پادکست روزها در راه | قسمت دوم | جای تو هم فریاد کشیدم

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • 02_ روزها در راه

      ۵۷/۹/۲۷

      امروز اردشیر از بستن آمد. در فرودگاه منتظرش بودم به خوبی همیشه است و خوبتر. دیدار دوست نعمت ناشناخته .ایست تا عصر با هم بودیم و گپ زدیم و بعد رفت پیش «ن»، طبعاً صحبت سیاست و بازی کثیف امریکائیها و تب و تاب دانشجویان ایرانی در آمریکا. امروز دو بار تلفن کردم ولی هنوز نتوانسته ام با گیتا صحبت کنم. در خانه نبود. دلم برای هر دوشان خیلی تنگ شده.

      در اینجا هیجان من برای خواندن روزنامهها و مجلات تا اندازهای فروکش کرده اگر می خواست با همان شدت و با همان آهنگ ادامه پیدا کند کارم به تیمارستان می کشید. شرح ماجرای تاسوعا و عاشورا برایم رسید از گیتا خواسته بودم آنچه را که دیده است

      بی کم و کاست بنویسد. نوشته است و بسیار هم خوب نوشته است خود ماجرا هم بسیار عجیب بود باور نکردنی است. حیف که نبودم و ندیدم.

      سه شنبه ۲۱ آذرماه ۱۳۵۷

      شاهرخ جان عزیزم

      از روزی که رفتی خیال داشتم برایت بنویسم. فکر می کردم اینجا بیکار خواهم بود و وقت خواهم داشت که مفصل برایت بنویسم ولی وقتی پیدا نشد که هیچ کم هم آوردم. دیروز درست یک هفته شد که تو رفته بودی امروز بیست و یکم آذر روز نجات آذربایجانه دولت ازهاری هم گفته به مناسبت تاسوعا و عاشورا نجات بی نجات. پریشب هم که تلفن کردی گفتی جزئیات را برایت بنویسم، من که بلد نیستم، آخه مگه من خبر نویسم؟؟

      تو که رفتی ما اسباب‌ها را جمع کردیم و آمدیم اینجا. البته خونه مثل بازار شام شلوغ و پلوغه ولی دیگه وقت جمع و جور بیشتر نشد چون که مامان آمده بود دنبالمون و مرتب غر می زد. روز بعدش من رفتم بیرون شاید برای غزاله تخت پیدا کنم ولی همه جا بسته بود و دست از پا درازتر برگشتم چهارشنبه صبح «ا - هـ » آمد پیش غزاله موند و من و مامان رفتیم بانک که شاید پول بگیریم یکی دو تا شعبه مرکزی باز بود و نمی دونی چه صف های عظیمی جلوى بانک مرکزی و بانک ملی ایستاده بود. بقیه شهر مثل شهر خاموشان، بارون نم نم هم می‌آمد خیابان سوم اسفند که بانک اعتبارات توش بود و مامان ‌می‌خواست چک کرایه خونه رو از آنجا بگیره توی شهر گمانم تنها خیابان شلوغ بود، پر از سربازهای ایستاده زیر بارون. رفتیم بانک چک را دادیم و شماره گرفتیم من ایستاده بودم دم صندوق مردم چک هاى یک میلیون تومان صد هزار تومان داشتند. نتی فراشها و دریسانها هم که همیشه ۳۰۰-۲۰۰ تومن چک می‌کشیدند ۲۵ هزار تومن چک داشتند. معلوم بود همه دارند حسابهاشون رو خالی می کنند صحبتش بود که پول داره تمام میشه و به بقیه مردم نمیرسه مال ما از همه کمتر ۱۲ هزار تومن بود خوشبختانه بهمون رسید و رفتیم. راه رفتیم سربازخونه که از علی خبر بگیریم من رفتم سراغ دربان که یک سرباز با تفنگ بود ، سعی کردم خیلی مؤدب و مهربون باشم سراغ علی رو گرفتم فرستادم توی اطاق نگهبانی، چند تا نظامی آنجا نشسته بودند علی رو میشناختند. منو بردند توی اطاقک و على رو با تلفن صدا کردند. یک مردی که بارونی مشکی پوشیده بود و دگمه هایش را تا بیخ گلوش بسته بود با سر لخت زیر بارون آمد تو که دو تا کیسه نایلن بزرگ پر از نخود رو که گوشه در گذاشته بودند. ببرد همه بلند شدند و سلام دادند. من متحیر مونده بودم وقتی که رفت یکی از نظامی ها به اون یکی گفت جناب سرهنگ از ترس خودش رو چه جوری ساخته پرسیدم چرا از ترس؟ گفت خانوم، مردم نظامی ها اگه دستشو برسه میزنند و میکشند بیشتر افسرها بی لباس رو بیرون میرن می گفت اون یکی آنجا نشسته زیر درخت سیب و میگه بزنین، یکی هم اینجا نشسته زیر درخت به و میگه ،بزنین این میونه ما بدنام شده ایم سه تا سرباز با قیافه های فوق العاده احمق آمدند و تفنگ و فشنگ تحویل دادند و یارو به دربان گفت بذار برند بیرون من پرسیدم دست همه سربازهای ابله اسلحه میدین اینها که شعور ندارند و الکی میزنند..! یارو خنده اش هم گرفته بود گفت نه خانوم اینها انتخاب شده هستند ولی از جمعه دو روز مانده به تاسوعا تمامی نظامی ها اسلحه خواهند داشت علی آمد و احوالپرسی کردیم و آمدیم. «می» همان روز بعد از ظهر آمده بود سراغ من و تعریف کارهاشون رو می کرد، گروه امداد پزشکی درست کرده اند و بیمارستان خانگی و درمانگاه درست کرده اند و کارهای اینجوری، از زخمیهائی می گفت که توی بیمارستانها نظامی‌ها از زیر عمل بیرون می‌کشیدند سرم رو از دستشون در می‌آوردند و می‌بردند که شناسائی کنند و زندانی کنند و از مردم عادی که از ترس زندانی شدن مردم وقتی نظامیها میریزند همین کار و با زخمی ها . کنند ، و چقدر زخمی که به خاطر این مسائل مردهاند و مردم پائین شهر چه استقامت عجیبی دارند و چقدر داستان جنگیدن و کشته شدن و کشته دادن براشون عادی شده و در ضمن از بعضی همکارانش که چطور برای خودشان در حکومت آینده جاسازی می کنند و صندلی رو برای دختر فلان آیت الله که آمده برای کمک دستمال میکشند و روز تاسوعا و عاشورا که هنوز هیچ کس نمی دانه چه خبر میشه و به سرعت خون آماده می کنند و وسائل و کاشکی تو بودی من خیلی می ترسیدم همان شب رفتم حمام به مامان گفته بودم میخوام برم خون بدم. داد و فریاد راه انداخته بود که تو خون نداری و می میری و و دوباره سرگیجه میگیری پنج شنبه صبح گفتم میخوام برم سراغ حی برای کتاب ،شاهرخ تروتمیز و حموم رفته راه افتادم بازم همه شهر تعطیل بود، من هم از وحشت داشتم می،مردم فکر میکردم باید یک کاری کنم که این وحشت از بین بره. آدم تا نپره توی آب ترسش باقی میمونه شنیده بودم پنج شنبه صبح عده زیادی میرن به بانک خون که خون بدهند و دولت که ممکنه بریزه بگیره، با آن همه تبلیغات که پارسال واسه خون دادن میکردند امسال مردم رو میگیرند میگردم توی خیابان کوشک اول دوروبرم را نگاه میکنم اگه شلوغ بود نمیرم مثل اینکه اونا تابلو می زنند که ما می خواهیم شما را بگیریم کوشک خلوت بود، دم در بانک خون هم کسی نبود. رفتم تو بازم کسی نبود. دری رو باز کردم یک راهرو بود ،خالی بالای سر در یک اطاق هم یک آفیش خون بدهید زده بودند ترسان لرزان رفتم تو تا آن موقع خون نداده بودم مامان هم که. گفت می میری باید میدیدم که راستی میمیرم با منم مثل دیگران اگه خون بدم نمی میرم توى اطاق یک مرد ترک پای تلفن بود و یک جوان و یک دخترک بدترکیب که چارقد کثیفی سرش بود و روپوش کثیفی هم تنش گفتم میخوام خون بدم. پسره دلخور بود آمد فشار خونم رو اندازه گرفت گفت دویده ای؟ گفتم نه تند .آمدم گفت حتماً می‌خوای خون بدی؟ گفتم آره. بعد پرسید که مرض بدی داشته ام یا نه و یکی چشمها رو معاینه کرده بود. دستم رو بست. سه تا رگ بنفش کلفت زد ،بیرون مثل دسته گل پسره شاد شده بود که رگهام درآمده تا سوزن رو فرو کرد خون راه افتاد یک کیسه نایلن بزرگ بود ، بعد «می» گفت یکی زیادی گرفتند . برام کمپوت هم آوردند خیلی همه مهربون بودند وقتی سوزن رو فرو می کرد پرسید درد آمد؟ من خنده ام گرفته بود یاد گوله افتادم و یاد شعار یک پسره که می گفت «مردم به ما ملحق شوید - تیر بخورید ملق شوید. البته با آهنگ باید بخونی... بعد هم از هم تشکر کردیم معلوم نبود واسه چی داریم از هم تشکر میکنیم ولی .کردیم گفتند گروه امداد هنوز نیامده خون بده ولی منتظریم از آنجا رفتم خونه ی میترسیدم بیام خونه حالم بد بشه مامان دعوا راه بندازه حوصله دعوا رو نداشتم یک کمی سرم گیج می رفت. مهمونی خونه ی خیلی غم انگیز بود گفت که اونم با دانشگاهیان میخواد بره، تقریباً همیشه مطمئن بودیم کشتار میشه همه میترسیدند ولی میخواستند بروند من که نمی تونستم بهش بگم نرو آدم باید تمام کنه و ببینه همه آدم‌های عزیزش میرن یک حالت وحشتناکی داره. همه پیش بینی جمعیت ۲ میلیون نفری رو میکردند و چطور باور میکردند ارتش جلوی ۲ میلیون جمعیت خشمگین رو نگیره؟ داشتم دیگه دیوانه میشدم شب که آمدم خونه از زور سرگیجه حالم بهم خورد و اصلاً نمی تونستم بشینم مامان فهمید و فقط چشم غره رفت.... جمعه رفتم خونه مهرانگیز «ی» آمد و ما را برد غزاله رو گذاشتم پیش مهرانگیز و رفتیم خونه سر بزنیم. «ی» بارونی و پولور مشکی می‌خواست بهش گفتم بارونیم رو سوراخ نکنی؛ بعد رفتیم پیش «گ - م» عجب روز غم انگیزی بود آنها هم وحشت زده بودند، بعد از ناهار با مهرانگیز به رادیو گلن گوش کردیم می‌گفت خط هوائی بین ایران و آلمان درست شده و تمام آلمانی‌ها تا شنبه برمی‌گردند دولت امریکا هم به اتباعش در ایران اجازه داده برگردند ناوگان ششم امریکا نزدیک ایرانه و شش تا کشتی جنگی روسی از طرفهای آب‌های ژاپن به طرف ایران حرکت کرده اند و نزدیک اقیانوس هند هستند مهرانگیز گفت تاسوعا و عاشورا را بیائید اینجا، دسته جمعی میریم زیرزمین مامان تلفن کرد گفت عصر می روند که مهندس «نی» رو ببینند فردا برمی گردند. سویس ... تازه ده روز بود آمده بودند و می خواستند تا عید بمانند گفتم من هم میام مهرانگیز و بچه ها من و غزاله رو رساندند به خونه، مهندس «نی» خونه شون شلوغ پلوغ بود مهندس نبوی گریه اش گرفته بود. همه ما را محکم بغل کرد و بوسید. روز قبلش از سفارت سویس بهشون تلفنی کرده بودند و گفته بودند دخترشون از آنجا تقاضا کرد آنها را برگردانند و صلاح است که برگردند و خود سفارت براشون بلیط گرفته بود. وقتی آمدیم خونه سم تلفن زد گفت رادیو مسکو گفته ۷۰ نفر رو گرفته اند. «حی» هم بوده با زنش تلفن کردیم به پی» زنش گفت همه شون رو گرفته بودند او و شوهرش، «ک» و «ح»، همه آنجا زندان قصر هستند، «ح» و «ک» را آزاد کرده بودند. ولی «پل» و بقیه در زندان بودند بعد علی از سربازخانه تلفن کرد، تندتند می گفت که دو شبه که ما نخوابیده،ایم به همه اسلحه دادهاند و شب تا صبح آماده هستیم و کشیک کشیم گفت خیلی از سربازها با اسلحه فرار کردهاند خیلیها رو هم موقع فرار زده اند. می گفت ترو خدا از خونه بیرون نرین به «می» تلفن .کردم تندتند گفت خبرها رو بده بهش گفتم خبر داشت و می گفت شنیده کشتار بزرگ روز عاشورا خواهد بود . گفتم تو هم میری؟ گفت همان طرفها هستم دیگه موهای تنم سیخ شده بود گفتم ترو خدا مواظب باش که فریاد کشید گیتاجون میون در ملیون . شنبه صبح قرار بود دانشگاه جلسه داشته باشند، جمعه شب ک » گم شد همه گفتند گرفته ،اندش کار به تلفن به دکتر مفیدی کشید و از کلانتریها پرسیده بود، گفتند چنین کسی رو نگرفته ایم. چند شب قبلش «هـ» و «ن» را گرفته بودند بعد آزادشون کرده بودند، برای چند تا از دانشگاهیان هم پیغام گذاشته بودند خودتان را در اسرع وقت معرفی کنید که بگیریمتان صبح شنبه میترسیدیم که دم دانشگاه آقایون رو بگیرند، قرار بود ی بعد از جلسه بیاد اینجا امیدوار بودم لااقل دانشگاهیان منصرف بشوند و نروند ، یک بعد از ظهر آمد، قرار شده بود صبح یکشنبه ساعت هشت همه جلوی منزل طالقانی باشند که ساعت ۹ راه می افتند قرار بود ساعتهای مختلف از ۸ جای مختلف تهران دسته ها راه بیفتند و در شاهرضا همه به هم ملحق بشوند و به طرف شهیاد بروند. می گفتند دکتر سنجابی هم آزاد شده او و طالقانی جلوی دسته راه بیفتند و در شهیاد صحبت می کنند. مردم باید از سیدخندان، فوزیه راه آهن میدان ،ارک میدان شوش پیچ شمیران، میدان کندی راه بیفتند. گفته بودند یک شیشه سرکه و پنبه هم برای گاز اشک آور بردارند «ی» می خواست بره خونه «ن - ی» کفش راه پیمایی بگیره. منم باهاش رفتم دلم داشت می‌ترکید، کاش تو بودی و گفتی چه باید بکنیم خونه «نی» هم اوضاع غم انگیز بود، هیچ کس حال حرف زدن نداشت فقط بچه ها کرم کارامل و کیک پخته بودند گفتند که راه‌های تهران یعنی دروازه‌های ورود به تهران بسته شده از آنجا رفتیم خونه که به تو تلفن کنیم، خوب شد تونستیم تو رو بگیریم، شنیدن صدایت کلی قوت قلب بهم داد. تو راه هیچکس حال حرف زدن نداشت، رفتیم مادر «ی» رو آوردیم خونه مامان بهتر بود که تنها نمونه بازم تلفن ها شروع شد، در شهر تمام ماشین‌ها را میگردند اسلحه داره پخش میشه بعد اخبار بی بی سی، بعد اخبار تلویزیون ازهاری راه پیمائی رو آزاد کرده فقط تأکید و تأکید که مواظب خراب کارها باشید که با اسلحه میان جمعیت هستند و بعد خبر بسته شدن فرودگاه و خط مرزی که شمال شهر را کنند. از استخر تهران ،پارس تپه های شمس آباد و لویزان، حسینیه ارشاد میرداماد، تقاطع میرداماد و پهلوی پشت دانشگاه ملی تقاطع ملاصدرا و اتوبان حق عبور ندارند و با تانک و توپ و بطور خیلی جدی محافظت می کنند. به «می» تلفن کردم نبود ، ساعت ۹ شب بود ولی حن» گفت ،میاد پرسیدم فردا تو هم همراه «می» میری. گفت کجا ؟ اون که جایی نمیره... وای وحشت کردم بند رو آب داده بودم گفتم لابد تلفن کنترل شده، یک مشت حرفهای مزخرف زدم و خداحافظی کردم تنم میلرزید برای «ى» یک شیشه، کوچک پیدا کردیم و سرکه ریختیم تا خیلی دیر وقت بیدار بودیم و فال ورق می گرفتیم روزهانی که سه ماه بود منتظرش بودیم داشت می رسید شب تا صبح خوابم نبرد، شش صبح دیگه دیوانه بودم، «ی» رو بیدار کردم، قهوه درست کردم و مادرش رو بوسید، منو بوسید و رفت، کاری نمی تونستم بکنم باید می گذاشتیم بره موقع رفتن گفت قول بده که تو نیانی مگه من میتونستم برم؟ با مامان و بابا چه میکردم؟ رفتم دوباره دراز کشیدم خدا را شکر که کسی بود که من تقصیر روگردنش بذارم بعد غزاله بیدار شد شیرش رو دادم لباسش رو عوض کردم دیگه کله ام داشت میترکید خودم هم لباس پوشیدم ساعت نه شده بود و هیچ خیری نبود. خیابان جلوی خونه هم خلوت و سوت و کور بود. به مامان گفتم چادر مشکی ات رو بده میخوام برم گفت کجا بری و رفت به بابا گفت بابا مثل دیوونه ها شده بود ، صدام کرد و گفت من اجازه نمیدم... گفتم میدونم...! و رفتم توی خیابان حتى یک ماشین هم نبود، به سه راهی آریامهر که رسیدم چند تا ماشین بود توی یک ماشین پیکان هما ناطق با آت » نشسته بودن هما به من خندید بعد پیاده از آریامهر رفتم تا ٢٤ اسفند آنجا حسابی شلوغ بود. مردم روی زمین و دیوار و باجه تلفن و ایستگاه اتوبوس به تماشا ایستاده بودند، پرسیدم دسته رد شده گفتند نه یک کمی همانجاها ،ایستادم تنهانی خیلی میترسیدم، مردم هم زیاد به من تنها نگاه کردند یا شاید خودم خیال میکردم یک پاکت سیگار خریدم، یک دسته از طرف سی متری به طرف میدان داشت میامد، صدایش رو می.شنیدم چادر کوتاه مامان هم همش از روی سرم لیز می خورد رفتم به طرف دانشگاه زد رو وسط میدون ،دیدم، غمگین ایستاده بود، دستش رو گرفتم تکان دادم اول منو نشناخت. همان روز شنیدم که برادرش که سرباز وظیفه بوده توی سربازخونه تیر خورده و کشته شده «مل» یکی دیگه از بچه های کارگاه جسد رو تحویل گرفته بود با یک مشت توضیح بی سروته پیاده روهای شاهرضا جای سوزن انداختن نبود، مردم منتظر ایستاده بودند دم دانشگاه که رسیدم دسته رسید، دسته در سکوت راه می رفت روی پارچههای سفید بزرگ استقلال آزادی نوشته بودند و یک عالمه عکس خمینی و شریعتی جوانهای کشته شده رو بلند کرده بودند، گاهی وقتا هم گفتند الله اکبر ...

      مردم کنار پیاده روها وقتی دسته‌های عظیم رسید به صدای بلند گریه می کردند، میون از ماشینها که روشون نوشته بودند تغذیه کمکهای اولیه حقوق بشر، خبرنگاران پر کیهان و جلوی هر دسته ای چند تا از این ماشینها بود توی ماشین حقوق بشر و خبرنگاران پر از آدمهای فرنگی مو زرد مؤدب نشسته بودند و روی طاق ماشین ها پر از عکاس های مو زرد و با دوربینهای عجیب و غریب دسته ی ،زنها بچه ها مردها همه در سکوت می رفتند و دو طرف کنار جویها مردها دستها را به هم زنجیر کرده بودند و از دسته کردند توشون پر از آدمهانی بودند به بازوشون یک پارچه سفید بسته بود که روش نوشته بودند انتظامات همه جور قیافه ی آشنا از جلوی آدم رد میشد، منتظر دسته زنها بودم نمیخواستم برم تو دسته زنهای اسلامی با مقنعه و بچههای بغلشون که تنشون لباس سفید کفن کرده بودند و به بازوشون نوشته بودند فدائی اسلام دسته ی زنهای معمولی هم رسید با چادر روسری یا بی روسری همه جور آدمی بود اینها هم بچه ها بغلشون بود یا دست بچه های نوپا به دستشون چشمم خورد به «نی» کنار صف «ج» شوهرش هم جزو کسانی بود که دستشون رو به هم زنجیر کرده بودند، رفتم توی اون دسته شعارها ملایم بود، استقلال آزادی، جمهوری اسلامی و چیزهائی از این قبیل که همیشه شنیده بودیم، دسته رو قدم به قدم نگه م می داشتند تا از میدان ٢٤ اسفند دسته های دیگر رو رد بکنند. همین جور آدم بود ، شاهرخ همه زنها و مردهای پیاده رو هم می آمدند توی دسته دسته در سکوت می رفت و بعد از جلوی دسته صدای الله اکبر و شعارهای دیگه که نوشتم بلند میشد و مردم دم می گرفتند. در خیابان شاهرضا جای سوزن انداختن نبود. بالای تمام دیوارها و ساختمان ها مثل مورچه آدم ایستاده بود که فریاد می کردند و شعار می دادند، مردها و زنها با دماغ های قرمز کنار پیاده روها گریه میکردند و زنها که بچه هاشون رو بغل هم می دادند، دختر کوچولوی نوپائی رو هم من بغل کرده بودم نرسیده به میدان کندی نون ،دادند از توی ماشینهای تغذیه دسته های بزرگ نون بوخه لواش نون قندی در می آوردند و بین آدمها دست به دست قسمت شد. خرما دادند و آدمها با پارچ آب و لیوان توی دسته راه میرفتند، روی تمام دیوارهای خیابان آیزنهاور عکس ،خمینی شعار و پشت سر هم با قرمز نوشته بودند، ننگ با رنگ پاک نمی شود.

      تندترین شعار روز عاشورا این بود ببخشید روز تاسوعا ، دروازه تمدن با قتل عام مردم»، دیگه چیزی که به کسی بربخوره .نبود آدمهای افلیج توی صندلی چرخدار، با پای مصنوعی و عصا زنهای پیرتر از مادر بزرگ همه جور آدمی ،بود از یک پیرزن با موهای مثل پنبه و عینک که دولا دولا راه میرفت پرسیدم که خانوم خسته میشید گفت این روزها خستگی معنا نداره و تمام راه را آمد و وقتی اون هلیکوپتر لعنتی که مرتب بالای می کرد میامد به زحمت پشتش رو صاف میکرد و مثل بقیه مردم مشتش رو بلند می و می گفت می‌کشم می‌کشم آنکه برادرم کشت... یا اینکه وای به وقتی که مسلح شویم. وقتی نون رو قسمت میکردند بهم خندید و گفت مردم را میترسانند میگن مرغ نیست، گوشت نیست این نیست اون نیست نمیدانند نون میخوریم، این نون رو ، نون خوریم چه لازم کرده مرغ بخوریم از نون خوردن هیچکی نمی میره، کشته ها رو اونها میکشن نه مرغ نخوردن

      کنار دسته یک مرد معمولی با ابروهای پرپشت سیاه و یک کلاه پوستی و سبیل سیاه با پسرش دستهاشون رو زنجیر کرده بودند پسرک شاید ۱۲ ساله بود کپیه پدرش بدون سبیل ولی خشمگین تر از پدر با صدانی فریاد میکشید که صدای هیچکس بهش نمی رسید، پدرش هم همینطور و پدر با چنان افتخاری به پسر کوچولوش نگاه میکرد که دلم لرزید. بعد از آنها یک مرد نسبتاً چاق بود، شکل راننده ها، زن و دختر شش هفت ساله خوشگلش هم کنار بودند. دختر کوچوکو هم فریاد میکشید و پدر مرتب از دخترش میپرسید خسته شدی و بچه نبود، وقتی فریاد میکرد قیافه اش مثل آدم بزرگهای عصبانی می شد، بعد از میدان کندی مردم دیگه گریه نمی کردند تاسوعا روز جشن بود همه قیافه ها راضی و شاد بود. همه داد میزدند و شعار می دادند. باور نمیکردی که عزاداری حسین بن علی است. حتى یک بار شعاری برای حسین ندادند یا اشاره ای به تاسوعا نکردند فقط گفتند ایران شده کربلا هر روز شده عاشورا هلیکوپتر مرتب میرفت و می،آمد گاهی وقتها خیلی نزدیک میشد به زمین و تا صدایش شنیده میشد همهی مشتهای گره کرده بالا میرفت. گاهی از جلوی گفتند بشینید و زنها و مردها و بچه ها اسفالت کف خیابان . روی می نشستند ، هوا ابری بود و مه آلود خیلی خوب بود، نه سرد و نه ،گرم شب قبلش بارون حسابی باریده بود. نزدیک های میدان شهیاد بودیم جوانها یک تابلو را بالا برده بودند که آمار جمعیت سه میلیون و هفت صد هزار نفر میگفتند از شهیاد تا نزدیکهای تهران نو جمعیت ایستاده. اون میون یک مرتبه صدا آمد که اعلامیه اگر پخش می شد نگیرید و شعارهائی را که از جلوی دسته میاد بدهید، دارند خرابکاری می کنند و تو نمی دونی مردم همه سکوت کردند و دیگه شعاری جز از جلوی دسته نمی گفتند باور نمی کنی من در خواب هم این وابستگی و یک پارچگی رو میان مردم هیچ کجای دنیا نمی دیدم آدمها چنان با محبت کنار هم راه می رفتند وسط راه رفتم به خونه تلفن کنم از در یک خونه باز یک زن دیده می شد تا گفتم خانوم گفت جانم بیا تو و با چنان مهری منو برد تلفن کنم و پرسید دیگه چیزی نمی خواهی؟ اصلا باور کردنی نبود، نزدیک های چهار بود اعلام کردند که دیگه جلوتر نمیشه رفت چون تا شهیاد جای سوزن انداختن نیست صحبت هم کرده بودند یک قطعنامه ۱۷ ماده ای هم داده بودند که همان صحبتهای قدیم بود. مردم که بر می گشتند به هم میگفتند از کوچه پس کوچه ها نرید، خطرناکه باورکن نصف بیشتر آدمهای آشنا را دیده بودم، موقع برگشتن «ف» و ن» را دیدم گفتند که منو می رسانند، «حی» و برادرش هم در محاصره، عده ای از رفقا داشتند می رفتند سلام و علیک .کردیم در راه برگشتن هم مردم که متفرق بودند وقتی صدای هلیکوپتر را می شنیدند می ایستادند و مشتهای گره کرده را بلند می کردند. یک مرد چلاق با پای مصنوعی و عصای زیر بغل دیدم که ایستاده بود سیگارش را روشن بکنه صدای هلیکوپتر که آمد سیگار و کبریت و عصای زیر بغلش افتاد، روى یک پا ایستاده بود مشت های هر دو دستش را بلند کرده بود و فریاد میزد راه برگشتن آروم بود ، آنقدر خوشحال بودم که خونم هدر رفته که حد نداره دعا میکردم هدر بره روز عاشورا هم کشتار نشه آخه میگن خون زیاد نمی مانه با «ف» و «ن» آمدیم تا دانشکده دامپزشکی و من سوار ماشین یکی از رفقاشون شدم میخواستند برگردند میدان کندی و خیابان خوش که بقیه رفقاشون را بردارند ولی سر میدان راه بندی عجیبی بود سه ربع ایستادیم دیگه دلم برای غزاله خیلی تنگ پیاده شدم جلوی یک ماشین رو گرفتم معلوم شد میرن یوسف آباد، ماشین ها همه چراغهاشون روشن بود توی ماشین زن جوون پشت فرمان بود یک زن مسن تر که بغل دستش بود شاید مادرش بود پشت یک دختر دوازده ساله بود با یک زن جوان بیست- بیست و دو ساله و دختربچه ای به اندازه غزاله که بهتر حرف میزد از غزاله معلوم شد که نوزده ماهه است . مادرش اون زن جوانی بود که پشت نشسته بود ازم پرسید شما مذهبی هستید؟ گفتم نخیر گفت کمونیست هستید. گفتم نه خانوم من فقط طرفدار آزادی .ام شروع کرد به بحث، معلوم شد که خودش کمونیسته من هم هی سعی کردم حرفهای تورو در مورد کمونیسم تحویلش بدم، دیگه رسیده بودیم پنج گذشته بود مامان و بابا حالا که زنده برگشته بودم آشتی کرده بودند. «ی» هم تلفن کرده بود که از خونه نک عنقریب میرسه. «ی» هم که آمد غذای مفصلی خوردیم هر دو داغون بودیم تمام تنمان درد میکرد و با تمام اعصابی که قبلش داده بودیم همان شب بود که تو تلفن کردی تازه خوابم برده بود، دلم برات سوخت جات خالی بود ولی من جای تو هم فریاد کشیدم ولی همه اش را نه مثلاً وقتی میگفتند استقلال، آزادی حکومت اسلامی من نصفه اولش رو میگفتم یک زن بغل دستی ام یکبار گفت بگو بگو، گفتم مخالفم

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی