You are currently viewing پادکست روزها در راه | قسمت چهل و سوم | رزم‌گاهِ دکان‌داری

پادکست روزها در راه | قسمت چهل و سوم | رزم‌گاهِ دکان‌داری

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • روزها در راه 42:

      ۱۶/۰۷/۸۸

      بند و بساط شام را آماده کرده بودم اسکالپ ،مرغ ،هویج، لوبیا سبز و عدس آب پز . داشتم شروع میکردم که تله ویزیون بیمارستان اهواز را نشان داد با چهارصد سرباز زخمی و بیمار بمب شیمیائی عراقیها جراحات پوستی وحشتناک و تنگ نفس های کشنده حالم گرفته شد. از لجاج خودمان که چطور چه فرصتهایی را از دست دادیم و بیشتر از آن از حماقت جنایتکاری که میخواهد این جوری کار را یکسره کند کاری که از قادسیه تا حالا یکسره نشده از اینها بدتر سازمانهای بین المللی است که می بیند و رویش را گرداند که ندیده تا روزی که خود خواهی و دروغ نفس همه را بند بیاورد و خفه کند. حماقت آدمیزاد بینهایت است.

      در برابر صحنه هائی که دیدم بی آرامی و اضطراب Fernando pessoa به نظرم اصلاً حرف مفت آمد. اگر چه کتاب خیلی خواندنی و قضاوت من خیلی بیجاست چون که هنوز تمامش نکرده ام ( Le livre de l'Intranquilité ) شنیده و خوانده بودم که کافکای ناشناخته و دیگری است بیخود گفتند غلط کردند. برخلاف آنچه مترجم در مقدمه آورده، نوشته «ادبیات» است و نویسنده هم میخواسته ادبیات بنویسد، با این دید نازک بین زبان بسیار غنی و قلم موشکاف اصلاً نویسنده ادبیات را حقیقت و تنها حقیقت می داند از نظر فن و حتی هنر نوشتن توصیف حالتهای روانی نویسنده بی نظیر است. همین حالا داشتم یکی از دردناک ترین قطعه ها شماره ٤٣) را می خواندم با عنوانی که مترجم به آن داده «باران» نمیدانم چرا نویسنده همدلی و همدردی مرا برنمی انگیزد. حس نمی کنم که حس دردناک او به من هم مربوط است. برخلاف کافکا با آن

      خونسردی و بی تفاوتی از هر چه حرف بزند سردی ،برنده کاردش را در گوشت تنم حس کنم تا جائی که گاه کارد به استخوانم می رسد.

      را ده پانزده روز پیش تمام کردم. بیست سال پیش که آلمانی را با ادیب شروع کردم بیشتر برای این بود که روزی هولدرلین و ریلکه را به زبان اصلی بخوا.انم ریلکه را فکر نمی کنم هیچوقت بتوانم اما حالا که هولدرلین را خوانده ام میبینم که به این همه انتظار نمی ارزید. البته شاعر بزرگی است ولی سواد و تفکر زیادی بر دید و حس شاعرانه مسلط است و گاه آن را خفه می کند گاه انگار فیلسوف بدی شاعری میکند اگر چه با آن احساسات شدید و دردناک رمانتیک، ظاهراً بر خلاف این مینماید ولی رمانتیسم او ارادی و خودخواسته به نظر می آید. انگار همیشه توجه دارد که شاعر است و خوب میداند که چه جوری باید شاعر بود با رمانتیسم که در آغاز آن به سر میبرد. در این راه ،زبان حس شاعرانه و دانش و نظریات دانشمندانه») دستمایههای او هستند نظریات دانشمندانه» درباره یونان توجه به فرانسه ای که خود را پی در پی باز میسازد و بودن در آلمانی که با وجود رشد بی تناسب سر پاهایش فلج است و ناتوانی اجتماعی زمان حال را در رؤیای (غیر اجتماعی) زمان گذشته جبران کردن آنسیکلوپدیستهای فرانسوی انقلاب میکنند رمانتیک های آلمانی Holderlin و منتخبی از اشعارHyperion   به یونان پناه میبرند. در این رمانتیسم کودکی بشر یونان باستان، کودکی شاعر کودکی به طور کلی ستایش میشود و نیز رؤیا که وسیله بازگشت به کودکی است. شاعر با اینکه خود متفکر و گاه شعرش از تفکر گرانبار است پیوسته «رؤیا» را می ستاید از جهتی شعر او مدح اندیشیده بی اندیشگی (رؤیا)) است که در آن اسطوره و خدایانش هستی را انباشته و لبریز کردهاند و هنوز جائی برای تفکر و فلسفه باز نشده تا با فلسفیدن انسان از طبیعت سرزمین و ماوای خود دور و برکنده شود. برای همین نیست که وطن، زادگاه و مأوای (Vaterland) شاعر که این همه از آن حرف میزند) یونانیست که به آلمان منتقل شده؟ شاعر مأوای آرمانی خود را - که یونان باستان است – بر مأوای واقعی خود (Vaterland) که آلمان است - تحمیل کرده و به دلخواه، امروز را پس زده تا گذشته ای خیالی و خودساخته را جایگزین آن کند این کار را انسان (= شاعر) می کند؛ البته انسان یونانی - ژرمنی»، انسانی که برای این (Vaterland) می جنگد و خدایان - که پیوسته در شعر حضور دارند - بار امانت انسانیت را به او سپرده اند زیرا این انسان خود از نژاد و همزاد خدایان است ؟

      ۱۷/۰۷/۸۸

      ده پانزده روز پیش ملیت و زبان را بعد از دستکاری و اصلاحات دادم برای چاپ یک نسخه هم فرستادم واشنگتن برای Mage. Publisher ترجمه انگلیسی و متن فارسی. احتمالاً هر دو را را منتشر خواهند کرد کتابهائی که در ایران چاپ شده انگار دیگر به من مربوط نیست باید قیدشان را بزنم

      ۱۸/۰۷/۸۸

      امروز بعد از یک سال جمهوری اسلامی قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت را پذیرفت ( آن هم بعد از چند شکست و در موضع ضعف و بالاخره شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» را به انجام رساند... و قدس را هم آزاد کرد چنین کنند بزرگان .

      ۲۰/۰۷/۸۸

      عراقی ها دارند گربه میرقصانند و میخواهند تا تنور داغ است : را بچسبانند حالا که زورشان می رسد تا میتوانند سرزمین و اسیر تازه بگیرند که برای چانه زدن های بعدی دستشان پر باشد خیلی نگرانم برای تمامیت ارضی ایران خیلی نگرانم باز هم پیش بینی های سیاست شناسان و مفسران عوضی از آب درآمد زمان به نفع ایران است تا خمینی هست محال است جنگ تمام بشود، جمهوری اسلامی بدون جنگ سقوط می کند باید یکبار دیگر گفت آی زکی راستی اگر جنگ تمام بشود. بیچاره اسرائیل خیلی ناراحت خواهد شد

      امروز چه روز خوبی بود. صبح گیتا تلفن کرد و غزاله عصر نامه غزاله رسید و شب اردشیر زنگ زد. خوشبختانه بحران دیسک زمین گیرم کرده بود و گرنه، چون شب مهمان بودم تلفن اردشیر را از دست میدادم چقدر خوبست شنیدن صدای کسانی که دوستشان داریم.

      ٢٢/٠٧/٨٨

      کتاب Fernando pessoa تمام شد و نجات پیدا کردم. Le livre de l'intranquilité در حقیقت خفه ام کرد از بس به خودش پیچید و دور خودش چنبره زد و کندوکاوهای عبث روانشناسی کرد و با منقاش و قیچی و تیغ زور زد دل و روده روحش را بریزد بیرون با نوعی بیزاری از خود که درست ناشی از پرستش بیمارگونه، نفس خود است. یادداشت ها سرشار است از ترس ،اندوه ،ابر ،مه ابهام زخمهای چاره ناپذیر ،درون مر مرگ زندگی و زندگی در مرده ،بودن نداشتن ،میل ،آرزو سودا و عشق دوست نداشتن هیچکس و دلزدگی از همه چیز دانستن و ندانستن و رؤیا ورزیدن میان خواب و بیداری دانسته و خواسته در «رؤیا » به سر بردن آن را آزمودن و حتی تمرین کردن رؤیاهایی که در خواب نمی گذرد، بیداری هم نیست همه چیز میان مرگ و زندگی واقعیت و خیال هست نیست در حال تعلیق است. منی که این روزها به تولستوی مانندی احتیاج دارم گیر کی افتادم قلم توانائی که استاد متلاشی کردن و پوساندن همه اندام های روح است تا آن را به صورت یک توده کپک زده و گندیده درآورد برای درمان رفتم به سراغ دیوان شمس و حالی کردم به قول همان بزرگوار آه زندانی این دام بسی بشنودیم - حال مرغی که برسته ست از این دام بگو. »

      ۲۴/۰۷/۸۸

      امروز توانستم از خانه و در حقیقت از بستر بیرون بیایم آقای کمر اجازه دادند. فعلاً مهره ها و تارهای عصب دست از سر همدیگر برداشته اند هوا خوبست، کمی راه رفتم و نفسی کشیدم و مهم تر از آن از حالت افقی به حالت عمودی درآمدم. می خواهم یکی دو ساعت دیگر به غزاله و گیتا تلفن کنم.

      چندی پیش زندگینامه خود زندگینامه Nabokov را خواندم . Speak Memory چنگی به دل نمی زد مثل مقالات Borges درباره دانته Neuf essai sur Dante انتشارات Arcades که هیچکدام از حد متوسط تجاوز نمی کند و هیچکدام قابل مقایسه مثلاً با جستارهای TS Eliot. در همین باره نیست و اما زمان اسماعیل فصیح به عنوان «زمستان ۹۲ » درباره جنگ و ایران همین روزها که دیروز و پریروز میخواندم کتابیست که ارزش هنری و ادبی ندارد مخصوصاً با آن نشر شتابزده شلخته پرغلط ولی با این همه خواند نیست خیلی خواند نیست. تصویری از امروز به دست می دهد. بعضی تکه های آخر خیلی خوب نوشته شده اسماعیل فصیح عکاس بدی است که از مناظر جالب توجهی عکس برداشته.

      ۲۹/۰۷/۸۸

      سرم گیج می رود نمی توانم درست راه بروم باید مواظب باشم. کار که هیچ ذهنم مثل جنازه فلج افتاده است ته کاسه گمان میکنم روزهایی که از درد کمر افتاده بودم توی خانه زیاد به خودم فشار آوردم تا میشد زور آوردم به کتاب و موسیقی. حالا دارم تاوان پس میدهم البته اخبار این روزها هم که حالی برای کسی باقی نمی گذارد.

      یکسال عراق و همه اصرار می کردند که این قطعنامه آتش بس زهر ماری را بپذیرید میگفتیم نه تا رفع فتنه از .عالم حالا با دستپاچگی میخواهیم بپذیریم و صدام گذاشته طاقچه بالا و بازی درمی آورد با) اسباب بازی نی مثل بمب شیمیایی باید هم بازی دربیاورد )

      ۳۱/۰۷/۸۸

      داشتم کله پا شدم دو سه روزی است که مغز را خوابانده ام و ذهن را مرخص  کرده ام. امروز قدم زنان رفتم کتابفروشی آلمانی در Rue de la Collegiale یـک ابـلـه داستایوسکی برای خود ابلهم سفارش دادم و در «تراس کافه ای دم بولوار «آراگو» قهوه ای خوردم و کمی روزنامه .خواندم گویا کردها و پاسداران و ارتش و دیگران دست جمعی مجاهدین را پس زدند یخ حضرات نگرفت خیالم کمی راحت شده هوای سبز خوشی بود سلانه سلانه رفتم به Jardin Luxembourg بالای باغ در بنه گاه بلوطها کنار چمن نشستم به تماشا اول میخواستم روزنامه بخوانم رنگها نگذاشتند؛ رنگ گلهائی که نمی شناسم ،صورتی قهوه ای که به آبی می زند و گلبرگهای کبود مایل به سربی در دایره ای به شعاع دو متر وسط چمن چمن سبز یک دست مگر چمن غیر سبز هم هست؟ ،آره هست؛ زرد و ،تشنه خشکیده، سوخته، همه جورش هست. ولی این سبز سیراب است و یک دست علف هرز یا چیز دیگری تویش ندویده جز چند تا فاخته و گنجشک که آن وسط دانه چینند.

      آسمان را نگاه کردم خورشید پشت ابر ،بود پشت لکههای ابرهای خاکستری و سفید به شکل های پاشیده بی شکل و متغیر بر زمینه آبی خواستم ببینم دیگر چه جوری است. چیزی به نظرم نیامد چشم نکته یاب نازک بین .ندارم فکر کردم pessoa چه قدرت عجیبی برای توصیف آسمان دارد به امیر مغزی می ماند در توصیف اسب!

      وقتی آفتاب از پشت ابر بیرون میآید چشم را میزند و درخت ها رنگ عوض کنند. سبز تیره مایه دار و ستبر برگهای بلوط شبیه زرورق می شوند. وقتی نسیم برگها را در نور تاب میدهد و میلرزاند سبز کدر و سنگین آنها، رنگ باز و سبک نور را گیرد و در عوض سبزهای روشن در سایه فروکش می کنند. دارم ادبیات می بافم؟ ادای امیر معزی را در می آورم یا pessoa را ؟

      رو به آفتاب، چمن و آسمان باز در خواب تابستانی»، در چرت بیحال و خیال استراحت واداده اند زمان در هوای خاموش معلق مانده، فقط گاهگاه نسیم کند درختهای کهن کُندهها را مثل چنگک سخت در دل خاک فرو کرده اند ولی تنه و شاخه به طرف آسمان قد کشیده با سماجت دردناکی از دل خودشان بالا آمده اند. اما سرشاخه ها برگشته اند به طرف خاک پشت به آسمان چترشان را رو به زمین باز کرده اند. دو نفر کنار من نشسته اند ،انگلیسی زن و مرد، کمابیش سی ساله زن یک نفس ونگ ونگ می کند فهمیدنی نیست فهمیدن هم ندارد اما لحن جوری است که انگار دارد شکایت یا بیشتر از آن سرزنش می.کند گوش نمی دهم دارم یادداشت می کنم ولی گاه و بیگاه به گوشم میخورد که مرد میگوید I am sorry و زن بی توجه و از روی درماندگی

      دستش را میزند روی زانو یارو یک کاری کرده که انقدر معذرت میخواهد آیا چکار کرده؟ تربیتی ؟ همان کار کردنی؟ کار دست زن داده؟ از دستش در رفته؟ لابد زن بیچاره بھی گفته از دستت در نره کار دست من بدیها مرد گفته نه نگران نباش. زن گفته مواظب باش مرد خودش را به عصبانیت زده و گفته چرا آنقدر می.ترسی ولی آخرش از دستش در رفته و کار دست زن داده و حالا عوض همه چیز هی میگوید I am sorry آخر این هم شد جواب بوی معطر شمشاد و مورد میآید بوی شمشاد آب خورده تلخی ملایم و پری دارد ولی مال مورد سنگین تر است وزنش روی پوست حس می شود.

      ۱۲/۰۸/۸۸

      امروز دوازدهم اوت است. سه چهار روزی است که در لندن .هستم. پیش ناهید و حسن

      امید را هنوز ندیده،ام در سفر است پیش از ظهر رفتم به دیدن Piero della Francesca دو تابلو تعمید مسیح و ستایش فرشتگان در National Gallery این هم زیارت سفرهای لندن که دستی به ضریح برسانیم چه ترکیب چه رنگها و چه فضای عجیبی که گفتنی نیست

      در همانجا نمایشگاهی بود از آثار نقاشان فرانسوی در روسیه. چند تا Matisse بی نظیر (نقاش محبوب من از همان سالهای ١٩٤٦ و ٤٧ که با مطبوعات فرانسه آشنا شدم) : «طبیعت بیجان و ماهی قرمز که عکس آنها را برای غزاله خریدم. در British هم نمایشگاهی از طرحهای Albrecht Darer بود که خیلی دیدن داشت. رفته بودم به قصد مینیاتورهای دوره گورکانی هند که جمع کرده بودند ولی در عوض خوشبختانه توانستم Dürer را .ببینم در Tate Gallery خبر تازه ای نبود.

      روزهای لندن به موسیقی و راه پیمائی نه به گردش در پارک و قدم زدن در هوای خوش و آرامش تمام گذشت پیش حسن و ناهید همیشه همین طور است. در آنجا ... «ا» را هم دیدم دکتر «۱» همشاگردی دبیرستان سعدی در اصفهان شاگرد اول بی چیز آن سالها برایمان تعریف کرد که برادر بزرگش روضه خوان و او تابستانها جلودار الاغ برادر بود اخوی با مدارس جدید مخالف بود و سر منبر آموزش آنها را دست می انداخت حالا تو مدرسه ها شیمیک میخونن همون کیمیای خودمونس میخوان کیمیا درست کنن امیگون اسفناج آهن دارد آهن تو علف چیکار دارد میگون تخم آهن دارد. آخه بابا آهن تو کون مرغ چیکار دارد اگه آهن تو کون مرغ بود که هشدروهش تیکه ش میکرد میخای آهن بخوری بیل بخور ، برو و کلنگ بخور از آقا معروف به « آقا ننه بگیرش هم صحبت کرد آخوند نره خراکه با مادرش هم خانه بود ] ،

      دختر ده یازده ساله ای را عقد کرده بود شب زفاف دخترک بیچاره از هیبت آقا وحشت کرده از حجله فرار کرد و آقا نیمه لخت حشری و دستپاچه دنبال دختر داد میزد «تنه بگیرش» آقا مثل قمر بنی هاشم صورت گرد ،گوشتالود و سرخی داشت خوش قد و بالا و چاق بود و همیشه تعدادی مشتری پروپا قرص بین زنها داشت که از هر منبری به منبر دیگر دنبالش می رفتند.

      ۱۴/۰۸/۸۸

      از خواب بیدار شدم داشتم جمله می:ساختم خیلی به گفتگویم با غزاله که باید نوشته شود فکر میکنم نه زیادی به صبحها در راه» ... جمله را اصلاح می کردم همانطور که فکر میشد جمله اصلاح میشد و در خاطرم بود که فکر نمی کنم، در ذهنم فکر به خودی خود و بی اراده من میشود . بیدار شدم ساعت چهار صبح بود. با کله خراب که نمی شود خوابید.

      ۲۶/۰۸/۸۸

      با غزاله بودم میرفتیم پیش مهرانگیز در مترو پوستر زن خوشگلی را دیدیم غزاله گفت دلم میخواست مثل این خوشگل بودم اضافه کرد که صورت و موهام بد نیست هیکلم... گفتم می دونی بیشتر وقتها خوشگلی زیاد بلای جون آدم میشه. خیلی از اینا وقتی زیبائیشون از دست میره خودکشی میکنن

      - چرا ؟ - زیبائی پول شهرت و تملق و خوشامد اطرافیها و بعد ناگهان فراموشی. نمی تونن تحمل کنن. - من که نمی خوام مثل آرتیستها ،بشم برای خودم میخوام خودم خوشم بیاد برای خوشحالی خودم نه کسهای دیگه - تو خیلی چیزهای خوشگل و خوب داری دختر با محبتی - نه اونها دیده نمیشه من میخوام دیده بشه. مثلاً بگن این چقدر باهوشه چقدر درسهاش خوبه پاهاش درد نمیکنه بعد از لحظه ای گفت من دلم میخواد خوشگلی ذاتی داشته باشم - خوشگلی ذاتی؟ - .آره - یعنی چه جوری؟ - یعنی درونی، توی دلم خوشگل باشم گمان میکنم تو خوشگلی ذاتی داری مگه نه پدر ؟ از ظهر تا آخر شب را با هم گذراندیم ناهار خوردیم و رفتیم به Creteil در مرکز تجارتی آنجا نوشت افزار دیده بود. مدتی گشتیم و دید زد و تصمیم هائی برای سال تحصیلی جدید گرفت و یک دو چیز کوچک چند تا خودکار و یک کتابچه خرید. عصر پیش مهرانگیز و شب مهمان «هنگ بودیم با آدمهای بزرگ نشست و گفتگو کرد و سفارش غذا داد و از موساکاس و کباب بره و بوزوکی و آواز یونانی و ... کیف کرد و به قول خودش که چند بار تکرار کرد، روز خوبی بود.

      دیشب غزاله با گیتا صحبت میکرد میگفت گمان نمیکنم امسال کلاسیک برقصم. گیتا گفت خوب کاری می کنی، می بینی که Yann به میگه هر وقت پای خواهرش درد میگیره میگه این کار انسانی نیست انقدر آدم زجر بکشه... من گفتم تو که خیلی اصرار داشتی - آره خیلی دوست دارم ولی فکر کنم که نمی تونم - خیلی خسته کننده است. سالهای سال همون حرکات همون تمرین ها ... حرفم را برید و گفت من نمی خوام رقاص بشم - پس چیز دیگه برقص جاز مدرن - نه دلم می خواست کلاسیک برقصم - پس برای چی؟ تو که نمی خوای رقاص بشی... - همین که آدم بدونه میتونه بعد نخواست نکنه من هیچ ورزشی نمی تونم بکنم، استعدادش رو ندارم. - استعدادهای دیگه داری - چی؟ مثلاً چی؟

      ماندم چه ورزشی شنا مثلاً شنا . - .ندارم از همه عقب می افتم یکی چاق تر از منه عضله هم نداره نمیدونم چکار میکنه جلو میافته بعد انگار که از خودش

      می پرسد. ، گفت : چکار می کنه؟

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی