You are currently viewing پادپخش روزها در راه | قسمت پنجاه و نه | روز واقعه

پادپخش روزها در راه | قسمت پنجاه و نه | روز واقعه

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • ۱۲/۱۰/۹۲

      اول صبح دوشنبه دوازدهم اکتبر است و تازه ،کرکره مغازه را بالا کشیده و چراغ ها را روشن کرده و در انتظار مشتری دم پیشخوان ایستاده ام هوا سرد ابری مرطوب و تاریک است در راه متوجه شدم که بی اختیار دارم با لحنی حزین و سوزناک این شعر زیبا را با خودم زمزمه میکنم گر روی در یزد و جولاهی کنی - اردک از کونت بپرد جفت جفت. بعد از یک ماه اردک پرانی از سر گرفته میشود. راستی گویا اصل شعر در اقدم و اصح نسخ چنین است گر روی پاریس و عکاسی کنی. الله اعلم.

      ١٣/١٠/٩٢

      در تهران که بودم یک روز از میدان بیست و پنج شهریور که حالا شده هفت تیر می رفتم به میدان سپه که حالا شده امام خمینی. دیدم دم اتوبوس های این خط سه تا سرباز گذاشته اند برای جدا کردن مردها و زن‌ها از همدیگر در جلو و عقب اتوبوس! البته صف هم مردانه و زنانه دو تا و از همدیگر جداست

      دلم آشوب شد از این تصوری که از مرد و از زن دارند .. دلم برای پاریس برای تمدن تنگ شد همین تمدن خود پرست سودجو و سنگدل همین که دور پایین تنه «مادونا » می گردد و مادونائی که دور پول میگردد و پولی که راهش را با گلوله باز می کند گاه به نظر میآید که شالوده سیاست داخلی و خارجی دستگاه حاکم ایران در دو کلمه خلاصه میشود حجاب و فحش توسری زدن به زنان برای ابراز قدرت نشان دادن چماق تاکسی یادش نرود. این از داخل و اما از خارج فحش و بد و بیراه به آمریکا به غرب دائم در جستجوی سپر بلا بجای رفع مشکلات تا همه یادشان برود کرم از خود درخت است که ظالم و جاهلیم و بنابراین بدبخت و بیچاره خیلی غصه می خورم.

      بالاخره سوگ سیاوش از توقیف خوارزمی درآمد. بعد از هشت، نه سال. عجب تر اینکه حق تألیف هم تر و فرز پرداخت شد احتمال دارد گفت و گو در باغ در آینده نزدیک پخش شود قرار داد هویت ایرانی و زبان فارسی همان ملیت و زبان بی یال و دم و اشکم هم بسته شد تا شاید تا سال یا سال‌های دیگر چاپ بشود یا نشود. وضع بازار کتاب خراب و دستگاه سانسور اسلامی (وزارت ارشاد) خراب تر از خراب است.

      ۱۶/۱۰/۹۲

      نامه های شیلر را درباره زیباشناسی میخوانم و زبان را نمی فهمم. آن هم بعد از این همه سال به آلمانی وررفتن پیداست که واقعاً به جای یاد گرفتن فقط وررفته ام. می خواهم کله خودم را بزنم به سنگ و بشکافم شاید گچ و خاک اره و پهنی که آن توست بریزد بیرون. حالم از دست خرفی و کودنی خودم خراب است.

      این حکایت بلوچ نوشته آقای زند مقدم عجب حکایتی است.* چه خوب شد که به تورش افتادم شاید برای خاطر و در جستجوی «دادشاه و یاغی گری او و یا شاید برای خود بلوچستان و آفتاب سوزان و دانش آموزان سوخته گرسنه اش که یک وقت روزنامه های تهران نوشتند که از کلاس به چرا میروند؛ طفلک های «چرنده» !

      بهر حال گزارش بالابلند این بزرگوار بسیار خواندنی است بخصوص که خیلی هم خوب نوشته کوتاه ،خشک، خشن به سختی طبیعت و زندگی همان سامان با تکرار پیاپی فعل های ضربی و چکشی در اول جمله و خلاف معمول که اول کمی آزار می دهد و بعد عادی و حتی خوشایند می شود.

      ٢٣/١٠/٩٢

      امروز گیتا کشف کرد که غزاله دزدکی سیگار میکشد از «مارگریت» یا «کلمانتین» می گیرد. خودش میگوید تا حالا پنج شش تا بیشتر نکشیده وضع در خانه بحرانی و گیتا کلافه است. سعی میکنیم بفهمیم که با غزاله چه باید بکنیم و انگار چندان چیزی نمی فهمیم.

      ٢/١١/٢

      هر چه پیشتر میروم تنهاتر می شوم گمان میکنم به روز واقعه باید خودم جنازه ام را به گورستان برسانم راستی مرده‌ای که جنازه خودش را به دوش بکشد چه منظره عجیبی دارد غریب بیگانه. کوه چه خواب سنگین ساکتی دارد انگار هرگز بیدار نمیشود. حتی در عالم خیال.

      ۸/۱۱/۹۲

      بدبختی هم مثل شکنجه است.

      می توان تحمل و با بی اعتنائی تحقیرش کرد.

      (از کلمات قصار بزرگان) مگر آن که از حد طاقت بگذرد (از کلمات قصار خودم) و اکثراً میگذرد هنوز نگذشته است با بی اعتنائی تحقیر و به زور کار تحملش میکنم؛ به زور عشقی، نظامی، خواجو ... تا بعد چه شود.

      ۱۱/۱۱/۹۲

      ساعت چهار صبح است.

      خوابم نمیبرد. خوشبختانه امروز تعطیل است و مجبور نیستم ساعت هشت و نیم صبح در مغازه را باز کنم. فعلاً می توانم با خیال راحت بیدار باشم.

      باران تندی میبارد گاهی صدای چرخ ماشین‌هایی که در مونپارناس از روی آسفالت خیس می گذرند می آید دلم میخواست میزدم به خیابان و در دل تاریکی خلوت و سرد دم صبح شهر کمی راه میرفتم اما به عشق آب باران دل از نرمای گرم رختخواب کندن آدم دریا دل می خواهد. ماژلان من عطار را ترجیح میدهم که از همان پستوی دکان، هفت شهر عشق را می گشت. هر چه باشد همکاریم و زبان همدیگر را بهتر می فهمیم. مدتی باران و تاریکی را گوش کردم چه لذتی دارد از فردای نیامده نترسیدن گوش به باران دادن چای درست کردن پادشاه وقت خود بودن؛ همین طوری...

      ۲۰/۱۱/۹۲

      خواب بودم خانه آقا بزرگ بود. در کمال محله همان دروازه چوبی بزرگ حیاط و باغ با چهارچوب زمخت و کلون و سبزه جلو خانه و پرچین مزارع و خانه های گلی روبرو. همه چیز محو مه آلود سبک و سیال مثل خواب. انگار که باغ «کلمون» بود. کنار شهر اصفهان در کردباد چون که فاطی از آن بیرون آمد. دو تا باغ قاطی شده بود. یکی دهاتی، باغ میوه برای بهره برداری طبیعی ،پرعلف رها شده دیگری باغ شهری برای سکونت و لذت آراسته و پیراسته. فضای کلمون نبود. فقط سایه ای... بریده شد. است آخر هفته و ماه نوامبر و هوای بد ،همه اینها یعنی خلوتی و کسادی کسب و کار دم پیشخوان داشتم مینوشتم و دارم می نویسم  مشتری آمد. زن استرالیائی چهل و چند ساله طراح لباس و بیچاره زشت. مشتری فتوکپی است. دو پیش به پاریس آمد به شهر مد و به امید کار اولها رزومه می فرستاد به چپ و راست و زمین آسمان از هر کدام چهل تا و پنجاه تا فتوکپی حالا دارد برمی گردد. تمام این مدت در خانه جوانان بوده با بیکاری بی پولی و بدبختی سر کرده. به قول خودش بر می گردد پیش فامیل. جا و خوراک موجود است چند تا فتوکپی گرفت و رفت ... فقط سایه ای از خاطره ناپیدائی در پس ذهن معلق بود. فاطی در میدانگاهی دهکده جلو خانه داشت می رفت جلوتر از او مردی بود به بلندی «هـ.و » ولی چهارشانه تر تنومند و قوی بود کمی لنگ میزد یکی دو روز پیشتر دختری را دیدم که همان گرفتاری غزاله را داشت مدتی پشت سر او رفتم و با غزاله مقایسه اش می کردم و به نظرم می آمد که غزاله بهتر راه می رود. مرد کمی لنگ میزد. من خودم را به آنها رساندم، چاق سلامتی کردیم فاطی خندان و سر حال بود. مرد انگار شوهر و پدر فاطی چیزی از باهمی هر دو آنها بود کت چرمی خوش دوختی پوشیده بود. صورتش در یادم نیست ولی برخورد مهربانی داشت. مهربانی صورت به یادم مانده نه شکل صورت. پرسید کجا میروی؟ گفتم میروم اردشیر را بیدار کنم اردشیر در خانه غدیر خواب بود و خانه غدیر آن وقتها طرف دیگر دهکده بود و با خانه آقا بزرگ بیشتر از دویست سیصد متری فاصله نداشت. بعد همه چیز بدل شد به خانه ای بی در و پیکر و از هر طرف باز که فقط سقف داشت دیواری دیده نمی شد هر چند که خانه بود شبیه طالار یا فضای سرپوشیده بزرگی بود در دو سطح. صفه ای به ارتفاع مثلاً سی سانتیمتر کمی دورتر با چند نفری ناشناس که درست دیده نمی شدند و کف بنا، جلوتر. عذرا خانم با همان چادر نماز همیشگی و همان چهار زانوی همیشگی در کنار زن دیگری نشسته بود. من رسیدم و سلام و علیک کردیم و گفتم شب برای شام چند تا مهمان دعوت کردم مثل اینکه اصفهان هستیم و صاحب خانه عذرا خانم است و باید خبر داشته باشد پرسید چند نفرند، گفتم و مهمانها را اسم بردم رسیدم به «هـ.پ» گفت شاهرخ تو از دوستی فلانی چه لذتی می بری؟ گفتم حالا هیچ ولی دوستی با او یعنی جوانی سی چهل سال پیش من با آن زمان فلانی دوستم نه حالایش. بیدار شدم خواب تمام شد و تعجب کردم از این حضور دائمی رفتگان در خودم. در رؤیا گذشته و آینده وجود ندارد فقط زمان حال همه زمان ها در هم ریخته و در یک آن از زمان حال یکی شده برای همین نیست (یا این یکی از علت ها نیست؟) که در خواب مکانها نیز آسان در هم میریزند و مثل آب توی هم میدوند؟ چون که آدم مکان را در طی زمان تجربه میکند . همچنان که زمان می گذرد آدم جاهای گوناگون را می بیند درآنها بسرمی برد، درباره شان می شنود و وقتی رشته ای که آنها را به هم می پیوندد (زمان) در هم بریزد خود آنها هم به جای آنکه مثل دانه های تسبیح در کنار یا پشت سر هم باشند همه همزمان در هم میدوند و میتوانند حضور داشته باشند. اما چرا در خواب گذشته و آینده نیست چرا همه یک زمان و آن هم زمان حال است؟

      ٢٢/١١/٩٢

      مرگ شبیه هیچ چیز نیست حتی خودش چون هر بار یک جور دیگر و گاه اصلاً یک چیز دیگر است.

      ٢٨/١١/٩٢

      روزهای سخت کوتاه بارانی و تاریکی است روزهای سختی را میگذرانم که با نور و آسانی و شادی قهر است پیشانی هوا گرفته و اخم آلود است اگر چه این هوا پیشانی ندارد ، چنان کوتاه و پست مثل جنازه روی زمین لخت و مرطوب افتاده که به زحمت می شود از میانش راه باز کرد و گذشت. صبح ها که میروم سر کار می روم دکان را باز کنم و کرکره را بالا بکشم و پشت دخل در انتظار مشتری سماق بمکم، مونپارناس تاریک و چراغ ها روشن و روشنائی زردرنگ مصنوعی و دروغی و آدمها خواب آلود و همه سر در لاک فرو برده و زیر چترهای سیاه همه مردم خرده پا دربان، نگهبان، فروشنده، سپور، پخش کننده مطبوعات، روزنامه ،فروش راننده و تحویل دهنده اجناس، کافه رستوران ها و ... اگر دیرتر بروم بچه های مدرسه که میدوند کوچکترها جلو و پدرمادرها بدنبالشان و تقریباً هر روز در کافه ای که هنوز چراغها را روشن نکرده زن شصت و چند ساله، خسته بیزار و کلافه در تاریکی رنگ مرده، صبح در نور خسیس و مـحـتـضـری کـه از خیابان می تابد کهنه بدست میان میزها و صندلی ها سرگردان است و بی هدف پرسه می زند، مثل مست ها و چنان خواب آلود است که انگار هرگز در عمرش بیدار نشده که انگار بلد نیست نمیداند بیدار شدن چیست از خوابزدگی مثل کلیسای همان چند قدمی است که از خیابان کمی عقب کشیده و به خواب رفته در تابستان و زمستان شب و روز و در هر حال و هوائی خوابیده است. خوابی به سختی سنگ به سنگینی دیوارها، ستونها و پیشانی سنگی اش یکپارچه سنگیش. صبح‌ها همین طور که میروم خواب هم قدم به قدم پا به پای من می آید. خواب موجود چسبناک سمجی است و وقتی با خستگی توام شود به صورت جانور بیمار جان سختی در می‌آید که جان می کند اما نمی میرد.

      ۳۰/۱۱/۹۲

      دهباشی مدیر کلک را دیدم میگفت دیروز با خادمی صحبت کرد. اشکال گفت و گو در باغ برطرف شده و وزارت ارشاد اجازه انتشار داده گفتم این چندمین بار است که اشکال بر طرف میشود و باز برطرف نمی شود در تهران هم که بودم اشکال برطرف شده بود. گفت نه این دیگر آخری است اجازه خروج داده اند دو جلسه شش ساعته داشته اند و چون خادمی خودش سه بار کتاب را خوانده بود توانست به همه ایرادها جواب بدهد. از جمله ایرادها : چرا صحبت از پستان کرده؟ جواب: مربوط به نویسنده نیست از کتاب مقدس نقل کرده. نتیجه و حل اشکال : مرجع پستان در آخر کتاب داده شود. این معلم های اخلاق از هر بی اخلاقی خطرناک ترند.

      نمی دانم بعد از همه این حرفها و بعد از یکسال و نیم معطلی آخرش این پنجاه شصت صفحه در خواهد آمد یا نه.

      ترجمه انگلیسی ملیت و زبان درآمد از آمریکا خبرش را داده اند. اما به خود من یک غلطنامه رسیده که همه جا سامانیان شده است ساسانیان و یک نامه تأسف و عذرخواهی ناشر اما از خود کتاب هنوز خبری نیست فقط انتظار دریافتش هست.

      ٣/١٢/٩٢

      ... روزهایم مرا ویران میکنند در عمرم آب می شوم تا پیمانه را پر کنم.

      ٢٣/١٢/٩٢

      با غزاله کار به جاهای باریک کشیده دیشب در دعوا حرفهای تلخی به ما گفت. دلم نمی خواهد وارد جزئیات بشوم. امیدوارم بحران رشد باشد و یک روزی تمام شود. هر دو چپه شدیم. گیتا که حالش بد بود، بد اندر بدتر شد من هم از دیشب تا حالا گیج و منگم و بیخودی هی ورد گرفته ام: عجب عجب. مثل اینکه از تعجب میخواهم شاخ در بیاورم زور آورده ام به آسپیرین در پشت دخل افاقه نمی کند.

      یک روز در اصفهان از خیابانی می گذشتم زن کور چهل و چند ساله ای با پسر ده دوازده ساله اش از روبرو می آمد. کنار پیاده رو آجر و تیرآهن ریخته بود. مادر پسر رو نفرین می کرد. داد میزد و چه نفرین های غلیظی پسر سربهوا ، شیطان و موذی بود و مادر را به طرف آجرپاره‌ها میراند زن نه میدید و نه می دانست با چادر نماز ولو و دست و پاگیرش چه خاکی به سر کند. داد می زد و نفرین میکرد. آن وقتها غزاله میگفت پدر من به اردشیر حسودیم میشه اون خیلی بیشتر با تو زندگی میکنه تا من.

      نمی دانم چه جوری کار میکنم ولی میکنم با چه پیسی و مشقتی دارم فصل «مریم ناکام» را تمام میکنم شاید تا دو هفته دیگر این روزها به یاد «مارک اورل» می افتم. هم امپراطور و هم رواقی اگر درویش و گدا و حسرت بدل باشی و رواقی از آب دربیایی که تخم دو زرده‌ای نکرده‌ای بهر حال در کنار میدان جنگ با ژرمنها (یا واندالها ؟) در هنگامه سرنوشت و گیر و دار ،کشتار نوشتن اندیشه‌ها آن هم چه اندیشه هایی ولی چه تفاوت عجیبی است میان سرنوشت یک شاگرد عکاس وامانده و توسری خورده و امپراطور روم. باید رواقی بود والا نمی توان چنین تفاوتی را درک کرد و نترکید. گیتا می گوید تو تن به قضا داده ای زندگیت را دوست نداری ولی میکنی چون که باید بکنی. درست نمیگوید حال گیتا خیلی بد است افسردگیش شدید و طولانی است. نمی دانم چه باید کرد؟ آیا تن به قضا داده ام؟

      ٢٢/١٢/٩٢

      دیروز عصر با غزاله رفتیم پیش پری که سه چهار روز است با جهانگیر  که لرزش دستش را از راه مغز عمل کرده‌اند و فعلاً راحت شده  از آمریکا رسیده اند؛ از بستن. غزاله غمگین و پشیمان و دائم در حال عذرخواهی است از حرف‌هائی که شب پیش زده بود . زیاد چیزی نگفتم ناراحت بودم ولی ژست هم گرفته بودم تا بیشتر نمود کند. بعد از شام من برگشتم و غزاله ماند پری نگهش داشت به بهانه خرید و غیره ولی در حقیقت به اشاره گیتا تا امروز غیر مستقیم و به در بگو که دیوار بشنود، هر جور که می داند به گوش غزاله بخواند. او خوب بلد است چه جوری حرفش را حالی کند.

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی