You are currently viewing پادکست روزها در راه | قسمت سی و ششم | این خون چیه؟

پادکست روزها در راه | قسمت سی و ششم | این خون چیه؟

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • ۱۱/۱۲/۸۶

      دیروز یک ساعتی در تظاهرات دانشجویان و دانش آموزان شرکت کردم تمام وقت فکر بدبختی خودمان دست بردار نبود خوشا به سعادتشان شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت.

      ۱۲/۱۲/۸۶

      پس فردا سال مادربزرگ است قرار است برویم سر خاک صحبتش بود. غزاله کنجکاو شد و اصرار که کجا میخواین برین بالاخره گفتیم و قول دادیم که او را هم برای اولین بار ببریم. از مدتها پیش در همین فکر بودیم.

      طبعاً سئوالهای مربوط به مرگ شروع شد و گیتا گفت غصه نداره، طبیعیه، من دارم قبولش میکنم و برای تسکین غزاله گفت هر وقت یکی بمیره عوضش یکی دیگه به دنیا میاد. - من که به دنیا اومدم کی مرد ؟ - چه میدونم - مادربزرگ که مرد کی به دنیا اومد.؟ - نمی دونم عزیزم

      بعد گیتا داستان Nicol را گفت .او با نزدیک ترین دوستش از بچگی قرار گذاشته بودند که هر کی زودتر مرد به خواب دیگری بیاید و به او خبر بدهد که در عالم مرگ چه خیر است. ده سال پیش آن دوست مرد و هنوز نیکل خوابش را ندیده تا چه رسد به اطلاعات بعدى.

      سئوال ها دوباره شروع شد. گیتا گفت:

      - مرگ مثل زندگیه_ نه نیست باید خیلی horrible باشد. خودداری تمام شد. گریه اش گرفت سخت می‌گریست، به پهنای صورت مثل ابر بهار، بغض کرده بود نفسش می گرفت گاه آههای عمیق میکشید و هیچ نمی توانست بر خودش مسلط شود. گیتا گفت عزیزم د لم دنبال سئوالهای بی جواب نگرد و انقدر خودت رو آزار نده -آخه میخوام بدونم چه جوری میشه آدم دیگه نباشه؟ - آدمیزاد همیشه هست، هر کسی به عقیده ای داره ولی به عقیده من آدمیزاد از بین نمیره همیشه هست. – کو، کجاست. - همین جا، تو همین اطاق، پیش ما - اینجا نیست اینجا کاناپه است، صندلیه، کیف منه. من می خوام اینجوری باشه گیتا نوازشش می کرد و می بوسیدش من هم حیرت زده نگاه میکردم. غزاله گریه کنان می گفت میخوام بدونم آخه کجاست؟ خیلی سخته آدم از کسی که دوست داره جدا بشه خیلی سخته، خیلی سخته، خیلی. من نمی خوام دیروز صبح با بچه های کلاس میرفتند به گردش .گیتا و دو تا از مادرهای دیگر و معلم همراهشان بودند غزاله دست در دست استفانی از مدرسه که بیرون آمد. به گیتا گفت مادر به بچه ها بگم ؟به استفانی؟ - چی رو ؟ - روز یکشنبه رو. . مگه یکشنبه چه خبره؟

      می خوایم بریم سر خاک ؟

      ۱۶/۱۲/۸۶

      رفتیم سر خاک گیتا و غزاله و «ی » هوای بدی بود. ابر و باران گاه و بیگاه و سوز و سرما اول بار بود که غزاله به گورستان میرفت وقتی وارد شدیم از درخت ها و سرسبزی آنها در بهار و تابستان صحبت شد. میگفتیم که جای خوبیست، باغ بزرگ باصفائی است. درباره جای مسیحیها و مسلمانها توضیح داده شد. پرسید چرا جایشان جداست؟ چرا آنها را پهلوی هم خاک نمیکنند؟ در راه هم پرسیده بود که قوم و خویش ها را کنار هم خاک می‌کنند؟

      لحظه ای ایستاد و به زحمت خواست اسم و شعر سعدی را  گفته: گفته بودم چو بیائی غم دل ... را بخواند. نتوانست خواندیم و شعر را برایش معنی کردیم از اسم واقعی داغاجی : سیده حلیمه مهربان پسند تعجب کرد و هیچ خوشش نیامد. پیشاپیش سفارش کرده بود که گلهای قشنگ بخریم. یک دسته گل مخصوص هم از طرف او. با مال دیگران یکجا نباشد. گیتا دو گلدان رز خرید و داشت بالا سر قبر گلها را می کاشت و غزاله میپرسید این سرو را کی کاشته؟ کی کاشتین؟ زرد نمیشه؟ و دیگر نماند، رفت به سراغ قبرهای دیگر و تماشای سنگها ،عکسها ، گریه هایش را پیشتر کرده بود. خودش را مشغول می کرد پیش از آمدن هم مقداری از وقت را به پاشیدن برنج دور قبر - نه روی سنگ - برای پرندهها گذراند با دقت و وسواس زیاد آخر برگشتیم

      و همه چیز به خیر گذشت ولی ،شب تب کرد دیروز صبح تب داشت و امروز هم حالش خوب نبود. این دو روز در خانه بستری است گمان میکنم فردا بتواند برود مدرسه . امروز برای فرهاد که تازه رسیده تعریف کرد که رفته سر خاک .به او گفت دایی خیلی triste بود.

      ۲۹/۱۲/۸۶

      گمان میکنم اولین نامه ایست که غزاله نوشته ارسال پوستر اسب برای اردشیر و تشکر از پالتوئی که او برایش فرستاده

      چند روز پیش نمیدانم صحبت چی بود که به عنوان اعتراض گفت پدر یک کمی هم به دخترت برس. به نگاه دیگران زیادی توجه پیدا کرده به محض اینکه به پاهایش نگاه کنند یا به راه رفتنش متوجه میشود. چند روز پیش میگفت پدر چرا همه به پاهای من نگاه می کنن؛ داشتیم می رفتیم به طرف مدرسه گفتم خیال میکنی ولی خیال نمی کرد. نگاهها را شکار می کند. گفت چقدر خوبه تورو دارم. داشتم دستهایش را گرم می کردم، نگذاشت اصرار کردم چون دستکشهایش را جا گذاشته بود و دستها هم یخ کرده .بود ولی نمی گذاشت گفتم آخه چرا نمیذاری گفت دستای خودت یخ میکند

      ۲۳/۰۱/۸۷

      دو سه ماه اخیر به کمردرد و افسردگی و پریشانی گذشت. باز حال گیتا بد است هوا بد است، تاریک و سرد است میانه من و گیتا هم بد است... محیط خانواده شده است رینگ مشت زنی گفتن ندارد که چه جوری شروع می شود، تقصیر کیست (تقصیر هیچکس) و چه ها گفته یا کرده میشود و به کجا خواهد رسید و ... هر چه هست به نظر آید که چاره پذیر نیست مثل هواست گاه خوب است روشن و ملایم و باصفا مثل هوای بهار و گاه ناگهان رعد و برق و طوفان میشود... رابطه ما هوائی است. بدبختی این است که تاوانش را غزاله می.دهد. چند روز پیش می گفت من مثل پنیری هستم که از وسط نصف شده ام. بعد اضافه کرد، مثل ژامبون وسط ساندویچ شده ام. پریروزها توی اوقات تلخی و عجله ای که صبح برای رفتن به مدرسه داشتیم گیتا با دستپاچگی کیف غزاله را بلند کرد که بدهد به من و از در برویم بیرون گفت چرا کیفت انقدر سنگینه من گفتم برای اینکه یک حمال داره که براش میبره .کیف را از گیتا گرفت و به زور میخواست بیندازد به پشتش نمیتوانست. رفتم بگیرم نمی داد. زد زیر گریه. گفتم دیگه چرا گریه میکنی؟ گفت برای اینکه فحش میدی گفتم به تو که ندادم به خودم فحش دادم. گفت باشه برای چی به پدر من فحش میدی ؟ رفتم حرفی بزنم گفت تو حق نداری تو از همه پدرها بهتری. بوسیدمش آشتی شد و راه افتادیم. ولی توی اتوبوس باز دعوا شد. چیزهایش را جا گذاشته بود عصبانی شدم وسط حرفها گفتم آخه تو دیگه دختر بزرگی هستی نره خری شدی گفت، پدر باز هم که فحش میدی، برای چی این حرف ها رو می زنی؟ کوتاه آمدم شروع کرد به نصیحت کردن که درست نیست، هر چقدر هم که عصبانی بشی نباید فحش بدی پدر و دختر جایشان عوض شده بود.

      این روزها به مناسبت ماگالی (نمی دانم این چه جور اسمی است که مرا به یاد گاگولی اصفهانیها میاندازد) به غزاله درس اخلاق میدهم ماگالی همکلاسی غزاله و دختر ریزه و ظاهراً بدذاتی است که از اذیت کردن غزاله کیف میکند. هم راه رفتن او را مسخره می کند هم هیکلش را و هم لباس پوشیدنش را. پشت پا گرفتن و هل دادن همیشگی نیست ولی زخم زبان مرتب و همیشگی است. غزاله از او می‌ترسد و من دائم سفارش می کنم که باید یاد بگیرد تا آنجا که میتواند از خودش دفاع کند چاره ندارد. از متلک های ماگالی به غزاله اینست Grosse mémé به زبان خودمان «خیکی، ننه بزرگ» من میگویم تو هم بهش بگو قوطی گوز .بعد قوطی گوز به فرانسه ترجمه میشود غزاله می خندد و با تعجب می گوید پدر تو چه چیزهایی بلدی و باز میزند زیر خنده - پدر وقتی من با گیس بافته و روبان سر میرم مدرسه ما گالی میگه Coquette ما گالی خودش پسرمآب است. تو هم جواب بده چرا مادرت تورو اینجوری ول میکنه تو کوچه چرا بهت نمی رسه؟ هر چند بی فایده است مادرت باهوشه می دونه هر کاری بکنه فایده نداره تو درست بشو نیستی.

      روزی که این دستورهای «اخلاقی» داده میشد غزاله خیلی کیف کرد، غش غش می خندید و با تحسین میپرسید پدر تو این چیزها رو کی یاد گرفتی؟ چه جوری یاد گرفتی؟ ما گالی میگه شلوارت مثل پیژامه است بهش چی بگم؟ از من دلخوره برام پشت پا میگیره منو بزنه زمین درباره همه این مشکلات دستورات کافی داده شد و پدر و دختر خرم و خندان دم مدرسه از هم خداحافظی کردیم.

      ۲۶/۰۱/۸۷

      رابطه با گیتا خراب است؛ خوابی که دیده و با عصبانیت، آشفتگی و از خود گسیختگی برایم تعریف کرد. اینست: من خوابیده بودم تو روی شکمم ایستاده بودی کتاب می خواندی نفس من در آمد ولی تو هم تکان نمی خوردی و چشم از کتاب برنمی داشتی. گفتم می خواهم بروم بالا ، توی زیرزمین ( یا cave) سوار آسانسور شدیم تن تو خونی بود و بوی نفرت انگیزی می داد که قابل تحمل نبود .گفتم شاهرخ این خون چیه؟ گفتی خون خودته. گفتم به تن تو چکار میکنه شانه ات را بالا انداختی و لبخند تمسخرآمیزی زدی و جوابی ندادی. بو چنان شدید بود که من نمی توانستم تحمل کنم میخواستم سرم را به دیوار بکوبم از آسانسور خودم را پرت کنم بیرون انگار سالها حمام نرفته بودی خودم هم بو گرفته بودم

      بیدار شدم بو کشیدم دیدم بوئی نمی آید خودم را بو کردم و آمدم بالا سر تو. بونی نبود ،خواب بود.

      ۵/۰۲/۸۷

      این چند ماه اخیر نوشتن (ملاحظات) تمام وقت مرا بلعیده است. به هیچ چیز نمی رسم و حداکثر روزی یکی دو صفحه سیاه میکنم ولی خوشبختانه Der Tod in Venedig را تمام کردم زیبائی محض اثری زیبا درباره کمال  زیبایی. نوشته « توماس مان» هم به کمال است. حظ کردم حالت خسته بیمار و زیباپسند روح «گوستاوفن آشن باخ» در تمام توصیفی که از شهر هوا دریا و همه چیز میشود تسری می یابد. «توماس مان» از ونیز و هر چیز دیگر در این اثر که صحبت می کند انگار دارد حال و هوای روح «آشن باخ» را که حس زیباشناسی و ظرافت در او به غایتی رسیده که آنسوی آن دیگر اوجی نیست و سراشیب ناگزیر است توصیف و ترسیم می.کند. شهری که در آب و مه و بیماری فرو می رود. مثل روح مردی است (آشن باخ) که از قله گذشته و دیگر دارد در زمان فرو میرود. هم شهر و هم مرد به انحطاط رسیده اند. به قله ای از زیبایی که از پس آن ناچار سراشیب و گودال است ،بهرحال این حرفها زیادی است و چیزی از این نوشته دلپذیر بیان نمیکند. زیبائی نوشته راز آمیز است. در ضمن استادی نویسنده هم گفتگو ندارد. خوشبختانه ترسم از زبان «مان» هم ریخت Klaus Mann زبان ساده تری دارد، پیش از این یکی کتاب او را Der Wendepunkt می خواندم هیچ خوشم نیامد نیمه کاره ولش کردم پسر به گرد پدر هم نرسیده

      ۹/۰۲/۸۷

      بر سر «استفانی» میان غزاله و مارگریت کشمکش و رقابت است هر دو سعی کنند دوستی او را بیشتر جلب کنند او اول با غزاله دوست بود و حالا با هر دو تا. چند روز پیش دم مدرسه موقع خروج بین غزاله و استفانی دعوا بود غزاله میگفت il faut choisir و استفانی میگفت برای چی من دوست تو هستم .با مارگریت هم دوستم مگر حق ندارم؟ گیتا شاهد ماجرا بود غزاله زور میگفت .گیتا نصیحتش کرد غزاله برای توجیه خودش به گیتا گفت آخر مارگریت به من میگوید Boiteuse و مرا مسخره می کند و غیره. - دروغ نگو، مارگریت همچه بچه ای نیست تو ضعف پایت را بهانه کرده‌ای سوءاستفاده می کنی و خلاصه گفتگو بالا گرفت آخر سر گیتا گفت خُب، اگر واقعاً اینطور است من به مادر مارگریت تلفن میکنم قضیه را میگویم و تو هم آخر هفته نمی روی پیش مارگریت بمانی . مهمانی چنین دختری را نباید قبول کرد غزاله سخت دستپاچه شد و اقرار کرد دروغ گفتم. گیتا دعواش کرد و غزاله گفت بعد از یک عمر یک دفعه دروغ گفتن عیبی ندارد! و تمام شد. امروز صبح صحبت کنان می رفتیم نزدیک مدرسه بودیم نمی دانم چی شد که گفت ممکنه گرامر یا حساب من خیلی خوب نباشه ولی فکرم لوژیکه ( logique )گفتم آره تو دختر باشعوری هستی فقط تازگیها انگار داره علامتهای حسودی پیدا میشه بعضی وقت ها گفت استفانی رو میگی - آره - خب این دیگه چیزی نیست. همه حسودن. - نه پارسال هم میگفتم تو زیاد به دوستهات میچسبی پر توقع هم هستی ممکنه خسته شون مارگریت زیاد میچسبه به استفانی میگه حق نداری با غزاله بازی کنی. زنگ نقاشی پهلوی اون نشست موقع موزیک هم باز نمی گذاشت اون پهلوی من بشینه. من لوژیک هستم. گفتم این دفعه عیبی نداره نمی خواستم دعوا کنم ولی معلم دعواش کرد. زنگ تفریح هم میخواد فقط خودش با اون بازی کنه اگر روش بدم یک وقت دیدی اومد استفانی رو دزدید و ورداشت و برد

      کنی.

      ٢٢/٠٢/٨٧

      با غزاله برمی گشتیم به خانه سرشب و گرسنه اش بود از دم همبرگری رد شدیم. هوس frite کرد گفتم الان میرسیم شام آبگوشت .داریم اصرار کرد گفتم مگه آبگوشت دوست نداری؟

      - چرا ، اما frite بیشتر. من فرانسوی .هستم و با گریه گفت بچه های دیگه هر روز می خورن - خب یکی استعداد چاقی ،نداره میتونه - برای چی من استعداد چاقی دارم؟ باید برام توضیح بدی - من نمیدونم ،عزیزم یکی قدش کوتاست، یکی بلنده هر کسى یک جوریه یک مشکلی داره - چرا یکی هیچ مشکلی نداره من دو تا دارم هم پام هم استعداد چاقی – این که مشکلی نیست انقدر مشکلات دردهای بی درمان هست که ... - نه نیست مال من از همه بدتره - مال تو از همه بدتره؟ واقعاً که پسره ء توی مترو یادته که نمی تونستی به صورتش نگاه کنی؟ - خب آره - پس دیگه چی میگی ؟ یک کمی مواظب خودت باش کمتر بخور، از همه چیز بخور ولی کمتر. - من نمی تونم رژیم بگیرم، سخته برا من سخته در ضمن صحبت گریه هم قطع نمی شد. چند دفعه پرسیدم غزاله امروز چی شده اتفاقی افتاده؟ اوقاتت تلخه؟ ولی انگار چیز خاصی پیش نیامده بود. گریه برای چاقی بود و شکم نه چیز دیگر دم خانه روی پله ها نشست و گفت تا برام توضیح ندی ،نمیام چرا خدا به یکی هیچ مشکلی نمیده و به یکی دو تا دو تا میده درست نیست این اصلاً درست نیست گفتم شاید خودش انقدر مشکل داره که نمیدونه چکار میکنه آخرش رفتیم تو به پدربزرگ سلام کرد ،غزاله چطوری؟ - خوب خوب.

      ٢٣/٠٢/٨٧

      در گورستان سگ قدغن است ولی یکی در گورستان تیه Thiais از یکسال پیش می‌پلکد. یعنی از وقتی که صاحبش را آنجا خاک کرده‌اند. دربان گورستان گفته بود اولها خیلی سعی کردیم بگیریمش نتوانستیم فرار میکرد سگ بی آزاری است برای خودش هست نخواستیم به پلیس ،بگوئیم میکشندش گذاشتیم باشد. به کسی کاری ندارد میخواهد پهلوی صاحبش باشد.

      ٣/٠٣/٨٧

      ... امروز صبح در راه مدرسه وسط قصه بیژن و منیژه که این روزها دارم با شرح و تفضیلات برایش می گویم

      - پدر قصه های حالا مثل قدیم ها نیست. - چطور؟ - خیلی کمتر عشق داره. قصه های تو همهش جنگ و عشق داره جنگ برای عشق

      دم مدرسه با کمی تأمل پدر می خوام یک conseil بهم بدی. باشه، راجع به چی؟ کریستین یک باند درست کرده که بیان دوست منو بزنن به عقیده تو ما چه کار کنیم؟ - خب شما هم یک باند درست کنین - آخه اون زودتر همه رو برده تو باند خودش - بالاخره شما چاره دیگه ای ندارین. نمیتونین که فقط کتک بخورین - نه من توی باند دوستم هستم.

      ۶/۰۳/۸۷

      دیشب غزاله خواب بد دید و نصف شب آمد پیش ما. صبح در راه قصه می گفتم.

      نزدیک مدرسه گفتم حالا تو خوابت رو تعریف کن.

      - تعریف نداره و جالب نیست خیلی ترسناک بود - باشه، برام بگو. - برای تو چه فایده داره؟ - اگر گفتنش برات سخت نیست من از شنیدنش خوشحال میشم - باشه، پدر! خواب دیدم که یک جادوگری مرد. یک دختر هم داشت. جادوگر رو خاک نکردن گذاشتن روی یک سنگ بزرگ یک گل رز هم کنارش گذاشتن و همان رو خوابیده بود. اون به دخترش یک الماس داده بود که هر وقت به اون نگاه میکرد یاد مادرش میافتاد، هر وقت هم به فکر مادرش می افتاد به اون الماس نگاه میکرد و مادرش رو میدید. یک دفعه دختر به مادرش گفت من دیگه تا یک ماه سر قبر تو نمیام که ببینمت مادرش وقتی شنید از روی سنگ پاشد و راه افتاد صورتش آبی آبی بود من ترسیدم و دیگه نتونستم بخوابم - خب این خیلی جالب بود - چیش جالب بود؟ - همین که زن جادوگر عوض اینکه توی قبر باشه روی یک سنگ بزرگ طاق باز زیر آسمون خوابیده کنارش هم یک گل سرخ گذاشتن خیلی تخیل خوبی داری. بعد هم اینکه دختر مادرش رو توی الماس میدید جادوی قشنگیه ببین مادره دخترش رو چقدر دوست داشت که وقتی شنید تا یکماه دیگه دخترش رو نمی بینه خودش راه افتاد از عشق دختر مرده زنده شد . - اوه پدر، من اصلاً این فکرها رو نکردم

      از خوشحالی خندید و گفت تو چه خیالی داری - عزیزم کار من خیالبافیه فرار از روزنامه اخبار ،سیاسی شایعات سیاسی و نقل و حکایتهای مسافرها دید و بازدیدهای ذکر مصیبتی تنها راه نجات از ابتذال ،روزانه نومیدی و غرق شدن در بیهودگی است وگرنه آدم زیر خاکستر غصه دلمردگی و افسردگی جان را به جان آفرین تسلیم و خودش را به دست خودش شهید می‌کند .در برابر «سیاست» و ابتذال روزمره ادبیات موسیقی یا نقاشی پادزهر خوبی است. ادبیات وقتی از ابتذال روزانه یا از هر چیز معمولی حرف میزند آن را از ابتذال بیرون میکشد به آن حقیقتی می دهد که دیگر همه چیز هست جز مبتذل (کافکا بهترین نمونه است یا کوه جادوی توماس مان که فعلاً دارم از خواندش کیف میکنم بوف کور و ...)

      ٩/٠٣/٨٧

      نزدیک مدرسه دو نفر پشت سرمان میآمدند یکی زشت بود و بد لهجه حرف می زد. غزاله گفت چقدر بد حرف میزنه گفتم زشت هم هست گفت پدر یواشتر میشنوه. گفتم نمیشنوه، فارسی نمیدونه تازه بدونه هم فکر نمی کنه درباره اون حرف می زنیم. - چرا ؟ - لابد خیال کنه خیلی هم خوشگله آدم معمولاً عیب خودش رو نمیبینه. _من هر وقت به شکمم نگاه میکنم حالم بد میشه، بعضی وقت ها از پاهام گریه م میگیره رسیدیم به چهار پنج متری در مدرسه - ،آه، چه بوئی میاد ، چه بوی خوبی امروز frite داریم تو نمی شنوی؟

      گفتگوی قبلی فراموش و نیش غزاله باز شد عصر مطابق معمول گیتا رفت دنبال غزاله دم در استفانی منتظر مادرش بود. گیتا گفت مادرت رفت تو بچه رفت به سراغ مادر گیتا به غزاله گفت بیا بریم غزاله گفت صبر کن - چرا ؟ - می خوام مادر استفانی بیاد ببینم موضوع چیه؟ - با مادر استفانی چه کار داری؟ می خوام ببینم چرا نمی خواد استفانی با من دوست باشه؟ - از کجا میدونی؟ - خودش گفته که دلم میخواد با تو بیشتر دوست باشم اما اجازه ندارم میخوام ببینم چرا استفانی فقط با اونهائی می تونه دوست باشه که de (جلو نام خانوادگی، نشان اشرافیت.).دارن - نه اشتباه میکنی - اشتباه نمی کنم میدونم من و استفانی خیلی همدیگرو دوست داریم اما مادرش نمی خواد

      بالاخره به اصرار ،گیتا غزاله رضایت داد که بروند و رفتند.

      ١١/٠٣/٨٧

      صبح دم مترو زنی را با پاهای کج و کوله دیدیم که به زحمت راه میرفت غزاله گفت اوه گفتم هیس چند قدم آنطرف تر گفتم خُب حالا بگو.

      دیدی پدر دیدی چه جوری راه می رفت؟ - آره - مال من خیلی نشون نمیده - نه من که بهت میگم هر کسی یک گرفتاری کی داره تو خیال میکنی فقط خودت مشکل داری - مشکل استفانی چیه ؟ - اونهم داره ولی حالا نمیتونم بهت بگم بزرگ بشی می فهمی. - خواهش میکنم بگو تو که میدونی من بیشتر از آژم (ترکیب age [سن) و ضمیر متصل م) عقل دارم و اصرارهای دیگر. کمی درباره بدبختی هایی که گاه ثروت زیادی به دارندگانش هدیه میکند صحبت کردم اما بیشتر با مثل و اینکه آخر سر از هیچ چیز راضی نیستند دلزده‌اند ،بیکارگی خستگی و ملال، هرزگی و بیهودگی و... بعد از سفارش زیاد که پیش خودت بماند «ی» را مثال زدم که داشتن موجب بیکاری بی حرکتی، بیماری شد و با ناراحتی هائی که باز به مناسبت ثروت برای خانواده پیش آمد و بدبختی های دیگر و مدتی در دادگاه انقلاب و غیره نتیجه اش سکته و مرگ زودرس

       کی مرد؟ توضیحات داده شد و غزاله عصبانی گفت پس من می تونستم ببینمش. چرا نذاشتی؟ اصلاً من هیچکدوم از قوم و خویشهای پدریم رو ندیدم - چطور ندیدی عمه پری عمه مهرانگیز - خب همین دو تا رو. _ رها، دانا، عمو جهانگیر...

      حرفم را برید: پدر و مادر تو رو که ندیدم همه مرده‌ن مادر اردشیر رو هم - عزیزم اونوقت که ما از ایران اومدیم تو سه ساله بودی اگر هم میدیدی یادت نبود تازه اون روزها مادر اردشیر خیلی گرفتار بود بیشتر اصفهان و دنبال کارهاشون بود . شما با هم دوست بودین؟- البته. - پس حالا اردشیر هیچکس رو نداره _ چرا ،نازی ،من دائیش، تو... - من که خیلی کوچکم - ،باشی مگه دوست داشتن به کوچکی بزرگیه - نه ولی من نمی تونم بهش کمک بکنم - بعداً میکنی در ضمن همین که دوستش داری خودش کمکه برای اینکه آدم احتیاج داره دوستش داشته باشن - اونوقتها که مادر اردشیر زن تو بود کار می کردی؟ - آره - چرا مگه به تو پول نمیداد؟ - اگر میخواستم میداد. ولی من که نمی تونستم بگم خانم به من پول بده... - می خوام «بن بن » بخرم. – نه جونم، من «بن بن »نمی خریدم. خب پول بده من برای غزاله کادو بخرم خنده م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم که گفتگو ادامه پیدا کند مخصوصاً که گاه و بیگاه میگفت می فهمم .دل داده بود و هم خوشش میآمد که حرفهای مهم میزدیم .صحبت برگشت به استفانی و استفانی دو موناکو و آن یارو که مادرش را به کشتن داد و ... اسم دختره را نمیدانم شاید همان استفانی باشد غزاله گفت

      - استفانی اینجوری نمیشه من نمیذارم اول خیلی ژانتیه (gentille) همه پولش رو برای دوستاش خرج میکنه براشون خونه و این چیزها نمیتونه بخره، اما «بن بن» می خره خیلی با من ،مهربونه دست منو میگیره به من کمک میکنه من نمیذارم. - انشاالله نمیشه همه که اینطوری نمیشن اینهائی که میگیم مال بیشتر آدمهائیه که پول خیلی زیاد دارن وگرنه بعضی هاشون هم خیلی خوب میشن اما گمشون پول زیاد هم خطرهای خودشو داره. - ،آره میفهمم ،همه حرفهای تورو میفهمم من بزرگ شده م، من می دونم که استفانی اینجوری نمیشه ولی پدر، مادرش شده چطور ؟ - زده به سرش خیلی روکوکوه ( Rococo ) . - یعنی چه جوری؟ - کلاه تور دار گنده سرش میذاره که روش گل های درشت و میوه چسبوندن با یک مینی ژوپ و جوراب شلواری گلدار گلهای کوچک شکل قلب و خطهای زرد و قرمز با کفشهای پاشنه بلند اون روزی یک « پول اور » دراز پوشیده بود که میامد تا پایین زانو من ازش پرسیدم مادام زیر ،این دامن هم پوشیدین؟ گفت نه این یک پول اور گشاد و راحته کف جوراب شلواریش رو هم بریده بود و یک چکمه بلند پاش کرده بود موهاش رو قرمز کرده بود و بالای سرش جمع کرده بود. یک شونه گنده هم بهش زده بود. همه بهش نگاه میکردن و میخندیدن غیر از من و استفانی من زیر چشمی بهش نگاه میکردم چشمهام گرد شده بود استفانی هم سرخ شده بود. - جدی میگی غزاله؟ تند و بریده گفت آره روز نوئل که از این هم عجیب تر بود. – چه جوری بود؟ خودش رو شکل بابانوئل درست کرده بود. موهاش رو رنگ سفید کرده بود، سفید سفید ریش هم گذاشته بود بعد یکهو ریشش رو کند و خندید. - برای چی خودشو اینجوری کرده بود؟ - میخواست بچه هاش رو بخندونه اما استفانی نخندید، خجالت کشید - تو کجا دیدیش - همین جا گوشه حیاط مدرسه کنار( در دفتر را نشان داد . ) اینجا گفتم عجب - آره رسیده بودیم نزدیک صف کلاس استفانی ایستاده بود و غزاله را نگاه می کرد. گفتم خداحافظ برو اون هم استفانی برگشتم و فکر کردم خوب دق و دلیش را از مادر استفانی خالی کرد و انتقامش را گرفت

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی