- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
قسمت ششم سینما:
فیلم انتخاباتی احمدینژاد رو جواد شمقدری ساخت که از دوران دانشجویی تو علم و صنعت با احمدینژاد آشنایی داشت. البته این فقط شمقدری نبود که تمام تفکر و نگاه احمدینژاد به سینما رو شکل و جهت میداد. اسفندیار رحیم مشایی که یار غار و مشاور محبوب احمدینژاد بود هم نظر و ایدهای داشت که با شمقدری فرق میکرد. شمقدری از اعضای هیئت اسلامی هنرمندان بود و اختلاف این گروه با جریان اصلی سینما مربوط به سالهای خیلی دور میشد. عوضش رحیممشایی میخواست به خانه سینما و پدرخواندههای اون نزدیک بشه.
وقتی احمدینژاد انتخاب شد، قبل از اینکه مراسم تنفیذ انجام بشه، حداد عادل که رئیس مجلس بود یه جایی تو بهارستان بهش داد تا دیدارهاشو انجام بده و جلساتش برگزار بشن. کشمکشهای داخلی سینما از همونجا خودشو نشون داد. یه عده از بچههای سینما رفتن به دیدن رئیس جمهور جدید و گفتن که مبادا شمقدری رو بذاری بالا سر کار
حالا محمدحسین صفار هرندی که اونم روزگاری از بچههای علم و صنعت بود و بعد تو سپاه و روزنامه کیهان کار میکرد، وزیر ارشاد شد. محمدرضا جعفریجلوه هم از صدا و سیما اومد و معاونت سینمایی رو دستش گرفت.
جشنواره بیست و چهارم فجر تو فضایی برگزار شد که هنوز دولت جدید خیلی سوار کار نشده بود و هر چی اومد، از دوره قبل بود.
حتی خارج از جشنواره هم رکورددار فروش سینمای ایران فیلم «آتشبس» تهمینه میلانی شد با چهرههای مشهور سینمای دختر-پسری، یعنی مهناز افشار و محمدرضا گلزار. اسم مهناز افشار تو اون ایام همهجا پیچیده بود چون میگفتن به گوگوش، ستارهی موسیقی و سینمای قبل از انقلاب شبیهه.
جواد شمقدری شد مشاور سینمایی احمدینژاد و عملاً تو جبهه مقابل صفارهرندی قرار گرفت. هیئت اسلامی هنرمندان هم که رفقای شمقدری بودن، تمامقد جلوی صفار جبهه گرفتن و سیل بیانیههای کوبنده به راه افتاد. از اون طرف صفارهرندی تو دادن پروانه ساخت و پروانه نمایش اصلاً دست و دلباز نبود و رابطهش با بدنه سینما جوش نخورد. خود احمدینژاد هم تو چهار سال اول دولتش اصلا اولویت فرهنگی نداشت، تا جایی که توی یکی از دیدارهای هیئت دولت با رهبری، وقتی رئیسجمهور گزارش کارشو خوند، رهبری گفت باز اینجا هم هیچ اشارهای به مسئله فرهنگ نشد. احمدینژاد گفت سرمون شلوغ بود و نتونستیم بنویسیم، که رهبری جواب داد به فرهنگ بیشتر توجه کنید.
با اینکه احمدینژاد چندان کاری به کار سینما نداشت، تو همون چهار سال اول لشکری از سینماییها رو جلوی خودش به صف کرد. احمدینژاد لحنی داشت که بخشی از جامعه رو دو قطبی کرده بود. مرتب جملات تحریکآمیزی به زبون میآورد که جامعه روشنفکری و علاقهمندای همچنین جماعتی رو عصبانی میکرد.
کمکم این قطببندی اجتماعی شکلی پیدا کرد که یه طرفش روشنفکری بود و طرف دیگه عوامگرایی.
تز فیلمفارسی حلال که از سالها پیش وجود داشت و هر بار تا اومد جدی بشه، با مقاومت جریان چپ عقیم موند، حالا قرار بود تو این دولت به شکل کامل اجرا بشه. اینبار کسی به عنوان چهره خطشکن این جریان انتخاب شد که به عنوان یکی از شخصیتهای معروف گروه فشار تو دهه هفتاد شناخته میشد. یه نفر به اسم مسعود دهنمکی. دهنمکی قبل از این دو تا مستند ساخته بود و به محض روی کار اومدن دولت جدید، رفت سراغ کارگردانی یه فیلم بلند داستانی. این فیلم اجازه داشت از هزار تا خط قرمزی که برای بقیه با بتن چیده شده بود عبور کنه و گروه فشار هم قرار نبود غوغایی علیهش به راه بندازه. یه عده از سینماییها که محال بود به شکل مستقل بتونن همچین پروژهای رو جلو ببرن، پشت دهنمکی سنگر گرفتن؛ از جمله محمدرضا شریفینیا، دستیار مهرجویی و میرباقری. شریفینیا تو آخرین سال دولت اصلاحات به دلیل اینکه روی سِن جشن خانهسینما چند تا شوخی و بگو بخند با گوهر خیراندیش داشت، ممنوعالکار شد. تو اون جلسه پلیس با بهانه حجاب بد مهمونا به جشن خانه سینما وارد شد و خیلیا بازداشت شدن؛ از جمله ابوالحسن داوودی که رئیس خانه سینما بود و تو بازداشت سکته کرد. ممنوعیتی هم برای شریفینیا و گوهر خیراندیش بریده شد که فقط با توبه از روشنفکری برداشته میشد. همچین برخورد عجیبی که حتی بیانیههای تندی از طرف مجیدی و حاتمیکیا هم علیهش صادر شد، به هیچی ربط نداشت جز کشمکشهای سیاسی. سینمایی که بالای نود درصد از چهرههای اصلی و تصمیمساز و جریانساز اون وصل به جریان اصلاحات بودن، تو چشم لایههای تند و افراطی جریان رقیب تبدیل شد به هدفی برای سنگینترین و بیمهاباترین شلیکها.
حالا دولت دست اصلاحات نبود ولی مثل همیشه سینما دست اونا بود. راهحل چی میتونست باشه؟ بالاخره وقتش بود که یه گزینه قدیمی از صندوقچه جریان راست بیرون بیاد و تو صحنه عمل به اجرا گذاشته بشه. همونطور که سیاست صحنه عملی جنگ بین اشرافیت و عوامگرایی شده بود، سینما هم تو کشمکش جریان روشنفکری و فیلمفارسی افتاد و بالاخره بعد از سی سال تز فیلمفارسی حلال حالا فرصت داشت کاملاً پیاده بشه. فیلمفارسی تو دوره احمدینژاد تقویت شد تا جریان روشنفکری رو مهار کنه. از دل همه این پیچیدگیها شریفینیا تونست با دهنمکی به سینما برگرده و کارشو ادامه بده. سری اول فیلم اخراجیها رو تقریباً شریفینیا کارگردانی کرد. توبه شریفینیا پذیرفته شد.
این فیلم، شوک عجیبی به فضای جامعه وارد کرد. عزتالله ضرغامی که حمایتش از ایرج قادری نشون میداد اونم به فیلمفارسی حلال بیاعتقاد نیست، توی تلویزیون و رادیو برای این فیلم تبلیغ خوبی کرد. از نیمههای اکران اخراجیها توی عید، سی دی قاچاق اون به بازار اومد و باعث شد تعداد کسایی که فیلمو دیدن دهها برابر بیشتر از مخاطبای عادی یه فیلم تو سینمای ایران بشه و تکیهکلامهای اخراجیها همهجا سر زبون مردم بچرخه. اکران اخراجیها و رکوردشکنی اون توی گیشه، کنار توقیف فیلمایی مثل «سنتوری»، صفارهرندی رو حسابی نامحبوب کرده بود. این یه جور حس بیعدالتی به فضا تزریق کرد و برای جریان روشنفکری چهرهی مظلومی در برابر رقیبش ساخت. توقیف سنتوری هم مثل ماجرای آدمبرفی و مارمولک و به رنگ ارغوان، چیزی نبود که صفار بتونه بعدها ازش دفاع کنه. شمقدری توقیف سنتوری رو بهانه حمله جدیدی به صفار کرد. سیدی این فیلم هم قاچاق شد و همه ایران دیدنش. تو انتخابات بعد، توقیف سنتوری یکی از مواد تبلیغاتی علیه احمدینژاد شد چون تقریبا به ذهن هیچکدوم از چند میلیون نفری که فیلمو دیده بودن، چیزهایی نرسید که به ذهن صفار هرندی و تیمش رسید و جلوی فیلمو گرفتن.
صفار نمیخواست طرف جریان روشنفکری بره و از اون طرف هرچقدر سمت شمقدری میرفت، اون بازم باهاش مشکل داشت. وقتی دعوا اینقدر بالا گرفت، تو سال ۸۶ صفارهرندی یه روز سرزده رفت به جلسه هیئت اسلامی هنرمندان و گفت من نماینده شما تو دولت هستم. این ترفند صفار هم جواب نداد و شمقدری تو سال ۸۷، به بهانه اینکه یهسری از فیلما بدون پروانه نمایش تو جشن خانه سینما داوری شدن، نامه تند و تیزی علیه وزارت ارشاد نوشت. برعکس صفار، شمقدری بدش نمیومد که سمت جریان روشنفکری هم بره اما مشکل اون با سینمای ایران چیز دیگهای بود. مشکل اصلی شمقدری محفل خانه سینما بود وگرنه امکان داشت وقتی دونهبهدونه و فردبهفرد با همون آدما طرف میشه، برخورد نرمتری با خودشون و فیلماشون داشته باشه. صفارهرندی اما برعکس بود. اون ربطی به سینما نداشت و قبل از وزارتش با خانه سینما یا هر محفل دیگهای، نه مشکل پیدا کرده بود نه رقابت. عوضش آدمی بود که معمولاً پیچ و مهرهها رو تا ته سفت میکرد و براش مجوز ندادن خیلی راحتتر از مجوز دادن بود. صفار وقتی چند نفر علیه فیلم «نقاب» اعتراض کردن، برای مجموعه تحت مدیریت خودش ابراز تأسف کرد که همچین مجوزی دادن. چند ساعت بعد محمود اربابی، مدیر کل اداره نظارت و ارزشیابی، اطلاعیهای داد و گفت منظور وزیر نسخه سانسور نشدهی فیلمه که سیدی اونو کنار خیابون میفروشن. سه روز بعد از توضیحات اربابی، وزیر ارشاد دوباره مصاحبه کرد و گفت نسخه سانسور شده و مجوز گرفتهی فیلم هم اصلا خوب نیست. خیلیا مجوز نمیدن ولی بلدن ادای آزادیخواها رو در بیارن؛ صفار حتی جایی که وزارتخونهش مجوز داده بود، ادای مجوز ندادن در میاورد.
اگه زائده مدیریت سینمایی تو دوران اصلاحات دو نوع فیلمسازی «سیاستزده» و «دختر-پسری» بود، تو دوره احمدینژاد فیلمسازی «سفارشی» و «فیلمفارسی شونهتخممرغی» به معضل تبدیل شد.
اصطلاح سینمای شونهتخممرغی بابت فیلمایی درست شد که سیدی اونا رو تو سوپرمارکتها کنار شونههای تخممرغ میذاشتن و میفروختن. اصولاً تو سینما وقتی اسم یه سبک فیلمسازی، از روی یه نوع خوراکی برداشته بشه، معمولاً این برای تحقیر این سبکه و اشارهش به اینه که همچین سینمایی فقط به درد آدمای خنگ و سطح پایین میخوره. قبلاً به سینمای بعد از «گنج قارون» میگفتن آبگوشتی و حالا به موج فیلمفارسیهای حلال میگفتن شونهتخممرغی. توی آمریکا هم فیلم پاپکورنی معنی تحقیرآمیزی داره و توی ایتالیا اصطلاح وسترن اسپاگتی رو برای تحقیر استفاده میکنن. دوره بدنامی سینما رسیده بود و این بار فقط جامعه سنتی یا آدمای خشک و تندرو نبودن که بد میگفتن. اتفاقاً گروههای فشار هیچوقت سراغ سینمای شونهتخممرغی نرفتن و کاری بهش نداشتن. این جامعه نخبهتر ایران بود که احساس میکرد دنیا به آخر رسیده. دهنمکی مرتب داشت با به رخ کشیدن تعداد مخاطبای فیلمش به هرکی که اونو نقد میکرد، میگفت ساکت! فیلمای منو مردم میپسندن و حرفای شما به درد خودتون میخوره. کمکم همه چیز داشت معنای نمادین پیدا میکرد و از جمله فروش فیلمای دهنمکی این معنی رو میداد که این سبک زندگی، این جهانبینی و این نوع نگاه به سینما تو جامعه غالبه. «اخراجیهای ۲» قرار بود تو نوروز ۸۸ اکران بشه و بعید بود بشه جلوی فروششو گرفت. از اونجایی که فروش اخراجیها معنای نمادین سیاسی پیدا کرده بود، نیروهای بزرگی اومدن و پشتش قرار گرفتن. مهندسی اکران هم به کمکش اومد.
شمقدری خیلی با این وضع موافق نبود. اون ذهن تبلیغاتی بهتر و بازتری نسبت به امثال صفار داشت و فکر میکرد اگه دولت احمدینژاد جامعه روشنفکری رو کمتر تحریک کنه، به نفعشه. اون این تجربه رو از شکست انتخاباتی تو سال ۷۶ به دست آورده بود.
شمقدری به عنوان مشاور رئیسجمهور با تمام قدرت وایساد تا برای «درباره الی» همون اتفاقی نیفته که برای سنتوری افتاد. صفار داشت این فیلم اصغر فرهادی رو هم ذبح میکرد و همه دیدن که برخورد با سنتوری از لحاظ تبلیغاتی چه هزینهسازی بیخودی بود.
درباره الی تو فستیوال برلین خرس نقرهای گرفته بود و با اینکه مشکل مجوز نمایشش تقریباً حل شده بود، همه جا پیچید که نذاشتن تو نوروز ۸۸ اکران بشه تا به فروش اخراجیهای ۲ صدمه نزنه. این زمزمهها قرار بود روی آرایش اجتماعی فصل انتخابات تأثیر بذاره. از اونطرف برنامه تحویل سال ۸۸ عملاً تبدیل شده بود به رپورتاژ تبلیغاتی اخراجیها. بحث درباره رانتی بودن دهنمکی و اینکه اجازههای ویژه داره، از مدتها قبل مطرح بود و حالا این رفتار صدا و سیما عصبانیتها رو بیشتر کرد. همین عصبانیتها هم قرار بود روی آرایش اجتماعی فصل انتخابات تأثیر بذاره.
چند ماه بعد بالاخره روز برخورد نهایی رسید. این تنها دور از انتخابات ریاست جمهوری ایران بود که بین نامزدها مناظره دوبهدو وجود داشت. چهارشنبه ۱۳ خردادماه ۸۸ که میرحسین موسوی مقابل احمدینژاد نشست، همهی مردم ایران هم پای تلویزیون نشسته بودن. تو تیم همراه احمدینژاد جواد شمقدری هم بود و تو تیم همراه موسوی مجید مجیدی. همراه احمدینژاد مهدی کلهر بود، همون معاون سینمایی ارشاد تو دوران معادیخواه که فیلم برزخیها رو جلوی چشمش از پرده پایین کشیدن و خودش و وزیر ارشاد کارشونو از دست دادن. تو تیم همراه موسوی هم سیدمحمد بهشتی بود؛ رئیس فارابی و مبتکر سینمای حمایتی، هدایتی، نظارتی. یه طرف کسی بود که با کودتای گروه فشار دهه شصت، شغلشو از دست داد و حالا تو میزانسن معکوسی قرار گرفته بود و اون طرف کسی که دستپروردههاش بهش میگفتن معمار سینمای نوین ایران. کسی که فرصت کرد تا سینما رو همونطور که میخواد معماری کنه و حالا قبیله بزرگی پشت خودش داشت.
گذشته از اتفاقی که برای کلیت جامعه ایران بعد از اون مناظره افتاد، درباره سینما میشه گفت اون روز و اون ساعت، شاید نحسترین روز و ساعت بود. همون شکافی که بین خود اهالی سینما افتاد، بین سینما و بخشی از مردم، بین سینما و بخشی از حاکمیت و بین بخشی از طرفدارای سینما با حاکمیت هم ایجاد شد. اگرچه تو این مناظره اسمی از سینما برده نشد، اما دوقطبی شدیدی که فضای پرتنش اون گفتگو ایجاد کرد، سینمای ایرانو بلعید.
بعد از انتخابات هنوز کابینه جدید به مجلس معرفی نشده بود که اختلافات احمدینژاد با صفارهرندی به اوج رسید. تو همون روزای آخر دولت نهم، احمدی نژاد خواست وزیرشو عزل کنه که متوجه شد دولت از حد نصاب میفته و به ناچار چند روز دیگه تحملش کرد. اهالی خانه سینما دست به کار شدن و از طریق اسفندیار رحیممشایی خواستن که گزینههای خودشونو برای معاونت سینمایی معرفی کنن. بین گزینهها اسم احمدرضا معتمدی هم بود که به جناح مقابلشون یا همون جناح نزدیک به احمدینژاد تعلق داشت. به عبارتی داشتن میگفتن «همه کس بجز شمقدری» و شمقدری این بار سفت و سخت وایساد و گفت «هیچکس به جز من»
جواد شمقدری معاون سینمایی ارشاد شد و بلافاصله شروع کرد به صادر کردن پروانه نمایش و رفع توقیف و خیلی از کارای قشنگ دیگه اما جو باهاش همراه نبود. نمایندههای خانه سینما تو شورای پروانه نمایش دونهدونه استعفاء دادن در حالی که همین آدما با وزارت ارشاد صفارهرندی و اون همه بگیر و ببند راحتتر کنار اومده بودن. ماجرا این بود که اونا میدونستن روی کار اومدن کسی مثل شمقدری، یعنی روی کار اومدن کسی که میخواد این سیستم رو به هم بریزه. سیستمی که تو خانه سینما ساختار متشکلی پیدا کرده بود. شمقدری از جعفریجلوه فکر بازتری داشت ولی نه جعفریجلوه و نه صفارهرندی، کاری به کارِ خانهی سینما نداشتن؛ چون اصلاً اهل این وادی نبودن و از قبل با آدمای اینجا دو فرقه مجزا از هم بهحساب نمیاومدن. نمایش شمقدری به عنوان حلال مشکلات توقیف تو سینما از همون روزای اول شروع شد و اکران درباره الی نشون داد که میتونه جدی هم باشه.
اکران درباره الی هم کمکی به جایگاه شمقدری میون سینماییها نکرد چون مشکل اونا با این همکار قدیمی، سر توقیف و بگیر و ببند نبود. سر باندها و فرقههای داخل سینما بود که شمقدری به گروه اقلیتش تعلق داشت و حالا به قدرت رسیده بود.
ضرب و زور شمقدری برای جا انداختن خودش تو دل سینماییها، همزمان بود با ۸ ماه درگیری خیابونی تو ایران؛ اتفاقاتی که تا نیمههای دیماه سال ۸۸ طول کشید و بعد روی شعلههاش یه خاکستر سبز نشست تا بعدا دوباره گر بگیره. تو جشنواره فجر بیست و هشتم بالاخره مشکل فیلم «به رنگ ارغوان» حل شد و حتی کلی جایزه از جشنواره گرفت. همه وقتی با کنجکاوی تمام این فیلمو میدیدن، دنبال اون نکات خطرناکی میگشتن که تو دوره قبل باعث شده بود شخص وزیر اطلاعات ورود کنه و فیلم توقیف بشه. کسی چیزی پیدا نکرد و حتی این فیلم بارها از تلویزیون پخش شد.
شمقدری با جعفری جلوه از این جهت فرق داشت که نه به واسطه وزیر ارشاد، بلکه خودش مستقیماً با رئیسجمهور ارتباط داشت و دوست بود. اون حتی وقتی سمت مشاوره داشت، بعضی جاها زورش به یه وزیر ارشاد در سطح صفارهرندی هم چربید و حالا بعد از انتخابات سال ۸۸ شخصا سر کار اومد تا یه پروژه رو به سرانجام برسونه. به عبارتی شمقدری ایده خاصی نداشت و دنبال به وجود آوردن نوع خاصی از سینما نبود. اون یه پروژه داشت که مظهر اعلا و عیانش، انحلال خانه سینما بود. میخواست دست به یهسری تغییرات ساختاری توی سیستم مدیریتی سینمای ایران بزنه. شورای عالی سینما رو تشکیل بده که رئیس اون شخص رئیسجمهور باشه و تصمیمات، در عالیترین سطح اجرایی نظام برای سینما گرفته بشن. میخواست معاونت سینمایی ارشاد رو تبدیل کنه به یه سازمان مستقل از این وزارتخونه یا حتی یکی از معاونتهای رئیسجمهور. چندتا نقشه ریز و درشت دیگه هم داشت که همه به ساختار مدیریتی برمیگشتن. اول اومد تا خانه سینما رو منحل کنه.
هسته اصلی خانه سینما رو ورودیهای دهه شصت حوزه هنری و فارابی تشکیل میدادن؛ همونا که به نسل سینمای نوین ایران معروف بودن. نسل قبل که موج نوییها یا باقی فیلمسازای قبل از انقلاب بودن و نسل بعد که تعدادشون خیلی کمتر بود و شامل کسایی مثل فرهادی و نعمتالله میشد، معمولاً نقش کمتری داشتن. تصمیمگیرندههای اصلی همون سینمانوینیها بودن. فیلمسازای غیر موجنویی قبل از انقلاب و آدمای سینمای بفروش ایران، چه از نسل قبل انقلاب و چه بعدش، معمولاً با این سینمانوینیها یه مشکلاتی داشتن و یهسریشون پشت شمقدری در اومدن. تو جشنواره بیست و نهم فجر که برای سال ۸۹ میشد، مسعود کیمیایی و اصغر فرهادی جایزه گرفتن. دو نفر که برای نسل قبل و بعد از فیلمسازای دهه شصت بودن. فیلم فرهادی درحالی از فجر جایزه گرفت که خود فرهادی تو فستیوال برلین بود.
همزمان با چالش شمقدری و همنسلیهاش، اتفاقات دیگهای هم تو سینمای ایران داشت میافتاد که به هرحال تاثیر خودشو میذاشت. تو اکران نوروز ۸۹، «جدایی نادر از سیمین» مقابل سری سوم فیلم «اخراجیها» قرار گرفت. فضای بعد از انتخابات ۸۸، رودررویی این دوتا فیلمو به یه نوع رفراندوم فرهنگی تبدیل کرد. سالنهای اخراجیها، سه برابر جدایی بود و فروش اخراجیها هم سه برابر جدایی شد. جامعه اونقدر دوقطبی بود که همچنین رفراندومی با اینکه خودساخته و جعلی بود، خیلی جنبه حیثیتی پیدا کرد. طیفی از جامعه که قدرت سیاسی و اجرایی تو دستش بود، اصلاً تحمل و طاقت یه شکست نمادین رو نداشت و خب به مدد امکاناتی که داشت، تونست از همچین شکستی جلوگیری کنه. پیروزی جریان مقابل هم تو راه بود. فیلم فرهادی به عنوان نماینده ایران برای مراسم اسکار انتخاب شد و اگه جایزه میگرفت، به اونایی که رفراندوم حیثیتی نوروز ۸۹ رو باخته بودن، روحیه میداد.
شمقدری میگه برای اینکه فیلم فرهادی تو اسکار جایزه بگیره لابی کرده. نمیگه جایزه گرفتنش کار من بوده ولی میگه به هر حال لابیمو انجام دادم. اون حتی اعتقاد داره دوتا از فیلمایی که رقیب جدایی نادر از سیمین تو اسکار اون سال بودن، شایستگی بیشتری از فیلم فرهادی داشتن ولی زورشو زده و دلش میخواسته که جایزه رو فرهادی ببره.
به نظر نمیرسه اگه یکی از همنسلهای خود شمقدری یا همون سینمانوینیها تو اسکار اون سال بود، شمقدری بازم تا این حد برای جایزه گرفتنش تلاش میکرد. این جایزه البته تو موقعیت شمقدری تاثیر خاصی نداشت و وقتی دو قطبی قرار بود جدی بشه، قطعاً انتخاب فرهادی هم خانه سینما و همون ساختار سینمایی دهه شصت بود. در حالی که تو روز ششم جشنواره سیام فجر، شمقدری اعلام کرد معاونت سینمایی به سازمان سینمایی تبدیل شده و براش تو برج میلاد مراسم گرفتن، فرهادی داشت برای گلدن گلوب و اسکار آماده میشد. اینهمه تلاش برای مغموم کردن و شکستن روحیهی سینمای روشنفکری ایران، ناگهان با جایزه فرهادی از جشن آکادمی دود شد و به هوا رفت.
پروژههای جواد شمقدری نتونسته بود به موفقیت برسه. شورای عالی سینما تشکیل شد اما با وجود اینکه رئیسجمهور چند بار تو جلساتش شرکت کرد، اتفاق خاصی نیفتاد. معاونت سینمایی ارشاد هم نشد که تبدیل به معاونتهای ریاستجمهوری یا یه سازمان مستقل از ارشاد بشه؛ چون ظرفیت معاونتهای ریاستجمهوری تکمیل شده بود و منع قانونی وجود داشت. نهایتاً شمقدری به این رضایت داد که معاونت سینمایی رو تبدیل به سازمان بکنه که عملاً هیچ تغییر خاصی ایجاد نمیکرد.
حالا سینمای ایران تو دوره مدیریت شمقدری جایزه اسکار گرفته بود اما هیچکس همچین چیزی رو به اون تبریک نمیگفت، بلکه برعکس، همه اینو یه موفقیت برای جریان مقابل دولت میدونستن. پروژههای شمقدری که تغییرات سیستمی و ساختاری بود هم به جای خاصی نمیرسید. از اون طرف طیفی از جامعه که مخالف دولت بود و تو نوروز ۸۹، رفراندوم اکران رو به مهندسی اکران باخته بود، حالا با این جایزه اسکار حسابی سر حال اومد. اکران نوروز بعد دوباره همون میزانسن حیثیتی شکل گرفت و به نظر میرسید این بار با زور و ضرب مهندسی اکران هم نمیشه کاری کرد که «قلادههای طلا» از یه کار کمدی مثل «گشت ارشاد» یا فیلم عامهپسندی مثل «زندگی خصوصی» بیشتر بفروشه.
تو نیمههای اکران عید بود که گروه فشار بعد از سالها دوباره به خیابون برگشت تا نذاره رفراندومی که سال قبل با اخراجیها برنده شده بود رو امسال به «گشت ارشاد» و «زندگی خصوصی» ببازه. این دو تا فیلمو به بهانههای اخلاقی از پرده پایین کشیدن ولی زندگی مردم ایران به قدری تو اون ایام سیاسی شده بود که تقریباً همه میفهمیدن اصل ماجرا چیه. فقط کسایی با این شعار همدل و همراه شدن که از اول فکر بستهای داشتن و اگه از ته دلشون سراغ میگرفتی، چندان با ذات سینما موافق نبودن. البته ظاهراً همه چیز به رفراندوم فرهنگی و حیثیتی شدن جدول فروش و اینجور چیزا برنمیگشت. اینکه آدمای کف خیابون چه انگیزهای داشتن تعیینکننده نیست. اینکه تحریککنندههاشون چه انگیزهای داشتن مهمتره. شمقدری میگه این حرکت کار یهسری از جریانهای اصولگرا بود که با دولت احمدینژاد کمکم مشکل پیدا کرده بودن. همین جریان تو اردیبهشت و خرداد اونسال فیلمای دیگهای مثل «پسکوچههای شمرون» یا «خوابم میاد» رو هم از چند تا پرده پایین کشیدن و حوزه هنری هم همراهشون شد و گفت که این فیلما رو تو سالنهاش نمایش نمیده. اما از خرداد به بعد هر فیلمی که از پرده پایین کشیده شد، به تحریک یه گروه دیگه بود نه اصولگراهای دلچرکین از احمدینژاد. اینا اتفاقاً اصلاحطلب بودن. همنسلیهای خود شمقدری تو باند مقابلش یا همون سینمانوینیها که سر ماجرای تعطیلی خانه سینما شاکی بودن. این آدما تو حوزه هنری زیر گوش این و اون نشستن و خوندن و باعث تحریک گروههای تندرو شدن تا شمقدری رو زمین بزنن. بله فیلمایی که از پرده پایین میومد، برای رفقای خودشون بود ولی سیاست پدر و مادر نداره. فیلمایی مثل «من همسرش هستم»، «من مادر هستم»، «پذیرایی ساده»، «برف روی کاجها» و چند تای دیگه به تحریک جریان چپ دچار همون وضعیتی شدن که «گشت ارشاد» و «زندگی خصوصی» شده بود.
تو یکی دو سال آخر دولت احمدینژاد، شمقدری که دیگه با بدنه اصلی سینما حسابی مشکل پیدا کرده بود، تو کار تولید فیلم هم به مشکل خورد. یا فیلم نمیساختن یا نگه میداشتن که تو دولت بعد نشون بدن. چندتاییشونم حاضر شدن برن با صدا و سیمای ضرغامی کار کنن اما با شمقدری کار نکنن. این شد که شمقدری رفت سراغ فیلمسازای جوون و فیلماولیها و حتی سراغ بچههای جوون شهرستانها رفت. توی همون دو سال بود که احسان عبدیپور از بوشهر یا مهدی نادری و نرگس آبیار از قم به سینمای ایران معرفی شدن. بعضی از این فیلما هم افتاد برای دوره بعد مثل «چند متر مکعب عشق» از دوتا برادر افغانستانی به اسم نوید و جمشید محمودی که خیلی درخشید. شاید اگه دولت احمدینژاد به جای علم کردن فیلمفارسی حلال و سینمای شونهتخممرغی جلوی سینمای روشنفکری، یا به جای دستکاری تو ساختار سازمانی و مدیریتی سینما، از اول سراغ همین کار میرفتن و یه نسل جدید با خودشون میاوردن، آخر این هشت سال با دست پر میرفتن.
بهشتی و انوار اول یه نسل فیلمساز کشف کردن و پرورش دادن، بعد شروع کردن به مصرف کردن سیاسی اونا. اما دولت احمدینژاد میخواست قصه رو از وسطش بخونه. تو انتخابات ریاستجمهوری سال ۹۲، سهتا کاندیدی که بالاترین رأی رو داشتند،، همه گفتن که به محض روی کار اومدن، خانه سینما رو مجددا باز میکنیم. یکی از این نامزدها به نفع یکی دیگه کنار کشید و تو دور اول رئیسجمهورش کرد. اون یکی هم نفر دوم شد. حالا رئیسجمهور منتخب و شهردار تهران طرفدار باز شدن خانه سینما بودن. حتی احمدینژاد هم درباره خانه سینما به شمقدری نامه زد و گفت بازش کنید. شمقدری با تمرد علنی از مافوقش، تا آخرین لحظه مقاومت کرد. بالاخره یه روز شلوغ جلوی در خانه سینما رقم خورد که معروفترین چهرهها رو به خودش دید و همه اومدن تا پلمپ در اونجا رو باز کنن. شمقدری رفت و پشت سرش دری که بسته بود، باز شد
***
حسن روحانی معروف بود به شیخ دیپلمات و تو اوج تنش ایران و غرب سر بحث برنامه هستهای سرکار اومد. اولویت دولت روحانی دیپلماسی بود؛ اما طبقه متوسط و حتی خود اهالی سینما از لحاظ فرهنگی بهش ناامید نبودن. اینطور تصور میشد که چون محمد خاتمی از حسن روحانی حمایت کرده، لابد فضای فرهنگی این دولت هم شبیه دولت اصلاحات میشه. هنوز حکم رئیسجمهور جدید تنفیذ نشده بود که در خانه سینما باز شد اما اینکه فضای فرهنگی شبیه دوران اصلاحات بشه، تصور درستی نبود. از اونجایی که اولویت این دولت بحث روابط خارجی، بهخصوص حل مسئله هستهای بود، قرار نبود برای هیچ حوزه دیگهای کوپن بسوزونه. رئیسجمهور و کل بدنه دولت اگه مجبور میشدن جایی ریش گرو بذارن یا سفت و محکم وایسن، ترجیح میدادن این چیزا رو فقط خرج برجام کنن. برجام یا همون برنامه جامع اقدام مشترک هستهای، اصطلاحی بود که از تیرماه سال ۹۴ باب شد اما قبل از اونم برنامه اصلی دولت یازدهم همین بود. رئیسجمهور برای اینکه سینما هزینهسازی الکی نکنه و دردسری نسازه که جلو رفتن برجام عقب بیفته، به جای مدیر و معمار و ایدهپرداز، چند نفر بپا گذاشت که بالای سر سینما باشن. وزیر فرهنگ دیپلمات بود، رئیس سازمان سینمایی هم دیپلمات بود و حتی سخنگوی ارشاد و معاون حقوقی ارشاد هم از بین جماعت دیپلمات انتخاب شد. از اونجا که رئیسجمهور میگفت آب خوردن ما هم به برجام بستگی داره، راه انداختن این قضیه براش از آب خوردن هم اولویت بالاتری داشت چه برسه به فرهنگ. این حد از تمرکز رئیسجمهور روی بحث دیپلماسی، اولش چندان به چشم نمیاومد ولی زمان که جلو رفت، بیشتر تأثیر خودشو نشون داد.
تیرماه 94، رستاخیز که دوسالی میشد منتظر اکران مونده بود، با دستور علی جنتی دچار توقیف ابدی شد؛ دو سر طیف رسانه که همیشه تو توقیف فیلما باهم کل کل داشتن، سر این فیلم به یه توافق نانوشته رسیده بودن. اما این توافق هم نتونست نظر مردای دیپلمات رو عوض کنه. جنتی یه ماه رسانهها رو سر میدوند و هیچ دلیل قانع کننده ای برای توقیف اولین فیلم عاشواریی سینما نداشت تا اینکه مردادماه به صراحت اعلام کرد من احساس کردم یه عده میخواستن علیه دولت و فعالیتهاش، به اسم دفاع از تاریخ عاشورا تظاهرات کنن و دنبال بهانهگیری بودن، برای همین اکران فیلمو به تعویق انداختیم چون نمیخواستیم جشن هسته ای تحت الشعاع این موضوع قرار بگیره. جنتی نمیگفت فیلمو توقیف کردیم و نمیخواست رسانههای چپ و راست زیر فشار این کلمه لهش کنن برای همین همه تقصیرها رو انداخت گردن گروه فشار و اون زن قمه زنی که جلوی سینمای محل اکران رستاخیز، تجمع کردن.
****
تو جشنواره فجر سی و دوم که اولین جشنواره دولت روحانی بود، خبری از فیلمایی نبود که با مدیریت و ایده همین دولت تولید شده باشن. یه تعداد فیلم توقیفی پر سر و صدا توی فستیوال نمایش داده شدن و یه تعداد فیلم هم بود که کارگرداناشون اونا رو نگه داشته بودن تا مبادا افتخارش مال فجری بشه که جواد شمقدری برگزار میکرد.
«خانه پدری» که کارگردانش داور جشنواره بود، به همراه «قصهها» و «عصبانی نیستم» چند تا از فیلمای توقیفی و حاشیهداری بودن که تو این دوره نمایش داده شد و احمدرضا درویش هم که رستاخیز رو نگه داشته بود تا تو دولتی که شمقدری رئیس سازمان سینماییش نباشه نمایش بده، حالا با فیلمش به جشنواره اومد. به علاوه آدمایی که مدتها بود کار نکرده بودن یا کارشون مجوز نگرفته بود، دوباره سر و کلهشون پیدا شد. کمال تبریزی یکی از اونا بود. پوراحمد و مهرجویی و کیمیایی هم فیلم داشتن اما کیفیت همهشون پایین بود و تو سالن نمایش برج میلاد، هو و جنجال و کف زدنهای تمسخرآمیز بچههای رسانه، جو سنگینی علیهشون درست کرد. جشنواره سی و دوم جایی بود که عملاً سقوط موج نوییها تو ذهن نسل جدید رسمیت پیدا کرد. حاتمیکیا و افخمی و میرکریمی هم فیلم داشتن و یه مورد حساس و پر سر صدا، اعتراض حاتمیکیا به این بود که فیلم یه خانم جوون به اسم نرگس آبیار تو جشنواره پذیرفته نشده بود.
اولین جشنواره فجر دولت روحانی، با ارثیه پروپیمونی از دولت قبل، شروع شد اما لیست اولیه فیلمای جشنواره که اعلام شد، انگاری هیئت انتخاب یه سری فیلما رو به عمد کنار گذاشته بود. از بین فیلمای کنار گذاشته شده، یه فیلم دفاع مقدسی بود که تهیهکننده و کارگردانش فیلم رو سر دست گرفتن و به چندتا فیلمساز نامدار و بچههای رسانه نشون دادن. فیلم نهایتاً بعد از جاروجنجالی که حاتمیکیا درست کرد، وارد بخش مسابقه شد و میون این همه اسم بزرگ و کارگردان صاحبنام، منتخب تماشاگران جشنواره شد. مریلا زارعی برای همین فیلم سیمرغ بلورین بازیگری گرفت. «شیار ۱۴۳» حتی کاندید بهترین فیلم جشنواره هم شد اما اینکه هیات انتخاب جشنواره همون اول راه خیلی راحت کنارش گذاشته بود، خیلی معنی و حرف داشت. این فیلم مال همون سینمایی نبود که دولت جدید میخواست.
درگیری حاتمیکیا با دولت جدید از همین جا شروع شد و صحبتهای تند و تیز اون تا مدتها خوراک رسانهها رو جور میکرد. کمکم داشت بین حاتمیکیا به عنوان منتقد دولت تدبیر و اصغر فرهادی به عنوان فیلمساز مدافع گفتمان دولت، یه دوگانه ایجاد میشد.
**
تو فجر سال ۹۲ نمیشد کارنامه دولتی رو که تابستان اونسال سر کار اومده بود قضاوت کرد؛ اما فجر سال ۹۳ هم باعث ناامیدی همه شد. اونقدر سطح کیفیت فیلما پایین بود که تو فجر اونسال «رخ دیوانه» ابوالحسن داوودی، هم سیمرغ بلورین بهترین فیلم رو گرفت و هم بهترین کارگردانی رو.
مد شده بود که فیلما روایت خطی زمان رو بشکنن و ماجرا رو پس و پیش نمایش بدن. خصوصیت ویژه دیگهای تو این دوره و اون سال وجود نداشت و غیر از داوودی، فیلمسازای دیگه هم سراغش رفته بودن. مثلاً «عصر یخبندان» هم تو همین سبک ساخته شد.
سینمای دوره حسن روحانی در حقیقت از سال ۹۴ ببعد شروع شد. تیرماه سال ۹۴ بود که برنامه جامع اقدام مشترک هستهای امضا شد و شیخ دیپلمات، لبخند به لب، از سر آغاز عصر پسابرجام حرف زد. حالا کمکم گروهبندیهای جدید داشت داخل سینما شکل میگرفت. یه طرف اصغر فرهادی بود و فیلم «فروشنده» که نه به فجر فرستاده شد و نه کارگردانش با ژورنالیستهای ایرانی گفتگو کرد و طرف دیگه حاتمیکیا بود و «بادیگارد»، فیلمی که با بودجه سپاه ساخته شده بود و تو دوره فوران منطق سود، برای عصر آرمانگرایی دلتنگی میکرد.
یه طرف سعید روستایی بود که با پول محمد امامی، بزرگترین اختلاسگر پرونده بانک سرمایه، «ابد و یک روز» رو ساخت و اون طرف محمدحسین مهدویان که با سرمایه سازمان اوج «ایستاده در غبار» رو کارگردانی کرد و بدون اینکه خودش بخواد، به عنوان قطب مقابل روستایی تعریف شد. حتی جریان مافیای اکران و فیلمفارسیهای دوره پسابرجام از همین سال ۹۴ شکل گرفت و قوام پیدا کرد.
زیربنای اقتصادی جدیدی برای سینمای ایران تو این دوره شکل گرفت. نکته اول دوگانهای بود که بین سینمای خصوصی و سینمای ارگانی به وجود اومد. یه طرف فیلمی بود که با پول اوج، حوزه هنری، ارتش یا هر نهاد حاکمیتی دیگهای ساخته شده بود و چماق سفارشیسازی همیشه بالا سرش بود. طرف دیگه صاحبای فیلمی وایساده بودن که ادعای استقلال مالی و تولید تو بخش خصوصی رو داشتن. مافیای اکران هم از همین سال به سرپرستی علی سرتیپی سرسختترین و بیرحمانهترین نوع سلطه رو به سینمای ایران پیدا کرد. عصر سوار شدن اقتصاد سیاسی به مناسبات سینما، دوره دروغین شدن واژههای استقلال و بخش خصوصی، دوران فیلمفارسی غربزده و لومپنبورژوازی فرهنگی، دوران سلبریتیسم و در یک کلام، زمانهی تبدیل شدن سینما به زائدهی نئولیبرالیسم فرا رسیده بود.
یه اصطلاح جعلی تو این ایام سر زبون خصولتیها افتاد به عنوان سینمای خصوصی که بیشتر از هر چیزی به درد توسری زدن به فیلمسازای جریان سیاسی مقابل میخورد؛ همونایی که معمولاً با پول ارگانهای حکومتی فیلم میساختن. هر سال از بین بالای صد تا فیلم نهایتاً سه-چهارتاشون میتونستن هزینههای تولید رو برگردونن و اکثر اونا به سود هم نمیرسیدن. معلوم نبود کدوم بخش خصوصی فداکاری تو دنیا هست که حاضره هر سال ضرر کنه و دوباره برای سرمایهگذاری برگرده. ماجرا مربوط بود به ورود پولهای کثیف به سینما. دوره حسن روحانی دورهای بود که یه اقتصاد سیاسی زیانده، سوار منطق مالی سینمای ایران شد از همین دوره بود که واژه سلبریتی به ادبیات ایرانیها ورود کرد و لشکری از تیکآبیهای همهچیزدان، راه افتادن و از فلسفه و عرفان تا پزشکی و سیاست، شروع کردن به اظهارنظر. سلبریتیها مثل ضربهگیری عمل میکردن که هر نوع سوال و تفحصی درباره منابع مالی سینما رو دفع میکردن. جشنواره سی و چهارم که رسید، سینمای خصولتی مقابل خودش سینمایی رو دید که علناً به انقلابیترین نهادهای امنیتی وصل بود و از اونا بودجه میگرفت. اگه سعید روستایی یا محمدحسین مهدویان هستی و می خای وارد سینما بشی دوتا گزینه داری یا محمد امامی یا موسسه اوج. خیلیا براشون سخت بود اینو بپذیرن ولی سینمایی بیرون از این دو دایره توی ایران نمیتونست وجود داشته باشه. هر فیلمی یا وصل به نهادهای حاکمیتی بود و با برچسب حکومتی و سفارشیساز سنگسار میشد، یا متصل بود به منابع مشکوک مالی و مدعی خصوصی بودن میشد. چرخه اقتصادی تو سینمای ایران طوری نبود که تولید فیلمای واقعاً مستقل برای کسی صرفه داشته باشه. وقتی از نیمههای دهه نود گذشتیم، این چرخه به قدری زیانده شده بود که تقریباً می شد با اطمینان گفت هرکس ادعا کرد کاملاً به بخش خصوصی متکی هستم، داره دروغ میگه.
**
جریان فیلمفارسی بعد از انقلاب با اینکه تو دوره احمدینژاد دوباره به صحنه برگشت، تو دوره حسن روحانی بود که معنای کامل خودشو پیدا کرد. فیلمفارسی یه سبک یا یه ژانر نیست، یه ساختاره. فیلمفارسی بدون مافیایی که محصولشو تو چشم مردم فرو کنه، اسمش نهایتاً فیلم مبتذل و سطحپایینه. اون چیزی که معنای کامل فیلمفارسی رو میسازه، بیرون از محتوا و فرم فیلم، ساختار عرضه این فیلماست. مافیای فیلمفارسی باید هر سبک و سیاق دیگهای از فیلمسازی رو از صحنه حذف کنه تا بتونه روی اون سکو بمونه. فیلمفارسی پسابرجام داخل مالها و پاساژها و پردیسها سنگر گرفت و به بقیه شلیک کرد.
خیلی از کشورهای دنیا سینمای عامهپسند داشتن یا دارن و کنارش هزار جور سبک دیگهی سینمایی هم میتونه رشد کنه، اما این فقط توی ایران اتفاق میفته که هر وقت فیلمفارسی سوار کار میشه، بقیه همه محو میشن. جماعت فیلمفارسیساز میدونن که اگه رقابت بره سر اینکه خلاقیت کی بیشتره، بازی اونا به هم میخوره. اگه طبقهای که مخاطب سینماست جابجا بشه، اونا قافیه رو باختن، اگه قرار باشه سینما حرفای جدی مردمو بزنه، اونا از بقیه عقب میافتن.
اونا سینما رو تو یه فرمول ساده و یهخطی میخوان که خودشون میتونن توش برندهی همیشگی باشن. چند نفر باید ستاره بشن و هر فیلمی باید با حضور اینا بفروشه و بدون اینا نفروشه. این بخش دوم اتفاقاً خیلی مهمتره. هیچ فیلمی بدون این چند تا چهره نباید بفروشه. اگه فیلمی که ستاره نداره خوب بفروشه، یعنی فرمول ساده و یهخطی تجارت به هم خورده. پس فیلمی که ستاره نداشت، نباید میفروخت و فرمول نباید به هم میخورد و رقابت سر این نمیافتاد که کی خلاقیت بیشتری داره. بقاء فیلفارسی مشروط بود به عقبموندگی سینمای ایران.
مثل صنف درشکهچیها که نمیذارن شهر آسفالت بشه چون نمیخوان تاکسی واردش بشه. اونا چطور میتونن به بقیه اجازه ورود یا دیده شدن ندن؟ مافیای سالن دستشونه؟ مگه بقیه نمیتونن سالن بزنن؟ مگه بقیه نمیتونن فیلمشونو تبلیغ کنن؟ اتفاقاً یه نکته ظریف قضیه همینجاست. فیلمفارسی فقط تو دورههایی میتونه سوار کار بشه که حضورش با منافع قدرت حاکمه جور در بیاد و با این اهرم نذاره که بقیه سالن بسازن، نذاره بقیه تبلیغ کنن. فیلمفارسی رو اگه فقط تو فرم و محتوا ببینیم، یه سبک فیلمسازیه که خیلی سریع روی دور تکرار و کلیشه میافته و خود به خود محو میشه. اما تعریف کاملش یعنی روی دور نگه داشتن همون کلیشهها با زور، با حذف بقیه. مرکز و قطب این مافیا تو دوره جدید، پردیس سینمایی کورش به مدیریت علی سرتیپی بود.
اتفاقاتی که سر نمایش هول هولکی «رحمان ۱۴۰۰» تو نوروز 98 افتاد؛ نشون داد که مافیای اکران تا پشت در وزارت ارشاد هم رسیده. فیلمی که بهلحاظ ارزشهای سینمایی درحد صفر بود و صحنههای هنجارشکن جنسی اون تو سینمای بعد انقلاب بیسابقه بودن، اکثر سالنهای سینما رو با کمک علی سرتیپی قرق کرد. بعد از انتقادایی که به فیلم شد، روزنامه فرهیختگان سراغ سه تا از اعضای شورای پروانه نمایش رفت و ازشون پرسید که حاضرید این فیلمو با خانواده تون ببینید. دوتاشون گفتن که این فیلم رو با خانواده تماشا نمیکنن و یکیشون هم گفت فیلم رو حتی موقع دادن پروانه نمایش هم به زور تحمل کرده.
**
به هم خوردن مافیای اکران چیزی نبود که به راحتی اتفاق بیفته و تا دولت عوض نشه، این چیزا هم تغییری نمیکنه. ولی این کلیشه دروغین فیلمساز مستقل در مقابل فیلمساز ارگانی وابسته کمکم قرار بود به هم بخوره. این تغییر از جایی بیرون از سینما و رسانه های رسمی و حتی غیررسمی روی سر کشور ریخت.
انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۶ طبقات فرودست جامعه را کاملا از وضع موجود ناامید کرد توی مناظرات مرتب درباره لغو کنسرت و پخش فلان و موزیک از تلویزیون و یا زنانه و مردانه شدن پیادهروها بحث میشد در حالی که دغدغه بخش زیادی از مردم چیز دیگه ای بود توی همون سال ۹۶ ناگهان اتفاق غافلگیرکنندهای افتاد. شعلهی شورشهایی توی کشور تنوره کشید که سر نداشت اما دلیل و ایده و انگیزهش قابل تشخیص بود. این صدای اعماق بود که به گوش رسید. صدای بخشی از جامعه که زیر صدای طبقهی متوسط شهری و عمدتا مرکزنشین، مدفون شده بود.
فضایی که دی ۹۶ درست کرده بود با اتفاقات آبان ۹۸ به نوعی کاملتر شد. اعتبار سلبریتیها توی جامعه بهشدت آسیب دیده بود و وضع به جایی رسید که اونا دیگه کمتر جرات میکردن تو فضای مجازی حرف خاصی بزنن. حتی وقتی سلبریتیها سعی میکردن با مردم همصدا بشن و حرفایی شبیه حرف همونا بزنن، جامعه بهشون واکنش منفی نشون میداد. بعضی از اظهارنظرهای هنرپیشهها که یه زمانی به عنوان تبلیغات انتخاباتی حسن روحانی تو فضای مجازی پخش شده بود و صدای کسی رو در نیاورد، حالا دوباره تو همون شبکهها میچرخید و واکنشهای تلخ و گزندهای درست میکرد.
تلاش سلبریتیها برای همصحبت شدن با این جامعه عصبانی بیفایده بود چون اونا به منطق سرمایهداری اعتراض داشتن و سلبریتیها جزء منطق سرمایهداری بودن. وقتی یکی از شاخهای مجازی به اسم محمدامین کریمپور پروانه ساخت فیلم بلند داستانی گرفت، یکی دیگه از موجهای مجازی که هر چند وقت یه بار برای یه موضوع به راه میافتاد، این بار علیه این پروانه ساخت درست شد. یکی از اعضای شورای پروانه نمایش اومد و جوابی داد که تقریبا مشخص میکرد با ادامه این وضعیت، به هیچوجه بین مردم و سینما آشتی برقرار نمیشه. فریدون جیرانی اومد و به همه اونایی که اعتراض میکردن گفت این منطق سرمایهداریهـ. وقتی این منطق رو پذیرفتیم، دیگه نباید شاکی باشیم که چرا یه نفر اومده و با پول، همچنین امکانی رو برای خودش فراهم کرده
مسئله اما این بود که جامعه برعکس بدنهی سینمای ایران، همچین منطقی رو قبول نداشت. کمکم همونقدر که جامعه نسبت به سلبریتیها حس منفی پیدا کرده بود، این حس از سمت سلبریتیها هم نسبت به اونا ایجاد شد. اوج این وضعیت تو سال ۹۹ و جشنواره فجر سی و نهم دیده شد. این جشنواره پر بود از فیلمایی که سناریوی اونا با دندونهای به هم فشرده، زیر قلم رفته بود و سرتاسرشون انتقام از طبقه فرودست بود. «بیهمه چیز» محسن قرایی قصه مردم دهکدهای بود که روزگاری یه نفر رو قهرمان کرده بودن و حالا همون آدمو پای چوبه دار میفرستادن. مردمی پولپرست، نادون، دروغگو و بیوفا
«ابلق» نرگس آبیار به زاغهها و محلههای حاشیه شهر رفته بود و تصویر عاجز و آویزونی از مرد فرودست نشون میداد. مردی که پر از ادعاست ولی به خاطر نیاز و احتیاج، ممکنه چهره دیگهای از خودش نشون بده. معلوم نیست این قصه چرا باید بین این طبقه روایت میشد، در حالی که همچین قصههایی معمولا تو خونههای دنگالی اشراف و از ما بهترون روایت میشن.
زالاوا اولین فیلم ارسلان امیری که قبلاً چند تا فیلمنامه نوشته بود، تصویری از مردم فرودست و روستایی نشون داد که ترکیبی از بیهمه چیز و ابلق بود. مردمی بیوفا و شایعهپراکن که ضعیفالنفس و خرافاتی هم هستن.
از همه این واضحتر لحن فیلم «شیشلیک» بود که به خاطر توهینآمیز بودنش توقیف شد و معلوم نیست کی اکران بشه. شیشلیک جامعه بردهصفت فرودستی رو نشون میداد که برای یه تیکه گوشت مرغوب له له میزد. این فیلم توی فقیر بودن انسان چیزی جزعقدهای بودنش نمیدید و حتی جاهایی که با هاشم، شخصیت اصلی قصه همدلی داشت، در حقیقت برای یه عقدهای دل میسوزوند.
به نظر میرسید سینمای ایران با پایان یه دوران مواجه شده. ایدهای که با بستن راه به باقی ایدهها و بایکوت کردنشون تونسته بود فضا رو به دست بگیره، به موقع زیر تیغ نقد نرفت و به چالش کشیده نشد تا تعدیل بشه و حالا بهشدت پس زده میشد. این انتقامگیری هم وضع رو بدتر کرد و شکاف بین مردم و سینما ترمیم نشد. بالاخره دولت دوازدهم تموم شد و نوبت تیم بعدی بود که جشنواره برگزار کنن. فجر سال ۱۴۰۰ تو فضای مایوسانهای برگزار شد. فقط مسعود کیمیایی بود که از میون چهرههای قدیمیتر سینما تو اون دوره حضور داشت و بازم فیلمش دچار همون سرنوشتی توی سالنها شد که چند تا فیلم قبلیش توی این سالها شده بود.
چون اسامی اون سال جشنواره اکثراً جدید بودن، کسی از قبل انتظار فیلم خاصی رو نمیکشید اما همیشه باید منتظر بود که از دل خاکسترها ققنوسی سربلند کنه. این بار اتفاقات چشمگیر جشنواره رو از فیلمسازایی رقم زدن که کسی از قبل منتظر فیلمشون نبود. کاظم دانشی با درام دادگاهی و نفسگیر «علفزار» درخشید که مسئله تجاوز، مسئله عدالت، زیادهخواهی، فرصتطلبی، خیانت، مافیای قدرت و نفوذش روی تصمیمگیری قضایی و مسائل مربوط به پیچشهای نفس انسان رو به شکلی ماهرانه نمایش داده بود.
امید شمس یه فیلماولی دیگه بود که اون سال با «ملاقات خصوصی» به جشنواره اومد و اسم فیلمش مثل اسم فیلم اول سعید روستایی یه اصطلاح قضایی مربوط به زندان بود. این فیلم اما فضای یکسره متفاوتی نسبت به «ابد و یک روز» داشت و با نشون دادن حد اعلایی از وفا و انسانیت که زن قصه به خرج میداد، مرد داستان رو دچار شرم میکرد. تحول این فیلم از پس همین شرم بهوجود اومد و غیر از باورپذیری، تاثیر هم داشت.
تو همون جشنواره فیلمی ساخته شد که بعضی از منتقدا بهش لقب بهترین کار دفاع مقدسی تو سینمای ایران را دادن و بعضیای دیگه گفتن لااقل تو سالهای اخیر بهترین فیلمی بود که با این موضوع ساخته شد. فیلم درباره یکی از سردارای عارف و محبوب ایرانی به اسم مهدی باکری و برادرش حمید بود.
درسته که حال و احوال جامعه تو روزایی که این فیلما قرار بود اکران بشن خوب نبود و دوسال خونهنشینی کرونا هم پای مردمو از سالنهای سینما بریده بود. درسته که چند ماه و چند روز هر آواری رو سر جامعه ایران ریخت و چو افتاد که همه چیز زندگی عادی، از جمله سینما رفتن جُرمه و خیانت؛ ولی همون چندتا فیلم دوستداشتنی و عمیق فجر چهلم که سرزده و غافلگیرکننده وارد کتاب تاریخ سینما شدن و هر کدوم رو یه سکوی بلند وایسادن، نشون میداد که کار سینما تو ایران تمومشدنی نیست. سینمایی که از دل کودتای آژاکس، از افسردگی بعد از پونزده خرداد ۴۲، ورشکستگی بعد از دهه ۵۰، از جنگ و موشکبارون و تشییع جنازههای غمبار و حماسی، از دوران ناپدری و دورههای سخت دیگه عبور کرد و زنده موند، بازم زنده میمونه. آدما میان و میرن ولی سینما میمونه و هر بار وقتی که به نظر میرسه این سیمرغ سوخته و خاکستر شده، از خاکسترش ققنوس تازهای سر بلند میکنه.
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی