- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
روزها در راه 40 ٣/٠٣/٨٨ سه روز است که با موشک تهران را میزنند وقت و بیوقت در خواب و بیداری منتظرند تا اجل معلق با صدای مهیبش سر برسد رابطه تلفنی هم قطع است. آنها آنجا در انتظار مرگند و ما اینجا در انتظار خبر مرگ ٩/٠٣/٨٨ امروز زیر آوار گرفتاریهای دست و پاگیر ،روزمره دو سه ساعتی را نجات دادم و رفتم به تماشای Les demoiselles d'Avignon در Hotels Sale ،موزه پیکاسو یک راست رفتم به سراغ تابلو به هیچ چیز دیگر نگاه نکردم تا ذهنم فارغ و نیاشفته باشد. اول وقت ساعت ۱۰ صبح پس از مدتی که دل دادم و با توجه تابلو را تماشا کردم. یک وقت دیدم مدتی است که مو به تنم سیخ شده فکر کردم چرا ؟ آگاهی مزاحم آمد و نیشی زد. حال خویشی و هیبتی که دست داده بود محو شد به خود آمدم. گاه چرائی و کندوکاو ذهنی دشمن تعالی حسیات و پرواز روح است. بهرحال گفتم حالا که این کنجکاوی مزاحم پایینم کشید، دست کم برای آن حال پیشین دنبال موجبی بگردم توجیهی پیدا کنم. یعنی باز کنجکاوی را ادامه بدهم بیش از هر چیز به نظرم آمد که انگار همه شخصیت ها دارند از پرده بیرون می آیند ؛ جز یکی از که نگاه کنیم آنکه طرف چپ تابلو ایستاده؛ زنی با جمود سنگواره و ایستائی [نقشهای ،مصری کشیده خشک زده با دست چوب شده و قدم بی ،حرکت پشت به چیزی انبوه مثل ستون یا دیواری ضخیم داده که با وجود فاصله گوئی به آن چسبیده در عوض زن طرف ،راست با صورت بدشکل و هاشورهائی شبیه میله های زندان یا سیخهای فلزی دارد همه چیز را میشکافد که از تابلو بیرون بزند، پرده یا دیواری را پس می زند پائین پای او آن دیگری با پاهای باز انگار دارد خودش را جر می حقیقت با آن چهره ،درهم جابجا و زشت همین شکنجه را دیده و تکه پاره شده است. در میانه پرده زنی که هر دو دست را پشت سر گرفته با نگاه مات و خیره بیش از همه تابلو را دریده و بیرون آمده البته آنچه به این حماسه زشتی و خشونت چنین قدرت خرد کننده ای می دهد هیچیک از اینها نیست مجموعه اسرار آمیز اینهاست با آن خط ها، فرم ها و رنگهای جسور و ویرانگر پس از آن رفتم به دیدن تابلوهای دیگر در کنار آثار تحسین انگیز کارهای زشت و حتی نفرت انگیز هم دیده می.شود یکی از زشت ترین آنها را که بیش از یک مشت خط در هم بد ترکیب نیست به خاطر سپردم Le peintre et son modele مال سال ۱۹۲۶. همین طور گیتارهای همان سال خوشبختانه فرصتی بود که شاهکارهانری ماتیس Nue bleue را هم ببینم ماتیس از سالهای جوانی نقاش محبوب من بود و هست نقشهای او در عین واقعی بودن تصویر رؤیا، خواب و خیال است . یگانگی واقعیت و رؤیا یعنی حقیقت و آزادی. ۱۶/۰۳/۸۸ باز بمباران شهرها از سر گرفته شد وضع پریشان این ملک و مردم همه را بیمار کرده است. گیتا مریض که بود مریض تر شد حالش سخت نگران کننده است. حس می کنم که توانائی اعصاب او به موئی بند .است هر آن احتمال دارد این رشته ها پاره شوند و توازن فکری و جسمی در هم بریزد میترسم از آخر کار نکند روزهای بدتری در پیش باشد شنیده ام مردمی که از ترس بمباران و موشک باران به اطراف تهران فرار دهات با اطاق و پستو و طویله شبیهزار تومان روبرو می شوند. یکی میگفت چادر شبی ... رقمی گفت که به هیچ حال باور کردنی نیست. انگار مثل کفتار در کمین جنازه پهلویی هستیم. جنگ رگ مرا نگران می کند. اما بدتر از آن از چیزی که وحشت میکنم و مهره پشتم یخ میزند این خلق و خوی ماست. چرا اینجوری شده ،ایم چرا اینجوری هستیم. مردمی که به اینجا برسند آیا توانند به عنوان یک ملت می زنده بمانند؟ دیوانگان گرسنه ایم؟ مشتی دیوانه آدمیزاد چیز عجیبی است لایه ای از اخلاق آیین و آداب ،تمدن نهادهای اجتماعی و آن زیر آتشفشانی از غرایز درنده بهیمی امان از وقتی که آن لایه را پس بزنند و اژدهای خفته اعماق بیدار شود. اما اگر روزی از این موج و از این طوفان برآنیم آیا می شود؟ ١٧/٠٣/٨٨ دیروز از زور پسی رفتم Grand Palais به تماشای نمایشگاه Degas از زور پسی گویم برای اینکه میخواستم یک دو ساعتی خیالات پریشان را سرکوب کنم و همه هوش و حواس در چشم جمع شود حضور قلب بصری » دو ساعتی سیر و سیاحت کردم و نقش و تصویر حرکت را در اسب و اسب دوانی رقص برهنه»های متحرک دیدم همین طور اطوکش های بی نظیر را و خستهترین خمیازه دنیا را نقاش بزرگی است که خواه ناخواه تحسینش میکنم اما از او حیرت نمیکنم و شگفت زده نمی شوم. ۲۵/۰۳/۸۸ با «د» صحبت بمب شیمیایی و جنایت کردستان و قتل عام چند هزار نفر، صحبت دنیا بود. گفت نمردیم و چه چیزها دیدیم گفتم ای کاش مرده بودیم و نمی دیدیم. عید امسال خیلی سوت و کور بود کسی دل شاد بودن نداشت من و گیتا و غزاله و فرهاد سال را با هم تحویل کردیم گیتا طبق معمول نوار راشد را گذاشت، به یاد عیدهای گذشته بعد همدیگر را بوسیدیم هدیههایی رد و بدل کردیم ولی همه حالت عزادارهایی را داشتیم که مصیبت را پنهان می کنند تا آنکه نمیداند خبردار نشود. ظهر رفتیم پیش مهرانگیز و بچه ها سبزی پلو و ماهی خوردیم عصر همگی رفتیم پیش عید دیدنی از تهران و قوم و خویش،ها از شهر و موشک و عید موشکی صحبت کردیم. شب کپه مرگمان را گذاشتیم به امید خواب دیدن «نوروز پیروز » . اردشیر می گفت در بستن و لس آنجلس هم خبری نبود کسی دل و دماغ جشن گرفتن نداشت. ۲۶/۰۳/۸۸ دارم می روم پیش اردشیر سعی میکنم به ایران فکر نکنم: اگر موافق تدبیر من شود تقدیر چه کسی میتواند از تقدیر خودش بگریزد ٢٩/٠٣/٨٨ زن دایی را خواب دیدم همان قیافه ای را داشت که در عکس با عباس دیده بودم؛ بیمار و در آخرین روزهای زندگی محزون، با نگاهی خسته گمشده در گذشته کنار هم دراز کشیده بودیم و من بغلش کرده بودم و دوستانه نوازشش میکردم. می دانستم ناخوش است. آرام آرام شانههایش را میمالیدم و لذت ،گرم گوشتمند و خفیفی احساس می کردم. مثل همان وقتهائی که تازه زن دایی شده بود. من هنوز ده سال .نداشتم. او پنج شش سالی از من بزرگ تر بود با هم کشتی میگرفتیم و سرخوشی نامفهوم و مبهمی در تنم بود. آن شادابی ،سرکش شکافنده و ،معصوم در خواب ناخوش احوال .بود پیراهن قرمز گلداری به تن داشت و روی ایوان خانه خودشان جلو درختهای باغ دراز کشیده بودیم. مثل اینکه مادری مادر او ؟ مادر من؟ یا هیچکدام حضور ناپیدای «مادری حس میشد که از او ملاحظه می کردم. این بار به خلاف آن عالم بچگی لذت من معصوم نبود، یک چیز ناباب یا ممنوع یا پنهان کردنی در آن وجود داشت. ایوان مشرف به باغ بود زیر درختها زمین، مرطوب را علفهای هرز پوشانده بود. باغ بزرگ و پر از درختهای بی ترتیب میوه بود گوجه و سیب و گلابی، انجیر و هلو و توت و میوههای دیگر و تاکهای وحشی و دراز که دور تنه چند تا افرا و پیچیده در شاخ و برگ آنها بالا رفته بودند تا خوشههای انگور جنگلی را بیاویزند. اگر چه آقابزرگ همه درخت ها را با دست خود نشانده بود و قلمه زده بود اما باغ مثل جنگل پشت خودرو و سر خود به نظر میآمد بوستانی از درختهای میوه با بی نظمی و درهمی دلخواه خود. و شب های تاریک و همهمه ترسان و اسرار آمیز جنگل و گرمای تبدار و رطوبت انبوه تاریکی و سنگینی هوای ساکن جیغ پرنده ای که سکوت را مثل پارچه ای جر می دهد، خش خش برگ و به هم زدن تاریکی و زوزه جانوری ترسیده از و هم سیاه هیچکدام اینها در خواب نبود فقط با زن دایی بیمار و خسته در پیراهن قرمز گلدار روی ایوان جلو باغ دراز کشیده بودم. اما در گرگ و میش ،غروب در شب خاکستری خواب حس می شد که همه اینها در جائی در ته مکان یا زمان وجود دارد مثل خاطره مردهای که سالهای دراز پیش مرده باشد. اما یاد او هنوز در بن چاه حافظه مانده باشد این باغ و کشتزارهای ده مزرعه، هندوانه خربزه، باقلا، پنبه گندم نیشکر حاشیه و مرز، جنگل دورتر و حیوانات اهلی و وحشی اولین تماس و تجربه من از زمین و ده و طبیعت اولین برخورد با شعر و عشق روستایی، دو بیتیهای امیری ،پازواری در حافظه خواب رسوب کرده بود خواب حافظه داشت. اما نه ،روشن به فرمان و دم دست خوابها هم برای خودشان حافظه دارند اما اکثراً خواب آلود در حافظه باغ ،دایی شبح آفتهای نباتی و آزار ابر و باد و کشمکش گیاه با زمین و هوا برای روئیدن و سرکشیدن خفته بود اما نیاز به زنده ماندن بیدار بود. آقا بزرگ جنگل را تراشیده و درختها را برای فروش میوه،شان کاشته بود برخلاف باغ گل که برای لذت زندگی احداث میشود نه احتیاج باغ .کلمون باغبان این باغ عذرا خانم بود. این دو زن مرا به یاد همدیگر اندازند. با وجود همه اختلافها، یکی دهاتی و یکی شازده در یک چیز شبیه بودند؛ هر دو کدبانوی باغشان بودند دو باغبانو! باغ کلمون گلستان بود نه بوستان برای لذت زیستن بودنه احتیاج به زیستن با گلهای شمعدانی یاس بنفش و زرد، کاج های بلندبالا، استخر و زبان گنجشک چتری و سایه افکن بر آئینه آب و همهمه جویبار و پرندگان و هوای خنک شبهای تابستان و آب پاشی جلو خرگاه و عطر شب بوهای رنگارنگ و نسیم آهسته دلنواز به آرمان فردوس در روح می،مانست به تصوری که از رؤیا در دل داریم. ۶/۰۴/۸۸ اخبار ایران فلج کننده است روح و جسم را فلج می.کند در انتظار بمب شیمیایی مردم کشته و سوخته سرزمین خاکستر شده ۱۵/۰۴/۸۸ در هوا هستم دارم بر می گردم به پاریس بیست و ششم مارس رفتم و دیشب برگشتم. دو روز در واشنگتن و سه روز در شیکاگو بودم واشنگتن با اردشیر و نازی برای دیدن گیتا و غزاله شیکاگو با علی و مهمان او برای شرکت در سمینار یا سخنرانی های سه روز درباره ایران و اندکی هم خاورمیانه سه روز خوبی بود در یک مناظره Panel صحبت کردم و با دو سه تا آدم با معنی آشنا شدم شهر هم دیدنی بود. بقیه با اردشیر گذشت. همچنان پریشان و آشفته است و در خود قرار نگرفته مثل خودم تا پیش از چهل و چند سالگی سفیده، صبح است آفتاب دارد میزند و ما هم به طرف آفتاب می رویم. یکی دو دقیقه دیگر همه جا روشن است روشنتر. درباره اردشیر نمیتوانم قضاوتی بکنم هر چه بگویم با از روی عشق است یا از سر خشم چون دوستش دارم از هر چه که در او نمی پسندم خشمگین می شوم. اصلا نمی توانم از او فاصله بگیرم تا درست ببینمش. «درست» هم از آن حرف هاست. گمان میکنم گمان آنکه هنوز بال پرواز داشته باشد. مثل مادرش و بی آرام و که خیالباف و بلند پرواز است بی سردرگم است مثل پدرش در آن سالها سالهای .جوانی نژاد از دو سو دارد این نیک پی. این وصف کیخسرو است. «کیخسرو » من تازگی خانه اش را عوض کرده و به Salem در New Hampshire ،رفته به امید اینکه به طبیعت جنگل و دریاچه و کوه نزدیکتر شود ، به امید شکار و دوری از جمع پراکنده معاشران بیهوده امیدوارم بتواند هرچند که از بی خیالی و گاه لاابالی گری جوان او خوشم میابد ولی پدرها موظفند که نگران آینده، فرزندان باشند و آنها را نگران کنند. چند روز سفر به خواب بیرون ریختن رسوبات ،خستگی پس زدن و خفه کردن نگرانی های روزمره، نگاه به طبیعت نه) تماشا حضور قلبی که برای تماشا لازم است هنوز فراهم نشده بود) و روبهمرفته در نوعی خوابزدگی و بی خیالی خودخواسته و مصنوعی گذشت کمی کتاب خواندم و موسیقی شنیدم و کمی راه رفتم و خوابیدم. نه روزنامه، نه تله ویزیون نه اخبار وحشتناک این دنیای ستمکار؛ تبانی «مقدس» ظلم و دروغ. ٢٠/٠٤/٨٨ برگشته ام به زندگی عادی روزانه یعنی نگرانیهای ایران بیماری اخبار، اسرائیل و فلسطینی ها، انتخابات ،فرانسه جریانهای شوروی و راست و دروغ های درهم دیگر به اضافه گرفتاریهای خصوصی خانوادگی و عمری که مثل سرب در باطلاق زمان فرو می رود. Bousset امروز غزاله را بردم ،بیمارستان برای کنترل شش ماهه وضع پا بعد از معاینه از دکتر پرسیدم خویست نظرتان چیست؟ با تعجب نگاهم کرد. توضیح دادم با توجه به چکمه ای که شبها می پوشد وضع یا بهبودی یافته است؟ گفت بله ولی بهرحال این بیماری از بین نمی رود گفتم میدانم و سر و ته مطلب را درز گرفتم غزاله شنید. وقتی که داشت لباس هایش را می پوشید گفت پدر تقصیر دکتر نیست، دکتر خوبیه چی؟ که پای من .اینطوریه - نه به دکتر چه ربطی داره - تقصیر من هم نیست. البته که نیست اصلاً تقصیر هیچکس نیست. چرا، تقصیر خداست که مرو اینجوری آفریده این رو دیگه نمیشه گفت تقصیر خدا نیست گفتم آره شاید حق با تو باشه. به هر حال این مشکل وجود دارد حالا که هست باید یک جوری جبرانش کنی گفت چه جوری با انگشت زدم به کله .ش گفتم از اینجا زهرش رو بگیر ۲۱/۰۴/۸۸ پریشب ها «رفیق استالین را خواب دیدم در قاب عکسی به دیواری آویخته بود، با همان سبیل کذائی فرنج نظامی یقه بسته به رنگی قهوه ای خاکستری» و رویهمرفته کدر و دلگیر «عکس» سه چهارم بود و زنده داشت نطق کرد درباره Glasnost آزادیهای اجتماعی که به مردم شوروی داده میشود. کسی مثل هوسیک - «متخصص» شوروی آن زمانهای ما که وقتی در سینمای ستاره افراد پولیت بورو روی پرده پیدا شدند، یکی یکی را به اسم و رسم میشناخت و به ما که بعد از استالین از مولوتف و مالنکف و بولگانین که گذشت را می ماندیم آموزش سیاسی می داد – کسی مثل او کنارم ایستاده بود و سخنرانی را میشنیدیم. من به او گفتم رفیق استالین دارد دور و بر «آزادی» را خیط می.کشد خر نشی یک وقت پایت را از خیط بیرون بگذاریها قاب عکس به دیوار سنگی کرملین آویخته نبود؟ رفیق استالین به شکل خاکستر - نه فقط به رنگ - به شکل خاکستر نبود؟ سبیلها و چشم هایش که بود. اما دیوار را نمی شد درست تشخیص داد خواب زیادی تیره بود. ۲۷/۰۴/۸۸ ربی Rabbin اعظم فرانسه در جشن چهلمین سالگرد دولت اسرائیل گفته است «ما ١٤.٥ نیستیم (اشاره به اراء Le Pen ولی به سبب این همه یهودیانی که جان خود را فدا کردند ما کسانی هستیم که باید به دنیا درس اخلاق بدهیم» (لوموند ۲۷ آوریل غافل از اینکه بیش از چهار ماه است که دولت اسرائیل با فدا کردن جان دیگران در سرزمین های اشغالی دارد این درس را میدهد سفارش معنوی دیگر ربّی اعظم به قوم یهود اینست : گوشهایتان را بگیرید و به جلو نگاه کنید خلاصه اینکه خر خودتان را برایند گور پدر دیگران وای به وقتی که مظلوم ظالم بشود مخصوصاً مظلومی که «برگزیده» خدا هم باشد. ۱۰/۰۵/۸۸ سالهای دوری به کندی گذرد امید بازگشتن نیست اگر هم باشد نه من آنم که بودم و نه ایران همانست که بود. از جهانگیر بی خبرم باران تندی می بارد. دلم برای کوه های وطنم تنگ شده. ۱۲/۰۵/۸۸ با اردشیر حرف زدم روحم تازه شد. نمیدانم چه سری است، مثل دمیدن آفتاب است.
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی