پادکست روزها در راه | قسمت نهم | رای اولین بار احساس آزادی کردم

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • 09- روزها در راه

      ٥٧/١١/٢٣

      امروز صبح که از خانه بیرون آمدم برای اولین بار در عمرم احساس آزادی کردم. پس از نمی دانم چندین سال که فکر و آرزوی آزادی در من جوانه زده است؛ برای اول بار احساس کردم که سنگینی شوم مخفی و دائمی استبداد روی شانه هایم نیست و ترس از نظامی و پلیس و ژاندارم و نیروهای انتظامی و دستگاه مخوف دولت و ساواک و قانون و همکار و آشنا و اداره و کار و خودم و هزار چیز دیگر آن ترس کمین کننده آرام و پرحوصله که از پشت چشم های دوست و دشمن از درون روشنی و ،تاریکی از ته کوچه های بن بست، در پای دیوارهای متروک و از میان جمعیت عابران در پیاده روهای شلوغ مرا می پاید آن ترس رفته است. آه چه سعادتی هرگز در عمرم چنین احساسی نداشتم حتی روز فرار آریامهر که انگار هزار سال آرزویش را در دل می پروردم آن وقت گرچه زلزله ای در شالوده افتاده بود، اما هنوز چماق ارتش و شلاق ساواک و حواشی بود ولی حالا ،شیرازه ارتش گسیخته است چماق در هم شکست و یک بار دیگر ثابت شد که این همان قشون ظفر نمون سوم شهریور است همان که میخواست در اقیانوس هند و شاخ آفریقا بتازد بهتر است بیش از این نگویم چه ها که نمی خواست بکند؛

      نمی خواهم وقایع را یادداشت کنم نه همه را دیده ام و نه احتیاجی هست که روزنامه ها را بازنویس کنم فقط شمه ای از حسیات خودم را نقل میکنم دیروز صبح از میدان ولیعهد پیاده راه افتادم با پ) - ی رفتیم به میدان ۲۵ شهریور و دروازه دولت تا میدان فوزیه از دروازه دولت وضع دیگری بود مثل اینکه بادی به جنگل وزیده باشد و برگ و بار درختان را ریخته باشد اما نه باد ،خزان باد بهار که از زیر پنجه هایش جوانه های تازه

      ای دیوانه وار میشکافند و از پوسته بیرون میزنند شهر شلوغ، پریشان، آشوب زده و در هم بود، مردم سیلاب گل آلودی بودند که موج برمی داشتند پیدا بود که چیز تازه ای دارد پیدا میشود در هواست و انگار ، شود بال هایش را در دست گرفت. نمی دانم

      آزادی بود که غلاف سختش را پاره می کرد و بیرون می آمد و فریاد می شد. همهمه ی شاد هدف در رفت و و فرخنده ای روی سر مردم موج میزد آنها دسته دسته در پیاده رو ها آمد بودند ترسیده خمیده و محتاط نبودند قدم هاشان را نمی پائیدند. ظلمی که مثل بغض در گلویشان گیر کرده بود و راه نفسشان را بند آورده بود ، داشت میترکید. عده ای مسلح بودند با تفنگهائی که بعداً فهمیدم اسمشان «ژ۳» و «ام یک» است.

      بعضی ها هفت تیر داشتند یا ،سرنیزه کارد و باتون و چوبدستی و هر چیز دیگر اینها بیشتر در وسط خیابان و مأمور انتظامات بودند ،نگهبان مأمور راهنمائی، پاسدار انقلاب یا امر و نهی و داد و فریاد و قربان صدقه و نگاههای مغرور ناشیانه سعی می کردند سروسامانی ایجاد کنند موتورسوارهای اسلحه ،بدست گاه دو ترکه و سه ترکه جولانی می دادند. آمبولانسها آژیرکشان ویراژ میدادند و پیکانها با ملاقه هائی که از شیشه ماشین بیرون زده بود بوق زنان به سرعت می گذشتند وسائل زخم بندی و بیمارستانی می بردند وسط خیابان جابجا باریکادهائی ساخته بودند؛ بیشتر با کیسه های شن نرده ی آهن کامیون ارتشی و بدنه سوخته اتومبیل شاخه و تنه ی درخت کانال کولرهای آبی ورقه و تیرآهن و هر چیز دیگری که بتوان فکر کرد و یافت هر چیزی که به درد راه بندان بخورد و جلو پیشروی بی باکانه ی ارتش شاهنشاهی را در قلب دشمن بگیرد. اما ارتش شاهنشاهی جز آن سینه سپر کرده و پاهای جلو عقب و شست های زیر بغل جلیقه و باد و بروت آریامهری علی را هم دارد سرباز دهاتی ،دلتنگ، یک لاقبای بینوای دل نازک، زود باور غمگین که انگار با تمام صورتش راه رفتن ساکت و بی هدفش گریه می کند.

      امروز صبح زود آمد خانه دیروز عصر با گیتا دور سربازخانه ی قصر طواف بی فایده ای دادیم از طرف خیابان شمیران از طرف ،مجیدیه از هر طرف که رفتیم راه نبود. پشت سر هم صدای تیراندازی میآمد و گیتا خیلی نگران بود میترسید که این آخر کاری نفله شود. آخر به پایان خدمت علی چندان نمانده است. صبح که آمد گفت دیروز از نه صبح تا هشت شب تیراندازی بود. خیلی از سربازها کشته شدند شخصی ها خوب هدف گیری میکردند، تعلیم دیده بودند.

      علی آخرهای کار در موتورخانه کنار منبع آب و روغن مخفی شده بود. می ترسید که تیری به منبع ها بخورد و در آب و روغن خفه شود. ظاهراً خودش را در جائی گیر انداخته بود که راحت نمی توانست خلاص کند وقتی بیرون آمد که زدوخورد تمام شده بود.

      سربازها هم بودند

      .. امّا فرماندهان آب شده بودند علی تفنگ را گذاشته بود و فلنگ را بسته بود پیدا بود خیلی پیش خودش کنفت شده است. از بس به گوشش خوانده بودند که تفنگ ناموس سرباز است و غیرت و شرف سربازی چنین و چنان و غیره و غیره که وقتی یک مشت شخصی سربازخانه را گرفتند او پیش وجدانش بی ناموس .شد لابد ترس از مردن الکی و آن خزیدن توی موتورخانه هم قوز بالاقوز شده بود.

      امروز پیش از ظهر یکی دیگرشان را توی میدان بیست و چهار اسفند دیدیم. با گیتا .بودم ،جوانکی هیجده نوزده ساله بود لبهای خشکیده صورت سوخته و برافروخته ای داشت، بسیار دردمند. به طوری که بی اختیار همدردی آدم را برمی انگیخت. از آن صورت های داغ دیده عزیز مرده اما ساکت و صبور در چشمهای خشکیده اش – که رمق گریه کردن نداشت نگاه دور و بی فروغی سرگردان بود کنار خیابان ایستاده بود. با لباس سربازی؛ با پوتینهای نو بی کلاه و ساکی به دوش

      من دستی به شانه اش زدم ،برگشت گفتم داداش مال کدوم سربازخانه ای؟ گفت سلطنت آباد . آنجا هم جنگ بود؟ تمام شد ،بچه کجایی؟ رودبار - حالا داری میری اونجا ؟ با سر اشاره کرد که آره و بعد پرسید میدان شهیاد از کدام طرفه من هم با دست نشان دادم و رفتم به سراغ اصل مطلب - حالا چرا آنقدر پکری؟

      جوابی نداد گفتم شاید پول نداری گفت .دارم گفتم زد و خورد که تمام شد، مردم که هم که داری میری خونه،ات این که دیگه پکری نداره ایشااله شب خونه ای گفت آخه شخصی ها بیخودی سربازها رو می.کشند که بلافاصله سخنرانی من درباره برادری سرباز و شخصی محبت اینها به آنها زدوخورد و ناگزیری کشتار شروع شد. جوانک هاج و واج نگاه میکرد ولی نمیدید دوباره پرسید شهیاد از کدوم طرفه؟ بیست سی تومانی گذاشتم توی مشتش نمی گرفت به اصرار بهش دادم ما هم اظهار لحیه ای کردیم تا اومانیسم انقلابیمان را به خودمان ثابت کرده باشیم و جوانک همانطور که چشمش در پی هم قطارهای کشتهاش بود به طرف میدان شهیاد راه افتاد.

      برگردم به دیروز صبح پیچ شمیران را سنگر بندی کرده بودند در پیاده روها جا به جا مردم چند تا چند تا ایستاده بودند و از سیاست و انقلاب حرف میزدند. رفتیم توی یکی از این حلقه ها فهمیدیم که بختیار بیست یا دویست میلیون تومان از شاه گرفته و شاه پریروز سه دفعه آمده ایران و برگشته اطلاعات خنده داری بود ولی پیدا بود که یارو – با وجود همین اطلاعات - اگر پا میداد حاضر بود جانش را بدهد و دیگر نه شاه را ببیند و نه بختیار را .

      زیر پل آهنی «پل چوبی» ده دوازده نفر به سرعت و خیلی جدی کوکتل مولوتف ساختند با همدیگر حرف نمی زدند مثل اینکه میترسیدند وقت تلف شود. هر چه به طرف شرق میرفتیم وضع قیافه،ها باریکادها و حالت همافران و سلاحداران دیگر جدی تر می شد. در میدان فوزیه و اطراف روی زمین و بالای بامها کیسه های شن بود و موانع گوناگون و مبارزانی که موضع گرفته بودند جمعیت مثل قلبی زنده می تپید و باز و بسته می شد و حرکت میکرد و جان ،داشت مثل گیاه ریشه در خاک داشت و شیره زمین را می مکید و در هوا می دمید و پرتکاپو مثل باد بی آرام بود، مثل باد بیابان گرد تماشاچیان از فوزیه جلوتر نمی توانستند بروند و ما که نمی خواستیم از تماشا جلوتر برویم ناچار برگشتیم وقتی دوباره به دروازه دولت رسیدیم هنگامه غریبی بود. مردم وانت و باری و موتور و هر وسیله دیگری را پر کرده بودند مثل خوشههای پربار و سنگین فریاد می کشیدند و بوق میزدند و با چراغهای روشن به طرف ارک می رفتند که رادیو را بگیرند. از طرف شرق موتورسوارها می آمدند دو ترکه و سه ترکه با یکی یک تفنگ یا مسلسل تازه تسلیحات ارتش را تصرف کرده بودند هیاهوی انبوه و رفت و آمد سریع و لجام گسیخته این توده انسانی را می لرزاند و ریشه کن میکرد و فرو می ریخت. شهر زیر و زیر میشد تا جنگل دیگری باشد برای مرغانی ،تازه پرندگانی که بال پروازشان بسته و نغمه ی آوازشان شکسته نباشد.

      عصر دیروز از سیدخندان که به طرف شهر می آمدیم از پشت پادگان عباس آباد در آوردیم. تعداد زیادی اتومبیل دو طرف جاده ای که به بزرگراه میرسد پارک کرده بودند و مردم پراکنده می پلکیدند به قدری بلاتکلیف بودند که توجه را جلب می کردند. دقت کردیم دیدیم در نهایت خونسردی با تنبلی و آرام آرام دارند پادگان را غارت می کنند. کسانی شتاب وارد محوطه میشدند و کسان دیگری گفتگوکنان دو سه تائی با اونیفورم های نظامی که روی لباسهایشان پوشیده بودند با کلاه و پوتین و ساک سربازی و چیزهای دیگر از کنار سیم های خاردار گذشتند می و بیرون می آمدند بعداً که به خیابان عباس آباد رسیدیم دیدیم گروههای مردم با زن و بچه و اهل و عیال از دروازه اصلی وارد محوطه می شوند و قدم می زنند و گردش میکنند انگار به گاردن پارتی آمده اند یا در پارکی قدم می زنند و صفا کنند. فقط جای سماور و منقل و سیخ کباب خالی بود و یک پتو و یکی دو بطر ودکا تا حالا که از دروازه تمدن بزرگ تو رفته اند، بیفتد و لم بدهند و عیشی اسلامی بکنند.

      شب تا ساعت یک و دو با دلواپسی دردناک و بیتاب کننده‌ای پای رادیو بودم. رادیوی انقلاب که از غروب به دست دولت موقت افتاد و لحظه به لحظه خبرهای شهر دستورهای امام و اعلامیه دولت و سفارشهای گوناگون را پخش میکرد خبر بی اساس حمله دوباره لشگر گارد به قصر فیروزه یکی دو ساعتی همه را در اضطراب ترسناکی نگه داشت. زمان نمی گذشت متوقف شده بود و گلویم را میفشرد نفسم میگرفت. تا بعد که معلوم شد خبر دروغ بود. شب پر از انتظار و تهدید کننده ای بود مثل این بود که در تاریکی از میدان مین بگذری و هر آن آن باشد که زیر پایت گودالی دهان باز کند و با این همه ساحل نجات دم دست در شعاع دیدت ،باشد آنطرف این دیوار روبرو

      صبح که از خواب بیدار شدم کمی آرام بودم نفسی کشیدم و خدا را شکر کردم که نمردم و دیدم و لااقل یک روز بی آقا بالاسر را ،دیدم زمان میگذرد بی آنکه کرمهای ناپیدای ترسش در دلم بخزند و به سماجت زالو و تنبلی حلزون در آن لنگر بیندازند.

      با گیتا رفتیم دم دانشگاه شاهرضا آب، مثل رودخانه میشود؟ گاه مثل رودی ،زلال ،آرام به شفافی هوا و به رنگ آسمان مثل زاینده رود سبز و شاخههای بیدی که به رویش خم شده بودند و موهایشان را در آیینه لغزان می افشاندند مثل اصفهانی که من در نوجوانی ،دیدم آن صبح خردادماه که با پدرم اول بار رفتم چهارباغ و سبک بودم سبک تر از برگ و به جای قدم زدن انگار پیاده رو زیر پاهایم روان بود. - و این شاهرضا که مثل رودی جوشان و گل ،آلود مثل سیلاب های کوهستانی فرو می ریخت و نعره کنان همه چیز را در مسیرش بر می کند تا بعد که آرام گرفت رسوبات پر برکتش بماند و زمین را بارور کند سیل جمعیت بود و سنگر و تفنگ و هیاهوی پیر و جوان و رتق و فتق پر سر و صدای امور به وسیله جوانهای مسلح که در صورت ها و حرکات خسته شان بی خوابی شب گذشته و شوق و دلهره ی پاسداری به چشم می خورد. همه شان نگران حمله ی پس ماندهی ارتشیها و ساواکیها ،دشمنان بودند و مدام فریاد می کشیدند که آقایان وسط خیابان ،نیان آقایان متفرق ،شین از این طرف نرین، از اونطرف برین پخش بشین اگر حمله کنند تلفات سنگین میشود نایستین ولی جمعیت پیاده رو چنان فشرده بود که به زحمت میشد راهی باز کرد، در این حیص و بیص پیرزن ریزه و لرزانی، رنگ پریده با مانتویی رنگ پریده تر - نیلی مرده - و بینواتر سراغ کوچه مشتاق را میگرفت از آژیر آمبولانسها و بوق وانت ،بارها صدای تیرهای هوائی که بازی کردند و داد و فریاد جمعیت خودش را باخته بود هی می گفت ننه جنگ که تموم شده پس چرا شلوغه کشیدیمش کنار و کوچه را نشانش دادیم مرد سبیلوی چهل سالهای آیندگانی خرید چشمش به عنوان درشت صفحه اول افتاد نظام شاهنشاهی لغو شد گفت به به، به به نظام شاهنشاهی لغو شد. سرش را بلند کرد ، چشمش به من افتاد گفت آقا تبریک عرض میکنم نظام شاهنشاهی لغو شد. من ابلهانه جواب دادم قربان شما و نیشم باز شد و بار دیگر حس کردم کسی که به صورتم تف میکرد نیست و دستبندهایم باز شده است گرچه هنوز بلد نیستم دستهایم را به کار ببرم.

      در میدان بیست و چهار اسفند بودیم و داشتم جوانک سرباز را دلداری می دادم که دیدم

      ولوله و جنب و جوش دیگری در مردم افتاده است همه ی بوقها را می زنند، همه چراغ ها روشن است و تو و روی هر سواری وانت و باری و هر وسیله ای آدم ها روی هم تپیدهاند و فریاد می کشند سلطنت آباد فهمیدم رادیو خبر داده است که تعدادی از چریک ها در پادگان سلطنت آباد به محاصره افراد گارد - که گویا چند امریکائی هم در میان آنها هستند - آمدهاند و از مردم مسلح درخواست کمک کرده است؛ روند سلطنت آباد. دیوانه وار می رفتند شادی کنان با هلهله و غریو رو به مرگ می شتافتند؛ آن هم با چه سرعتی تفنگ و مسلسل و کارد و باتون و چوب دستی ها را ނ دست بلند کرده بودند. یکی چیزی شبیه لوله ی سم پاش دستش بود و در هوا تکان داد. چنان می رفتند که هیچ سلاحی هیچ مرگی نمی توانست در برابرشان ایستادگی کند پیدا بود که گاردی های پروار و جاویدان یا باید فرار را بر قرار ترجیح دهند و دست بر سر و لبخند به لب انقلابی شوند و اعلام همبستگی کنند و یا زیر آوار این هجوم زیر نعشهای این مهاجمان دفن شوند. چنین چیزی هرگز ندیدم زلزله شده بود کوهی فرو ریخته بود و سیلی بنیان کن سرازیر شده بود ؛ مثل آبشاری عظیم آبشاری که صدایش هوا را تا دور دست میلرزاند؛ از امیرآباد خودشان را به بزرگراه میرساندند تا زودتر جاویدانان را به سرای جاوید بفرستند. کی مردم خبرهای رادیو را باور میکردند تا چه رسد به اینکه از خبری اینطور جاکن شوند، جشن بگیرند و با شادی افسارگسیخته ای بر سر جانشان بازی کنند. آن هم این مردم همین مردم ولش کن به من چه کشک خودتو بساب»، همین مردم که می گفتند «هر کی دره ما دالونیم هر کی خره ما پالونیم راستی چه رستاخیزی شده است؟ نگاه می کردم و فکر می کردم گرچه کلمه را خراب کرده اند گرچه کلام را بدل به ناسزا کرده اند ولی باز فکر میکردم چه رستاخیزی شده است انگار رادیو با یک خبر کوتاه مثل اسرافیل در صور دمید و مردگان هزار ساله را برانگیخت اینک زمین گورستان را شکافته و عمر دوباره یافته اند تجربه پیشین را پشت سر دارند و نمی خواهند به آن برگردند سنگینی لحد هنوز شانه هایشان را می.فشارد. اگر بناست بمیرند این بار میخواهند مرگشان را خود انتخاب کنند به اراده بمیرند - نه آنکه در زندگی مرده باشند - اینست که با این شتاب به میدان می شتابند. «چگونه «مردن را یافته اند موهبتی که نمی شناختندش برای درست زندگی کردن اول باید درست مردن را دانست وقتی که بر مرگ غلبه کنی زندگی را به دست آورده ای و انقلاب وقتی پیروز شد که هیبت مرگ فرو ریخت که مرگ خلع سلاح شد. مردم بی تابانه میرفتند تا بمیرند یعنی بی صبرا صبرانه به سوی زندگی از پا نمی شناختند که زندگی را لاجرعه .کشند در جذبهی پریشان و بی خویشتن آنها زندگی و مرگ یکی شده بود به اوج آزادی رسیده بودند به پرواز از بام خود و رسیدن به بام ،آسمان به برآمدن از مرگ و دست یافتن بر مرگ مردم میرفتند و در پیاده روها رهگذران شتافتند.

      و تماشاکنندگان خوشحال نگاه میکردند و قند توی دلشان آب شد ایستاده بودند بحث می کردند نگران بودند و رادیو به دست حرفهای گوینده را می پاییدند. دو تا پیرمرد فرتوت لنگ لنگان می آمدند. نه به چیزی نگاه می کردند و نه به چیزی گوش دادند. در بینائی و شنوائی امساک می.کردند با خودشان هم حرف نمی زدند. مثل اینکه هر کدام به تنهائی در گور خودش راه می رفت و لحدش را محکم گرفته بود که نکند از دستش بقایند

      به پیرمردها برگردم گیج و گول به نظر می آمدند به قول بیهقی «پیر حرف شده »؛ مثل کلاغ های فرتوت پاییزهای خاموش و بی برگ با آسمان کدر و سنگین که خسته و بی رمق بال بزنند - از سر ناچاری و دلخوری - و به زحمت از جا بجنبند. این دو با احتیاط بسیار قدم برمی داشتند و راهی را که نمی دیدند می،پائیدند شلوغی را حس می کردند و می ترسیدند و در دل به نادانی و بیهودگی جوانان میخندیدند البته اگر خنده را فراموش نکرده بودند)، با امساک خسیسی که آخرین دینارهایش را خرج کند، لحظه ها را از دست می دادند. در چنان سرمستی شورانگیزی اینها تجسم دلمردگی و پایان بودند در فوران آغاز

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی