- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
به ذهن خیلیا اینطور میرسید که تو حکومت جدید، سینما جایی نداره. انقلابی که پیروز شد، علنا دینی بود. این انقلاب از خرداد سال ۴۲ تو روز عاشورا شروع شد و همراه با دستههای عزاداری به خیابون اومد و تو سال ۵۶ هم اول با چلهنشینی شهرهای مختلف برای همدیگه جلو رفت و ادامه پیدا کرد تا با نماز عید فطر به ۱۷ شهریور ۵۷ رسید. اینا همه آیینهای مذهبی بودن. چند ماه بعد از ۱۷ شهریور، وقتی حکومت نظامی سنگین شد و خیابونا پر از تانک بودن، مردم رو پشتبومها رفتن و اللهاکبر گفتن و وقتی به خیابون برگشتن، توی خیلی از شعارهاشون از خدا برای پیروزی انقلابشون کمک میخواستن.
سادهترین تصور از دین که ظاهرا هنوزم وجود داره، بدون نگاه به پیچیدگیهای مذهب فکر میکرد که چیز مدرنی مثل سینما، ذاتاً با یه چیزی سنتی و تغییرناپذیر مثل مذهب جور در نمیاد؛ اما این قضاوت حرفهای نبود. تا قبل از یه انقلاب دینی که حکومت تشکیل بده، کسی لازم نداشت که اینا رو بدونه اما حالا خیلیا مجبور شده بودن واسه خودشون یه پا شرقشناس و اسلامشناس بشن تا بتونن تو اوضاع جدید کار کنن. اولاً اسلام با مسیحیت فرق میکرد. ثانیا شیعه یه مذهب خاص بود و سوم اینکه توی خود شیعه هم دو نوع نگاه فقهی و دو نوع جهانبینی متفاوت وجود داشت که گاهی مواضعشون زمین تا آسمون فاصله داشت.
خیلیا میگن این جمله امام خمینی تو بهشت زهرا که گفت «ما با سینما مخالف نیستیم، با فحشا مخالفیم» جایی بود که سینما نجات پیدا کرد. یه عدهی دیگه هم به خاطره سیدمحمد بهشتی که بعداً مدیرعامل بنیاد فارابی شد اشاره میکنن. بهشتی میگه اول انقلاب که تو پخش تلویزیون کار میکرد، تا مدتها نمیدونستن اگه خودشون بخوان کاری بسازن، باید چه جوری باشه. تو اون ایام، بیشتر برنامههای زنده پخش میکردن و سخنرانی و اینجور چیزا. حدود ۴۰ روز بعد از رفراندوم و رسمی شدن جمهوری اسلامی، امام با یه عده از مدیرای رادیوتلویزیون ملاقات داشت و حرفی زد که بعضیا فکر میکنن باعث نجات سینمای ایران شده. گفت: «ما بحمداللَّه گویندگان و نویسندگان خوبی داریم. ما همه چیز داریم. بنظر من غالباً فیلمهایی که خود ایرانیها درست میکنند بهتر از دیگران است. مثلاً فیلم گاو آموزنده بود.» بهشتی میگه با این حرف تکلیف ما درباره سینمای ایران روشن شد. خیلیای دیگه هم گفتن که این حرف تکلیف سینما رو روشن کرد و البته یه عدهای فکر کردن که همین جمله سینما رو از تحریم فقهی نجات داد؛
اینکه کسی فکر کنه ممکن بود سینما هم مثل مجسمهسازی تو ایران حرام بشه، میتونه به خاطر آشنا نبودنش با ساختار فقهی حوزه و روحانیت باشه و خب طبیعی هم هست که همه با پیچیدگیهای همچین نهادی آشنا نباشن. از قدیم و ندیم روحانیت شیعه دو تا طیف داشت. یه طیف سنتیتر که اساساً سیاسی نبود و حتی مقابل رضاشاه هم صبر و سکوت میکرد اما از نظر فقهی سختگیرتر بود. یه طیف دیگه هم بینشون بود که سیاسیتر بود و اصطلاحاً به فقه پویا گرایش داشت. این دوگانگی بین طیفهای روحانیت، تو دوره مشروطه خیلی خودشو نشون داد. تب مشروطهخواهی که به راه افتاد، یه دسته از علمای حوزه مخالفش بودن یا لااقل نظری نداشتن و یه عده دیگه ازش حمایت میکردن. سالها بعد از مشروطه، روحالله خمینی وقتی وارد حوزه شد، رفت تو دسته دوم؛ یعنی طرفدارای پارلمانتاریسم دینی. بعدها که مجتهد شد هم اصل دعواش با محمدرضا شاه سر قانون اساسی مشروطه شروع شد. وقتی شاه برنامه انقلاب سفید رو اعلام کرد، علمای قم به طور خاص با دو تا بند از شیش تا بندی که قرار بود براش رفراندوم بشه، مخالفت کردن. یکیش قسم خوردن وکلای مجلس به هر کتاب آسمانی غیر از قرآن بود و یکی دیگه حق رأی زنها. بعد از کلی کش و قوس و نامهنگاری، شاه کوتاه اومد و اون دوتا بند رو برداشت اما مخالفت اصلی آیتالله خمینی از اینجا بهبعد شروع شد. هم بیانیه داد و هم تو جواب استفتاء بازاریها نوشت؛ من با حق رأی زنها و ورافتادن نظام ارباب-رعیتی موافقم ولی رفراندوم تو قانون اساسی مشروطه نیست. این کار یعنی شاه مستقیماً به مردم مراجعه کنه و با این کلک، مجلس مشروطه رو دور بزنه و دور بریزه. بابت همین قضیه دعوا بالا گرفت و پونزده خرداد رقم خورد و باقی ماجراها پیش اومد تا اینکه انقلاب شد.
اون روحانیت سنتی قبول نداشت که زنها حق رأی دارن. یه جورایی میشه گفت با رأی دادن مردها و کلاً اصل انتخابات که یه چیز مدرن بود، مشکل داشت. حتی شاید تحمل رضاخان براش راحتتر از تحمل صندوق رأی به نظر میرسید. اما آیتالله خمینی از یه طیف دیگه روحانیت بود و با اون طیف سنتی هم کم چالش نداشت. خیلیا تو حرم امام علی از لیوان بچههاش آب نمیخوردن چون فلسفه درس میداد و اونا فلسفه رو حرام میدونستن. اونا به دور و بریهای آیتالله خمینی مثل دکتر بهشتی و آقای خامنهای و آقای رفسنجانی میگفتن آخوند فوکولی؛ چون یه مقدار از موهاشون از زیر عمامه بیرون میزد. روحانیت سنتی میگفت آخوند نباید ساعت مچی دستش ببنده. باید حتما ساعت جیبی تو قبا بذاره، آخوند نباید موتور سوار بشه و هزار تا حرف اینطوری دیگه. اما روحانیتی که پیپ میکشید، رمان فرنگی میخوند، تو لبنان مبارزه چریکی میکرد و سوار تانک هم میشد و القصه اینکه سیاسی بود، تو سال ۵۷ برنده شد. این روحانیت سنتی نبود که حالا حکومت تشکیل داده بود. روحانیتی سر کار اومده بود که قطعاً اگه فیلم گاو نبود، با یه بهونه دیگهای سراغ سینما میرفت.
اولین جایی که امام درباره سینما حرف زد تو بهشت زهرا نبود. دهم آبان سال ۵۷ چند روز بعد از ورودش به فرانسه، روزنامه گاردین از قولش یه چیزی نوشت که توضیح مفصلتر همون جمله بهشت زهرا میشد. «ما با سینمای فاسد و مخرب مخالفیم ولی سینمایی که به رشد اخلاقی و علمی جامعه کمک کند را قبول داریم.» چند روز بعد روزنامه آلمانی اشپیگل هم با امام یه گفتگویی کرد که باعث شد معنی فساد بهتر معلوم بشه چون فساد معنیش فقط مسائل جنسی نبود. «برخی از فیلمهای غربی کارشان از بین بردن روحیه مقاومت در بین جوانان بوده است. شما یک سینمای اخلاقی، یک سینمای علمی بیاورید، اگر کسی مخالفت کرد.» راستش این حرف خیلی جدید نبود و به گوش خیلی از آدمای سیاسی دنیا آشنا میاومد. اصلاً این یه حرف سیاسی بهحساب میاومد نه صرفاً دینی. رهبر انقلاب ایران داشت مثل اکثر آدمای انقلابی اون دوران، با سینمایی که شهروند بیقید و بیتفاوت میساخت، مخالفت میکرد. سینمایی که مثل ماده مخدر عمل میکرد و میخواست حواس مردمو از سیاست و از اینکه چی داره به سرشون میاد پرت کنه. سینمایی که به مردم توهم میفروخت.
فیلم گاو عملاً علیه همین حالت تخدیری حرف میزد، علیه مسخ شدن تدریجی آدما، علیه ازخودبیگانگی. تو اون ایام، واژهی منفور شدهی ازخودبیگانگی، ورد زبون انقلابیهای تموم دنیا بود و با هر ابزاری علیهش مبارزه میکردن. گاو علیه ازخودبیگانگی بود و قیصر و بخصوص گوزنها، در ستایش بیدار شدن. در برابر توهمی که فیلمفارسی به مردم میفروخت، تو اون شرایط انقلابی هیچ چیز به اندازه واقعیت کتمان شده، اهمیت پیدا نمیکرد. سینما از اینجا بهبعد باید آموزنده و واقعگرا باشه. واقعگرا نه به این معنی که لزوماً تو سبک رئالیسم فیلم بسازن. اگه کمدی بود، اگه فانتزی بود، اگه فیلم کودک بود، یا حتی فیلم عروسکی، باید به واقعیتها اشاره کنه نه توهمات دور و دراز. بدون اینکه تو ایران کسی به واژه آمریکن دریمه اشاره کنه، بزرگترین دشمن محتوایی اون ایام مشخص شد؛ رویای آمریکایی، چیزی که نسخههای درجه دوم و سومش تو بخش تجاری سینمای مصر و توی بالیوود و فیلمترکی و فیلمفارسی هم زیاد بود.
**
این شروع خوبی بود برای اینکه همه بدونن به چه سمتی باید حرکت کنن. خصوصاً اینکه حال و هوای مردم هم دغدغهدار بودن سینما رو خیلی بیشتر از مخدر بودنش میپسندید. مشکل اما اینجا بود که بعضی از واژهها هنوز ابهام داشت. مثلاً آموزنده بودن یعنی چی؟ اواخر سال ۵۸ یه روز دکتر گلزاده که از روحانیهای معروف اون زمان بود، به کانون پرورش اومد تا عباس کیارستمی و ایرج کریمی گزارشی درباره روش کار اونجا بدن. کیارستمی اونجا گله کرد که ما معیار و ضابطه مشخصی برای کار کردن نداریم. دکتر گلزاده هم تو جوابش گفت اگه توی یه فیلم به بچهها یاد بدید که حتماً باید دندونهاشون رو مسواک بزنن، این یه فیلم اسلامیه، چون پیغمبر اسلام هم زیاد روی این کار تاکید میکرد. دکتر گلزاده میخواست با این حرفش بگه که دایره سینمای دینی محدود به نشون دادن سجاده و ذکر گفتن آدما و پخش صدای اذان و مناجات نیست و هر کار اخلاقی و درستی، میتونه دینی باشه؛ اما همین حرفش باعث شد چند ماه بعد، کیارستمی فیلم «بهداشت دندان» یا همون «دنداندرد» رو بسازه که البته یکی از کارای خوب آموزشی اون دوران بود.
بلاتکلیفیها هر چقدر که زمان میگذشت، به جای حل شدن پیچیدهتر میشد چون هنوز الگو و نمونهای جلوی بقیه قرار نداشت. یه عده که تو دیدار با امام، تعریفش از فیلم گاو رو شنیده بودن، برای خودشون الگو رو پیدا کرده بودن اما این الگو هنوز پیاده نشده بود. باید صبر کنیم تا اونا خودشونو به مسئولیتهای سینمایی برسونن و ببینیم که این برداشتشون چطور پیاده میشه. مسئله البته فقط همین نبود که الگو داشته باشیم و مردمم منتظر باشن که هرچی تولید شد، تماشا کنن. باید جو جامعه تو اون دوران رو هم در نظر بگیریم.
امام تو همون جلسهای که از گاو پیش مدیرای تلویزیون تعریف کرد، گفت صدا و سیما باید مستقل عمل کنه و کسی تو کارش دخالت نکنه. این حرف تعارفی و شعاری نبود و اتفاقاً نکته دقیقی تو خودش داشت. صدا و سیما و رسانه و طبعاً سینما، خودشون باید با جامعه چندپاره اون ایام که اکثریتشون زیر پرچم انقلاب یکی شده بودن، طرف میشد. تو همون ایام وقتی جوونهای انقلابی به شهرستانهای مختلف میرفتن تا دفتر حزب جمهوری رو تاسیس کنن، خیلی از جاها مردم اولش نمیذاشتن که بیانیه حزب رو یه خانم بخونه. میگفتن صدای زن نباید توی جمع شنیده بشه.
**
اسلام سیاسی اگه قبل از به حکومت رسیدن، با کابارههای شمال تهران درگیر شد، حالا که به قدرت رسید، کمکم با عقبموندگیهایی که نمیذاشت بدیهیات حکومتداری رو جلو ببره هم چالش پیدا کرد. بعضی از کسایی که صدای همچین تفکرات عقبموندهای بودن، خودشونو تو انقلاب سهیم میدونستن یا حتی فکر میکردن صاحبش هستن. گذشتن از همچین سدی کار سادهای نبود. تو اون شرایط انقلابی، احساسات مردم هم خیلی راحت تحریک میشد و هر غائلهی سادهای میتونست بزرگ بشه. امام به مدیرای تلویزیون گفت خودتون باید از پس این ماجرا بر بیاید و با مردم بسازید، چون همهی شهرهای ایران یه جور سبک زندگی نداشتن؛ هر چند تقریباً همهشون مذهبی بودن. علمای بلاد یا روحانیت هر شهری هم برای خودش نفوذی تو اون منطقه داشت و ممکن بود سبک نگاه خاصی داشته باشه. علی جنتی که از سال ۵۹ جزء مدیرای تلویزیون شد، میگه امام در مورد موسیقی، سوای اینکه بحث سر حد مجاز شرعی و غیرشرعیش باشه، به من گفت یه کاری نکنید که صدای علمای بلاد در بیاد. مدیرای جدید در حالی میخواستن هر طور شده تو کشور سینمای خودشونو علم کنن که اصل ذات سینما تو جریان انقلاب، معنای نمادین بدی پیدا کرده بود.
مشروب فروشی برای همیشه جمع شد. بانک نمیشد که کلا تعطیل بشه و اینو خود مردمم با هر احساساتی که داشتن، میفهمیدن. اما سینما هم میتونست باشه هم میتونست نباشه.
از پونصد تا سالن سینما که قبلا فعال بودن، وقتی انقلاب شد سیصد و خوردهای باقی مونده بود. یه تعدادی از سالنها آتیش گرفته بود که البته خاکستر نشد و خیلی راحت میشد دوباره راهشون انداخت. بقیه هم خودشون یه قفل بزرگ به سردر سالنها زدن و ترجیح دادن فعلا تعطیل باشن. هم ترسیده بودن، هم اینکه توی سالهای ۵۶ و ۵۷ عملا فروش فیلما داشت به صفر نزدیک میشد. حالا تو سال ۵۸، ناگهان اکران تو سینمای ایران دوباره شکوفا شد. انقلابیها هنوز فیلمی نساخته بودن اما کلی فیلم وجود داشت که میتونست اکران بشه. ۱۲۰ تا از فیلمای ایرانی سال ۵۷ و قبل از اون، بعد از انقلاب پخش شدن که کلی از اونا توی همون سال ۵۸ روی پرده رفت. در ضمن، یه تعدادی از فیلمای خارجی که تو حکومت پهلوی اکرانش ممنوع بود، حالا روی پرده رفتن. از مهمترین مواردش، فیلمایی بودن مثل سهگانه معروف کوستا گاوراس یعنی زد، اعتراف و حکومت نظامی. قطعاً فیلمایی که درباره کودتاهای آمریکایی تو کشورای مختلف ساخته شده بودن، نمیتونستن تو حکومت پهلوی که ۲۵ بار سالگرد کودتای ۳۲ رو جشن گرفته بود، پخش بشن. موزیک این فیلما که ساختهی تئودوراکیس یونانی بود، هنوز زنده و تازهست و توی ایران محبوبیت زیادی داره.
دوتا شاهکار سینمایی از جیلو پونته کوروو Pontecorvo، فیلمساز ایتالیایی هم تو همون سال ۵۸، بالاخره تونستن تو ایران اکران بشن؛ نبرد الجزیره و راه بزرگ آبی. فیلمایی دیگهای هم اکران شدن که خیلی محبوبیت پیدا کردن، مثلا کودتا و شب روی شیلی. فیلم الرساله مصطفی عقاد که تو ایران به محمد رسولالله معروف شد هم تو دوران پهلوی ممنوع بود. اکران این فیلم تو سال ۵۸ شور عجیبی به سالنهای سینما داد. این وسط یه عده سودجو هم پیدا شدن که میخواستن از احساسات انقلابی اون زمان استفاده کنن. مثلاً فیلم «۲۱ ساعت در مونیخ» که تشکیلات خودگردان فلسطین رو به عنوان تروریست معرفی کرده بود و حمله اونا به المپیک مونیخ تو سال ۱۹۷۲ رو نشون میداد، با تغییر دیالوگها تو دوبله و جابهجا کردن چندتا صحنه و اسم جعلی «جانبازان فلسطین»، تو ایران اکران شد.
*
فیلم هندی شعله هم با حذف صحنههای رقص و آواز، شیس ماه روی پرده بود و البته به فضای انقلابی اون ایام میخورد؛ اما وزارت فرهنگ و ارشاد بالاخره فهمید چی شده و اکرانشو نگه داشت. اینا تو دوبله قصه رو تحریف کرده بودن و یه شخصیت مسلمون به کار اضافه شد؛ در حالی که همچین کاری لازم نبود و فقط برای حکومت جدید آبروریزی درست میکرد.
*
تو همون سال ۵۸ یه اتفاق مهم و ویژه افتاد که روی همه چیز مملکت برای همیشه تاثیر گذاشت و اونقدر دربارهش حرف زدن و همچنان میزنن که حد نداره. تاثیرات این اتفاق به قدری زیاد بود که کمتر پیش اومده درباره اثرش روی سینمای ایرانی حرف بزنن.
اشغال سفارت آمریکا باعث شد واردات فیلمای آمریکایی به ایران قطع بشه. حالا در حالی که هنوز فیلمسازی به سبک حکومت جدید راه نیفتاده بود، برای انتخاب فیلمایی که از خارج وارد میشدن هم باید یه فکری میشد. سال بعد، تن سینما بازم لرزید. سال ۵۹ یه اتفاق دیگهای افتاد که اونم به نظر میرسید بتونه کلا بساط فیلمسازی رو توی ایران جمع کنه؛ البته به دلایل اقتصادی و امنیتی، نه اعتقادی. تو شهریور ۵۹، حزب بعث عراق زد زیر قرارداد الجزایر که با شاه بسته بود و به ایران حمله کرد. ایران تو این دنیای شلوغ تنها بود و اکثر کشورای دنیا پشت صدام حسین در اومدن. اوضاع اقتصادی ایران ریخت به هم. فروش نفت ما کمکم مشکل پیدا کرد و واردات هم از یه طرف، به پست تحریم خورد و از اونطرف به نبودن ارز.
ولی همین جنگ توی ایران یه مفهوم و یه یه ایده ساخت که بعدا تو سینما هم گشت و فرم مخصوص به خودشو پیدا کرد. چیزی که مردم ایران از این جنگ میفهمیدن این بود؛ ۳۹ سال بعد از شهریور ۱۳۲۰ که متفقین به ایران حمله کردن و این جا اشغال شد، این بار یه نیروی نیابتی از طرف دنیای بعد از جنگ دوم به ایران حمله کرد تا ما رو به عنوان ملت سرکشی که میخواستیم بهشون باج ندیم، از بین ببره. حمله صدام تو شرایطی که هنوز تب انقلاب بین مردم بالا بود، باعث شد که اون حالت مبارزهی انقلابی، بعد از سقوط پهلوی هم ادامه پیدا کنه و اگه به ادبیات اون دوران مراجعه کنیم، میبینیم حریف اصلی این مبارزه، از اینجا به بعد دنیای استثمار و امپریالیسم و جهانخواران بزرگ بود.
جنگ ایران و عراق سوای از مفهوم نظامی جنگ، یه مفهوم انقلابی و سیاسی پیدا کرد؛ اونم سیاستی که با مذهب شیعه پیوند خورده بود. از عاشورا میاومد و به سمت ظهور منجی میرفت. فکر نظامی میگه فقط باید برنده شد و اگه ممکن نبود، باید عقبنشینی کرد یا تسلیم شد. اما تو مفهوم سیاست انقلابی، هم آدما و هم جامعه، مأمور به انجام وظیفه هستن نه نتیجه. شاید فقط با همین ایده بود که میشد به مقاومت فکر کرد وگرنه عقل سلیم با هر محاسبهای، به نتیجهای جز شکست ایران توی این جنگ نمیرسید. این ایده بعدا روی سینما خیلی تأثیر گذاشت و یه نوعی از فیلمسازی رو ایجاد کرد که خاص خود ایران بود.
وقتی واردات فیلم آمریکایی به ایران متوقف شد، به طور طبیعی و منطقی سینمادارها به سمت سفارت شوروی و باقی کشورهای بلوک شرق رفتن تا فیلم بخرن. تو سینمای بلوک شرق هم فیلمای خوبی تولید میشد. اونا هر چند به اندازه هالیوود صنعت بزرگی نداشتن، عوضش فیلمای معناداری میساختن. ضمن اینکه فیلماشون با حال و احوال انقلابی مردم ایران توی اون دوران میخوند. سفارت مسکو کلی از فیلمای قدیمیش که تو حکومت پهلوی داخل ایران اجازه نمایش پیدا نکرده بودن رو از کمد بیرون آورد و چون قبلاً چرخه اکرانشون تموم شده بود، با قیمت کم به سالندارای ایرانی فروخت. کلی از این فیلما جنگی بودن و دقیقاً مورد مناسبی برای اون ایام ایران به نظر میرسیدن. از مهر ۵۹، یعنی درست فردای جنگ، تا آبان سال شصت، از شوروی ۷۵ تا فیلم تو ایران اکران شد و فیلمای ایرانی، چه اونا که از قبل مونده بودن و حالا اکران میشدن و چه فیلمای جدید، ۴۰ تا بودن. رتبه بعدی برای ایتالیا بود که ۳۹ تا فیلم داشت. بعد آمریکا با ۲۵ تا، انگلیس با ۲۲ تا و یوگسلاوی که اونم از کشورای بلوک شرق بود با هفتتا فیلم، تو رتبههای بعدی بودن.
یکی از موارد جالب سال ۵۹ اولین آشنایی جدی مردم ایران با سینمای کره بود. کره جنوبی تو اون سالها هنوز درستوحسابی سینما نداشت و از همین دهه ۸۰ میلادی تازه فعالیتشونو شروع کردن. شروعی که تو دهه ۹۰ یه نتایجی داد و از سال ۲۰۰۰ بهبعد یه مقدار جهانی شد. اون فیلم کرهای که تو سال ۵۹ بین ایرانیها خیلی محبوبیت پیدا کرد، برای کره جنوبی نبود، کره شمالی اونو ساخته بود. «دختر گلفروش» یه ملودرام ساده و عامهپسند بود که زندگی کیم ایل سونگ، رهبر قبلی کره شمالی رو با یه قصه سطحی اما پرجاذبه روایت میکرد. موفقترین فیلم خارجی اون سال بین فیلمای خارجی عامهپسند، دختر گلفروش بود.
تو همون سال ۵۹ کره شمالی و کوبا و رومانی هرکدوم چهار تا فیلم تو ایران اکران کردن. از آلمان شرقی و بعضی جاهای دیگه هم یه چیزایی اکران میشد. راستش اتفاق جالبی افتاده بود. فیلمایی که خیلیاشون جالب و قشنگ بودن، اما چون هالیوود اونا رو نساخته بود و سیستم پخش قوی پشتشون نبود، کمتر دیده شده بودن، حالا داشتن تو ایران دیده میشدن.
سینما برای اینکه بتونه تو ایران به کارش ادامه بده، مجبور بود خودش رو تغییر بده. تغییر، میتونست هم ظاهری باشه و هم باطنی. از همینجا بود که ریاکاری هم باب شد. تغییرات حتی به نام سینماها هم رسید. پلیدور تبدیل شد به قدس، آتلانتیک به آفریقا، رویال به انقلاب، امپایر به استقلال، گلدنسیتی به فلسطین، رکس به لاله، نیاگارا به جمهوری، موناکو به شاهد، سینهموند به قیام، بب به پیام و پانوراما به پیروزی.
ریا رو میشد تو عوض کردن اسم فیلمای خارجی و جعل کردن دیالوگهاشون توی دوبله هم دید. البته جو انقلابی اون زمان روی همین موضوع هم حساس شد. سال ۵۹ یه عده از جوونهای انقلابی و مذهبی رفتن تو حوزه هنری که تازه تأسیس شده بود و اونجا برای علم کردن یه سینمای خودی دست به کار شدن. اونا اول چندتا تئاتر کار کردن و بعد محسن مخملباف به عنوان تندترین چهرهی اون زمان و بدون داشتن کمترین سابقهای توی سینما، کمکم به رهبر اون جریان تبدیل شد.
یه تعداد دیگه از جوونهای انقلابی هم بودن که هنوز نه دولت دستشون افتاده بود، نه تو حوزه هنری بودن. کسایی مثل سیدمحمد بهشتی که اون زمان هنوز تو صدا و سیما بود و آدمای دیگهای مثل محمدعلی نجفی و محمدمهدی حیدریان و فخرالدین انوار و البته تعدادی از آدمای دیگه که دو-سه دهه بعد به عنوان جریان اصلاحطلب شناخته شدن. یه عده از جوونها هم داشتن تو مسجد و حسینیهها، سینما رو یاد میگرفتن، یا که نمایش کار میکردن. جنگ باعث شد که خیلی از این بچهها دوربین به دست بگیرن و برای ساختن مستند یا تهیه گزارش، اولین تجربههای سینماییشون رو به دست بیارن. تعداد زیادی از بچههای سینما آزاد، کسایی که تا اون زمان فقط فیلم کوتاه ساخته بودن هم داشتن آماده میشدن که وارد گود حرفهای بشن. یه عده از فیلمکوتاهسازای کانون هم همین وضعو داشتن. حتی راه میتونست برای موج نوییهای قدیم هم بازتر بشه چون اگرچه ممکن بود عوض سانسورهایی که برداشته شد، سانسورهای جدید دیگهای بیاد، به جاش یه مزاحم بزرگ که اجازه کار به بقیه رو نمیداد، دیگه وجود نداشت؛ مافیای فیلمفارسی. اولین فیلم بعد از انقلاب رو یکی از آدمای درجه چندم همون مافیا ساخت. اسمش «فریاد مجاهد» بود و ریا و نگرش سطحی از سر و روش میبارید. توقیفش کردن اما کارگردان، فیلمشو زد زیر بغل و برد قم و به بعضی از علما نشون داد و ازشون تاییدیه گرفت. اون تونست فیلمشو نشون بده اما باعث شد برای خیلی از اونایی که تو صحنه بودن، زنگ خطر به صدا در بیاد؛ فیلم فارسی میخواد با یه چهره جدید برگرده
سینما هنوز متولی جدی و واحدی نداشت و بنیاد مستضعفان که مسئول اموال مصادره شده از رژیم قبل بود و حالا کلی سالن نمایش داشت، میخواست غیر از واردات فیلم، وارد بحث تولید هم بشه. دولت از یه طرف دیگه زور میزد که کار رو دست خودش بگیره که اونام مشکلات دیگهای داشتن و باید برید تو تاریخ سیاسی اون دوره دربارش بخونید؛ ماجراهای بنیصدر و شهید بهشتی و مجاهدین خلق و غیره... تو همون سال ۵۹ محسن مخملباف فیلمنامهای نوشت به نام «توجیه». یه بچهمسلمون انقلابی با یه گروه از چپها همدست میشه تا دو دههی چهل شمسی، همزمان با ورود رئیسجمهور آمریکا به ایران، یه سلسله عملیات چریکی انجام بدن. آخرین کارشون بمبگذاری تو یه اداری شلوغه؛ البته ساعت شیش صبح و قبل از اینکه کسی وارد اونجا بشه و صدمه ببینه. یه اشتباه ساده باعث میشه که ساعت بمب روی هشت و نیم تنظیم بشه، یعنی وقتی همه تو اداره هستن. اون بچهمسلمون میخواد خودشو به اونجا برسونه و مردمو نجات بده اما رفقای مارکسیستش نمیذارن. یه بحث مفصلی بینشون درست میشه که توی اون چپها تقریباً دارن از قاعدهی «هدف وسیله رو توجیه میکنه» پیروی میکنن. این یکی از بحثهای داغ اون ایام بین بچه مسلمونها و چپها بود. فیلم رو منوچهر حقانیپرست کارگردانی کرد اما چون تهش قهرمان قصه خودکشی میکرد و این از نظر فقهی ایراد داشت، یه عده نذاشتن اکران بشه. مخملباف هم مثل کارگردان فریاد مجاهد، فیلمو زد زیر بغلش و برد پیش یه سری از علمای حوزه. از آیتالله جنتی گرفته تا امامی کاشانی گفتن که فیلم مشکلی نداره و اینم تونست اکران بشه. یکی از کسایی که همچنین حکمی به مخملباف داد، عبدالحمید معادیخواه، یکی از قاضیهای دادگاه انقلاب بود.
این طوری که نمیشد تا ابد ادامه داد. هر بار یه نفر باید میرفت شخصاً از چهار تا روحانی قم و تهران امضاء و استفتاء میگرفت که فیلمم مشکلی نداره. در ضمن، هنوز کسی نمیدونست باید چطوری فیلم بسازه. این حکومت باید تعیین میکرد که چه نوع سینما و چه نوع مضمونی میخواد تا بقیه ببینن باهاش نقاط مشترک دارن یا نه و میتونن کار کنن یا نمیتونن. اسم این دوران رو تو تاریخ سینمای ایران میشه گذاشت دوران بلاتکلیفی. از اواخر سال ۵۹ تا اواخر سال ۶۱، حدود ۳۰ تا فیلم ایرانی ساخته شدن که به جز چند تا مورد بهخصوص، باقیشون واقعاً جای دفاع نداشتن.
حاجی واشنگتن علی حاتمی، خط قرمز مسعود کیمیایی، مرگ یزدگرد از بهرام بیضایی و فیلم اشباح از رضا میرلوحی، چند تا از کارای خوب اون ایام بودن. رضا میرلوحی که احتمالاً اسمش کمتر شنیده شده، تدوینگر بود و نویسندگی هم میکرد و قبل از انقلاب چند تا فیلمفارسی ساخته بود اما آخر عمری یادگاری آبرومندی از خودش به جا گذاشت.
حاجی واشنگتن رو به خاطر اون سکانس معروفش زیاد میشناسن. جایی که یه نفر داره با ساطور، گوسفندی که به قناره بسته شده رو سلاخی میکنه و اون دیالوگهای شاهکار رو میگه؛ باران رحمت الهی از صدقه سر قبله عالم است، سیل و زلزله از معصیت مردم... اما این فیلم هم به مشکل خورد چون میگفتن توش به هویت ایرانی توهین شده.
مرگ یزدگرد و خط قرمز، یعنی فیلمای بیضایی و کیمیایی هم بعداً مشکل پیدا کردن چون تو اون زمان هنوز قانون حجاب، مشخص و معین نشده بود و بازیگرای این فیلما ححاب نداشتن. قطعاً این دو نفر قصد لجبازی و به باد دادن سرمایهشونو نداشتن اما تکلیف خودشونو نمیدونستن. کیمیایی حتی مدیر یکی از دو تا شبکه تلویزیون بود و خودش به انقلاب علاقه زیادی داشت. علاقهای که همچنان حفظش کرد. اما یه مدیر تلویزیون هم دقیقا نمیدونست قانون چیه. هیچکس نمیدونست.ک0
وضعیت حجاب تو فیلمای بیضایی و کیمیایی نشون میداد که بلاتکلیفی تو این دوره تا چه حد بالا بوده و باقی فیلما، اکثرشون داشتن اداهای قلابی در میآوردن که ما اسلامی هستیم و قضیه واقعاً مبتذل شده بود. محمدعلی نجفی که اول انقلاب مسئولیت داشت و خیلی زود برگشت به کار فیلمسازی، میگفت سودجوها روی حساب اوضاع زمونه، تغییر شکل میدن. فرصتطلبها دارن میان. این بار با ریش و تسبیح و ظاهر اسلامی. کافه رو به شکنجهگاه و جاهل رو به مجاهد تبدیل میکنن و به قول خودشون فیلم اسلامی میسازن؛ در حالی که این همون فیلمفارسیه. حاج آقا صادقی اردستانی که مسئول نظارت و ارزشیابی اون زمان بود هم گله کرد که توی فیلما یه سری خرافات رو میارن و کنار یه سری مقدسات میذارن و فکر میکنن فیلم اسلامی ساختن. اردستانی میگفت اینا با شمع روشن کردن و دخیل بستن و چند تا آیه قرآن و دسته عزاداری فکر میکنن همه باور کردن که فیلمشون اسلامی شده اما تم و محتوا و فرم فیلم داره یه خط دیگه رو دنبال میکنه.
**
توی سال ۶۰ یه عده از مهمترین فیلمسازای اون زمان به امام خمینی نامهای نوشتن و توش چیزایی گفتن که معنی کلیش میشد اینکه بیایید و به طور کل جلوی واردات فیلمای خارجی به ایرانو بگیرید.
محمدرضا اصلانی، سیروس الوند، بهرام بیضایی، علیرضا داودنژاد، کامران شیردل، مهدی فخیمزاده، واروژ کریممسیحی، عباس کیارستمی، امیر نادری و داریوش مهرجویی پای این نامه رو امضاء کرده بودن.
حرف این چندتا کارگردان تو اون دوره زیاد پیگیری نشد؛ چون ایام ملتهبی بود و دولت باثباتی سر کار نبود که یه تصمیم اساسی در اینباره بگیره؛ هرچند یه مدت بعد، همین ایده رو گرفتن و تا ته رفتن. یعنی تقریبا اکران فیلم خارجی تو ایران محو شد.
این نامه سرگشاده تو همون سالهایی به دست امام رسید که دولت بنیصدر سقوط کرد، بعد آیتالله مهدوی کنی یه مدت نخستوزیر موقت بود تا انتخابات رو برگزار کنه و تو انتخابات بالاخره یه روحانی کاندید شد و تونست رئیسجمهور بشه.
**
از وقتی تو مرداد سال ۶۰ شهید رجایی رئیسجمهور شد، عبدالمجید معادیخواه هم به عنوان وزیر فرهنگ اومد سر کار.
عبدالمجید معادیخواه که تو دوره نخستوزیری شهید باهنر، وزیر فرهنگ شده بود، از سال ۵۷ با حکم امام، قاضی دادگاههای انقلاب بود و به نظر میرسید نفوذ و قدرت کافی برای حمایت از یه فیلم و تعدادی بازیگر رو داره. خلخالی معروف میخواست ایرج قادری رو اعدام کنه که خوشبختانه موفق نشد و معادیخواه اونو از زندان کرج بیرون آورد. قادری هم تو همون سال ۵۹ نشست و فیلمنامهی برزخیها رو نوشت. قاضی شرع که حالا وزیر فرهنگ شده بود، به قادری مجوز داد که این فیلمو بسازه اما هشتم شهریور ۱۳۶۰ اتفاق دردناکی توی کشور افتاد.
معادیخواه تو دولت موقت آیتالله کنی هم وزیر فرهنگ بود و وقتی که آیتالله خامنهای رئیسجمهور شد و میرحسین موسوی نخستوزیر، تو اون چند ماه اول دولت موسوی، هنوز معادیخواه وزیر فرهنگ بود. تو دورهای که قانون اساسی جمهوری اسلامی تغییر نکرده بود، رئیسجمهور رأی مستقیم رو از مردم میگرفت اما همهی کارهای اجرایی دست نخستوزیر بود که مجلس باید تاییدش میکرد. مهندس موسوی کسی بود که خودش توی هنر دستی بر آتش داشت و صاحب یه نظر خاص بود. یه دسته از آدمای دور و بر مهندس هم بودن که برای وزارت فرهنگ، از جمله برای سینما نقشههایی توی سرشون بود. بالاخره تو پاییز سال ۶۱ این تنش سر یه فیلم خیلی پرمخاطب به حد اعلا رسید و باعث شد معادیخواه از وزارت بیفته و همونایی سرکار بیان که قصه سینمای ایران از اینجا به بعد تا چند دهه به زلفشون گره خورد. توی این فیلم، همهی ستارههای فیلمفارسی جمع شده بودن و تمام زورشونو زدن تا بتونن دوباره به صحنه برگردن
برزخیها ماجرای یه عده از زندونیهای معمولی و غیر سیاسیه که تو انقلاب ۵۷ موفق میشن از زندان فرار کنن و میخوان از کشور خارج بشن که لب مرز تو یه دهکده با مردی به اسم سیدیعقوب آشنا میشن. سیدیعقوب نصیحتشون میکنه که نرن اما اونا مسخرهش میکنن تا اینکه دشمن به کشور حمله میکنه و اینا تصمیم میگیرن بمونن و مقاومت کنن. آخر سر همهشون شهید میشن. ناصر ملکمطیعی، محمدعلی فردین، سعید راد و ایرج قادری که کارگردان کار هم بود، همه توی این فیلم بازی کرده بودن و محمدعلی کشاورز هم کنارشون بود.
یه نخستوزیر روحانی، یعنی محمدجواد باهنر، با معادیخواه در مورد این سیاست فرهنگی که بذاره ستارههای دوره قبل برگردن، همسو و همدل بود. بعد که دولت موقت آیتالله کنی سر کار بود هم تو این زمینه مشکلی پیش نیومد. اما از مهر ۱۳۶۰ که آقای خامنهای رئیسجمهور شد، ماجرا درست برعکس زمانی شد که شهید رجایی سرکار بود. حالا رئیسجمهور که نفوذ اجرایی کمتری داشت، روحانی بود و نخستوزیر روحانی نبود. درست برعکس دوران کوتاه شهید رجایی.
برگشتن ستارههای فیلمفارسی به صحنه، ممکن بود تو قاموس روحانیت به توبه و بازگشت ترجمه بشه و محمدجواد باهنر با معادیخواه از این جهت همقصه شد. آیتالله مهدوی کنی هم ماجرا رو همینطور میفهمید و برای خودش هضم میکرد. اما بعد از مهرماه سال ۶۰ جریانی میخواست سرکار بیاد که به چپ اسلامی شهرت داشت. جریانی که هنر عامهپسند رو نمیپسندید. جریانی که رادیکال فکر میکرد و از حذف نمیترسید. ورود جدی این جریان به عالم فرهنگ و هنر که مساوی با حضور طولانیمدت اونا تو کل سیاست ایران بود، سر ماجرای همین فیلم برزخیها رقم خورد. بین جریان چپ اسلامی یه جوون معمم هم حضور داشت که پدرش از علمای معروف یزد بود. چپها پشت این سید آیتاللهزاده که روزنامه کیهان تو اون ایام دستش بود، سنگر گرفتن. البته دقیقتر اگه بشیم، تو چپگرایی این آیتاللهزاده هم میشد انقلت کرد اما به هرحال حالا هنوز شکافها خودشونو نشون ندادن و یه جماعتی با هم همصدا شدن. کیهان از این طرف حمله کرد و از اون طرف روزنامه جمهوری اسلامی که مهندس موسوی قبلاً سردبیرش بود، آماده شد که به کمکش بیاد. از حوزه هنری هم محسن مخملباف بلند شد تا نیروی میدانی صحنه بشه. سعید مطلبی که نویسنده فیلمنامه برزخیها بود میگه با ایرج قادری تو ماشین نشسته بودیم که دیدیم یه عده آدم رفتن و پوستر برزخیها رو از سردر سینما بهمن تو میدون انقلاب پایین کشیدن. میگه هردومون داشتیم گریه میکردیم.
**
معادیخواه رفت پیش رئیسجمهور و رئیسجمهور بهش گفت که فیلمو به خاطر بازیگرش نباید متوقف کنن. اگه فیلم ایرادی داره، اصلاحش کنید وگرنه بزارید پخش بشه. وقتی معادیخواه برگشت، مهدی کلهر که معاونت سینمایی وزارتخونه دستش بود، به وزیر گفت آقا این کار براتون خیلی هزینه درست میکنه. به پاتون گرون تموم میشه و همینم شد. معادیخواه اومد و تو جواب اونایی که هیاهو میکردن گفت من فکر میکنم بازیگرای ایرانی هرچی باشن، از بازیگرای خارجی که ما فیلماشونو اینجا پخش میکنیم، پاکترن. اما جریان چپ قصد تسلیم شدن نداشت. نهم خرداد سال ۶۱ کیهان تیتر زد که «ابتذال در جهنم برزخیها». درباره کیهانی حرف میزنیم که دست همون آیتالله زاده یزدی بود. چند روز بعدش روزنامه جمهوری اسلامی، بدون امضاء، مطلبی با این تیتر چاپ کرد که «برزخیها متن نامطلوب وقاحت» و توش نوشت که بیایید گریه کنیم در سوگ هنر اسلامی. چپهایی که مهندس موسوی رو توی مجلس سرکار آورده بودن، اینجا هم علیه معادیخواه بسیج شدن. مخملباف شخصاً به صحنه اومد و فیلم رو از پرده پایین کشید؛ فیلمی که توی چند روز اکران، اونم فقط توی تهران، یک میلیون و ششصد هزار نفر مخاطب پیدا کرده بود. نه تنها برزخیها برای همیشه توقیف شد، بلکه معادیخواه هم کرسی وزارت رو از دست داد و موسوی برای مدتی خودش شخصاً اداره این وزارتخونه رو به دست گرفت. میرحسین موسوی حدود شیش ماه غیر از نخستوزیر، خودش وزیر فرهنگ هم بود و بالاخره همون سید آیتاللهزاده و چپهای جوون وارد وزارت فرهنگ شدن. از آذر ۱۳۶۱، دیگه تکلیف سینما توی ایران معلوم شد. سیدمحمد خاتمی وزیر فرهنگ شد، چند ماه بعد فخرالدین انوار شد معاون سینمایی و سیدمحمد بهشتی رئیس بنیاد فارابی، کسی که تاثیرگذارترین آدم روی سینمای ایران تو اون دوره بود. انوار و بهشتی خوب تونسته بودن با جریان چپ همصدا بشن، اما اینا بیشتر لیبرال بودن. حتی برای اولین بار تو دوره بعد از انقلاب، این فخرالدین انوار بود که از عبارت صنعت سینما استفاده کرد.
بالاخره تکلیف سینمای ایران داشت روشن میشد. اولین جایی که مدیرای جدید باید خودشونو نشون میدادن، تو اولین جشنوارهای بود که قرار شد برگزار کنن. معادیخواه که خودش عبارت دهه فجر رو درست کرده بود و پیشنهاد داد به جای اون جشن یه هفتهای سال اول و دوم انقلاب، از دوازدهم بهمن تا بیست و دوم، یه دهه جشن بگیرن (که البته یازده روز بود)، تو پونزده خرداد سال ۶۰، یه جشنواره برگزار کرد به اسم میلاد. داشت تصمیم میگرفت که جاشو عوض کنه و بیاره تو دهه فجر و اسمشم بذاره جشنواره فجر که عمر وزارتش قد نداد. تیم بعدی که سرکار اومد، همین جشنواره رو به همین اسم برگزار کرد. جریان چپ نگاهش به مسئله جشنواره با آدمی مثل معادیخواه فرق داشت. برعکس معادیخواه که تو فستیوال میلاد فقط فیلم ایرانی نشون میداد، تیم جدید اومده بود تا تو قدم اول، یه سری از فیلمای بهخصوص خارجی رو به ایرانیها نشون بده و الگوسازی کنه.
دوره اول جشنواره فجر برگزار شد و تمرکزشو به جای فیلمای حرفهای، روی فیلمای مستند و آماتور گذاشت. فیلمای «بچههای دیار صفا»، «علمدار»، «خرمشهر ۶۱»، «با هم برای ایثار»، «یا زهرا»، «کدام مکتب است این؟»، «خرمشهر شهر عشق، شهر خون»، «آمریکا نابود است» و «بر بال ملائک»، یهسری از فیلمای آماتوری اون دوره بودن. جنگ بود. تازه انقلاب شده بود. اسم این فیلما شاید امروز یه کم عجیب باشه ولی اونا جای درستی وایساده بودن. به چیزایی ربط داشتن که اون روزا مسئله مردم بود. همین چیزا بود که باعث شد مردم مذهبی هم کمکم با سینما آشتی کنن. سینما با دستگاههای آپارات و حلقههای شونزده میلیمتری، تو مسجد محلهها و پایگاههای بسیج دورترین شهرستانها رفته بود. اگه میبینیم اسم فیلما اینطوریه، برای این بود که اولین جشنواره فجر، هفت ماه بعد از شادترین روز تاریخ ایران برگزار شد و این مستندها تو همون حال و هوا ساخته شدن.
تو بخش فیلمای حرفهای، کارایی که از سال ۵۸ ببعد تولید شده بودن و قبلا اکران عمومی هم داشتن، اومدن تو جشنواره. مرگ یزدگرد، خط قرمز، حاجی واشنگتن و اشباح، توی این بخش بودن. جنگ اطهر که محمدعلی نجفی تو سال ۵۸ ساخته بود هم نمایش داده شد. یکی دیگه از فیلمای مهم این دوره که همون سال هم ساخته شده بود رو فریبرز صالح ساخت و تو جشنواره فجر شرکت داد. اسم فیلم سفیر بود. فریبرز صالح که خودش تو انگلیس سینما خونده بود، اول انقلاب فاز تندروی گرفت و گفت تو حکومت جدید کلا باید سینما تعطیل بشه. بعد که حرفش خریدار پیدا نکرد، رفت و همین سفیر رو درباره قیام امام حسین ساخت. سالها بعد از مرگ فریبرز صالح معلوم شد اونی که با فاز تندروی میخواست سینما رو تو دوره بعد از انقلاب تعطیل کنه، قبلا برای ساواک کار کرده بود.
امیر قویدل و اسدالله نیکنژاد با برنج خونین، حسین زندباف با دست شیطان، مهدی صباغزاده، اولین کسی از بچههای سینما آزاد که فیلم بلند میساخت با آفتابنشینها، حبیب کاوش با فصل خون و بعضی فیلمسازای دیگه با دو-سه تا فیلم تو بخش حرفهای جشنواره بودن. مخملباف هم به عنوان نویسنده فیلم «توجیه» تو فستیوال بود.
یه فیلمساز دیگه که بیشتر به عنوان ترانهسرا میشناسنش هم تو اون دوره از فجر فیلم داشت؛ منصور تهرانی، با فیلم «از فریاد تا ترور»، فیلمی که ترانهی اون که خود تهرانی ساخته بود، یکی از موندگارترین آهنگای سیاسی ایران شد.
تو بخش سینمای برونمرزی هم یه تعدادی فیلم از آسیا و کشورای بلوک شرق نمایش دادن که با سیاست چپگرای اون ایام همخونی داشت. دیگه هم دولت و وزارت فرهنگ دست چپها بود، هم اسب مخملباف تو حوزه هنری چهارنعل میتاخت.
اولین دوره از فجر، به هیچکدوم از فیلمسازای حرفهایش جایزه نداد اما بیضایی و کیمیایی و علی حاتمی و کلی آدم مطرح دیگه، توی اون شرکت کردن. تو همون دوره از فجر، فیلمسازای بلوک شرق و به خصوص روسیه که به ایران اومده بودن، فیلمای مستند بخش آماتوری جشنواره رو دیدن و نکات جالبی به نظرشون رسید. شاید این ادبیات انقلابی و مذهبی توی داخل زیاد تکرار شده بود اما برای انقلابیهای چپ ماتریالیست، چیز جالب و جدیدی بود. اونا گفتن که فیلمای شما نوع دیگهای از نگاه به جنگ و مقاومت داشت. یه نگاه انسانی به خودتون و دشمناتون داشتید. توی همون مستندهای آماتوری، ادبیات ویژهای وجود داشت که بعداً اسمشو گذاشتن سینمای دفاع مقدس. جایزه جشنواره رو فیلم «یا زهرا» گرفت؛ به کارگردانی جواد شمقدری. کسی که بعدها اسمشو به عنوان فیلمساز و این اواخر به عنوان مدیر سینمایی زیاد شنیدیم.
کمکم قرار بود تولید تو سینمای ایران راه بیفته و همونطور که فیلمای بهخصوص خارجی رو تو جشنواره به ایرونیها نشون داده بودن، میخواستن فیلمای ایرونی رو هم تو جشنوارههای خارجی به خارجیها نشون بدن. هم فیلمسازای بلوک شرق و سینمای کوبا و چند تا فیلم از نئورئالیسم ایتالیا، تو این دوره نمایش داده شدن.
جریان چپ که نقش اصلی رو تو اشغال سفارت آمریکا داشت و باعث شد سیل فیلمای بلوک شرقی از پردههای سینمای ایران بالا بره، تصمیم گرفت تو قدم بعدی همون ایدهای رو اجرا کنه که اواخر حکومت شاه وقتی سینما کاملاً ورشکسته شده بود، یکی از روزنامهنویسها به عنوان راه نجات سینمای ایران پیشنهاد داد؛ تربیت سلیقه مخاطب. معمولاً وقتی موج فیلمای مبتذل از راه میرسه و روی پرده میره، اولش تا یکی-دو سال و گاهی چند سال، فروش خوبی داره اما اینا چون خلاقیتی توی سازندههاشون نیست، به تکرار میافتن و هر روز ضعیفتر میشن و برای اینکه مخاطبشون ریزش نکنه، دوز جلفبازی و مسائل جنسی رو هی بالاتر میبرن و بازم بیشتر سقوط میکنن. فیلمفارسی توی همین سیکل افتاده بود و ورشکستگیش یه چیز طبیعی بود. حالا چپها میخواستن از سینما به عنوان یه ابزار برای جا انداختن ایدئولوژی استفاده کنن و مدیرای جدید ارشاد و فارابی، تصمیم گرفتن برای اینکه تو دام همون سیکل خودویرانگر فیلمفارسی نیفتن، همین دغدغه چپها رو بهونه قرار بدن و مخاطبای حرفهای و فهمیدهای تربیت کنن. پس تصمیم گرفتن اول یه سری فیلمساز تربیت کنن تا باهاشون بشه مخاطب هم تربیت کرد. از همین جا بود که دوران کشف استعدادها و میدون دادن به اونا شروع شد.
سیاستگذاری سینما از اینجا به بعد تبدیل شد به چیزی که بهش میگفتن حمایتی و هدایتی یعنی از موقع نوشتن فیلمنامه تا ساخته شدن کار، خود دولتیها بالای سر قضیه بودن که هم کار خوب از آب در بیاد، هم از نظر مضمونی، چیزی در نیاد که سانسور بخواد و تو این وضع نداری مملکت و گرونی نگاتیو و پوزتیو، سرمایهای روی دست صاحبش یا رو دست دولت بمونه.
وقتی خود دولت از اول کار تا آخرش بالای سر پروژه بود، دیگه تهیهکننده نقش مهمی نداشت. تهیهکننده که از اهمیت افتاد، ستارهمحوری هم دیگه معنا نداشت. دورهای شروع شد که کارگردانمحور بود. تو سال ۵۸ فقط سه تا فیلم ساخته شد. تو سال ۵۹ که یه خرده امید بهوجود اومد ۲۰ تا. توی سال ۶۰ عددش به ۱۶ تا رسید و سال ۶۱ که تازه تیم جدید داشت میومد، تعداد فیلمای ایرانی به عدد ۲۱ رسید. البته همهی این فیلما کاملا به سرانجام نرسید و حداقل یک چهارمشون حتی تا آخر فیلمبرداری نشد. حالا از سال ۶۲ ببعد، در حالی تعداد فیلما قرار بود بیشتر بشه که هزینهی ستارهبازی روی دوش سینما نبود و عوضش کارگردانهای تازهکاری که خیلی برای دیده شدن و درخشیدن انگیزه داشتن، روی نیمکت برای ورود به زمین لحظهشماری میکردن.
قیمت نگاتیو و و پوزتیو هم خیلی بالا رفته بود و همهی مخارج فیلم ساختن سنگینتر شده بود. تولید که پایین اومد، قیمت دستمزدها حسابی شکست. کار به جایی رسید که یکی از فیلمبردارای سرشناس دوره قبل از انقلاب اومد و پیشنهاد داد که برای پنجاه هزار تومن، فیلمبرداری و تدارکات فیلمو باهم انجام بده. حالا تیم مدیریتی جدید در حالی میخواست تعداد تولیدات رو بالا ببره که از طرفی فیلمسازی ارزون شده بود و از طرف دیگه، پولی وجود نداشت.
اونچیزی که بهش میگن سینمای نوین ایران، همون موج نوی ایران که تبدیل به طوفان شد، از همین سال ۶۲ ببعد بوجود اومد. سینمای دفاع مقدس که اساسا ماهیت متفاوتی با سینمای جنگ داشت، تو همین دوره ایجاد شد؛ هرچند درخششهای اون تو دهه بعد بروز پیدا کرد. نطفهی پررونقترین سینمای کودک تو همین دوره گذاشته شد. پربینندهترین فیلم تاریخ سینمای ایران برای همین دوره بود. نسل درخشانی از پرآوازهترین فیلمسازای ایرانی توی این دوره اولین فیلم بلندشونو ساختن. از خبرنگاری که تو پرواز امام از پاریس به تهران حضور داشت، رسول صدرعاملی، تا رزمندهای که از جبههها فیلم میگرفت و تو مسجد میبرد تا نشون بده، رسول ملاقلیپور، از بچههای سینما آزاد مثل کیانوش عیاری و دستیارش رخشان بنیاعتماد که از تلویزیون به سینما اومد تا بچههای کانون مثل کیومرث پوراحمد و عباس کیارستمی، از انیمیشنسازی که تو پایینشهر تهرون، عروسک خواهرشو تکون میداد و پشت هم عکس میگرفت، ابراهیم حاتمیکیا، تا انیمیشنسازی که تو آمریکا درس خونده بود و به ایران برگشت تا فیلم بسازه، مسعود جعفری جوزانی، همه تو همین دوره اولین فیلم بلندشونو ساختن و اگه مافیای فیلمفارسی فرو نپاشیده بود، معلوم نبود که بتونن به صحنه بیان، یا در این حد کار کنن. حتی خیلی از درخششهای این دهه، خارج از دستور کار مدیراش بود و باهاش برخورد سفتی کردن اما اگه اتفاقات خوبی تو این دوره افتاد، یه بخش بزرگیش به خاطر ورافتادن مافیا بود.
شلاق، سانسور، زورگویی، کجفهمی و هزارتا ایراد دیگه از اوضاع سینما توی این دهه گرفتن ولی درخشانترین و امیدوارکنندهترین دوره سینمای ایران همین دوره بود. تو کدوم دوره اینهمه آدم جدید اومدن و اینهمه ایده آوردن؟ هرچند آدمای همین دهه، لیبرالهای مخفی دهه شصت که پشت عرفان سنگر گرفتن، مدیرای چپگرای دهه شصت که بعداً لیبرال شدن، فیلمسازای جوونش که بعداً هرکدوم باباشمل یه راسته از بازار شدن و حتی منتقدای دقیقش که بعداً راه و رسم بدجنسی و باندبازی رو یاد گرفتن، وقتی همچین چیزی میگیم، ممکنه جلوی چشم هرکس بیان و اون روزشون رو بر اساس دورههای بعد قضاوت کنیم؛ اما سینمای دهه شصت سینمای خوبی بود. به اینم که آدماش بعدها چی شدن، بعداً و به موقهش میرسیم.
**
تو سال ۶۲، دیگه فخرالدین انوار معاون سینمایی وزارت ارشاد بود. تولید فیلم تو اون سال به سی تا رسید و پروژهها میتونستن تا انتها برسن، تدوین و صداگذاری بشن و نگاتیوشون ظاهر بشه. دو-سه سال بود که قیمت یه حلقه نگاتیو ۱۳۰۰ تومانی، تو بازار آزاد به ۳۵۰۰ تومن رسیده بود. از اون بدتر قیمت پوزیتیو بود. حلقههای نگاتیو باید روی پزتیو چاپ بشن تا بشه روی پرده نشونشون داد. یه حلقه پوزتیو هزار تومنی، تو بازار آزاد به ۱۳ هزار تومان رسیده بود. این شد که حمایت مستقیم دولت توجیه پیدا میکرد. دولت حمایتشو کرد و پروژهها به سرانجام رسید و یه مقداری نسبت به آینده اطمینان به وجود اومد. توی این سال سی تا فیلم ساخته شدن. البته طرز برگزار کردن جشنواره تو سال قبل، یه مقدار تو ذوق مردم زده بود. اولین دوره از جشنواره فیلم فجر ۱۰۰ هزار نفر تماشاگر داشت اما به کسی جایزه ندادن و در کل جشنواره رو جوری برگزار کردن که برای دوره دوم، تعداد مخاطباش از نصف هم کمتر شد و به ۴۸ هزار تا رسید. دوره دوم جشنواره فجر، حتی خیلی بیشتر از سال قبل فیلم داشت و کارگردانای اکثرشونم اولین بار بود که فیلم میساختن.
مخملباف اون سال سه تا فیلم به عنوان کارگردان تو جشنواره داشت. دو تاش به اسم «توبه نصوح» و «استعاذه» تو بخش مسابقه و یکی دیگه به اسم «دو چشم بیسو» تو بخش بینالملل. «توبه نصوح» از لحاظ فرم سینمایی در حد فاجعه بود. البته شاید خیلیا هنوز با این فیلم خاطرات خوش انقلابی داشته باشن و عبارت فاجعه اذیتشون کنه. شاید اونام اگه برگردن و دوباره حداقل پنج دقیقه از این فیلم یا هرکدوم از اون دوتای دیگه رو تماشا کنن، نظرشون عوض بشه. «توبه نصوح» حتی فیلم محبوب نخستوزیر بود. همچین فیلمی که حتی آدمای قبل از اختراع سینماتوگراف میتونستن بهتر دکوپاژش کنن، تو اون ایام خیلی طرفدار پیدا کرد، چون از نظر مضمونی با فضای جامعه جور در میاومد. میگن مخملباف وقتی این فیلما رو داشت میساخت، کمکم فهمید خیلی با فوت و فن سینما فاصله داره و تصمیم گرفت یه دفترچه دست بگیره و اصطلاحات سینمایی رو توش یادداشت کنه تا از نظر فنی کارش بهتر بشه.
یه نفرم از طیف بچه مسجدیها که خودش رزمنده بود، اون سال فیلم اولشو ساخت و به جشنواره آورد. اونم مثل فیلمای مخملباف، از نظر فنی کارش ضعیف بود؛ هرچند کارگردانیش از نظر دکوپاژ و میزانسن، بازم خیلی نسبت به مخملباف خوشسلیقهتر به نظر میرسید. منتقدا به این از فیلمش یه ایرادایی گرفتن، ولی میگفتن معلومه فیلمبین خوبی بوده و از فضاهای وسترن الهام گرفته. در ضمن، مضمون فطری و خالص فیلم به نظرشون خیلی معصومانه و دوستداشتنی بود. یه نوجوان و یه پیرمرد تو جبهه با هم همسفر میشن. اسمشون حسین و ابوالفضله. پسر نوجوون، پاهاش مجروح میشه و پیرمرد چشماشو از دست میده. پیرمرد این نوجوون رو روی کولش میگیره و پسرک راه رو نشونش میده. این اولین فیلم رسول ملاقلیپور بود به اسم نینوا.
رسول صدرعاملی هم که خبرنگار روزنامه اطلاعات بود، فیلم رهایی رو تو جشنواره داشت. قاسم که داوطلبانه به جبهه رفته بود، در حالی برمیگرده که یکی از پاهایش رو از دست داده. اون حالا از ازدواج با دختر داییش فاطمه، به خاطر اینکه یه پاشو از دست داده، طفره میره و سعی میکنه تو اردوگاه اسرای عراقی، نویسنده یه نامه نیمهتموم رو پیدا کنه که قبل از مجروح شدن، از ایران دفاع کرده بود. قاسم بعد از اینکه نویسنده نامه رو پیدا کرد، با فاطمه ازدواج میکنه. سر تا پای فیلم پره از نمادهای مذهبی که اون ایام واقعا جزء زندگی مردم شده بود اما فاطمه تو یه صحنهی کلیدی از فیلم حجاب نداره و شاید واسهی همین تلویزیون زیاد نشونش نداد.
با این فیلم روایت فیلم نینوا از نوع نگاه خاصی که یه انقلاب دینی به جنگ داشت، تکمیل میشد. یه تیپی از سرباز دشمن توی این فیلم نشون داده شد که مثل سرباز خودی، قربانی طاغوت بود نه کسی که باید همه کینهها سرش خالی میشد. در ضمن، صدرعاملی تو دورهای که کمکم عشق زمینی داشت تو سینمای ایران ممنوعیت نانوشتهای پیدا میکرد، مقداری از نمک عاطفه و کشمکش عشق رو به سینما آورد. عوضش فیلم دو چشم بیسوی مخملباف، عملا در حال دیکته کردن دستورات اعتقادی کارگردانش به مخاطب بود.
یکی دیگه از فیلماولیهای اون سال حسن هدایت بود. یه فیلمساز تاریخنگار که توی فضای تاریخ معاصر، هم کتاب نوشت و هم فیلمایی ساخت که چند تاش موندگار و دیدنی شد. این فیلم درباره میرزا کوچکخان جنگلی بود، این فقط یکی از کارایی بود که تو اون ایام برای میرزا کوچکخان ساخته شد. همون سال امیر قویدل دوتا فیلم پشت هم ساخت که اسمشون «میرزا کوچکخان» و «سردار جنگل» بود. اون سر شهر، تو اتاق مدیرای تلویزیون هم یه پروژهای داشت کلید میخورد به اسم «کوچک جنگلی». کاری که اول قرار بود ناصر تقوایی اونو بسازه و بعد بهروز افخمی کارگردانش شد. توجهی که سینمای ایران تو این سالها به میرزاکوچکخان میکرد، تا حدودی نشون میداد ذائقه مردم و کسایی که براشون فیلم میساختن چی بود. میرزا کوچکخان یه مدل بومی و کاملاً ایرونی از ارنستو چهگوارا بود.
غیر از صدرعاملی و ملاقلیپور و مخملباف و حسن هدایت، توی اون سال چند تا فیلماولی دیگه هم به جشنواره فجر اومدن که محمدرضا اعلامی، داریوش ارجمند و خسرو ملکان، جزء اونا بودن. محمدعلی سجادی هم فیلم دومشو به جشنواره آورد به اسم بازجویی یک جنایت که کار خوبی تو ژانر جنایی به حساب میاومد. این فیلم غیر از قصه معمایی و جناییش، زیرلایههای اجتماعی هم داشت.
از بین آدمای قدیمیتر، تو این دوره از جشنواره، یکی-دو نفر بیشتر نبودن. علیرضا داوودنژاد دوتا فیلم داشت. «جایزه» و «خانه عنکبوت». جایزه تو شرایطی ساخته شده بود که قانون حجاب تو مملکت بلاتکلیف بود و بعد وقتی به فیلم اصلاحات خورد، چیز چندانی ازش باقی نموند. «خانه عنکبوت» فیلمی بود که مسعود بهنود فیلمنامهشو نوشت و خودشم کنار جمشید مشایخی، عزتالله انتظامی و داوود رشیدی، توی اون بازی میکرد. ماجرا اینه که بعد از حمله آمریکاییها به طبس برای آزاد کردن گروگانهای سفارتشون، چهارتا آدم طاغوتی تو یه ویلا جمع شدن تا برای پیروزی کودتا آماده بشن. حمله طبس شکست میخوره و اون چهارتا مستأصل میشن و به جون هم میافتن.
اون سال جشنواره فجر کلا جایزه بهترین فیلم نداد اما جایزه کارگردانی به خسرو سینایی رسید برای «هیولای درون» و جایزه ویژه هیئت داوران رو به «دیار عاشقان» دادن برای اولین و شاید بهترین فیلم حسن کاربخش که سیزده-چهارده سال بعد کلاً سینما رو رها کرد.
بازی شاخصی بین خانمای بازیگر اون سال به چشم داورای جشنواره نیومد، نه برای نقش اول، نه برای نقش مکمل که اون زمان بهش میگفتن نقش دوم. بهترین بازیگر نقش اول مرد هم نداشتن اما سیمرغ بهترین بازیگر نقش مکمل مرد به کسی داده شد که بعدها اسمشو زیاد شنیدیم. پرویز پرستویی برای «دیار عاشقان». تو بخش فیلمای کوتاه جشنواره، ظاهراً هیئت داوران از فیلما راضیتر بودن و نه تنها یه سیمرغ دادن، بلکه کنارش دوتا تقدیر هم کردن. سیمرغ بلورین به فیلم «همسرایان» رسید؛ ساخته عباس کیارستمی. یه دختر کوچولو، یه روز یه مقدار زودتر از مدرسه میرسه به خونه؛ اما بابابزرگش چون سمعکشو برداشته، صدای در زدنشو نمیشنوه. دخترک وایمیسه و داد میزنه «بابا بزرگ درو وا کن» کمکم یه بچه دیگه هم کنارش وایمیسه و باهاش همصدا میشه. همینطور هی تعدادشون بیشتر میشه و آخر سر سیلی از جمعیت بچهها پای در وایسادن دادند و همینو صدا می زنن؛
کیارستمی با اینکه اساساً یه آدم غیرسیاسی بود، شاید ناخودآگاه، توی این فیلم از فضای انقلابی اون ایام تاثیر گرفته بود. اساسا فیلمای کیارستمی تو خیلی از دورهها، بدون اینکه عمدا بخواد چیز خاصی بگه، یه واکنش غریزی و ناخودآگاه به تب کلی جامعهست.
تو همون دوره از جشنواره، کنار کیارستمی از دو تا فیلم کوتاه دیگه هم تقدیر شد؛ تصویر شکسته، کار مسعود جعفری جوزانی و باران، از کیومرث پوراحمد. تو این دوره از جشنواره برای آدمای سال ۶۲، اسمای بزرگ و مشهوری وجود نداشت اما حالا که داریم فیلما و جایزهها رو مرور و بررسی میکنیم، به اسمای آشنایی برمیخوریم که هرکدوم برای خودشون کسی شدن و داستان مستقلی پیدا کردن. فیلمایی که بهمن سال ۶۲ تو جشنواره فجر بودن، توی سال ۶۳ اکران شدن. مردمم توی اون سال برای اولین بار بود که یه مواجهه جدی با یه نوع دیگه از فیلمای ایرانی پیدا کردن؛ چیزی که نه فیلمفارسی بود نه کاملاً میشد بهش گفت موج نو. این نسل و این سینما قرار بود کاملتر بشه و آدمای جدیدی به فهرستش اضافه شدن که یه دونه از فیلمای هر کدومشون به تموم تولیداتی که استدیوهای کوشان تو دو-سه دهه ساختن میارزید. این، واقعاً، سینما بود.
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی