- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
06-روزها در راه
۵۷/۱۱/۹
دیشب شنیدم که منع رفت و آمد از ساعت ۸ به بعد است ساعت ۷ بود که تلفن شد خبر را شنیدم از خانه بیرون آمدم که خودم را زودتر به یوسف آباد برسانم. شهر منظره داشت مغازهها را بسته بودند یا داشتند می.بستند شتاب و سراسیمگی در هوا عجیبی موج میزد ماشینها با سرعت عجیبی میراندند. در سه راه میرداماد و جاده شمیران یک نفر مقوائی را به سرنشینان اتومبیلها نشان میداد رویش نوشته بود خون احتیاج داریم منفی و . نشانی بیمارستان را هم نوشته بود یادم آمد که هنوز خون نداده ام. بعد از این همه کشتارها و نیازها نه از روی احتیاطهای بهداشتی یا چس خوری که حیفم بیاید و به این آب زیپو چسبیده باشم؛ فقط از روی تنبلی نمیدانم چرا برای دست زدن به عمل هر عملی از نمی دانم تعمیر لوله آب خانه گرفته تا افتادن در این سیل خروشان سنگین و لختم از جا کنده نمیشوم انگار سنگ شده.ام خودم را بسیار سرزنش کردم. این روزها ناراحتی وجدان مثل نور نورافکنی که در چشم بیفتد دائم آزارم می دهد.
.
از راننده پرسیدم چه خبر شده چیزی نمی دانست یکی کنار خیابان منتظر تاکسی بود. خیلی دستپاچه به طوری که نمی توانست بگوید کجا میخواهد برود. سوار شد. گفت از دو ونیم بعد از ظهر تا حال دارند میکشند جلو ،دانشگاه میدان ٢٤ اسفند. زودتر خودتان را برسانید ،خانه فردا هم بیرون نیائید
در عباس آباد ماشین عوض کردم توی این یکی دو جوان یل جلو نشسته بودند. گفتند قیامت شده به بختیار فحش میدادند معلوم شد رفته اند بیمارستان جرجانی خون بدهند برای زخمی ها نپذیرفتند داوطلبان دیگر زودتر رسیده بودند میرفتند به بیمارستانی .دیگر سر پول دادن و نگرفتن کلی آنها و راننده تعارف کردند هر کشتار تازه ای مردم را با هم دوست تر میکند انگار مهربانی تنها دفاع در برابر گلوله ،است، دوستی در برابر مرگ سه راه روزولت پیاده شدند و دویدند برق نبود و ماشینهای دیوانه در تاریکی می دویدند و عابران انگشت شمار ترس زده و هاج و واج سرگردان شده بودند در این شب های تاریکی و وحشت که تمام روزش کشتار است و شایعه ی کودتا خیابانها و کوچه های ظلمانی به دالان های مرگ مانند که هر آن منتظری شبحی از گوشهای برق دندان هایش را نشان می دهد و با صفیر گلوله ای جانت را بگزد ، مثل وقتی که ناگهان نیش ماری زنگی در گلوی کودکی وحشت زده فرو می رود .
از کودتا گفتم از روز پنجشنبه که برای جلوگیری از ورود آیت الله فرودگاه را بستند تا آن کشتار جمعه و قصابی دیروز ارتش دست به کودتائی خزنده » زده است. کم کم جلو می آید. گاه دو قدم به پیش میآید و یک قدم عقب مینشیند درست به خلاف رفیق لنین. و از اینجا میتوان نتیجه گرفت که کودتا لنینی یا مارکسیست لنینیستی نیست!) قرار بود بختیار برود به دیدار آیت الله ولی معلوم شد آیت الله در صورتی حاضر است او را بپذیرد که از مقام نخست وزیری استعفا دهد از همه چیز گذشته اگر یارو نخست وزیر نباشد دیگر به چه درد آیت الله می خورد آن وقت مثل این است که با من مذاکره کرده باشد ندیده ام کسی از این چشمه ی آخر سر درآورده باشد. گویا جز یکدنگی و بی سیاستی چیز دیگری نباشد. سابقاً دولت مخالفان را به extreme میراند و حالا برعکس ناگفته نماند که هر جا عکس آریامهر پائین آمده عکس آیت الله بالا رفته. اگر با شنیدن نام محمد ملت یک بار صلوات میفرستند با نام آیت الله سه بار صلوات می فرستند. مثل چندی پیش که برای آریامهر پارتی بازی میکردند و هر بار با ذکر نامش سه بار جاوید شاه می گفتند گویا کسی گوشش بدهکار نیست که این ولخرجیها و گشادبازی ها آخر عاقبت ندارد چون دیشب اطلاعات در صفحه اول مصاحبه با پسر آیت الله را هم شروع کرده بود
آن هم چه مصاحبه ای انگار آیت الله شهبانوست و نورچشمی ایشان «مادر گرامی یکی از بازیهای روزگار هم اینست که مردم برای آزادی با ایثار و بیدریغ به شهادت میرسند تا یکی تنها به موجب آنکه وابسته به آقاست حدود «آزادی» آنها را معین کند. این را میگویند نیشخند انقلاب
۵۷/۱۱/10
حالم از خودم بهم میخورد راستی که دارم بالا می آورم دنیا در برابرم باز تا چشم کند گسترده است و من پاهایم فلج است در این هنگامه مثل مربای آلو، مثل تاپاله و جنازه متلاشی و بویناکی افتاده ام و فقط چشمهایم در کاسه دود و می زند. با چشمی اینجای امروز را می پایم ولی چشم دیگرم با تردید و دیر باوری آینده را می بیند و می سنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان ،است یک جا و در یک حالت نمی ماند استوار نیست این چشم عقل مثل الاکلنگ میان حالتها و احتمالهای گوناگون تاب می خورد. بدین آیین شعور و معرفت ما جمله را نامرد می دارد.». البته بد نیست که آدم کاسه کوزه را سر شکسپیر بشکند و نامردی خود را با شعور» و «معرفت» توجیه کند. نامردم چون که علیم زیاد است و چون از علما هستم نامردم
در چنین روزهائی که دنیای ما دارد زیر و زیر میشود، من نه کاری از دستم برمی نه حتی حرفی دارم هفته پیش یک صبح تا غروب نشستم که مقاله ای بنویسم نتوانستم چیزی برای گفتن نداشتم بالاخره وا دادم احساس ناتوانی بدی است. مثل ناتوانی جنسی است منتها در روح انگار روح من اخته شده است؛ نه از ترس نه از بی حسی قلبی سنگ شده که رنج مردم در وی اثر نکند قلب من هنوز نفوذ ناپذیر نشده بلکه از نادانی نمیدانم چه باید بکنم و چه کاری درست است. در کنار مردم ،بودن خود را به سیل نهضت سپردن کافی نیست نه ایمان به اسلام میتواند مرا جاکن کند و نه مارکسیسم که در نهایت دو بستر این جریان بنیان کن و خروشنده اند؛ این جریان پاکساز و تطهیر کننده ای که دارد لای و لجن اجتماع را با خود میبرد تا خلق خدا از زیر آوار آن بیرون بیایند و نفسی بکشند. حس میکنم که ریه هایم پر از لجن است نه هوای سبک و پاک و پرواز دهنده ای که زیر بالهایم بوزد و مرا از خاک زمین گیر برکند
اما اگر حرفی ندارم و کاری نمیتوانم بهتر است خفقان بگیرم و بتمرگم باز بهتر از این است که مثل آن آقای شاعر انقلابی در مدح خمینی قصیده بسرایم، بد و بند تنبانی که تازه این «شعر» در برابر نثر مقدمهاش هیچ نیست در سه چهار سطر به خواننده فهمانده بود که چند مرده حلاج ،است چند بار به زندان افتاده و آخرین بار کی بوده است و چطور این شاهکار را روی زیر پیراهنی نوشته و بیرون فرستاده و از چه زمانها طرفدار آقا بوده و راستی شاهکاری بود، این همه مطلب در چند سطر و برق آسا خود را توی کت خواننده کردن و آن هم با حالتی که یعنی هیچ قصد و غرض شخصی ندارد بلکه فقط خواهد لابد حقایقی از تاریخ انقلاب معاصر را برای ثبت در تاریخ بازگو کند یا آن آقای دیگر که مثل بهمن فرو ریخت و مثل بولدوزر آمد با هزار من ادعا که هیچ جرثقیلی نمی تواند بلند کند. نیامده حزیش اعلام شد و هر روزی یک مقاله سرشار از خودستائی.
باری چشم عقل من نگران آینده است آینده ای که در بهترین حال دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهیم بود این که میگویم بهترین حال» یعنی اگر آقا بیاید به دلخواه مستقر شود و حکومتش در راه ،صلاح در صراط مستقیم گام بردارد تازه سالها استبداد در پیش است ولی فراموش نشود که این استبداد در بدترین حال از آن حکومت آریامهری بهتر است زیرا نطفه صلاح را به خلاف آن یکی در خود دارد. از این گذشته: -۱ ملت حضور خود را در زندگی اجتماعی ایران نشان داد دیگر هیچ نیروی حاکمی نمی تواند آن را ندیده بگیرد حتی اگر شخص اهریمن باشد. -۲ نهادهای مذهبی ما سن مراجع تقلید موروثی نبودن مرجعیت، تعهد اخلاقی و «اجتماعی - سیاسی که با آن وارد مبارزه با استبداد شد اجازه نمی دهد که آن یکپارچگی در استبداد تجدید شود.
-۳- فلسفه سیاسی و حکومتی مذهب و تفاوت آن با «فلسفه» ناسیونالیستی- نظامی آریامهری.
٤- تفاوت وضع خارجی (منطقه و ابرقدرتها و ...) با آنچه در ۱۹۵۳ بود. جز اینها بیگمان عوامل دیگر هم هست که اجازه نمیدهد استبداد به سیاهی دوره پیش باز پا بگیرد.
ترس ها و تردیدهای دیگر اینهاست شبح ،قحطی سقوط اقتصادی در هم پاشیدگی نهادهای اجتماعی - اداری و فلج شدن زندگی روزمره و گذشته از همه ی اینها کودتا یا جنگ داخلی». عوامل چنین جنگی - آمادگی جهانی دوپارگی ،قومی فرهنگی یا ایدئولوژیک - فراهم نیست و قرائن نیز نشان میدهد که امریکائیها برای نگهداشتن ایران در جبهه غرب از نظر سیاسی نظامی اقتصادی و یکپارچگی ارتش در) (مجموع) و مقابله با کمونیسم چیزی بهتر از حکومت اسلامی نمی .یابند هرچند که این حکومت مستقل و ملی باشد. کودتا نیز مآلاً نه به سود کودتاگران است و نه به سود ،اربابانشان ولی با این همه احتمال دیوانگی جمعی زنگی مست و تیغ به دست را نمی توان به هیچ شمرد.
۵۷/۱۱/۱۲
امروز آیت الله آمد اول پای تلهویزیون لم دادیم و قهوه فرانسه به دست منتظر ماندیم هم بهترین دید را داشته باشیم و هم انبوه مردم را از چشم تیزبین دوربین ببینیم. آن آمد. افتضاح پیش با گیتا رفتیم به چهارراه پهلوی و در تقاطع شاهرضا صبا مستقر شدیم. که دیدن آیت الله نه ممکن بود و نه هدف بود از نظر هیئت ظاهر بهر تقدیر یکی پیدا است چون دیگران ولی مردم دیدن داشتند. همه جور از هر سن و صنفی، از هر طبقه و گروهی بود. آرام خوشحال با چهرههای باز و پاک شده از خاکستر تحقیر و توهین آن فرعون و دستگاهش که میخواست دمشان را بگیرد و بیرون بیندازد از کودک و پیرزن چادری و بزرگ و کوچک کسی نبود که نباشد. تجربه عجیبی بود که دیگر اتفاق نمی افتد. هرگز تهران را اینجوری ندیده بودم و دیگر هرگز نخواهم دید خلق همه سر بسر نهال خدا » بودند با شاخه های زلال باران خورده، سبز سبز که مثل درختهای شاد راه می رفتند و بهار در دستشان بود و طراوت سرکش روئیدن در دلشان روی خاک گلگون و رنگارنگ دلهره و امید میخرامیدند چه فکر فقیر و چه زبان الکنی دارم.
خمینی تهران را ایران را فتح کرد تا کنون نه کسی اینطوری وارد تهران شده بود و نه تهران هرگز اینطور آغوشش را به روی کسی باز کرده بود شاید هیچ کسی اینجوری به هیچ شهری پا نگذاشته بود آن تهران دو دزده با خیابانهای متراکم و اتومبیل های شتابزده اما متوقف و عابران عبوس و ،عصبی اکنون آرام و خندان و مصمم بود، خود را بازیافته بود و مثل دختری شاداب و معصوم تسلیم این روح الله شده بود مثل مریم باکره که پنهان تن خود را به روح القدس گشوده بود و آن را در خود پذیرفته بود، شهر در قلبش را به روی این مرد باز کرد و یحیای خود را در کُنه جانش جا داد او شهر را - و ملت را در خون جوانانش تعمید داده بود و اینک که شهر پاک و صافی از چاه طبیعت» خود بیرون می آمد صفای پاک و آزادش را جشن می گرفت.
کاش «روح الله هرگز چون صلیبی بر دوش شهر و کشور که هر دو هم در لغت و هم در معنا از یک ریشه اند نیفتد و در راه سریالا و سنگلاخ رستگاری و رستاخیز بار خاطرش نباشد یارشاطر باشد هر چند که در حقیقت هم اکنون شهر از گور خود برخاسته از مرگ خروج کرده و به صحرای زندگی بازگشته است.
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی