You are currently viewing پادکست روزها در راه | قسمت سی و سوم | زبانِ اين فارسى زبانان را مى گويم

پادکست روزها در راه | قسمت سی و سوم | زبانِ اين فارسى زبانان را مى گويم

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • ۳/۹/۸۶

      امروز - اولین روز بازشدن مدارس - با گیتا شیک کردیم - من با کت و کراوات - و غزاله را بردیم .مدرسه مثل سالهای گذشته نگران آموزگارش بود؛ چه جوریه؟ بداخلاق نباشه تو میگی ها بچه رو دوست داره؟ عصر که دیدمش خوشبختانه به خیر گذشته و آموزگار کار خودش را کرده بود پرسیدم چطور بود؟ گفت عالی روز اول بچه ها تعطیلات خودشان را تعریف کردند ...Ste de R نورماندی اسپانیا ونیز و باز به اسپانیا رفته بود. پرسیدم تو چی گفتی؟ - ،هیچی گفتم در پاریس .ماندم چرا نگفتی آمریکا بودی و حوصله نداشتم - حوصله نداشتم چیه؟ حوصله نمی خواست - بعدش می پرسیدند کجا رفتی چرا رفتی چکار میکردی و از این حرفها خجالت می کشیدم. - شاید نمی خواستی بگی پیش دکتر رفتی و راجع به پاهات توضیح بدی - آره دلم نمی خواست. - خب مجبور نبودی بقیه چیزها را میگفتی رفتم بستن پیش برادرم پیش دائیم دالاس و دکتر را نمی گفتی - آره خب اشتباه کردم.

      وقتی امریکا بود یک روز تلفن کردم گفت پدر دلم برات تنگ شده. گفتم این چند روزه رو استفاده کن (آفتاب شنا و ...) بعد تمام سال در سرما و باران و روزهای تاریک و صبح های زود و مدرسه با همیم گفت من میخوام پیش تو باشم تو رو از تعطیلات بیشتر دوست دارم پریروز از خواب بیدارش کردم گفت تو خواب نمیشه. چی نمیشه؟ - میخوام دنیا رو کوچک کنم نمیشه.

      هنوز یکسال و نیم بعد از مرگ وقتی به فکر نزدیک ترین کسانش می افتد، مادربزرگ نه تنها فراموش نشده بلکه یکی از اولی هاست

      ۴/۹/۸۶

      چندی پیش در مترو به ا - ف برخوردم سالها در آمریکا از مبارزان و مخالفان شاه بود. بعد از انقلاب مدت کوتاهی در وزارت سنجابی معاون وزارت خارجه شد. بعد فرار کرد به پاریس اینجا با امینی و دوست قدیمی‌اش «ش» همکاری می کرد، از فعالان جبهه، نجات بود. بعد از بهم ریختن جبهه و تعطیل روزنامه کار و خرجی مانده است با بی زن و بچه و بیماری در پنجاه سالگی هم خودش بیمار است و هم زنش، دو بیماری مزمن و خطرناک، خشکی چشم خودش و هیستری زنش .گفتم حالا چه کار می خواهی بکنی؟ گفت خانم و بچه ها را فعلاً میگذارم و میروم امریکا به دنبال کار بعد آنها می آیند. مطمئنی کار پیدا کنی؟ - نه! - ویزا داری؟ - نه! می توانی بگیری؟ - امیدوارم.

      ۱۱/۹/۸۶

      امروز صبح دیر از خواب بیدار شدم در نتیجه ،همه کارها شتاب زده انجام شد. در مدرسه غزاله پرسید :

      - پدرجان موقع عروسی برای من لباس سفید میخری؟ - البته که میخرم. - خونه هم برام میخری - امیدوارم چون خیلی گرونه ولی پول جمع میکنیم که پیش قسط .... شاید شوهرم پولدار باشه و برام بخره چقدر خوبه بعدش هم یک بچه پیدا می کنم. - تو هنوز خودت بچهای عزیزم نمیتونی بچه تو مدرسه ببری - دلم میخواست حالا قد مادر بودم، یک دختر جوان بودم مدرسه رو هم تموم کرده بودم خیلی کیف داشت دیگه صبح ها نمی دویدم پدر آدمو دیر بیدار کنه مدرسه دیر بشه و تو راه بدوه.

      ۱۶/۹/۸۶

      اردشیر تلفن کرد و مدتی صحبت کردیم. از شاهنامه و کاری که این کتاب با او می‌کند .از کوه نوردی سه روزه اخیرش و از حالات خودش حرف زد. هر وقت با هم گفتگو کنیم به قدری صمیمانه و با محبتی چنان عمیق و جا افتاده است که من در خودم نمی گنجم. از من بیشتر است و در من عالمی موج میزند که انگار سر می‌رود . از من بیشتر است، گنجایش آن را ندارم. چه سعادتیست وجود این پسر بعضی وقت‌ها به سرم میزند که از من خوشبخت تر کسی نیست مخصوصاً حالا که رابطه با گیتا و محبتی که به من می ورزد بی نظیر است.

      به اردشیر اصرار می کردم که چند روزی بیاید این طرفها پیش ما گفت دلم میخواهد و سعی میکنم بیایم و این بیت را خواند: دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن در کوی او گدائی بر خسروی گزیدن و بعد با این بیت تکمیلش کرد فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

      ۱۸/۹/۸۶

      چند روز پیش «ع – ی» را دیدم از توده‌ای‌های کهنسال است که خیال می‌کند دیگر توده ای نیست مثل دکتر «ش». در سال سی و یک و سی و دو عضو کمیته ایالتی رشت بود و من در تشکیلات کل. از آنجا همدیگر را میشناسیم از سال سی و هفت دیگر همدیگر را ندیده بودیم. بعد از این همه سال دو سه دقیقه بعد از دیدار گفت خب فلانی اگر تو مطلبی نداری من دو سه تا سؤال دارم. گفتم نه مطلب خاصی ندارم. خب سؤال اول : علت شکست حزب کمونیست فرانسه. رطب و یابسی سر هم کردم از کارهای رطب و یابس اینها و رئیس لات و پاتشان .سئوال دوم تحلیل طبقاتی تو از رژیم جمهوری اسلامی چیست؟ مودبانه تغوط کردم به سئوال کننده و برداشتی که پشت سر چنین سؤال ساده لوحانه ای وجود دارد سئوالها نشان داد که گرچه دیگر عضو حزب توده نیست ولی ساخت سنگواره حزب یا حزب تودهای دست نخورده محفوظ مانده. نگذاشتم سئوال سوم مطرح شود و من سئوال کردم خب حال و روزت چطور است چه میکنی و غیره. سه فرزند در آمریکا و فرانسه مشغول کار درآمد کافی، حقوق بازنشستگی آپارتمان چند طبقه بچه ها در میدان ونک که چون احتیاج به اجاره آن ندارند، خیرش به پدر می رسد. اجازه اقامت انگلستان و سالی چند ماه در ایران و چند ماه خارج.

      امروز صبح در اتوبوس پسری از کنار ما رد شد غزاله سلامی کرد، سلام محجوب و خفیفی و جوابی نشنید. بعد گفت پدر خیلی احساس ادب میکنم گفتم چطور؟ گفت چونکه این پسره تو مدرسه پیرهن مرو زد بالا و بچه ها شورت مرو دیدن خیلی بده، نه؟ خیلی خجالت کشیدم. بقیه راه توضیح این بود که تو کار بدی نکردی، او باید خجالت بکشد که بی تربیت است.

      در اتوبوس من نشسته و او کنارم ایستاده بود میدانستم خسته است چون از خانه تا ایستگاه در Raspail پیاده رفته بودیم هر چه اصرار کردم ننشست. می گفت خوب نیست تو بزرگتری گفتم باشه متشکرم ولی من خودم میخوام جام را بدم به تو گفت پدر آخه نمیشه من بچه ام تو هشتاد سالته، و ننشست.

      ۲۳/۹/۸۶

      حسن اینجاست زهی سعادت غزاله هم خوش است از چند روز پیش که فهمید عمو حسن  می‌آید شنگول و منتظر بود. قضاوت غزاله درباره عموها :عموحسن را از همه  بیشتر دوست دارم. عمو «ت» sérieux است. عمو «هـ - گ» خیلی پیله ایه. راجع به عمو حسن فکری کرد چیزی به نظرش نرسید و گفت پدر به نظر تو عموحسن چه عیبی داره ؟

      ۱/۱۰/۸۶

      حسن رفت، مهرانگیز هم همینطور مهرانگیز پیش از رفتن خیلی غمگین بود. سه چهار ساعتی با هم بودیم حرف میزد چشمهایش پر اشک میشد بچه ها اینجا و زندگی آنجا نیمی این سر دنیا و نیمی آن سر از زبان یکی از همکارانش که در همین وضع است میگفت: سرم یک جاست و دلم یک جای دیگر

      پریروزها با اردشیر حرف میزدم گفتم مواظب سلامتی خودت باش (با اشاره به زندگی کولی وار و چندتن از معاشران) تا مواظب ما هم بوده باشی. زد به شوخی و گفت مواظب شما بودن کاری ندارد نمیدانم چه جوری میتونم مواظب خودم باشم.

      ۷/۱۰/۸۶

      چند روز مریض و بستری بودم امروزم تا ظهر به دنبال اجاره آپارتمان گذشت. تقلای بیهوده، سه ساله که هر چند یک بار از سر گرفته میشود فعلاً از دربان به شرکت اداره کننده، املاک، از آنجا به معاملات ملکی و برعکس سنگ قلاب می شویم. دوتایی با همدیگر با گیتا چند روز پیش فعلاً حاضر شده‌اند که مدارک ما را بپذیرند و نگاه کنند. فیش حقوق، مالیات بیمه مدارک کار همسر و در معاملات ملکی یک پرسشنامه بالابلند شبیه بازجوییهای پلیس سیاسی پر کردیم سؤالها تا آنجا پیش می رفت که : در چه تاریخی در کجا و در چه محضری ازدواج کرده اید؟ یارو فتوکپی کارت اقامت را گرفت و باز شماره آن را با دست هم یادداشت کرد لابد کار از محکم کاری عیب نمی کند. تقلای بیهوده ای می کنیم که شاید به مدرسه غزاله نزدیک تر شویم.

      دیروز پیش از ظهر در ناخوشی خواب دیدم که مهمانی است در اطاق بزرگی دورتادور روی زمین نشسته ایم فاطی هم بود من کنار گیتا نشسته بودم و به فاصله یک یا دو نفر فاطی بود. رنگش کمی پریده ولی صورتش روی‌همرفته سالم بود و تکیدگی سالهای آخر را نداشت با گیتا حرف میزد زیبا و سرحال خیلی تعجب کردم که چطور مرده می تواند مهمانی زندگان بیاید و بیش از آن چطور مرده میتواند زنده باشد از گیتا پرسیدم

      حتماً نمرده بود و بیخود می گفتند.  جور دیگری ممکن نیست مهمانی تمام شد. پاشدیم برویم به فاطی ،گفتم مثل اینکه سلام و احوالپرسیمان را قبلاً کرده بودیم گفتم راستی فاطی این قضیه مرگ تو چی بود؟ خندید و گفت چیزی نبود. اصرار کردم، گفت این دفعه که آمدی خانه ما یک کاست ویدئو هست بهت میدهم نگاه کنی خودت همه چیز را میفهمی. از در که بیرون رفتیم «ننه حسین» آمد و گفت آقا میگن یک سرى به من بزنین میخواستم بروم شمیران پیش پدر گیتا - که مثل پدر امیر سرهنگ محمدولی خان بود – فکر کردم نیمساعت دیرتر می روم با گیتا خداحافظی کردم و رفتم به سراغ آقای کاشفی به درون خانه راه نمیبردم داشتند تعمیرات میکردند راه های ورودی بسته و دیوار جابجا فروریخته بود اما چون حیاط گود بود نمیشد رفت تو خانه : حوض خشک، باغچه‌های ویران و چند درخت بی برگ با شاخه‌های ترکهای لخت، شبیه درخت انار خزان زده داشت. روبرو کاشفی را دیدم که در جائی مثل سر بخاری و رف نشسته بود، با همان طمأنینه و سنگینی همیشگی (مرد وزین محترمی بود) اما به اندازه بچه ای پنج، شش ساله تکان نمی توانست بخورد و گرنه می افتاد به کف آخر فرش حیاط که اقلا سه چهارمتری پایین تر بود آخر الامر راهی پیدا شد با «شازده» و «ح - ا » سریدیم تو، شیب تندی بود که خودمان را رویش رها کردیم آن دو نفر لباس شکار پوشیده بودند و تفنگ داشتند. «ح ا» از گرانی ویسکی شکایت میکرد که شش ،بطر با چه قیمت گزافی از شمال آورده است. گفتم خدا را شکر کن که گیرت آمده و خطری هم پیش نیامده – جمهوری اسلامی در خواب حضور داشت - رفتیم پیش آقا، طبق معمول هفت هشت نفر مهمان داشت تخته میزدند و چای میخوردند و گپ میزدند هر کسی به نحوی مشغول بود. همان ترتیب همیشگی ولی بساط منقل نبود مهمانان هم مشخص نبودند. خانم آن میان سرگرم رتق و فتق امور و پذیرایی و اداره مجلس بود میرفت و می آمد و تنها آدم فعال جمع بود، سرزنده و شاداب بود. من پیراهن تابستانی سبز بلندی پوشیده بودم که روی شلوار می‌افتاد جلو دامنش یک لک چسبناک شیرینی، مثل قنداب کشف کردم. شروع کردم در دستشوئی دم اطاق - جلو چشم همه - به شستن پارچه بزرگ و تبدیل به زیر پیراهنی شد تعجب کردم نگاه کردم دیدم زیر پیراهن تنم نیست ولی پیش خودم گفتم مهم نیست تابستان است احتیاجی ندارم، زیر پیراهن را میگذارم و میروم خواستم همین کار را بکنم گیر کرد به بند پیش بند دیگری که آنجاها داشت چیز می شست. زیر پیراهنم را از پیش بند یارو جدا و تا کردم ربدوشامبر ابریشمی ارغوانی رنگ چینی بزرگی شد با نقش اژدها که بیدار شدم. خانه کاشفی ،محقر، مخروبه و کوچک بود هیچ شباهتی به خانه احمد آباد یا کلمون نداشت خودش هم کوچک شده بود اما حقیر نشده بود به سرنوشت خانه دچار نشده بود.

      خواب بسیار غم انگیزی بود. همه رفتگان این خانواده را یکجا دیدم چقدر عجیب است که دیگر نیستند آدمیزاد چه جوری نیست می شود ؟

      ۸/۱۰/۸۶

      غزاله این روزها از مدرسه از بچه‌ها و ساعتهای تفریح شکایت دارد. بیشتر از همه از Ste de R که به او میگوید Le petit escargot یا La boiteuse گویا بچه موذی ناجنسی است. در ظاهر اظهار دوستی می کند و در حقیقت دائم مداد و مداد پاک کن و خرده ریزهای دیگر میخواهد و اگر غزاله ندهد اول تهدید و بعد عمل به تهدید که در مورد غزاله کار مشکلی نیست هلش میدهد یا دامنش را میکشد همین کافی است که غزاله بیفتد. دیروز کف حیاط مدرسه چنان زمین خورد که شقیقه و چشم راستش ورم کرده است. غزاله فعلاً با «فابین» قهر است یعنی هر دو با هم قهرند. امروز صبح چشمش به «فابین» افتاد سرش را پائین انداخت و به جلو پایش چشم دوخت. بعد .Ste de R دیدیم که با همدیگر حرف میزدند و میرفتند با هم دوستند. غزاله خیلی دلش می خواهد با Claire دوست تر بشود. به من گفت پدر مجبورم با Ste de R دوست بمانم. گفتم چرا گفت برای اینکه میخوام با Claire دوست باشم اگه اون نخواد نمیذاره. فعلاً غزاله و .Ste de R با هم قهرند به طوری که غزاله میگوید او باج میخواهد مداد پاک کنت افتاده بود زمین، دادم پس باید یک مداد به من بدی مدادهای نقاشیت رو مرتب کردم، یک پاک کن به من بدهکاری و از این قبیل .خیلی سفارش کردیم که باج ندهد نتیجه کلمات نیشدار دعوا و و قهر است و گاه هم زمین زدن غزاله . دیشب گیتا سفارشهای فراوان کرد که باید از خودت دفاع کنی لفظی و یدی در حرف و در عمل، نترس وقتی زدند محکم بزن وقتی گفتند escargot تو بدترش را بگو و ... و گرنه تا آخر  عمرت همین است. غزاله گفت پسرها چی؟گیتا میگفت آنها هم همینطور .غزاله تعجب می کرد و باورش نمیشد به نظرش میآمد که گیتا حرفهای عجیبی میزند. دیروز غزاله به .Ste de R  گفته بود دستت را بده به من او جواب داده بود من به کسی «کادو» نمی دهم به غزاله برخورد.

      . فعلاً با هم قهر و آشتیاند رابطه این دو تا از اول سال قهر و آشتی بوده و اتفاقاً در کلاس هم کنار هم نشسته اند صبح از حیاط مدرسه می گذشتیم، بچه ها بازی می کردند غزاله گفت پدر پسرها رو میبینی مثل دیوونه ها بسکتبال بازی میکنند. اضافه کرد با من بیا تا دم صف کلاس احتیاج شدید به دوست و یا حمایت دوست دارد و برای همین سعی میکند دوستی دیگران را با محبت گاه با دادن رشوه؛ خوراکی (پارسال، نه امسال) یا بعضی خرده ریزهای مدرسه که در اختیار دارد جلب کند چسب یا پاک کن قرض بدهد یک مداد رنگی ببخشد و .. خودش را کمتر در مقام مساوی با دیگران حس می کند. ولی گویا خیلی هم در مقابل دیگران کوتاه نمی آید  .معلمش به گیتا گفته بود برخلاف تصور شما خیلی در بچه‌های دیگر نفوذ دارد. امروز در کیفش یک شیشه خیلی کوچک نمونه عطر  آبکی دیدم که دیشب به اصرار از گیتا خواسته و گرفته بود. گفتم این را کجا بری؟ گفت می برم که .Ste de R حسودیش بشه.

      ۱۳/۱۰/۸۶

      صبح دم در مدرسه یکی از سرپرستهای بچه‌ها را دیدیم دختر جوانیست. غزاله گفت دختر خوبیه پارسال که پام درد میکرد و ظهرها توی دفتر می ماندم عروسک هم بهم می‌داد برام قصه میگفت مواظبم بود، کمکم میکرد باهام بازی می‌کرد یک کاری می کرد که فکر کنم مثل بقیه بچه هام که فکر نکنم بچه‌های کلاس رفتن باغ و من موندم توی اطاق و بهم سخت میگذره.

      رسیدیم ته حیاط و من برگشتم. از دور نگاه میکردم کیف به پشت و پشت به دیوار دم پله های کلاس ایستاده بود و فابین را نگاه میکرد که توی حیاط با یکی دیگر از بچه ها مخصوصاً جلو او جولان میداد فابین و غزاله با همدیگر قهرند. غزاله غصه می خورد. روح من تاریک است.

      ۱۴/۱۰/۸۶

      دو سه روز پیش جلسه کلاس بود. شاگردها درباره همدیگر و کلاس و معلم صحبت می‌کنند. در حضور معلم. غزاله اول همه اجازه خواست و از Ste de R گله کرد Ste دختر مهربان و خوبیست اما نمیدانم چرا گاهی مرا اذیت میکند. پشت پا می بندد، مرا هل میدهد که بیفتم یکی از دوستان Ste. داد زد ،غزاله دروغگو! معلم گفت ساکت یکی دیگر دارد حرف میزند تو چرا دخالت میکنی. بعد گفت دلم می خواهد نظر خود Ste را بدانم Ste گفت غزاله درست میگوید بعد تا عصر با هم بودند و با هم بازی کردند و شب غزاله میگفت Ste بهترین دوست من است.

      چندی پیش ظهر یکشنبه ای پیش مهرانگیز و بچه ها بودیم پرخوری و دلگی میکرد

      چند بار تذکر دادم می گفت باشه و باز تکرار شد. بالاخره یکبار وقتی دستش را به طرف خوراکی دراز کرد زدم روی دستش خیلی تو هم رفت و سخت بهش برخورد. چیزی نگفت و قهر کرد و از اطاق رفت. ده پانزده دقیقه بعد خیلی جدی گفت پدر با تو حرف دارم آمدیم بیرون دوتایی قدیم زدیم که حرفش را بزند خوب فکرهایش را کرده بود. اینطوری شروع کرد :

      - پدر من از تو کوچکترم شعورم از تو ،کمتره من نباید تو رو نصیحت کنم خیلی خجالت میکشم تو نباید جلو غریبه‌ها بزنی رو دست من  - پس چکار کنم؟ - بهم بگو - هرچی میگم که فایده نداره - باشه نباید جلو غریبه ها ،بزنی خیلی خجالت کشیدم - غریبه نبود عمه ت بود - باشه همه غریبه‌ن فقط جلو مادر بعد از تو و مادر کی از همه نزدیک تره ؟ - اردشیر - جلو اون هم نباید بزنی - باشه ولی تو هم مواظبت باش - پدر چقدر دوستت دارم چقدر تو از پدر فابین خیلی بهتری به نظرم مربوط به سنه . برای اینکه وقتی سن زیاد میشه آدم مهربون تر میشه.

      ۲۵/۱۰/۸۶

      بوى الرحمن انستیتو می‎آید موریس با دکتر Welsh که در هیئت امناست درگیر شده و به هم پیچیده‌اند. مرکز لندن در سکوت مرگ خفه شده. دریغ از یک تلفن بعد از چندماه اگر این دکان تخته شود باید برگشت غزاله را چطور برگردانم و بچه را زنده به گور کنم شبها خوابم نمی برد. دیشب دو سه ساعت بعد از نصف شب بیدار شدم و تا ساعت هفت به خودم پیچیدم نمیتوانستم بخوابم حس میکنم فرصت خیلی کم است. با عجله دارم ... را مینویسم شاید بالاخره بتوانم تمامش کنم کار کردن با این حواس پریشان سخت است. این روزها دارم کتاب Der Wendepunkt, Klaus Mann را می خوانم. به زندگی فراخ و آسوده توماس مان راننده و پیشکار و مستخدم و مربی بچه ها و خانه و باغ تابستانی حسرت میخورم (برخلاف موزیل بخت برگشته گرفتاریهای مرا نداشت. البته نویسنده بزرگی بود، ولی خوش شانس هم بود و مهمتر از اینها به آلمانی می‌نوشت نه به فارسی. بیخود نبود که می گفت وطن من زبان آلمانی است من هم همین حس را در مورد زبان فارسی دارم اما تعداد هم زبانهای من ناچیز و روحشان از زبانشان ناچیزتر است. زبان فارسی را نمی گویم زبان این فارسی زبانان را میگویم

      فکر هوشنگ همچنان روحم را تسخیر کرده. هیچ فکر نمی کردم دوستی او با این وسعت و عمق در قلب من ریشه کرده باشد آن هم به این خاموشی و سادگی مرگ او تکانم داد و قلبم را در تاریکی فرو برد.

      کتاب کذائی Margarete Buber Neumann را تمام کردم، سند جالب توجه و دردناکی بود. دیالکتیک عقل Horkheimer و Adorno را تمام کردم. انتظار بیشتری داشتم که برآورده نشده شاید توقع بیش از حد داشتم یا کتاب را بد خواندم.

      ۵/۱۱/۸۶

      از تمام آن داروبرد قبلی اسب و ماشین و راننده و نوکر و کلفت وده و دارائی و زنهای متعدد اما کلفت مآب و سفر و مهمانی و ریخت و پاش و گاه مردم آزاری و فرزندان ول توی خانه زنهای طلاق داده و غیره و غیره چیزی که برای شازده میرزا مانده خانه‌ای با شیشه‌های شکسته و در و پیکر فرو ریخته و مخروبه در گوشه یک اطاق گلیمی و رختخوابی در کنار یک ،بخاری در همان اطاق چند ،تفنگ فشنگ و مختصری وسائل شکار به اضافه یک ماشین قراضه برای رفتن به بیابان و ماهی چند هزار تومان ماهیانه برای خرج روزانه که چند تا از قوم و خویش‌ها می‌پردازند تا شازده از گرسنگی نمیرد و شکارش را برود چون از بی شکاری زودتر می‌میرد تا از گرسنگی. شازده دیگر نه زن می خرد و می فروشد نه پول تنزیل میدهد و نه مهمانی در صحرای «موته» به شکار دعوت می کند

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی