پادکست روزها در راه | قسمت اول | افسوس که نیستم

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • روزها در راه  ۱:

      ۵۷/۹/۱۲

      دیروز اول محرم بود پریشب حدود ساعت ۹.۳۰ ، نیم ساعتی بعد از منع عبور و مرور سروصدا و همهمه ای .شنیدیم با گیتا رفتیم بالای پشت بام چون صدا از آنجاها آمد.. بالا که رفتیم همسایه ها را دیدیم که شعار میدادند از دور از سیصد چهارصد متری هم صدای تیر تفنگ و مسلسل می آمد.

      شعارها از جمله اینها بود

      الله اکبر ، لا اله الا الله ایران کربلا شده ، هر روز عاشورا شده.

      نصر من الله و فتح قریب + مرگ بر این سلطنت پر فریب

      مسجد کرمان را کتاب قرآن را مرد مسلمان را  شاه به آتش کشید.

      تلفن پشت سر هم زنگ میزد اول «ا ـ ب» بعدش «د – ش »، « م - ی» و یکی دو نفر دیگر خبرهایی را که از جاهای مختلف شهر داشتند .گفتند از تهران پارس تا نارمک دروازه شمیران - شاپور امیریه و سراسر جنوب ،شاهرضا امیرآباد و گیشا و عباس آباد و بیست و پنج شهریور شعار خلق الله است و راه افتادن مردم در خیابان و شکستن منع عبور و مرور خیلی کشتند دولت میگوید هفت نفر. امروز هم رادیو می گفت جنگ روانی کنند، صدای تیر و تفنگ و جمعیت و فریاد را از ضبط صوتهای روی پشت بام ها به گوش دیگران میرسانند اما آنهائی که ما دیدیم ضبط صوت نبودند همان همسایه های همیشگی خودمان بودند در همه شهر همین ماجرا بود از ساعت ۹ به بعد فریاد و شعار و اعتراض روی بام ها . به قول گیتا مردم از ناچاری روی بام ها شده اند و داد زنند که بابا نمی خواهیمت دست از سر کچلمان بردارد و طرف گوشش بدهکار نیست. انگار نه انگار. گیتا ورد گرفته بود دائم میگفت خیلی عجیبه، خیلی عجیبه بعد از چند دقیقه مثل آدم های رعشه ای می لرزید نمی توانست بر خودش مسلط شود نزدیکهای ساعت یک بود که صداها رفته رفته کم شد خواب غلبه میکرد تا جائی که دیگر کمتر صدائی به گوش می رسید.

      ۵۷/۹/۱۵

      دیشب تقریباً همزمان با قطع رفت و آمد شعارهای شبانه شروع شد، از بالای بامها .

      باران میبارید برق هم نبود مردم توی تاریکی فریاد میزدند حدود ساعت ۱۰ یک بلندگو گفت کسی کنار پنجره نباشد. اگر کسی کنار پنجره باشد شلیک می کنیم. اندکی قبل از آن صدای اتومبیل در آنوقت شب توجه مرا جلب کرده بود بالای پشت بام نبودم. داشتم چمدان میبستم که به صدای بلندگو رفتم پشت پنجره آشپزخانه یک ماشین پلیس بود با آن چراغ قرمز گردان روی طاق و یک کامیون سرباز بدون برزنت و پوشش. همسایه ها با پرروئی شعار می‌دادند محل نمی گذاشتند بلندگو گفت اهالی محترم آخر الله اکبر گفتن چه فایده دارد. الله اکبر وقتی با نماز باشد درست است از الله اکبر بالای پشت بام هیچ کاری برنمی‌آید جماعت داد میزدند الله اکبر. نظامیها خوب میدانستند این الله اکبر یعنی چه. شاید هم نمی دانستند از کجا الکی می‌گویم خیلی خوب میدانستند. خلاصه چون ساکت نشدند. چند تا تیر هوائی در کردند، بعد از چند ثانیه باز ده دوازده تای دیگر درست پشت اطاق خواب توی کوچه. غزاله تازه داشت میخوابید. گیتا وحشت زده دوید و طفلک را بیرون آورد. درست مثل دیوانه‌ها بود از وحشت. نگاهش نشان می داد که جز ترس چیزی در وجودش نیست در یک آن ترس هوش و حواس را غرق کرد. غزاله را بردیم در کتابخانه زیاد نترسیده بود ولی عصبی شده بود طرف کوچه را نشان داد خودش و با آن انگشتهای کوچک و پشت سر هم می گفت دق دق این را وقتی می گوید که چیزی را بیندازد و بشکند.

      مردم ساکت شده بودند بلندگو داد میزد و تهدید میکرد. مدتی گذشت. سکوت ادامه یافت رفتم بالای پشت بام همه جا تاریک بود و خاموشی مثل این که تاریکی تمام شهر را در خودش فرو برده بود. حتی صدای تیر هم نمی آمد باران بند آمده بود. چند تا ستاره ی سرد در آسمان دیده میشد. در دوردست چراغ دکل تله‌ویزیون چشمک های سرخ می زد. پشت خمیده تپه های داودیه و عباس آباد در تاریکی تشخیص داده می شد. سه چهار تا صنوبر لخت و دست خالی توی حیاط همسایه ایستاده بودند. سکوت شاهانه ای روی همه چیز افتاده بود چند دقیقه ای ایستادم موقع پائین آمدن صدای خفیف خنده زنی می رسید. لابد یکی از همسایه‌های آتشی بود. از آن سمج‌ها و دل زنده ها که هنوز روی بام خانه اش مانده بود.

      ۵۷/۹/۱۳

      دیروز به پاریس ،آمدیم در برگ درخواست تمدید گذرنامه نوشتم که برای گردش و معالجه میروم چه ،گردشی چه معالجه ای در حقیقت نمیدانم چرا آمدم چون از پیش قرار گذاشته بودیم؟ چون دولت فرانسه دعوت کرده بود؟ چون «ر- ت» از مدتی پیش ترتیب کار را داده بود و من هم موافقت کرده بودم؟ به‌ هرحال آمدم ولی تمام هوش و حواسم آنجاست. حالا ایران را بیشتر از همیشه می خواهم. سابق، یعنی در این ده بیست سال اخیر، دوستش داشتم همانطور که فرزندی مادر خطاکارش را دوست دارد. محبت من توأم با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سرپا نگه داشته ، از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم همان کینه ای را که به خودم داشتم به وطنم هم داشتم.

      چه اشتباهی در حقیقت هیچکس نمی دانست در باطن ملت چه دارد می گذرد و چه آتشفشانی زیر خاکستر است. حالا حس دیگری دارم دلم پیش مادری است که هر روز شهید می شود، هر روز به صلیب میکشندش و هر شب از درد فریاد کشد. الان صبح روز پانزدهم است. در طبقه بیست و یکم هتل شرایتون هستم. از پنجره مونپارناس قدیم و این جعبه های غول پیکر جدید را که خودم هم توی یکیش هستم می بینم ولی در هر حال قدیم و جدید این شهر زیباست لابد زیباترین شهری است که من دیده ام. حتی از اصفهان جوانی من هم زیباتر است.

      برای گردش و معالجه یعنی که کشک آمده ام چون سفر مجانی است، چون پول نمی دهم لااقل برای سه چهار روزی چون این شهر را به شکل دردناکی دوست دارم. چون در چنین تهران قیامتی و در چنین کشوری که در باطنش قیامت کبری است بیکاره مانده بودم و به تماشا و ثبت وقایع دل خوش کرده بودم چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار...

      ۵۷/۹/۱۷

      در کمیته چهارم کنفرانس ملی آمایش سرزمین نشسته ام در کاخ جوانان و فرهنگ شهر ویشی. جای پتن خالی است چون اصل قضیه این است که اولاً چگونه کارهای خودمان را علی رغم همسایگان سامان بدهیم و ثانیاً چگونه با همسایگان اروپائی به ضد بقیه دنیا کنار بیائیم. آخر این کمیته یعنی مخصوص بررسی آمایش سرزمین در چهارچوب بین المللی مدت ها است و اجداد رومی هم پیش گفته اند که انسان گرگ انسان است.

      ۵۷/۹/۱۹

      چقدر بد است که یک چنین روزی در تهران نیستم. یک عمر از این شهر ،زشت آشفته آمده جنگل مولا بدم و حرص خورده ام اقلاً در این ده پانزده سال اخیر همیشه همین احساس را داشته ام ولی امروز که روز شکوه و بزرگی روز طهارت و پاک شدن این شهر است من از آن دورم امروز تاسوعاست و روز تظاهرات و راه پیمائی در شهر است. با دلخوری از خواب بیدار شدم در این سفر از پاریس لذتی نمیبرم. کما اینکه هنوز به خیابان گردی و پرسه زدن همیشگی در شهر هم نپرداخته ام کاری که همیشه بزرگترین لذت من بود در این شهر. آیا در آن شهر چه هنگامه ایست اول بار است که احساس میکنم آن شهر چقدر باشکوه تر از این شهر است در چنین روزی و در روزهائی از سال گذشته حالا شب های تهران دست کم برای مدتی کوتاه از شبهای پاریس زیباتر است. زنده تر و زیستنی تر است؛ حالا که مردم شهری از ساعت ۹ به بعد زندانی میشوند هر کسی در خانه خود زندانی است، شهر تاریک است و زندانیها روی بام زندانها فریاد میکشند خدا را فرا می خوانند تا به دادشان برسد دستشان را به آسمان بلند کنند تا پایشان روی زمین استوار شود و خودشان را بازبیابند و غبار تحقیر چندین ساله را که بر سر و رویشان نشسته بشویند. چه تهران خوبی چه سعادتی است اگر بتوانم با شهر خودم آشتی کنم و دوستانه تر در آن بسر برم بدون کینه و با خشمی کمتر به شکل عجیبی دلم ،آنجاست پیش گیتا و غزاله و همه آنهای دیگر پیش آنها که در خیابانها به طرف میدان شهیاد سرازیرند. پیاده، موتورسوار شعار به دست. زن و مرد و بچه، گبر و مسلمان و ارمنی همه آنهائی که از ظلم و تحقیر به تنگ آمده اند. چند لحظه پیش رادیو می گفت بین یک میلیون و نیم تا دو میلیون نفر در خیابانهای تهران هستند و به ضد شاه تظاهر کنند. گمان میکنم این جواب آن است که میگفت هر کس نمی خواهد گذرنامه اش را بگیرد و برود هزار تومانش را هم می بخشیم و یا اینکه می گفت دم مخالفان را میگیریم و مثل موش بیرون می اندازیم. آن روز که سید محسن «ط» به شدت در اطاق سازمان را باز کرد و هور دود کشید تو. یک صفحه کاغذ دستش بود داد زد: افتخار دارم که مطابق فرمان شاهنشاه اسم اعضاء مدیریت را برای حزب رستاخیز ثبت کنم. چیزی از این قبیل میگفت و چنان میگفت که انگار شاهنشاه به خود ایشان فرمان داده بود مثل کرگدن دیوانه به اطاق هجوم آورده بود. اسم همه روی کاغذش ماشین شده بود. مثل بچه‌های یتیم و گرسنه ای که کونش گذاشته باشند و کتکش زده باشند سرمان پایین بود و ساکت بودیم من و «ف» و «س» با خانم «ق» توی اطاق بودیم. نگاه دزدیده و بیچاره ای به هم کردیم و هر کدام جلو اسممان یک امضا گذاشتیم. یارو که رفت «س» دچار یک بحران عصبی شد، اول شانه هایش می لرزید. هرچه میکرد نمی توانست جلو خودش را بگیرد. بغض گلویش را گرفته بود، نفسش در نمی آمد. در عوض از ته سینه‌اش صدائی مثل ،سکسکه دراز و بی وقفه بیرون می زد. انگار ریه هایش تکه تکه کنده میشود. بعد از مدتی گریه آمد. در حقیقت نجات پیدا کرد، تازه راحت شد چه گریه ای می کرد؛ دردناک و خجالت زده. سعی کردیم آرامش کنیم. حرف‌های احمقانه ای میزدیم که مهم نیست، اسم همه مه مردم هست این هم مثل شناسنامه است و چیزهای دیگر حرفهای آدمهای جاکش و عیال وار که در هر حال دسته ی هر عملی را در میکنند و توجیهی برای هر کاری دست و پا می کنند. اقلاً بیست و پنج شش سال همین جوری با یک ملتی تا کردند. آدم دائم احساس کرد که توی چشمش نگاه میکنند و با تفاخر به صورتش تف می کنند. آن روز که خبر مرگ مرتضی و دیگران را در روزنامه ،خواندم در خیابان سی متری، ته ،منیریه، دم غروب کیهان را گرفتم و پیش از آنکه خبر را بخوانم آن را دیدم؛ خبر را : عکس تیرباران شدگان با چشم بسته بدن طناب پیچ و سر فرو افتاده با خداحافظی ،دور، دل گرفته و سرزنش آمیز سرزنشی در همه چیز سرزنش ما که مانده بودیم و تماشا می کردیم. در تمام طول خیابان منیریه مثل ابر بهار گریه میکردم

      الان - ساعت ۱۲ - رادیو گفت دو میلیون نفر در خیابانهای تهران هستند طول تظاهرات ۱۲ کیلومتر است همه چیز سیاه است از چادر زنان تا لباس مردان و پارچه شعارها گاه به گاه مردم می ایستند شعارهایی به سود آیت الله خمینی و به ضد شاه می دهند در تمام شهرهای ایران تظاهراتی شبیه به این در جریان است. در خلاصه اخبار ساعت یازده از اصفهان ،مشهد قم و شیراز اسم برد و افسوس که نیستم تا در سیل جمعیت محو شوم شسته شوم و پاک و طاهر بیرون بیایم غسل تعمید به پاکی و بی گناهی غزاله یعنی آرزوی محال، ولی به جای همه اینها اینجا پیش «ف» هستم و اخبار و مقالات مربوط به ایران را می بلعم . نوول لیترر هفت هشت صفحه همین طور لوموند دیپلماتیک، لوموند ،روزانه نوول ابسرواتور و حتی l'aurore کثافت ایرانشهر و پست ایران و غیره تمام وقتم به کاویدن این روزنامه ها می گذرد آمده ام پاریس برای روزنامه خوانی بعد از دو سال این یعنی «استراحت » بنده گاهی هم بی اختیار میگویم خدایا نسل این مرتیکه را از روی زمین وردار «ف» هم آمینش را می گوید.

      صدای ادیت پیاف میآید از رادیو چه صدائی باغی آزاده صدای nostalgique او از آن سوی تاریکی حسرت همه چیزهای دوست داشتنی پاریس را پاریس انقلاب، پاریس نور و رایحه قهوه و عشقهای پرتظاهر و اکثراً نمایشی و آلامد، باران و شب زنده داری پرسه زدنهای بی قیدانه و کتاب و ،شراب خیابان های خوش برخورد درختهای بلوط و برگهای ریخته پاییز را در آدم بیدار می کند. آخر شب است با گیتا صحبت کردم گفت جمعیت بیش از دو میلیون نفر بود. چون همه آمده بودند لابد اقلاً سه میلیون نفر بودند از تهران نو تا شهیاد مردم ایستاده بودند. امکان راه پیمانی نبود می گفت سنجابی و طالقانی هم بودند و همه خوشحال بودند که اتفاقی نیفتاد درباره فردا پرسیدم گفت مثل امروز خواهد بود خواهش کردم هر چه را که امروز دیده و فردا میبیند یادداشت کند برای من لازم دارم ،همه جزئیات را . حیف، چه روزی را از دست دادم راستی یادم رفت بنویسم. بعد از ظهر بود حدود ساعت چهار تهران «ف» از روی کنجکاوی رادیو تهران را گرفت یکی وعظ میکرد از بخت النصر و دانیال نبی و خوابش حرف میزد قصه می گفت برای کی؟ خدا داند. چون مردم تهران و شهرهای دیگر که آمده بودند در خیابانها تا بگویند چقدر بخت النصرشان را مملکت قیامت کبر است و اینها در خواب خرگوشی خودشان از خوابهای کهن حرف میزنند

      چه کسی این صدای آنها را می شنود ؟

      ٥٧/٩/٢٠

      ... آنچه رخ داده و همچنان در حال تکوین است نظیری ندارد، نه در تاریخ ما و نه در جاهای دیگر. البته نمی خواهم بگویم از هر ،واقعه دیگری که در هر جا رخ داده اهمیت بیشتری دارد ابدا ولی میخواهم بگویم که شکل سرشت و خصلتی ویژه و از آن خود .دارد باید با چشمهای باز نگاهش کرد و به دنبال الگوهای دیگر و گرته برداری از روی آنها نگشت. برای فهم و تفسیر آن تئوریهای انقلابی حاضر آماده و کلاسیک «مارکسیست ها به کاری نمی.آید آنها همچنان باید بر سر مسافرت هواکونو فونگ» نخست وزیر چین به ایران توی سر و مغز هم بزنند انشعاب کنند و از این کارهای ثمربخش آن هم در چنین هنگامهای شنیده ام که گروهی از انقلابیون ایرانی در فرنگ و مخصوصاً در پاریس فعلاً مشغولند آخر مذهب ارتجاعی است با سلطنت هم که کاری ندارند.

      ۵۷/۹/۲۲

      راجع به سید محسن یادم رفت بنویسم مربوط به یادداشت ۵۷.۹.۱۹ است که بعداً یک نواله جلوش انداختند تا نشخوار کند خودش را از طرف حزب فراگیر کاندید تهران کرد تا انتخاب نشود چون انتخاب نشد. بعد گفتند حالا که انتخاب نشدی برو رئیس فلان شرکت دولتی بشو رفت و شد و به جای سه هزار تومان ماهی ده هزار تومان حقوق گرفت. بعد از مدتی از کار ورش داشتند سرگردان و ویلان شد مدتی دنبال یکی از معاون های سازمان برنامه دنبال یکی بهتر از خودش - گرچه کم پیدا می شود موس موس می کرد تا گذاشتندش یک جای ده هزار تومانی دیگر

      وقتی خودش را نامزد تهران کرده بود ما بهش میگفتیم انتخاب نخواهی شد چون حتی در حزب رستاخیز هم کلاه خدمتگزاران دلسوز پس معرکه است. گفت انتخاب می شوم همسایه مان در تهران پارس یک سرهنگ سازمان امنیت است. اسمم را که در روزنامه دید یک دسته گل فرستاد در خانه خیال میکنید بیخودی فرستاده. یک روز من «س» و «ق» دستش انداخته بودیم و دو سه ساعتی با او تفریح کردیم.

      امروز با گیتا صحبت کردم دلم برای او و غزاله خیلی تنگ شده رشته ای بر گردنم افکنده دوست... از او خواهش کرده بودم که در تاسوعا و عاشورای تهران هرچه دید، همه را با جزئیات بنویسد احتیاج دارم امروز گفت برایم بیشتر از بیست صفحه کتاب نوشته است که فردا دهد گلی بیاورد. بعد هم گفت کتاب مرا به اسم خودت چاپ نزنی ها گفتم اگر چاپ شد عزاداریش مال توست بعدش یک کتاب بنویس چگونه شاعر و نویسنده شدم.

      پریروز «پ - ی» تلفن کرد - روز عاشورا - احوالم را پرسید گفتم حواسم تهران است.

      گفت نه انعکاس حوادث اینجا در خارج شدیدتر است زیاد نگران نباش، خبری نیست. البته برای آسودگی خیال من میگفت ولی از طرف دیگر همیشه سعی میکند واقعه را دست کم بگیرد. نمونه آنهائیست که راه خودشان را مشخص کرده اند، هیچ دلشان نمی خواهد عوضش کنند ولی این رستاخیز ضربتهای هولناک به وجدانشان می زند به سکوتی که کرده اند و به تماشانی که میکنند و آسوده برکنار ایستاده اند.

      برای اینکه درگیر نشوند حصاری از نفی و انکار دور خودشان کشیده اند و تا آنجا که بتوانند سعی کنند .نبینند اینها به هر دری میزنند تا اصالت جریان را نفی کنند اولها گفتند حادثه تبریز و تظاهرات شهر دست خود سازمان امنیت است وقتی می پرسیدی چه نتیجه ای می خواهند بگیرند می گفتند نمی دانیم بعداً لابد روشن میشود. حالا هم بدشان نمی آید نخ دست دیگران است و خمینی سر خود تا اینجا نرسیده است. او را به امریکائیها و روسها که نمیتوان ،چسباند پس ناچار میماند همان شعبده باز افسانه ای بگویند

      سیاست  همیشگی انگلیس ها

      ۵۷/۹/۲۲

      از تهران بی خبرم دلم برای گیتا و غزاله تنگ شده خوشبختانه اردشیر را فردا میبینم قرار است .بیاید ولی ،نگرانم دیشب نتوانستم .بخوابم نفت نیست، برق و گاز نیست نمی دانم با سرما چه می کنند می ترسم از روزی که نان هم نباشد. کاش خدا زودتر این سایه اش را که مثل بختک روی ما انداخته بردارد. این روزها نیوزویک و تایم و گاردین و اشپیگل هم به مطبوعات قبلی اضافه شده بی اختیار اینها را می خوانم و زیر و رو می کنم.

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی