- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
روزها در راه 41: ۱۷/۰۵/۸۸ اخبار ایران را در «لوموند» خواندم پیروزی تندروان در انتخابات مجلس و زد و خورد در اصفهان و خمینی شهر ... و کشت و کشتار تظاهر کنندگان و سرکوبی آنها و جنگ ایران و عراق و اصرار به ادامه حتی بعد از شکستهای اخیر و نامه «محرمانه» گلپایگانی و نجفی مرعشی به خمینی و درخواست یا پیشنهاد ختم جنگ و جواب او که به جای این اضطرابها بهتر است آقایان دعا کنند. ۱۸/۰۵/۸۸ جشن پایان سال کلاسهای گیتا تمام شد. همه چیز به خیر و خوشی گذشت. در یکی از سالنهای یونسکو با ۱۳ جا پر موفقیت حرفه ای بزرگی بود. و اما وجه آن را تاریخ قضاوت می.کند غزاله هم در دو رقص شرکت داشت در یکی زمین خورد ، به زحمت باشد و ادامه داد ولی عیش مرا منغض و حال گیتا را حسابی خراب کرد. ۲۴/۰۵/۸۸ تقی امینی را دیدم برای چاپ دوم ملیت و زبان پیش از کار کمی گپ زدیم چه چه خبر؟ اخبار همه بد خودکشی برادرزاده ،فلانی خودکشی ... در آلمان که به دادش رسیدند و نجاتش دادند یکی دیگر در دانمارک در وضع بسیار بدی است، افسردگی شدید و در آستانه خودکشی به برادرش گفتم اگر می توانی کاری بکنی معطل نکن برو دانمارک و به دادش .برس اگر نه این هم خواهد رفت می گفت نسل جوان تر از ما زیر سی سال از ما بدبخت تر است به کلی از دست رفته است مشکلاتشان هم بیشتر عاطفی است نه مالی تنهایی غربت ناسازگاری با محیط گفتم ایرانیهای ترکیه و پاکستان چی؟ گفت اروپا را میگویم وگرنه انجاها فقر بیداد می.کند دخترها و زنها مخصوصاً در ترکیه .... در وضع رقت انگیز عجیبی هستند. آخر یک میلیون آواره در آنجا گفتم این همه آواره باور کردنی است؟ گفت .آره اخیراً عده ای ایرانیهای پولدار دور هم جمع شده اند و پولی گذاشته اند برای نجات دخترها ، باز خرید آنها پسرها هم همینطور. افتاده اند به خود فروشی بی پول فراری از ،جنگ گرسنه و بی جا، روی پیاده روها ، توی خیابان می خوابند. داشت حالم بد میشد میخواستم بالا بیاورم گفتم خب برویم سرِ کار خودمان. ۲۵/۰۵/۸۸ دیشب Bagattelleهای بتهوون را می.شنیدم. او هر بار کشف و حیرت تازه ای نصیب آدم می کند. همانطور که گوش میدادم مامان آنجا ایستاده بود سرش پائین بود و خندید پری دخترکی نورسیده و باطراوت کنار مامان بود و جلو پایش را نگاه می کرد. من پشت سر مامان ایستاده بودم و دستم روی شانه اش بود. من هم داشتم خندیدم پیدا بود که خیلی خوشم بیست ساله به نظر می آمدم. شنیدن بتهوون چشم های مرا برای دیدن باز کرده بود شانههای مامان کمی به طرف جلو خم شده بود و مثل سرش به پایین کشیده می شد بار ناپیدای زندگی روزانه - تنها با سه بچه در شهری غریب - سنگینی سمجی دارد ولی از ته دل میخندید گمان میکنم موقع گرفتن عکس طبق معمول داشتم قلقکش میدادم و او لابد به اعتراض داشت میگفت شاهرخ شاهرخ را نمی شناختم؛ جوانی با موهای پرپشت بالاتنه کشیده و شانههای پهن و صورت باندام و دلباز مثل یک دشت بهاری به نظرم آمد که سایه پژمرده آن شادی مطمئن و آسوده ام زمان در ما چه زندگی گوناگونی دارد چه جوری در ما بیدار میشود، باز می شود و به خواب می رود. در مامان به خواب رفته است و در من و پری خمیازه می کشد و چشم هایش را روی سکوی کنار راه دم در به انتظار نشسته به انتظار آنسوی در. ۲۶/۰۵/۸۸ یوسف مصاحبه درباره سیاست و فرهنگ را ،خواند با همان موشکافی ظریفی که مال فکر نکته سنج اوست گفت خوب شده با مصاحبههای بی معنی معمولی فرق دارد. با یک دوست حرف میزدی و از محاسن کار است حرفهائی زده ای که معمولاً با دوست می شود گفت نه بیگانه همین لحن را صادق و صمیمی .کرده در سراسر گفتگو تو آدمی هستی «اخلاقی» (Ethique) ، با اخلاقی بین عرفان و حماسه و همین در طی همه سال ها نگهت داشته؛ این و ادبیات یک خط» پیوسته و سازگار در تو هست تو در چنین خطی سیر می کنی و برخلاف فلاتی و فلانی آشفته و در هم بر هم نیستی. در ضمن، مصاحبه «پانورامائی» از یک دوره و پرتره ای از خود توست؛ منظره ای و تک صورتی مصاحبه را ساده و هوشمندانه دانست و اضافه کرد که typique نیست یعنی تو معدل روشنفکر ایرانی نیستی از این مصاحبه نمیتوان به چنین نتیجه ای رسید چون یوسف اهل این تعریفها نیست از حرفهایش خوشم آمد. خود پسندی و حماقتم حسابی نوازش شد و این چند سطر را برای ثبت در زباله دانی تاریخ یادداشت کردم به سبک رفقای سابق که هر کس یا هرچه را نمی پسندیدند فوری توی زباله دانی تاریخ پرتاب کردند. ۲۷/۰۵/۸۸ غزاله می گفت اگر کسی از من خوشش بیاد لاغر میشم گفتم خوب، من از تو خوشم میاد چرا لاغر نمیشی؟ با ناز و اعتراض گفت پدر خودت میدونی چی میگم. گفتم نه گفت یعنی مرو دوست داشته باشه گفتم من خیلی دوستت دارم خندید و گفت پدر اذیت نکن ماتیلد هم میگه اگر کسی دوستش داشته باشه لاغر میشه - از این لاغرتر ؟ - آره پدر تقصیر ،مادرشه لاغری براش obsession شده توی کلاس ما یکی هست که از همه دخترها خوشش میاد سعی میکنه در هر کسی یک چیز خوبی گیر بیاره عاشقش بشه. یک دفعه در یکی چیزی پیدا نکرد عصبانی شد گفت چرا خودت رو یک کمی خوشگل نمی کنی. حلقه ،داره میگه زن ،دارم بچه هم ،دارم دلیلش همین حلقه ست، خُله ولی پسر خوبیه . ۱۷/۰۶/۸۸ دیشب دم خواب غزاله :پرسید پدر توی ایران یک رودخونه کوچک هست که درخت و . Lilas داشته باشه با پرنده و آب و خیلی قشنگ - آرد چطور مگه ؟ -- امروز یک شعر اینجوری خوندیم من به فکر ایران افتادم کشید و ناچار همیشه سرکوب میشد. من هم به فکر ایران ،افتادم به فکر کوه و ،آفتاب کوهی که می خواست به آفتاب برسد و آفتابی که روی کوه لمیده بود و هوس عشقبازی در کوه که آنوقت ها هـمـیـشـه سـر شد. عشقبازی در سبکی آفتاب و سنگینی کوه، در شفافیت نور و کدری سنگ و در آمیختن با هر دو و از یاد بردن خود و یکی شدن با آنها روی بلندی در پناه و تکیه به استواری کوهستان و پیش چشم، افق دوردست تا آنسوی صحرا و زیر پا شانه دره و سرازیری جوی آب پوشیده از علفهای سرسبز و خوشبو و شهوت انگیز دو طرف و برگهای تُرد با رگهای برآمده و سرشار از خون سبز، و درخت عجیبی های تبریزی بلندبالا و نسیم نسیمی که از سینه کوه به پایین می لغزید. سودای سرکش پرواز و میل دردناک هم خوابگی با طبیعت رفتن و ماندنی توام و یگانه چه ایران با فراز و فرود و سنگین و سبکی نورش را از فرط روشنی میتوان لمس کرد و کوهش از فرط سنگبارگی کوهتر از کوه است. گمان میکنم همه چیز عوض شده یا در روح من اتفاق افتاده، زلزله ای شده و شکاف هولناکی میان من و گذشته ام باز کرده، شکاف عبورناپذیر با گذشته ای که همیشه حضور دارد گذشته ای که هست و نیست. مثل آندفعه که اردشیر می پرسید فاصله تهران و قم چند کیلومتر است (در بستن بودیم) من بی توجه داشته باشم گفتم صد و بیست کیلومتر بود انگار من که از جای خود پرت شده ام به ناکجا زمان و مکان هم از جایگاه خود آواره شدهاند و ذهن من در سرگردانی تاریک خود... نه باید اینجوری باشد که دستی نقشه جغرافیای ذهن مرا مچاله کرده و در هم پیچیده و جاها و فاصله ها را بهم ریخته است. ۲۲/۰۶/۸۸ دیروز بالاخره احکام السلطانیه را پیدا کردم اینست کتاب مهم» سیاسی مسلمین با فکر سیاسی محدود، ابتدائی و فقیر هزار سال است که به همین جزوه مبتذل چشم دوخته اند برای ملاحظات میخواستمش که مدتهاست وقت و عمر مرا می بلعد و تازه وقتی تمام شد به درد کسی نمی خورد. ۲۷/۰۶/۸۸ فردا گیتا و غزاله برای دو ماهی میروند به آمریکا چند روز پیش صبح که غزاله را می بردم دبستان در راه صحبت میکردیم طبق معمول صحبت لاغری بود و اینکه اگر وزن کم کند زانوهایش صاف و راه رفتنش آسان تر میشود گفت حتماً رژیم می گیرم وقتی لاغر شدم جوراب شلواری و مینی ژوب میپوشم حالا مینی ژوپ مده دخترهای دیگه می پوشن حالا اگه بپوشم خنده داره مثل اینه که تو بی پیرهن بیای توی خیابان - چرا ؟ برای اینکه چاقم - چقدر دلم میخواست چند تا پرنده .داشتم که نگذاری پر بزنند و بروند؟ - چرا بروند؟ - پرونده پرواز میکند و میرود - اگر دوستم داشته باشد نمی رود . امروز آخرین روز مدرسه است غزاله صبح خیلی سر حال بود به قول خودش سال خوبی بود و خیلی راضی است ولی حیفش میآید که دیگر Madame Peletier معلمش نیست. امسال بازنشسته شد شنبه جشن و شیرینی و رقص بود در مدرسه و به همین مناسبت به غزاله خیلی خوش گذشت صبحش که گیتا برای خداحافظی و تشکر رفته بود به دیدن مادام Peletier او از غزاله خیلی تعریف کرده بود. حالا امروز صبح غزاله می پرسید از اول سال همین نظر را درباره من داشت؟ گفتم آره گفت چقدر خوب بود اونهم تعطیلات میومد کالیفرنیا به من درس بده در راه به ساعتم نگاه کردم پرسید چقدر وقت داریم گفتم دقیقه اونوقتها که من مدرسه میرفتم هر وقت دیر می شد عقربه ساعت کشیدم، دیر نمیشد که هیچ وقت زیادی هم می.آوردم خندید. نگاه کرد دید قیافه ام جدی است. پرسید پدر راست میگی؟ این دفعه من خندیدم و گفتم میدونی اول بار کی ساعت دار شدم بزرگ شده بودم ما به سن تو ساعتمون کجا بود – خوبه که آدم تازه دنیا اومده باشه البته من یک کمی gatée .هستم - فقط یک کمی؟ خندیدم و بعد پرسید تو بچگی کجا بودی؟ - بابل - بابل کجاست ؟ - یک شهر کوچک ایران. شاید یک وقتی ببینی - من شهرهای کوچک رو خیلی دوست دارم پدرجان دلم برای ایران داره میسوزد می ترسم مثل پمپئی بشه. نه عزیزم زیادی می ترسی ۲۹/۰۶/۸۸ گیتا و غزاله رفتند صبح تلفن ،کردم تازه رسیده بودند و خوبند. با اردشیر حرف زدم. او هم خوبست پری صبح تلفن ،کرد برای ویزا و بیماری جهانگیر خیلی پریشان است. خیال کند اگر زودتر برساندش به این طرفها بهبودی و روزنه امیدی وجود دارد. با دکتر «ج» صحبت کردم امید بهتری نیست شاید بتوان جلو بدتری را گرفت. با جهانگیر احوال پرسی می کردم میگفت عارضه هنوز برطرف نشده ۳۰/۰۶/۸۸ از کتابخانه زبانهای شرقی برگشته ام به دفتر این دویست سیصد متر را به لختی و سنگینی تمام آمدم کتاب خواندن درباره قضاوت اسلامی آن هم به زبان عربی کاسه، سر ، سر را با شفته پر کردم و آن را لگد کردم و پایم در کاسه ماسیده است. به اندازه فرو رفتن در سردابی هزار پله احساس خستگی و تنگ نفس می کنم ۱۰/۰۷/۸۸ این روزها «خاطرات» صدرالاشراف آیرون ،ساید تلاش آزادی» باستانی پاریزی گزارش «ایران» مخبرالسلطنه هدایت تاریخ مشروطه بر اساس گزارشهای وزارت خارجه انگلیس و یکی دو چیز دیگر را با هم و در هم میخواندم دل آدم بهم می خورد از آن وضع مملکت مثل جسدی در حال متلاشی شدن بود، مرداری در معرض حادثه با یک مشت لاشخور خودی و بیگانه از شاه دیوث تا انگلیسیهای ،جنتلمن لرد کرزن و دیگران، دزدان پرافاده و مدعی در حین خواندن از خودمان و دیگران اول از دست خودمان بالا می آوردم انحطاط و تباهی در حد جسد کرم زده که بوی عفونتش بعد از هفتاد هشتاد سال همچنان کند. نفس را مسموم می کند. 11/-Y/AA دیشب عروسی دختر «ب -ر » بود. بلانسبت عروس و داماد بیچاره خرتوخر غریبی دانند زیر بود. از دوستان سیاست باز و رنگارنگ پدرزن : خشایار و منصور و پروانه و مهین به اضافه «اکبر » و «اصغر» آسهای رجوی روستایی و مهدیان و فرهادی، صبوحی و میرزا ، فخری و سوسن و کلی آقایان و خانمهای دیگر؛ شله قلمکار واقعی با اصغر سلام و علیک کردم دست دادیم خیلی گرم و طولانی دست مرا میفشرد و اظهار خوشوقتی از دیدار من دفعه دوم سومی بود که همدیگر را میدیدیم گفتم من هم همینطور دروغ می.گفتم گمان میکنم او هم همینطور از سازمان و دم و دستگاه مجاهدین بدم می آید. از پادو سیاسیشان هم همینطور رفتارمان با همدیگر مخلوطی بود از دروغ شرم حضور دوروئی مدارا و تمدن آداب دانی و و از این حرفها و بالاخره بلاتکلیفی نمی دانیم با همدیگر چکار کنیم. البته در عمل آنها پا و یک فشار و مثل خرخاکی له کردن اما پیش از «عمل انقلابی» ، در عروسی؟ با اکبر هم سلام و علیک کردیم، ولی ، به اضافه لبخند نفرت و ماسکی از بدگمانی که نمی توانست چیزی را پنهان کند. یک آن همدیگر را نگاه کردیم نه بیشتر مینویسند که در پیروزی عملیات «آفتاب» یعنی حمله به «مهران» هشت هزار نفر از نیروهای دشمن را نابود کردیم. «نیروهای دشمن» یعنی ایرانیها برای همین پیروزی ها نمی خواستیم، نمی توانستیم به هم نگاه کنیم. ولی لبخند زدیم مثل ،فحش یک جوری که انگار داریم به صورت همدیگر تف میکنیم سر شام، میز او با اصغر و مهین و یکی دو تای دیگر نزدیک مال ما بود، میز صبوحی و روستایی و زنهایشان و فرهادی و من صبوحی مست کرده بود و نفس کش می طلبید. گیلاسش را برداشت و ناگهان به صدای بلند گفت به سلامتی خائنین و خندان و مستانه به اکبر و اصغر خیره شد. ما بی اختیار زدیم به خنده نمیشد خودداری کرد. آنها ترش کردند ولی خودداری کردند و فحش را به زور شیرین پلو قورت دادند بعد از چند لحظه صبوحی به فرهادی گفت تو چقدر از «فلانی حقوق گرفتی؟ فرهادی آنور میز جلو من نشسته بود. جا خورد و جواب بی سر و تهی داد و رنگش سفید شد و پیدا بود که می خواهد بگوید در کونت رو بزار یک عمر مفت خوردی و جفت زدی و حالا گرگری می خونی تمام عمر داشتی طبعاً همه، نام ها ساختگی است. انقلاب می کردی و مخالف خونی و انقلابت سر از دکونداری درآورد ، به هر کی و هر چی می خواستی فحش بدی گفتی خرده بورژوا و آخرش خودت هم خرده بورژوا شدی یعنی زدی که بشی و عرضه همین رو هم نداشتی چون گندش رو بالا آوردی و مایه خایه شد. و از این یقه پاره کردنها ... میخواست به قول یارو خشتک جر بده. شاید هم می خواست کار دیگری بکند یا چیز دیگری بگوید ولی .نگفت مانده بود که چه بگوید من گفتم ولش کن رفت چیزی بگوید نگذاشتم و ادامه دادم که مگه بچهای ولش کش، مسته یک چیزى نگیر نفسش از جای گرم در میاد. آرام گرفت. خوشبختانه شام خیلی خوشمزه بود. باقلا پلو اعلا، جوجه کباب اعلاتر و هفت هشت رنگ خورد و خوراک دیگر مجال چندانی به حرف گفت جدی نمی داد ولی روستایی دستپاچه شده بود میترسید دعوا بشود و عروسی عروسی جشن به هم بخورد دستش را که به طرف سبزی خوردن دراز می کرد محکم خورد به بطری شراب سرنگون ،شد ریخت به لباس ،فرهادی روی کت و شلوار بر خوش دوخت تابستانی ،، نونوار. بیچاره فحش را خورده بود، قوز ،بالاقوز شاشیده شد به هیکلش خیلی ترش کرد. من هم دلداری را بس کردم بعد از شام جوانترها می رقصیدند اصغر توی حیاط جوانکی چریک ،سابق مبارز در ،کردستان فراری از ،ایران پناهنده سیاسی در فرانسه بیمار روانی و تازگیها سلامتی را بازیافته چنین طمعه ای را گوشه ای به تور زده بود و توضیح میداد که بله ما خائنیم خائن به منافع خمینی یارگیری میکرد منصور هم من و مهدیان را گیر کشیده بود خام تر از ما پیدا نکرده بود اوقاتش تلخ بود و نق میزد که هر هندی «کاری» فروشی در لندن میخواهد برگردد به هند رئیس جمهور بشود. بابا تو «کاری» تو بفروش و جیب مشتری رو خالی کن چه کار به این کارها داری این ،پسره هم می خواد دون ژوان باشه هم دکونش رو بگردونه هم سیاست ببافه خیلی کفری بود. از این عن چوچک بچه فئودال کون گشاد مهدیان هم با او همدردی میکرد منتها به این ترتیب من به اصغر گفتم مگه تو اینو نمیشناسی عرق که میخوره همینه تو خود تو چی میدونی اگه خیانت نکردی چرا ناراحتی هر کی هر چی میخواد بگه اصلاً چرا تو به خودت گرفتی اون به سلامتی خائنین خورد به تو چه ربطی داره مهدیان جواب را .نگفت نگفت اصغر «ربط » را چه جوری برقرار کرده بود ولی منصور خیلی از اکبر خوشش آمد که دهن به دهن صبوحی نگذاشت. دو سه دفعه با تحسین و سربلندی گفت اکبر که محال بود جواب این پسره رو بده. (پسره باید پنجاه و چند سالی داشته باشد پسره» یک دسته گل دیگر هم به آب داد. با مارینا » حرف میزد بهش میگفت ،عزیزم یک آقائی دوید وسط حرفشان و گفت من اجازه نمیدم به زن من بگید عزیزم» - باشه عزیزم - اسم من عزیزم» نیست، اسم من ملکشاه جهانداره - اشکالی نداره عزیزم بذار باشه من سال ها بود که «مارینا را ندیده بودم بعد از فوت شوهر اولش و نمی دانستم که باز شوهر کرده. پرسیدم چه کار میکنی؟ - با یونسکو» طرحهای آموزش برای روستائیان بیسواد یا حاشیه نشینان ،شهری آموزش بهداشت ،آبرسانی بذر و ... با مشارکت خودشان و ... سه سال در گابن مدتی در شمال افریقا، پاکستان و استخدام از محل بودجه طرح سه ماه کار سه چهار ماه بیکاری خستگی از این طرز کار سرگردانی مکانی و بلاتکلیفی مالی و گرفتاریهای خرده ریز زندگی رویهمرفته خسته دلزده و میان معرکه گیر افتاده نه پای رفتن و نه روی برگشتن در جوانی مثل راننده ای که از گاراژ بیرون بزند از وطن راه افتاده در پاریس درس خوانده و در تهران زندگی کرده پس از انقلاب رگ شوهر به پاریس برگشته و حالا از اینجا به چپ و راست پرتاب می شود. به و مر قول حافظ مثل پرگار «سرگـ رگشته پابرجاست وسط درد دل مارینا مهدیان سر رسید به هم معرفیشان کردم و موضوع گفتگو عوض شد مهدیان برگشت به خاطره چند روزی که تازه دستگیر شده بودم و اولین روزهای بعد از شکنجه که مرا انداخته بودند توی سلول او، از کشتی گرفتنمان و دستهای من که از کار افتاده بود از شطرنج روی پتو با مهره های خمیری و .... حرف زد و شعری را که برای مرتضی گفته بودم .خواند عجب حافظه ای خودم به کلی فراموش کرده بودم همین طور که میخواند کم کم یادم می آمد گفتم این که شعر منه گفت خب آره خوش صحبت است گرم و شیرین حرف می زند با لهجه داش های ،تهران بعد از سی سال انگار همین دیروز از تهران درآمده یک کمی پشت سر حزب توده صفحه گذاشت که چه جوری مثل سوزاک کهنه آسیائی عود میکند و رفت به سراغ مجاهدین و همکاری خودش با آنها در شورای مقاومت ملی با بنی صدر و قاسملو و دیگران و «این پسره - رجوی که میخواد هم شاه بشه و هم .امام یک نفره می خواد خمینی و محمدرضاشاه هر دو باشه. چیزهایی که شورای مقاومت را از هم پاشید: دیکتاتوری داخلی رفتن زیر بال صدام و این ازدواج «انقلاب ایدئولوژیک» ! سر ملاقات با طارق عزیز - داستان عراق از آنجا شروع شد - حرفشون احرف مجاهدین این بود که همیشه از شکست خورده میپرسن چه جوری شکست خوردی اگه بیروز شدی کسی نمی پرسه چه جوری؟ خلاصه اینکه زور کون حساب رو پاره میکنه دیگه به حرف هیچکس هم گوش نمی دادن روستایی که به گفتگو پیوسته بود :گفت مهدیان به رجوی گفته بود تو میخوای ما رو میرزا عبدالاضافه کنی و درآمد انشعاب کرد اصلاً اشکال ما اینه که هیچکس خودش نیست این یارو هم پاک خودش رو گم کرد شاه چهل و سه چهار درصد سهام کارخونه ها رو به کارگرها بخشید - در سود سهام شریک شدن - کارخونه دارها کف زدند سرمایه دارمون هم قلابی بود تا چه رسد به کارگر مخالفت سیاسی ما با شاه شده بود دشمنی خصوصی هر کار خوب هم که میکرد هر کاری می کرد بد بود ، حتی قیمت نفت رو که بالا برد. سر شام موسیقی سنتی ایرانی بود با سنتور و گیتار پیش درآمد و چهار مضراب در بیات ترک و فارس و بعد رقص شلوغ پلوغ جماعت با آوازهای گوگوش و هایده و صدای سانتی مانتال و شیک ویگن و سرگذشت به قاعده و اخلاقی که منصور برایمان نقل می کرد: «می گفتند آشپز احمد شاه بود، با او به فرنگ آمده و همین جا مانده بود. پشت شانزلیزه چلوکبابی داشت دو زنه بود و به کمک آنها چلوکبابی را می گرداند یکی آشپزی و یکی «سرو » میکرد رئیس جمهور هم نمی خواست بشود . داماد این عروسی هم پیدا بود نمیخواست رئیس جمهور بشود آمده بود زنش را عقد کند بردارد برود تشکیل کانون خانواده بدهد ایرانی است که در امریکا کاسبی می کند. پاپیون زده بود کت سیاه پیرهن سفید و شلوار تیره پوشیده بود و تمام مدت هاج و واج این جماعت باغ وحش را نگاه میکرد بی آنکه بداند کجاست فقط متعجب بود. عروس متعجب هم نبود .
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی