You are currently viewing پادپخش روزها در راه | قسمت پنجاه و هشت | مهره سرخ

پادپخش روزها در راه | قسمت پنجاه و هشت | مهره سرخ

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • ۱۶/۰۸/۹۲

      فصل اول کتاب را تمام کردم  (کتابی که نمیدانم چه عنوانی خواهد داشت ) احتمالاً اگر باز دستکاری نکنم عنوان فصل : «افسانه طبیعت» این روزها ، بیشتر شب ها گزینه شعرهای منوچهر آتشی را می خوانم سال پیش بی اعتماد چندانی در تهران خریدم چند روز پیش اتفاقی و سرسری دست گرفتم و حالا میبینم چه غفلتی بعضی از شعرها، ترانه «دیدار» و چند تای دیگر عالیست میخوانم و باز می خوانم چه طبیعتی با چه زبانی و چه کیفی می کنم من!

      ١٩/٠٨/٩٢

      «بی بی» از مسکو از پیش سیاوش آمد و منظومه «مهره سرخ» او را با نامه ای برایم آورد. بعد از چندین و چند سال باز رابطه ای باید گفت کهنسال و کهنه، برقرار شد. نوشته بود با وجود همه این سالهای چنین و چنان از آنجا که با همه جدائی ها به دوستی ات همچنانکه به صراحتت و صداقت و مخصوصاً در این مورد خاص به اصابت نظرت اعتماد دارم بر آن شدم تا دردنامه ای را که مدتها در سرودنش با خود خروشیده ام و روان خراشیده ام و به سبب تنهائی و تک افتادگی و دوری از فضای فرهنگ بومی سنجش نیک و بد کاری چنین از دستم به در ،رفته به وسیله دخترم بی بی برایت بفرستم تا تو به عنوان اولین خواننده صاحب صلاحیت بر آن داوری کنی و بعد افزود که «شدت درد ، پایم را از گلیم پاره خودم به در آورده و مرا به سرزمین شاهنامه کشانیده است... به گوشه ای از هنر پنهان فردوسی بدان طلسم چنگ زدم و شعرم را آغاز کردم.

      از حال سیاوش بی خبر نبودم آوارگی و سرگردانی فرار به کابل و مسکو پریشانی خانواده خودش در مسکو مهری در وین و بی بی در واشنگتن عضویت در کمیته مرکزی حزب توده آن هم در اوج بدنامی حزب اختلافهای داخلی و زد و خوردهای حقیر، استعفا از کمیته ،مرکزی گیر افتادن در آبچاله مسکو خسرالدنیا والاخره از همه اینها خبر داشتم خود کرده را چاره نیست.

      از نامه غمگین خوشحال و متأثر شدم منظومه را خیلی پسندیدم. برداشت تازه ای است از رستم و سهراب که اثر تجربه دردناک سالهای اخیر سیاوش را با خود دارد. از این جهت برداشت اصیلی است باید جواب درستی بنویسم بی پرت و پلا.

      ٢٩/٠٨/٩٢

      بالاخره گیتا و غزاله چند روز پیش بیست و یکم برگشتند این دفعه خیلی دلم تنگ شده بود و خسته و بی حوصله بودم از دوری دلخور بودم دو سه روزی بعد از رسیدنشان رفتیم به le de Ré پنج روز بسیار خوبی در این جزیره بسیار زیبا گذشت حیف که اتومبیل دارد طبیعت را زیر قشری از آهن و دود خفه میکند چشم چرانی مفصلی کردم اما گذشته از طراوت رنگین گیاه و گل و درخت و سرسبزی خاک و آسمان ابر و بادی و متغیر در آنجا St. Martin de Re را خود بندرگاه کوچک و ،نقلی Ars و جاهای دیگر را تماشا کردم

      در برگشت دو ساعتی در بندر قدیمی La Rochelle پلکیدم و لذت بردم. در Poitier هم یک ساعتی ماندم میخواستم Notre-Dame-La Grande را ببینم که دیدم هر گوشه ای از این سرزمین زیبانی و تاریخی دارد که گاه آدم حیران می ماند. عجب غنائی از شارتر، زیر باران سیل از راه شارتر برگشتم گیتا و غزاله هنوز آنجا هستند.

      ٨/٠٩/٩٢

      دارم می روم تهران

      من که آرزو میکردم قلبم به سبکی هوای کوهستان ،باشد حالا به سنگینی کوه است. در ته دریا در تاریکی اعماق. غصه میخورم دور و برم زشت و شلخته است. نوعی دشمنی پنهان و آشکار دانسته و ندانسته با زیبایی به چشم می خورد.

      هواپیما سرد و آرام است روح زیبایی از آسمان گریخته و در جائی دور از دسترس پشت بوته های زهرناک خار در شکاف دره ها و پرتگاه ها پنهان شده. در نیما به خلاف هدایت؟ زیبائی پی آیند اخلاق است و گاه فدای آن و پیرو می شود. (اخلاق نیما ناشی از انسانگرائی مردم گریز اوست) اما وقتی زیبائی و در این مورد زیبائی زبان فدای اخلاق ،شود، از اخلاق هم در جامه یا پیکری نازیبا چیزی باقی نمی ماند. نمونه، «مانلی».

      پاریس را پشت سر گذاشته ام مغازه و عکاسی و انشاالله خیلی از دلواپسی های خرده ریز را. این بار من و گیتا از جدائی یک ماهه خوشحال نبودیم غزاله که هرگز کاش زودتر اردشیر و کوه و اصفهان را ببینم به وسعت و سکوت بیابان برسم.

      ١٠/٠٩/٩٢

      در تهران پیش پری و جهانگیرم هنوز شهر و چندان کسی را ندیدم. امروز عصر یک ساعتی در شمیران راه رفتم همان جاهای آشنای ناآشنا در کوچه باغ های پایین دست نیاوران گم شدم ولی در همه حال کوه را پشت سرم حس میکردم، پشتم بلند بود و به آسمان میرسید. هوا سبک بود و به دل می نشست و سبزه برگها از آب و آئینه شفاف تر می نمود اما من دلم گرفته بود نمیدانم چرا از همه چیز غصه می خورم فردا قرار است اردشیر از اصفهان بیاید دلم میلرزد راه بد است و راننده ها بدتر خوابم نمی برد. از دست این منوچهر آتشی و گندم و گیلاس که پریروز پیدا کردم.

      ١٣/٠٩/٩٢

      امروز با آتشی تماس گرفتم در بوشهر است تلفنی چند دقیقه ای گفت و گو کردیم و گفتم که تازگی ها متوجه شعرهای دل انگیز او شده ام، چقدر دید ویژه او را از چیزها، حس دردمند و عاشقانه زبان و طبیعت او را دوست دارم و از آن لذت می برم و آرزو کردم که بیشتر بسراید تا ما هم بیشتر سعادت خواندن داشته باشیم او هم متقابلاً خیلی اظهار محبت کرد. هر دو از این گفت و شنید خوشحال شدیم.

      «گفت و گو در باغ» قرار است همین روزها منتشر شود (!) خدا به خیر بگذراند چون «چند گفتار ... » دو سال است که قرار است پنج روز دیگر منتشر شود. حیدری آخرالامر سوگ سیاوش را - بعد از ۱۰ سال - یک بار دیگر منتشر کرد. آن هم با «در کوی دوست». از دو سال پیش قرار بود دو ماهه در آیند کار کتاب و نشر خراب اندر خراب است؛ خرابات است.

      ١٩/٠٩/٩٢

      آفتاب پشت کوه های غربی فرو رفته - در ایوان شمالی عمارت باغ «مهرگرد » نشسته ام دارد تاریک می شود در نور بیرنگ و خاموش هوا رنگ عجیبی دارد. تپه روبرو با گرده دراز و خمیده به زردی میزند رنگ خار بوته ها و خاک ترکیب براق ملایم و خوشرنگی ایجاد کرده تپه های دورتر قهوه ای کمرنگ و به تدریج که دورتر می شوند به رنگ خفه تر و تیره تری در می آیند کوههای شرقی هنوز از روبرو از جانب غرب نور پژمرنده ای میگیرند و آجری روشن به نظر می آیند سبزی درخت های انبوه سیب در شیب جلو ایوان دیگر به سیاهی میزند آسمان مغرب بالاتر از شانه کشیده کوه، گداخته، مس گداخته و سیالی است که به تدریج هر چه به سوی شمال غربی و شمال کشیده می شود رنگ می بازد تا در سیاهی شب پنهان شود چراغ یکی دو اتومبیل از دور سوسو می زند. اینجا منطقه ایست بلند با آب و هوای کوهستانی، گسترده بر شیب، دامنه و یال تپه ماهورهای پی در پی. هیچ صدائی از جائی نمی‌آید مگر زمزمه خاموش و مبهم سکوت در فضا. دو روز است که در اینجا هستم با اردشیر آمده ام و مهمان او هستم ولی او امروز صبح زود برای کارهایش به اصفهان رفته و فردا برمی گردد. وقتم به راه پیمائی، تماشا و کمی مطالعه پراکنده میگذرد. میتوان روزها و روزها این کوهها تپه ها و رنگهای آبی آسمانی بلند و خاک زردگونه و مواج را تماشا کرد و نگاه مشتاق را بر زیر و بالای دلپذیر آن لغزاند. تاریک شده است دیگر چیزی پیدا نیست. شب زمین و آسمان را در خود غرق کرده.

      ٢٠/٠٩/٩٢

      پیش از ظهر است در همان ایوان شمالی نشسته ام. حالا سکوت روشن است و مثل نور فضا را لبریز کرده هوا خاموشی روشنی است که مثل آسمان گرد زمین را در آغوش کشیده. همه چیز ایستا در خواب و بی جنبش مینماید؛ حتی زمان گذرا، زمان پیوسته و جاری که یارای ایستادن ندارد فقط نسیم خفیفی گاه و بیگاه نشان از جنبشی پنهان می دهد مثل روئیدن گیاه در شب و قد کشیدن ساقه در تاریکی سبزه درخت های درهم روبرو در طیف‌های گوناگون ،زردگونه زمردی و اطلسی سیر در نور می درخشد. دورترها بی شباهت به آب‌های کبود و در هم فشرده دریایی نیست و اما تپه های روبرو با سینه برآمده اندام کشیده و انحنای ملایم پشت و دامنه ای رها تا پائین پا آدم را به یاد تن و بدن زنانه می اندازد که دلپذیر گرم و خواهنده زیر آسمان باز دراز کشیده. کوه های شمالی در مهی مواج از نور سربی خاکستری پشت بدنه تپه‌های دور دست بالا رفته اند؛ با سینه کش انبوه و گردنه های تیز پشتا پشت و در کنار و دنباله یکدیگر. درخشش زرد گونه شاد رنگ و خاکی تپه‌ها را نمیدانم چه میتوان نامید نمیدانم چنین رنگی در هیچ زبان نامی دارد یا نه؟

      حالم خوب نیست گمان میکنم کلیه هایم سرما خورده امروز کمی راه رفتم دیدم نمی توانم زود برگشتم. فکر میکردم اگر روزی فلج بشوم و زمینگیر شاید بزرگترین یا تنها لذت، نشستن در ایوانی از اینگونه و تماشای چنین طبیعتی باشد. دلتنگم. اردشیر را با اینکه در اینجاست در حقیقت ندیده ام سرگرم کار یا سرگرمی های خود است. هیچ نیم‌ساعتی در همدلی نگذرانده ایم نه چنین احتیاجی حس می کند و نه حس می کند که من چنین احتیاجی دارم از گیتا و غزاله بی خبرم از دنیا بی خبرم امروز در فرانسه روز رفراندم است. درباره وحدت اروپا. عهدنامه «ماستریش».

      ٢٣/٠٩/٩٢

      با اردشیر رفتیم به ده دیمه برای دیدن چشمه‌های آب معدنی و تأسیساتی که او و شرکتشان در آنجا دارند به راه میاندازند سرچشمه زاینده رود هم در کنار همین ده است. رفتیم و دو چشمه جوشان کنار یکدیگر را که از زیر تپه ای ساده و کوچک بیرون می زنند تماشا کردیم چند چندین صد هزار سال یا بیشتر است آیا که این چشمه ها از زیر همین سنگ‌های دورافتاده می جوشند و سراسر راه درازی را از دره و دشت و تپه و ماهور زنده می کنند، جان سبز می بخشند چشمه آب زندگی در بن کوه‌های گذرناپذیر، پرت و دست نیافتنی شگفت و حیرت انگیز و مقدس است. تمام آن کوه‌های پشتاپشت آسمان بالا با زیبائی عظیم خاموش و پرهیبت حالتی قدسی دارند گوئی از کهکشانی، از طبیعتی ماوراء طبیعتند ابدیتشان آدم را در بهتی آمیخته با عجز در لذتی دردناک فرو می برد و از خود بیخود میکند چیزی بیشتر از عظمت ، جاودانگی یا شکوه در آنهاست که شاید بتوان گفت زیبائی در نهایت مطلق زیبایی است.

      کوهرنگ و تونل و اطراف را هم تماشا کردیم ولی تماشای من زیارت بود نه دیدار شاید دید و بازدید بود چون که آن زرد گونه‌های پرنشیب و فراز رنگین بلند و خاموش هم مرا نگاه میکردند همانطور که بسیار بسیار کسان و چیزهای گذرنده دیگر را مثل آبی که زیر پایشان می دود و می گریزد دیده اند با نگاهی بی زوال. طرف‌های عصر برگ برگشتیم آنکه دل کنده باشم با چشم حریصم سیر شده باشد چشم توشه برنمی دارد  اصفهان بی تردید یکی از زیباترین شهرهای جهان است اگر زیر فشار جمعیت لگدکوب و از آلودگی خفه نشود از دروازه شیراز که نگاه کنی شهر را در حجاب دود و غبار پوشیده می بینی. حیف.

      اردشیر سخت سرگرم کار چند کار مختلف است روزهای خوب و آرامی در کنار او می گذرد. و همچنین با «ح» و «ع» تا حالا بیشتر سفر در اصفهان و «مهرگرد» گذشته است. خیلی خوبست. گرچه دلم برای گیتا و غزاله تنگ شده اما برای پاریس نه هنوز نه! پر از کوه های جوان کهنسالم چنان تازه و سرحال و شادابند که انگار همین حالا در بهار آسمان روییده اند. تپه ها و بلندی‌ها با مازه کشیده زیر فیروزه سیال آسمان به نهنگ‌های ته دریا به مادیان‌های غول آسای آبستن میمانند مادیانهای کهر، آبستن بلوط های کهن گز نورسته و خار بوته‌های سبز با چنگ‌های فرو برده در خاک آبستن بادهای پریشان و بادبان ابرهای سرگردان در اهتزاز بلند آسمان و بهار رنگارنگ و ردای طلائی که به دوش می کشد و تا دامنه و ریشه می لغزاند و ریشه از خیال گریزان آب و رؤیای سیال علف سرشار و لبریز است که از تن تاریکی بیرون میزند و از خلال پنجه های ناهموار سنگ زاده میشود تا از راه دور افشان و لغزان خودش را به هجوم خورشید و ریزش نور و عطش سوخته بیابان برساند برکت زاینده رود به سودای نور ناب، ژرفنای تاریکی و زهدان سنگ را میشکافد و از تنهائی غریب خود فرار می کند.

      ٢٥/٠٩/٩٢

      امروز رفتم به تماشای آبشار زیبای سمیرم شهری که با وجود امکانات فراوان در جهل و فقر غوطه میخورد نمیدانم چرا دلتنگم. غروب است و تاریکی سر رسیده، درخت ها و پرندگان خوابیده‌اند صدای پارس سگی از دور می آید.

      ٢٧/٠٩/٩٢

      یک ساعتی در خیابان‌های شهر اصفهان قدم زدم از شلوغی بی نظمی ترافیک درهمی پیاده و سواره شلختگی در همه چیز از آشفته بازاری عظیم و دود آلود ، سرسام گرفتم و به خانه پناه بردم از ساعت هشت صبح همین بساط شروع میشود تا دستکم نه شب. قرار است امشب با اردشیر برگردیم تهران نگران کارهای گوناگون و درهم او هستم که بی شباهت به آمد و شد همین شهر نیست. زیادی تقلا میکند و زیادی نامنظم است. می ترسم با همه دوندگی‌ها آخر پاییز که جوجه‌ها را می شمرد، باد به دست داشته باشد. امروز با گیتا و غزاله حرف زدم. این روزها «ع» را چندین بار دیدم. هنوز کلافه و سردرگم است و گرفتاری‌های مالیش تمام نشده «ح» مثل همیشه محبت بسیار می کند بی آنکه نشان بدهد. در خانه او به قول قدیمی‌ها فرود آمده ام از کتابخانه اش، کتابخانه پروپیمانش خیلی استفاده کردم.

      ٢٨/٠٩/٩٢

      برگشته ام به تهران. زیبائی و شادی، سیمرغ و کیمیا

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی