروع بشه. با اینکه رفتن خاتمی ممکن بود باعث راحت شدن خیال یه عده بشه، اما همین مراسم تودیع، اونا رو عصبانی کرد. فردای آن روز، روزنامه مسیح مهاجری که همداستان کیهانِ خاتمی تو حمله به فیلم برزخیها و شخص معادیخواه بود، درباره این مراسم نوشت: «متاسفانه چندی است که دست زدن به تکبیر و صلوات گفتن برتری یافته و مدعوین و شرکتکنندگان در مراسمها سعی میکنند که فرهنگ صلوات گفتن را مقهور دست زدن بکنند. در این مراسم هم صدای کف زدن بر ادای صلوات غلبه کرد و برخی افراد حتی از صلوات فرستادن آن هم با صدای کم اکراه داشتند.»
کاظم انبارلویی هم تو روزنامه رسالت نوشت به عنوان وجه ملموسی از صدماتی که خاتمی تو دوره وزارتش به حوزه فرهنگ زده، همین بس که وقتی عدهای متفکر و هنرمند و نویسنده برای تجلیل از ایشون جمع میشن، چیزی جز کفزدن های ممتد ندارند. آقای خاتمی از یه خانواده محترم روحانیه که با قالالصادق قالالباقر آشناست. ایشون شایسته تکبیر و تحلیل بود نه کف زدن و هلهله. اگه کسی فکر میکنه که این حرفای انبارلویی برای اون زمان کاملا عادی بوده، میتونه به جمله بعدیش توجه کنه که مینویسه شاید یه عده به من خرده بگیرن که به جای حرف حساب، دارم مچگیری میکنم اما نباید از ارزشهای نمادین این موضوع غافل بشیم.
آوینی هم منتقد سیاست فرهنگی خاتمی بود و به عنوان آخرین نقدش به اون دوره از وزارت ارشاد نوشت: «دگراندیشان و روشنفکران سکولار باید آزاد باشند، اما رشد و بالندگی نسل انقلاب نیز مواظبت میخواهد. دولت جمهوری اسلامی حقیقتاً به شعار آزادی مطبوعات، نویسندگان و هنرمندان پایبندی اعتقاد دارد، اما دوستان خویش را از یاد برده است و اکنون مجموع سیاستهای نظام اسلامی کار را به آنجا کشانده که نسل انقلاب در هنر و ادبیات احساس عدم امنیت و بیهودگی میکند.» این تفکر با اون تفکری که به کف زدن جماعت تو مراسم تودیع گیر میداد هم آبش تو یه جوب (جوی) نمیرفت و برای خودش یه جریان مستقل شد. آوینی تو اوج دعوای تئوریکش با وزارت ارشاد خاتمی و جریانی که پشتش بود، مقاله مفصلی برای نقد اونا نوشت به اسم «جمهوریت و اسلامیت» و تهش این جمله رو آورد که «ما در طرح اين مبحث، مثل کيهان مساله را از موضع سياسی يا سياستزدگی مطرح نمیکنيم»
**
وزیر عوض شد ولی هنوز تکلیف فیلم مجیدی روشن نشده بود. کار بدوک به اونجا کشید که تو یه جلسه با حضور مسئولین دولتی و کارگردان و نویسنده فیلم پیش رهبری نمایش داده بشه. بعد از اینکه تیتراژ بالا آمد و چراغا رو روشن کردن، آقای خامنهای که تلخی فیلم حسابی برافروختهش کرده بود گفت اگه فیلم مبتنی بر درام بود که هیچ، ولی اگه بر اساس حقیقته من حرف دارم.
سید مهدی شجاعی که نویسنده فیلم بود گفت متاسفانه بر اساس واقعیت بود. مجیدی دنباله حرفشو گرفت و گفت این فیلم فقط یه گوشه از واقعیته و ما اگه میخواستیم همهشو نشون بدیم فیلممون ظرفیت این همه تلخی رو نداشت. رهبری رو کرد به مسئولین دولتی و گفت اگه اینطوره چرا به ما نمیگید؟ چرا به ما گزارش داده نمیشه؟ بعد از عوامل فیلم گزارش مستنداتشون از اینکه واقعاً تو سیستان و بلوچستان همچنین وضعی هست رو درخواست کرد و چند وقت بعد تمام مسئولین اون منطقه عوض شدن. تأثیر آوینی اینجا هم خودشو نشون داد. آوینی باید خودشو آماده میکرد که تو دوره بسته و منقبضی که داشت میرسید، از سینماگرای مورد نظرش حمایت کنه. حالا اینکه تو همهی موارد زورش برسه یا نه مهم نبود، اون میخواست زورشو بزنه و انگیزهشو داشت. بالاخره بدوک اکران شد و به فهرست کتاب کارگردانان سینمای ایران اسم یه فیلمساز مولف و خلاق دیگه هم اضافه شد. پسرک نوجوونی که با ایثارگری تمام، میخواست از خواهرش حمایت کنه، تبدیل به یه الگو شد که سینمای مجیدی بارها تکرارش کرد و هر بار حدیث تازهای از نفس و فطرت انسان رو به قالب قصه ریخت.
**
یکی از اولین کارایی که علی لاریجانی به محض روی کار اومدنش انجام داد، لغو ممنوعیت ویدئو بود.
بهشتی و انوار و تمام طیف لیبرال دهه شصت بعدها به عنوان دفاع از هر رفتار حذفی و سفت و سختی که تو اون دوران انجام دادن، مرتب گفتن شما شرایط دهه شصت رو درک نمیکنید یا فراموش کردید، تو اون دوره اصل ذات سینما زیر سوال بود، یه عده میخواستن تعطیلش کنند و ما مجبور بودیم چنین و چنان کنیم.
شرایط دهه شصت و هفتاد و حتی شرایط دیروز ما با امروز فرق داره ولی این حرف بهشتی انوار درست نیست. اونا طوری حرف میزنن که انگار اگه نبودن سینما از ایران حذف میشد و بابت حذف ویدئو، حذف ستارههای فیلمفارسی، جا انداختن سینمای عرفانی و روشنفکری و هزارتا کار دیگه اینطوری، چه درست بوده باشه چه غلط، سر نسلهای بعد منت میذارن که اگر چنین نمیکردیم سینما به کل از بین میرفت.
این کارا سیاست مدیریتی بهشتی و انوار بود، عقیدهشون بود، نه تکنیک و اونا برای نجات سینما از محو شدن. سینمای امروز کلی ولینعمت پیدا کرده که هر کدوم ادعا میکنن خودشون باعث شدن بعد از انقلاب چراغ این هنر تو ایران خاموش نشه. یه عده میگن فیلم گاو مهرجویی باعث شد، یه عده میگن سیاست گلخونهای کردن سینما تو دوره بهشتی و انوار نجاتش داد و چند تا مورد ضعیفتر دیگه هم هست. انگار قرار بود به محض پیروزی انقلاب، تکلیف مملکت رو یه عده چماقدار تعیین کنن که وایساده بودن تا به کل سینما رو نابود کنن و هرکس حالا مدعی میشه من اون آدم عاقلی بودم که از راه رسیدم و گولشون زدم و نذاشتم درشو تخته کنن. سینما تو اون دهه مخالف ذاتی داشت و الانم داره ولی اونا عمر نمیتونستن تعطیلش کنن و الانم نمیتونن. از زمان امیرکبیر تا همین الان انواع واکسنها و خدمات بهداشتی هم کلی مخالف سرسخت داره ولی اینا هم عمراً بتونن واکسیناسیون عمومی رو لغو کنن. اراده حکومتی که با انقلاب سرکار اومد این بود که سینما داشته باشه و با بهشتی و انوار یا بدون اونا به سمت این اراده میرفت. از حوزه هنری که اتفاقاً قطب مخالف فارابی بود تا تلویزیون و بنیاد مستضعفان، جوونهای انقلابی سرازیر شده بودن به اینطرف و اونطرف و داشتن فیلمسازی یاد میگرفتن. اینا همه سینما رو میخواستن. اگه بهشتی و انوار ادعا کنن که کلی استعداد کشف کردن و پرورش دادن، کاملاً حرف درستی زدن ولی اگه بگن سینما رو از حرام شدن و حذف شدن نجات دادن، دروغ گفتن. اونا برای اینکه معاونت سینمایی و مدیریت فارابی رو قبول کنن، شرط گذاشته بودن که خاتمی ویدئو رو توی ایران ممنوع کنه. بعد وقتی بهشون گفته شد چرا ویدئو تو دوره شما ممنوع بود، جواب دادن که شما شرایط دهه شصت رو درک نمیکنید، نمیدونید چقدر فضا تند بود، نمیدونید کیا میخواستن درِ همه چیزو تخته کنن.
بهشتی بعدها تو یه مصاحبه گفت وقتی خاتمی رفت و ما تو ارشاد موندیم، یهسری از مدیرا و معاونایی که برای بخشهای دیگه ارشاد بودن، بهمون گفتن بیغیرت ولی ما موندیم چون فرهنگ و هنر به سیاست ربطی نداره. به هر حال جشنواره یازدهم تو شرایط لرزان و شکننده مدیریتی برگزار شد. خاتمی که هنوز رکورددار طولانیترین دوران وزارت ارشاد توی ایرانه، دیگه رفته بود و بهشتی و انوار بیاینکه امیدی به موندنشون باشه، فعلاً مونده بودن. تو بخش مسابقه جشنواره یازدهم به شکل بیسابقهای ۳۸ تا فیلم پذیرفته شدن. انوار بهشتی فهمیده بودن که بوی رفتنشون پیچیده و فجر یازدهم رو تبدیل کردن به یه مراسم تودیع شلوغ و پر و پیمون برای خودشون. اون سال سعی شده بود به هیچ وجه فیلم حاشیهداری ساخته نشه. حتی مخملباف رفت و هنرپیشه ساخت که درباره اکبر عبدی بود، با بازی خود اکبر عبدی.
فیلمساز سیاسی تاریخی این سالها یعنی حسن هدایت هم یه کمدی نسبتاً ضعیف ساخت به نام «دلاوران کوچه دلگشا» که درباره یه آدم عشقفیلم بود. سینمای جنگ با اینکه چهار سال بیشتر از شلیک آخرین گلولهها نمیگذشت، توی غریبترین دوران خودش بود. به جز فیلم اول جواد شمقدری به اسم «بر بال فرشتگان» و دوتا فیلم دیگه، خبر چندانی از سینمای جنگ یا دفاع مقدس نبود و همهی مدیرا سعی کرده بودن روی اعصاب آقای رئیسجمهور نرن. رسول ملاقلیپور اون سال یه فیلم عجیب داشت به اسم «خسوف» و جمال شورجه هم یه فیلم عجیب دیگه به اسم «لبه تیغ» که هیچکدوم ربطی به جنگ یا پشت جبهه نداشتن و مسعود جعفری جوزانی یه فیلم کاملاً بیربط به سینمای خودش ساخت که فقط قرار بود بفروشه و از وضع ناجور سینما نجاتش بده.
کیمیایی «رد پای گرگ» رو داشت که کلیشه خودشو تکرار میکرد و هیچ چیزی رو نمیگزید. مهرجویی هم با «سارا» اومد که درباره مظلومیت ازلی زنها بود و با دقت سعی شده بود که فقط یه درس اخلاق کلی باشه نه بیشتر. نیکی کریمی که تو عروس چهره شده بود، هم تو فیلم کیمیایی بازی کرد هم برای مهرجویی. مهرجویی از خسرو شکیبایی هم استفاده کرد که با هامون خیلی معروف شده بود و کنارش امین تارخ رو هم داشت اما قصهای که چالش نداشته باشه، موقعیت خاصی هم برای بازیگراش نمیسازه که جلوه کنن. «سارا» همچین فیلمی بود.
اما از میون این سکوت قبرستانی دوتا فیلم با موضوع جنگ صداشون در اومد. یکی درباره تبعات بعد از جنگ بود و نمونه رسمی و اعیانی از نئورئالیسم ایرانی شد و اون یکی عمیقترین چالشهای یه رزمنده باقی مونده از جنگ رو تو قالب ملودرام ریخته بود. یکیشون فیلم پساجنگ بود و یکی امتداد سینمای دفاعمقدس. کیانوش عیاری با «آبادانیها» به جشنواره اومد که اقتباس یا ادای دینی بود به «دزد دوچرخه» ویتوریو دسیکا فیلمساز ایتالیایی. تلخِ تلخ...
اما مورد چالشیتر این سال یا شاید بشه گفت تنها فیلم چالشی فجر یازدهم که بعداً مشکلاتی هم پیدا کرد، دربارهی یه رزمنده شیمیایی بود که برای مداوا به آلمان فرستاده شده. توی آلمان تعدادی از جانباز ای ایرانی دیده میشن که هرکدوم احوال خاصی دارن. حتی یکیشون بریده و پناهنده میشه. مواجهه این آدما با سربازای عراقی هم جالبه. قهرمان قصه نمیخواد با دوره باشکوه آرمانگرایی خداحافظی کنه. دیالوگهای شوریده و مستانه قهرمان فیلم کنار رود راین آلمان، بغض خیلی از مخاطبای سینما رو توی سالنها باز کرد. حتی مخاطبهایی که ممکن بود لزوماً اهل جبهه و جنگ نباشن اما میدیدد که هجوم زرق و برق نفسگیر سرمایهداری تو دوره بعد از جنگ، چه خفقانی درست کرده. برای همین مثل همون مرد مست آلمانی که با سعید همصدا میشد بیاینکه بدون داره چی میگه، با رزمنده فیلم حاتمیکیا همصدا شدن و صدای اعتراضشون بلند شد که خدایا چرا من؟ قرارمون این نبود...
تو جشنواره اونسال هیچکس منتظر پدیده نبود. برای همین فیلم حاتمیکیا همه رو غافلگیر کرد. کسایی که اون سال نمیتونستن تو ده روز نزدیک به ۴۰ تا فیلمو ببین و همه رو هضم کنن، دنبال بلیت فیلم آدمای میگشتن که تو دورههای قبل جنجالی به پا کرده بودن. صف گیشه فیلمای مخملباف و مهرجویی شلوغ بود. کیمیایی هم جماعت همیشه سینهچاک خودشو داشت. اما کسی نمیدونست «از کرخه تا راین» قراره چه ردی از خودش تو حافظه این نسل باقی بذاره. سالها بعد علی دهکردی که بازیگر این فیلم بود گفت وقتی هما روستا فوت کرد، مردم تو کوچه و خیابون بهم تسلیت میگفتن. ناخودآگاه جامعه این دوتا بازیگر رو واقعاً به عنوان خواهر و برادر باور کرده بود. از مکانیکها توی چال تا دانشجوهایی که با کلاسورِ زیر بغل به سمت دانشگاه میرفتن، خیلیا آهنگ «از کرخه تا راین» رو با دهنشون سوت میزدن. عبارت «چرا من؟ چرا اینجا؟» تبدیل شد به یه زمزمه فلسفی که حتی از انجمنهای شعر هم سر درآورد. مرتضی آوینی عاشق فیلم شد و براش نوشتهی تحسینآمیز و پرشوری منتشر کرد اما این هم فیلمی بود گروههای فشار دوستش نداشتن.
آوینی قبلاً ستایش جانانهای از سریال «قصههای مجید» کرده بود و میگفت کار ملی یعنی این. اون سال کیومرث پوراحمد یه نسخه سینمایی از قصههای مجید در آورد به اسم «شرم». نه اینکه سریالو خلاصه کن و بفرسته به جشنواره. رفت و تو همون حال و هوا یه فیلم سینمایی ساخت. شرم و از کرخه تا راین فیلمای محبوب آوینی تو فجر یازدهم بودن. فجری که یک از داورای اون سیدمرتضی آوینی بود.
شاید بشه گفت تو تموم تاریخ سینمای ایران فقط دو نفر نشون دادن که درباره کیفیت فیلمسازی، یه ایده عام و فراگیر مدیریتی دارن. اونا دو نفر بودن با دوتا دیدگاه مختلف، اما مهم اینه که هر دو نفر دیدگاه داشتن، فکر و ایده و نقشهی راه داشتن. پسرعموهای معمار، سید محمدبهشتی و سیدمرتضی آوینی، اگرچه از دو قطب متفاوت فکری تغذیه میکردن، نقطهای که چشماندازشون بود رو از همون اول کار دیده بودن و هر کاری که میکردن، بر اساس کیفیتی تنظیم میشد که باهاش میشد به اون نقطه رسید. بهشتی فرصت پیدا کرد که ایدهشو پیاده کنه و آوینی این فرصت بهش دست داد که ایدهشو شرح بده و به شکل کتبی و شفاهی ثبت کنه. بهشتی میخواست مخاطب سینمای ایرانو تربیت کنه و به عبارتی قصد داشت از دهها میلیون ایرانی مخاطبای خاص برای سینمای روشنفکری بسازه. آوینی با اون تیپ سینما مخالف بود و مقابل الگوهایی مثل تارکوفسکی و پاراجانف، از هیچکاک و کوروساوا و فورد دفاع میکرد. البته تعریفش از این آدما هم مهم بود.
بهشتی با سیاستمداری تمام راه مافیای فیلمفارسی رو به دوره بعد از انقلاب بست و جاشو با کهکشانی از ستارهها پر کرد که لزوماً تو سبک مورد علاقه خودش فیلم نمیساختن ولی با حمایت اون فیلمساز شدن و افتخارش به نام اون ثبت شد. همین محمد بهشتی نتونست کار این پروژه رو طوری در بیاره که بعداً ازش به عنوان عامل بیرحم حذف ستارهها نام برده نشه.
بهشتی سینمایی ساخت که بدون ستاره رکوردهای فروش و تعداد مخاطب رو بارها جابجا کرد و تنوع ژانر و سبک بهش جلوهی باشکوهی داده بود اما به نظر میرسید که ظرفیت سازنده بودن این ایده بعد از دهسال ته کشیده. حالا نوبت یکی دیگه بود که با ایدههای جدید بیاد و فصل جدیدی از تکامل سینمای ایرانو رقم بزنه.
لاریجانی وقتی وزیر شد، انوار و بهشتی رو برنداشت اما دیگه نمیشد مثل سابق به نفوذ و موندگاری اونا امیدوار بود. اونا که برای اومدن به فارابی شرط گذاشتن ویدئو ممنوع بشه، حالا معاون و مدیر عامل وزیری بودن که جلوی چشمشون ویدئو رو آزاد کرد و کاری نمیتونستن بکنن. به نظر میرسید نوبت یه صاحبفکر دیگهست تا اونم بیاد و هر ابتکاری تو چنته داره خرج کنه. این اتفاق اما نیفتاد. پسرعموی معمار و فیلمساز بهشتی نشد که در خونهی قوامالسلطنه تو خیابون سی تیر وارد بشه. علی لاریجانی یه بار جلوی بچههای ماهنامه فیلم به مرتضی آوینی گفت اگه تو فکر میکنی داخل آدم هستی و ما تو رو رئیس فارابی میکنیم اشتباه کردی. تو همهی این کارا رو میکنی که رئیس فارابی بشی ولی من تو رو رییس فارابی نمیکنم.» نمیشه به قطعیت حکم داد که نیتخوانی لاریجانی درست بوده یا نه. معلوم نیست خود مرتضی آوینی به فکر جایگزین شدنش با بهشتی بوده یا نبوده. اما اگرم خودش به همچین چیزی فکر نمیکرد، به نفع سینمای ایران بود که امروز این اتفاق میافتاد. بعد از بهشتی محمدحسین حقیقی رئیس فارابی شد که قبل از این تهیهکننده دوتا فیلم زیر متوسط و کارگردان یکچه فیلم ضعیف بود و توی سال ۷۴ در حالی که تازه از سمت مدیرعاملی فارابی در اومده بود و هنوز نفوذشو داشت، یه فیلم ضعیف دیگه ساخت که جلوی چشمای گرد شدهی اون همه آدم، توی فجر سیمرغ بلورین بهترین فیلم رو گرفت.
زمانه عوض شده بود. دیگه آدمای قدبلند با افق دید وسیع فرهنگی، جواهر نبودن، حکم دردسر رو داشتن.
آوینی رفت تا به قهرمانهایی بپیونده که توی فیلماش نشون داده بود. به سرداری که تو یکی از آستینهای لباس سبزش دستی نیست، به پیرمرد سقایی که یادآور حبیب بود، به حسن و رضا فیلمبردار و صدابردار روایت فتح که صدا و تصویرشون تو کهکشان راه شیری ثبت شد، به محمد جهانآرا...
فروردین سال ۷۲ همزمان با ماه رمضون بود. مرتضی آوینی به جنوب رفته بود برای ضبط روایت فتح.
مهدی نصیری تو صفحه حوادث روزنامهش نوشت «گروه فیلمبرداری که مرتضی آوینی هم جزوشان بود، در اثر برخورد با مین کشته شدهاند.» روزنامه مسیح مهاجری هم دربارهشون نوشت: «آنها بر اثر حادثهای در جنوب کشته شدهاند.» نمیخواستن از لفظ شهید استفاده کنن. از نکات حیرتانگیز تاریخ اینه که بعضی از همین آدما رو بعدها به عنوان کارشناسهای آوینیشناسی به برنامههای مختلف دعوت کردن تا سفیدشویی بشن.
این برخورد ماکیاولیستی و مصلحتسنجی جناحی، بعداً به نفع ترتیبدهندههاش تموم نشد و همونایی که بنا به مصلحت جناحی تبدیل شدن به آوینیشناسهای جعلی، بعداً جور دیگه خودشونو شناسوندن. شخص رهبری برای مرتضی آوینی پیام تسلیت داد و توش از لفظ شهادت استفاده کرد و بعد به شکل غافلگیرکنندهای به مراسم تشییع جنازه آوینی رفت. از اینجا به بعد لحن بعضی از این روزنامهها و بعضی از این آدما درباره سید مرتضی آوینی عوض شد اما این فقط پوستهی تعارفی کار بود. اینو وقتی «از کرخه تا راین» آخرین فیلم محبوب آوینی اکران شد، نشون دادن.
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی