- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
دوره ناپدری 2:
لاریجانی تصمیم گرفت مطابق با سیاستهای کلی دولت برای سینما هم سیاست تعدیل و حذف یارانه و اینجور چیزا رو پیاده کنه. بهشتی و انوار که مبتکر روش حمایتی، هدایتی و نظارتی برای سینما بودن، مجبور شدن تو وضعیتی به کارشون ادامه بدن که ضلع اول این مثلث یعنی «حمایت» داشت حذف میشد. درباره سالهایی صحبت میکنیم که سیاستهای اقتصادی دولت سازندگی فشار اقتصادی سنگینی به مردم، خصوصاً طبقات پایین جامعه وارد کرده بود. شورشهای معیشتی توی مشهد و اسلامشهر که واکنش مقامات بلندپایهی کشور بهشون، بوجود اومدن یهسری اختلافات تو رأس هرم رو نشون میداد، برای همین سالها و همین ایامه. رئیسجمهور اون اتفاقات رو خرابکاری ضدانقلاب دونست و رهبری برعکس این حرفو زد.
تو اون ایام فضای مجازی یا رسانههایی که حداقلی از آزادی رو داشته باشن وجود نداشت تا خبر این اتفاقات درست منعکس بشه و سالها بعد سعید حجاریان فاش کرد که دولت برای سرکوب اعتراضات معیشتی مردم توی قزوین، از موشکانداز کاتیوشا استفاده کرده بود. کاتیوشا یه موشکانداز سبکه که میشه پشت کامیون گذاشتش و وقتی روشن بشه، چهل تا گلوله پشت هم شلیک میکنه. حتی تو شهرهایی که شورش نشد یا شورش مردم با کاتیوشا سرکوب شد، همون رنج اقتصادی و همون فشار در حال احساس شدن بود. فیلمای پرفروش نوروز ۷۲، «هنرپیشه» با ۵۱ میلیون تومن و «افعی» با ۴۹ میلیون تومن بودن که هر دو نهایتاً تونستن هزینه اولیه ساخته شدنشونو برگردونن. حالا تو همچین شرایطی مرتب داشت زمزمه حذف یارانههای سینما و حذف ارز دولتی میپیچید و کارشناسای مختلف دولتی با حرف زدن در اینباره تن سینماییها رو میلرزوندن. این تصمیم بالاخره تو خرداد سال ۷۲ رسماً اعلام شد. محمد بهشتی چه برخوردی کرد؟ اون که با تز حمایت و سوبسید تو سینمای ایران ده سال مدیریت کرده بود، اومد و تو یه مصاحبه گفت سینمای ما تا حالا گلخونهای بوده و از این ببعد باید تو محیط طبیعی رشد کنه. به عبارتی خیلی راحت لاین عوض کرد. به نیمههای تابستان که رسید، بحران خودشو نشون داد. مطلقاً هیچ تهیهکنندهای برای ساخت فیلم درخواست پروانه نداده بود. قیمت یه حلقه نگاتیو که با ارز دولتی ۱۸۰۰ تومان بود، ناگهان به ده برابر رسید و تموم هزینههای دیگه هم آسانسوری بالا رفتن. علی لاریجانی دوره افتاد و از نهادهای مختلف حاکمیتی بودجه گرفت تا به سینما تزریق کنه. فجر اون سال ممکن بود در حالی برگزار بشه که هیچ فیلمی براش ساخته نشده باشه. محمد بهشتی دوباره گفتگو کرد و این دفعه از ضرورت حمایت گفت. یعنی برعکس چیزی که چند وقت قبل درباره عبور از سینمای گلخونهای گفته بود. تو شرایط سخت اقتصادی و وجود ویدئو و از طرفی تو شرایطی که حال روحی اجتماع منقبض و گرفته بود، تعداد مخاطبای سینما هر روز داشت کمتر میشد و فیلما هم هر روز داشتن بیبخارتر و خنثیتر میشدن که این حذف یارانهها از راه رسید و وضعو داشت به نابودی کامل میکشید. سال ۷۲ حداقل دو سوم از فیلمای سینمای ایران تو گیشه ضرر دادن و فجر دوازدهم درحالی رسید که ۲۴ تا فیلم تو بخش مسابقه گذاشته بودن. میخواستن بگم حال سینما چندان بد نیست. حاتمیکیا با «خاکستر سبز» اومد که درباره بوسنی بود و چون فیلم قبلیش خیلی صدا کرده بود، همه کنجکاو این یکی هم بودن. اما خاکستر سبز در حد «از کرخه تا راین» در نیومد.
محمد بزرگنیا اون سال «جنگ نفتکشها» ذو ساخت که کار خوش ساختی بود و تا سالها تلویزیون هر سال دم عید، تو روز ۲۹ فروردین پخشش میکرد چون این هنوز تنها فیلم درست و حسابی ایران درباره نفت و درد پخش روز ملی شدن صنعت نفته و به در پخش شدن تو روز ملی شدن صنعت نفت میخوره.
اون سال دوتا فیلم قابل توجه دیگه هم هم تو فجر بودن که یکیشون با مسائل ماورایی شوخی کرده بود و هرچند نتیجه اخلاقی قابل قبولی داشت، اما ساختنش جرأت میخواست، جرأتی که بهروز افخمی تو سالهای اول کارش بارها نشونش داد. با یه مقدار جرأت و موقعیتشناسی، روز فرشته درست شد و دردسر درست نکرد و حتی بارها از تلویزیون پخش شد.
یه فیلم دیگه اون سال که جالب از آب دراومد، «همسر» بود. یکی از معدود فیلمایی که مهدی فخیمزاده کارگردانی کرده، بدون اینکه خودش تو اون بازی کنه. همسر تا اون دوره یکی از بهترین ملودرامهای خانوادگی سینمای ایران بود و بعد از اونم جایگاهشو حفظ کرد.
حوالی همون ایام جشنواره فیلم فجر بود که زمزمههای تغییر رئیس سازمان صدا و سیما پیچید. برادر رئیسجمهور بعد از مدتها از ریاست سازمان کنار رفت و جای اونو وزیر ارشاد جدید گرفت. بهمنماه تموم نشده بود که علی لاریجانی رفت و وقتی رفت، انوار و بهشتی هم زیاد تو معاونت سینمایی دووم نیاوردن. حالا مصطفی میرسلیم وزیر ارشاد شده بود که تا اون روز رکورددار بیربطترین وزیر فرهنگ به موضوع فرهنگ و بیعلاقهترین سیاستگذار فرهنگی به موضوعات فرهنگ و هنر باقی مونده. میرسلیم مهندس بود و از طرفی اهل تجارت و بازار. خودش بعدها گفت قبل از وزیر شدن، فیلم نمیدید و بعد از اونم ندید. ظاهراً این چند سال وزارت هم اگه میدید، اجباری بود و از سر بیمیلی. ظاهرا این فشار جریان سیاسی معروف به راست بود که باعث اومدن میرسلیم شد.
اونا میخواستن سهم خودشون از آدمای کابینه رو بیشتر کنن و هاشمی عمداً بیربطترین شخصیت از بین خودشونو برای این وزارت پیشنهاد داد تا خود اونا بهش رأی بدن و پیش اهالی فرهنگ و هنر بدنام بشن. تاکتیکی که ظاهراً جواب داد و هیچ صدایی از جناح راست مجلس بلند نشد که لااقل یه نفر از بین ما رو انتخاب کنید که ربطی به این فضا داشته باشه.
میرسلیم که معروف ترین کتابش تا اون روز «احتراق موتورهای درونسوز» بود، به خاطر همین عبارت سوژه طنزپردازای رسانهها شد و اونقدر به عالم سینما بیارتباط بود که حتی آدمای هیئت اسلامی هنرمندان هم باهاش میونه خوبی پیدا نکردن
مهدی فریدزاده که تا اون روز سابقه چند تا مدیریت میانی تو صدا و سیما رو داشت، معاون سینمایی میرسلیم شد و محمدحسین حقیقی که سطح مدیریتی پایینی داشت اما شیفته بهشتی بود، مدیرعامل فارابی.
خود میرسلیم از همون اول کار با معاون سینماییش میونه خوبی نداشت. برای همین وقتی سر کار اومد، یه روحانی جوون و پرشور به اسم علی افصحی رو نماینده خودش تو همه شوراهای تصمیمگیرنده کرد تا به شکل محرمانه گزارششو به شخص وزیر بده. یه چیزی شبیه میتی کومان.
اما این جوون که سر پر شوری داشت، این حکم محرمانه رو که همیشه همراهش بود، به همه اونایی که میشناخت یواشکی نشون میداد. اون قبل از گرفتن این حکم، یه مدت به عنوان مدرس واحدهای عقیدتی تو دانشکده سینما و تئاتر کار کرده بود و عاشق سینه چاک سینما بود؛ طوری که حتی اول اسمفیلمسازای بزرگ از عبارت حضرت استفاده میکرد؛ حضرت هیچکاک، حضرت برگمان... افصحی تو همون دوره با یکی از دانشجوهای رشته سینما ازدواج کرد و کلاً یه تعلیق عجیب بین کاراکتر روحانی و آدم علاقهمند به سینما تو وجودش داشت. ظاهراً بلد نبود این دوتا رو با هم جمع ببنده. پوشش عجیب علی افصحی هم برای اهالی سینما سوژه درست کرده بود. اون همراه با عمامه، شلوار جین میپوشید. یه مدت هم تونسته بود تو حوزه علمیه یک کلوب سینمایی راه بندازه و فیلمای مهم تاریخ سینما رو برای طلبهها تو استادای حوزه نمایش بده و تحلیل کنه. آخر سرم به خاطر همین بیمبالاتیها از دایره امور سینمایی ارشاد کنار گذاشته شد و از اونجا که علاقهش به سینما دیگه ربطی به مسئولیتهاش نداشت، رفت تو مطبوعات و یه مدت به عنوان منتقد و بعد سردبیر هفتهنامه سینما-ورزش فعالیت کرد. آخر سرم خلع لباسش کردن و همون کار خودشو ادامه داد.
حلقهی اصلی آدمایی که بهشتی و انوار تو این ده سال کشف کرده بودن و دور اونا جمع شد، به عبارتی اون سینمایی که جریان سیاسی معروف به چپ معماری کرده بود، از اون روز ببعد رفتن و تو خانه سینما جمع شدن که مدیریتش با سیفالله داد بود. البته مهدی کلهر هم تو کار علم شدن خانه سینما نقش داشت اما ظاهرا همه به یه اندازه از این بنای جدید سهم نداشتن.
تو ان دوران فضا بستهترین شکل خودشو تجربه کرد، طوری که شاید نه قبل از اون و نه بعدش همچین جوی نمیشه سراغ گرفت. سید مجید پورطباطبایی، یکی از روحانیهای وزارت ارشاد که اون زمان تو اداره نظارت ارزشیابی، شورای فیلمنامه و شورای بازبینی فیلما بود میگه یه روز تو سال ۷۲ رفته بودم سینماقدس که دیدم تو پلهها یکی به فریدون جیرانی گفت پرونده این شماره مجلهتون درباره سینمای هند خیلی خوب بود. جیرانی هم جواب داد بله دیگه باید یه فکری برای پشت کلاسور دخترای دبیرستانی میکردیم. پورطباطبایی همینو که شنید، از تلفن عمومی سینماقدس زنگ زد به ارشاد و ماجرا رو گفت. اونام سهمیه کاغذ مجله سینما رو قطع کردن. وضع از اینم بدتر بود. به محض اینکه انوار از معاونت سینمایی رفت، یه دفترچه به فیلمسازا داده شد که توش موارد ممنوعه رو نوشته بودن. مهمترینش نمای بسته از صورت خانما بود. حمید خاکبازان، کسی که به عنوان مدیر تو اداره نظارت و ارزشیابی این دفتر دفترچه رو آماده کرد، ده سال معاون مدیر قبلی همین بخش از ارشاد تو دوره انوار بود و همه این نماهای بسته رو دید و اون موقع صداش در نیومده بود. حالا اما خاکبازان میرفت تا به یکی از بدنامترین چهرههای تاریخ سینمای ایران تبدیل بشه و البته تو یه دوره سه-چهار ساله تونست به همچین رکوردی برسه.
تو جشنواره سیزدهم به شکل عجیبی بدون سیاستگذاری یا هماهنگی خاصی، قصهی خیلی از فیلما رنگ و بوی زنونه داشت. رخشان بنیاعتماد با روسری آبی اومد که جزء اون چند تا فیلمش با محوریت زنای روستایی شمال کشور بود. فیلمایی که بازیگر اکثرشون فاطمه معتمدآریا بود. پدر بنیاعتماد اصالت مشهدی داشت و مادرش شیرازی بود ولی این فیلما باعث شد یه مدت شایعه بشه که اصالتا شمالیه
مهرجویی بازم با نیکی کریمی کار کرد و بازم اسم فیلمش، اسم یه زن بود؛ پری. حتی یه فیلم جنگی این سال هم اسمش اسم یه زن بود فیلمی که تو جنوب شروع میشه تو حرم امام رضا به پایان میرسید و مرثیه برای غربت بازماندههای جنگ بود کیمیا
اون سال یه قصه زنمحور دیگه هم با موضوعی که به جنگ ربط داشت به جشنواره اومد و یکی از هنرپیشههای طنز تلویزیون نقش اول مردش بود به نام مهران مدیری. نقش محوری قصه رو مینا لاکانی بازی میکرد که کنار بیتا فرهی برای «کیمیا»، فاطمه معتمدآریا برای «روسری آبی»، آتنه فقیه نصیری برای «در کمال خونسردی» و نیکی کریمی برای «پری»، نامزد سیمرغ بهترین نقش اول زن شد و جایزه رو برد. جایزه بهترین فیلم اول به شبکه دوم تلویزیون رسید برای «بادکنک سفید» به کارگردانی جعفر پناهی و جایزه بهترین فیلم جشنواره به یکی از خاطرهسازترین فیلمای سینمای ایران داده شد. فیلمی که سناریوی اونو بهرام بیضایی نوشت اما اجازه پیدا نکرد خودش کارگردانیش کنه و قرعه کار به نام شهرام اسدی افتاد تا تنها نقطه درخشان کارنامهشو رقم بزنه. داستانی درباره عاشورا به نام روز واقعه
حسن هدایت اون سال فیلم «آخرین بندر» رو تو جشنواره داشت که موضوعش یه مبارزه سیاسی و یه رابطه عشقی بود و تو فضای فیلمای نوآر ساخته شده بود. سهم این فیلم از جشنواره فقط سیمرغ مشترک بهترین گریم با روز واقعه بود اما به عنوان یکی از آخرین فیلمای سینمای ایران که به جای صدابرداری سر صحنه، دوبله میشدن، هنوزم تصاویرش و صداهاش جون میده برای نوستالژیبازی. شاید دلیل افت کار هدایت تو سالهای بعد، از بین رفتن کامل رسم دوبله تو فیلمای ایرانی بود؛ چون اون خیلی به این فضا عادت داشت. مثل علی حاتمی که اونم تا آخر کار به دوبله معتقد بود و نمیخواست از صدای سرصحنه استفاده کنه.
شهریار بحرانی هم که فارغالتحصیل انیمیشن از مدرسه سینمایی لندن بود، بعد از فیلمای دهه شصتی «پرچمدار» و «گذرگاه» که جنگی بودن و دو تا فیلم غیرجنگی، دوباره به همین ژانر برگشت و «حمله به اچ ۳» رو ساخت. فیلم بدی نبود ولی بیشتر از قصه روی اکشن کار شده بود و اثر عمیقی روی مخاطبش نمیذاشت. غیر از «حمله به اچ ۳» اون سال توی فجر، فیلم دیگه هم بود که تو بخش مسابقه راهش ندادند اما اسم فیلم جمله ای بود که
تمام حرف کارگردانشو تو خودش خلاصه میکرد؛ «میخواهم زنده بمانم» با رفتن بهشتی و انوار، حتی تو دوران بستهترین وزیر ارشاد، ایرج قادری مجوز کار گرفت. قادری، همون کارگردان فیلم توقیفی برزخیها و کارگردان توقیف شدهی فیلم تاراج حتی تونست با فیلمش به جشنواره بیاد.
مدیرای جدید فرهنگی و سینمایی، «دیدار» رو که خودشون بهش سیمرغ داده بودن و فیلم محترمی بهحساب میاومد، بعد از جشنواره توقیف کردن اما جالبه که به فیلم ایرج قادری اجازه اکران داده شد.
فجر سیزدهم تنها دورهای شد که فریدزاده به عنوان معاون سینمایی ارشاد بالای سرش بود.
اساسا میرسلیم با فریدزاده جور نبود و دنبال بهونه میگشت که ورش داره. روشی که میرسلیم علیه معاونش کودتا کرد تا برش داره هم جالب بود. البته غمانگیز و تأسفآور هم هست. مهرماه سال ۷۴ مثل هر سال جشنواره فیلمهای کودکان و نوجوانان تو اصفهان برگزار میشد و دبیرش یکی از رفقای فریدزاده بود به اسم حسین پاکدل. پاکدل قبلاً از مدیرای تلویزیون بود و مجری شبکه یک. میرسلیم برای کودتا علیه فریدزاده باز یه میتی کومان فرستاد به اصفهان تا مخفیانه یه گزارش ناجور علیه جشنواره تنظیم کنه و بفرسته به تهران. طرف روز دوم جشنواره اومد و تو چند ساعت کلی جزئیات درباره بدحجابی و بگو بخند آقایون و خانما و از این جور مسائل نوشت و فرستاد. میرسلیم هم که از قبل آماده بود، دستور تعطیلی جشنواره رو داد و گفت مهمونا همه برگردن و برندهها اعلام نشن. استاندار اصفهان ساعت ۱۲ شب جلسه فوقالعاده گذاشت و اول از همه فیتیله رئیس ارشاد اصفهان رو پایین کشید که به گروههای فشار نزدیک بود. بعد گفت جشنواره شهر ما هر طور شده باید با آبرومندی به تهش برسه و اگه وزیر ارشاد نیومد، من از دکتر حبیبی معاون اول رئیسجمهور دعوت میکنم بیاد. آخر سر میرسلیم اومد و اختتامیه تو چهلستون با حضور ۱۰ هزار نفر برگزار شد. حتی برای اولین بار شبکه سه مراسمو پخش مستقیم کرد ولی فریدزاده فهمید که هیچی از آقای میرسلیم بعید نیست و نمیتونه باهاش کار کنه.
هنوز جشنواره چهاردهم از راه نرسیده بود که فریدزاده از معاونت سینمایی رفت و معاون بعدی که اومد، رئیس فارابی رو هم عوض کرد. دیگه کمکم اینکه مدیرعامل فارابی کی باشه، داشت اهمیتشو از دست میداد و عوضش چهره مهمتری از فریدزاده معاون سینمایی وزیر شد؛ عزتالله ضرغامی. علیرضا شجاعنوری هم از معاونت بینالملل فارابی رفت و به جاش نادر طالبزاده اومد.
طالبزاده فکر بازی داشت اما با اینکه بچه جنگ بود و کلی اعتبار و آبرو پیش فیلمسازای مذهبی و انقلابی داشت، خیلی از کارهایی که میخواست انجام بده رو نتونست انجام بده. مثلاً میخواست برای جشنواره فجری که قرار بود از راه برسه، سهراب شهید ثالث رو دعوت کنه تا ازش تقدیر کنن اما چنان غوغایی به پا شد که اونم کنار کشید. گفتن این یارو کمونیست بوده. طالبزاده گفت این بنده خدا بخاطر مخالفت با شاه گذاشته و از ایران رفته ولی حرف تو گوش کسی نرفت. چند سال بعد تلویزیون هم فیلمای شهید ثالث رو نشون داد، هم دربارهش مستند پخش کرد. اما اون روز یه عده اجازه ندادن به ایران بیاد و چند وقت بعد تو غربت از دنیا رفت.
ضرغامی وقتی اومد سعی کرد کلی از آدمای جوان و همفکر خودشو وارد کار فیلمسازی کنه اما ذرهای، حتی ذرهای ملاک انتخاب این افراد استعداد و مهارت نبود و برای همین حتی یه نفر رو الان نمیشه سراغ گرفت که جزء استعدادهای کشف شده تو دوره ضرغامی باشه. به هرحال آمار تولید بالا رفت و فجر چهاردهم رکورددار تعداد فیلمای بخش مسابقه بود. انوار به عنوان یه نمایش قدرت، آخرین فجر تحت مدیریت خودشو با ۳۸ تا فیلم تو بخش مسابقه برگزار کرد و ضرغامی به محض اینکه از در وارد شد، خواست که این رکورد رو بشکنه.
جشنواره اون سال فیلم زیاد داشت، فیلمساز هم زیاد داشت، ولی خبری از استعدادهای نو نبود. از بین این ۴۲ تا فیلم، سه تا کارگردان هر کدوم با دوتا فیلم اومدن؛ حاتمیکیا ملاقلیپور و مخملباف. باقی اسامی هم همه آشنا بودن. کلی فیلم جنگی تو این جشنواره بود که اکثرشون اکشنهای کمارزش و فراموششدنی بودن اما در کنارش دو سه مورد از درخشانترین فیلمای سینمای دفاع مقدس برای همین دوره بود. به موضوع مقاومت و مسائل لبنان و فلسطین هم تو فیلما پرداخته شده بود که هم نمونه شکست خورده بینشون وجود داشت و هم یه نمونه فوقالعاده و اعلا. از موجنوییها فقط یه نماینده حضور داشت ولی فیلم مهم اون سالهای خودشو به جشنواره آورد که چندتا چهره بازیگری رو جا انداخت یا معرفی کرد؛ «ضیافت» مسعود کیمیایی
مخملباف اون سال با «نون و گلدون» اومد و «گبه». سال قبل هم «سلام سینما» رو داشت که به خاطر بازی گرفتن بیاجازه از هنرجوهایی که برای تست دادن اومده بودن، حاشیه درست کرد. اما این حاشیهها نه به حد مسائل دهه شصت و سینمای ایدئولوژیک مخملباف میرسید و نه در حد مسائل دورانی بود که از «دستفروش» ببعد تو چند تا فیلم براش درست شد. مخملباف هنوز آدم با نفوذی بود اما دیگه روی باقی فیلمسازا تأثیر خاصی نداشت. اون با گبه میرفت تا یکی از آخرین اعمال نفوذهای خودشو بکنه که براش باعث بزرگترین بدنامیها شد. این اعمال نفوذ باعث شد که اسکاری شدن سینمای ایران سیزده سال عقب بیفته.
رسول ملاقلیپور اونسال دو تا فیلم داشت که هردو دفاع مقدسی بودن. یکی «نجات یافتگان» درباره بمباران یه بیمارستان صحرایی و تلاش یه زن پرستار برای نجات یه بیمار قطع نخاع و اون یکی «سفر به چزابه»، فیلمی که تو چند تا کلمه نمیشه گفت درباره چی بود. سفر به چزابه قلهی سینمای دفاع مقدس شد. فیلمی که همزمان درباره دوران جنگ و دوران بعد از جنگ بود. یه کارگردان که میخواد فیلم جنگی بسازه و سر لوکیشن رفته، به همراه آهنگسازش ناگهان از سد زمان میگذره و وارد دوران نبرد میشه. حالا با همه رفقا برخورد میکنه و صحنههایی که یه بار از نزدیک دیده بود، دوباره تجربه میشن. یه جور غم غربت تو این فیلم هست و کاملاً میشه تو شخصیت اون کارگردان توی قصه خود رسول ملاقلیپور رو دید. سفر به چزابه شروع سفرهای رسول ملاقلیپور تو زمان و شکستن حصار امروز تو قصههاش بود. فیلم در عین اینکه شاعرانه و با احساسه، کنایههای ریز و درشت زیادی به منطق سرد دوران بعد از جنگ میزنه ولی کاملاً از شعارهای گلدرشت خالیه. صحنهای که کارگردانِ سفر کرده در زمان، موبایلشو به یکی از دوستای شهیدش میده تا با دخترش تماس بگیره، زبون همهی منتقدای اون دوره رو بند آورد. تا ابد میشه برای این صحنه تفسیر نوشت اما به نظر راستتر و درستتر این میرسه که فقط تماشا کنیم.
سفر به چزابه یکی از تاثیرگذارترین فیلمای سینمای ایران روی فیلمسازای بعد از خودش بود. ملاقلیپور تو چند تا فیلم بعد از اینم هم شکست زمان داشت، هم الگوی تحسینبرانگیزی از اکشن جنگی ارائه داد. الگویی که با تیر و ترقه بازیهای گیشه پسند اون زمان فرق اساسی داشت و واقعگرا بود. به علاوه ملاقلیپور شکست فاتحانه رو نشون میداد؛ چیزی که تو اکشن عامهپسند اتفاق نمیافته. این تصویر واقعگرا و در عین حال احساسی از جنگ، تو نجات یافتگان هم بود.
ابراهیم حاتمیکیا هم اون سال دوتا فیلم دفاعمقدسی داشت که هر دو با اینکه چندتا صحنه یا سکانس جنگی داشتن، بیشتر تو فضای بعد از جنگ روایت میشدن و توی هر دوشون نیکی کریمی بازی کرده بود. البته عزتالله ضرغامی با این دوتا فیلم مهربون نبود و نه تنها توی فجر تحویلشون نگرفت، موقع اکران هم به هردوشون درجه کیفی ب داد. بعدها هم هر بار در اینباره ازش پرسیدن طفره رفت و درست و حسابی جواب نداد. برخورد ضرغامی با حاتمیکیا به قدری سختگیرانه بود که حاتمیکیا احساس کرد تو دوره مدیریت اون دیگه نمیتونه کار کنه و رفت سراغ مسافرکشی تا خرج زندگیشو در بیاره.
سهم حاتمی کیا از فجر پونزدهم به جای جایزه و تحسین مدیرای ارشاد، تحسین مردم و منتقدا بود.
مثل رسول ملاقلیپور که با دو تا فیلم خوب اومده بود اما کیفیت بالاتر یکی از اونا روی اون یکی سایه انداخت و نذاشت به اندازه کافی دیده بشه، در مورد حاتمیکیا هم این اتفاق افتاد. «برج مینو» فیلم دوستداشتنی و گرمی بود و مخاطبشو به فکر فرو میبرد، اما رفت زیر سایهی «بوی پیراهن یوسف» که خیلی سر و صدا کرد.
مثل سفر به چزابه، بوی پیراهن یوسف هم خیلی به جهان شخصی کارگردانش نزدیک بود. اوضاع سینما به هم ریخته بود و حاتمیکیا ناچار میشد گاهی مسافرکشی کنه. شخصیت پدر توی این فیلم هم راننده تاکسی فرودگاه بود. حتی حاتمیکیا همون سالها پسردار شده بود و اسم پسرش یوسف بود. فیلم ماجرای یه خانم مهاجرتکرده به فرهنگ بود که به ایران برمیگشت تا از برادر آزادهش استقبال کنه. اسرای جنگی داشتن آزاد میشدن و خیابونا چراغونی میشد.
رابطه خواهر فرنگنشین و برادر رزمنده قبلاً تو «از کرخه تا راین» هم در اومده بود و حالا بدون اینکه اون برادر دیده بشه، قرار بود تو «بوی پیراهن یوسف» هم در بیاد. این دختر فرهنگنشین با یه راننده تاکسی فرودگاه آشنا میشه که پسرش مفقودالاثر شده و آرزو داره لااقل جنازهشو ببینه
سیفالله داد، کارگردان کمکار اما کاربلدی که رئیس خانه سینما هم شده، اونسال سومین و آخرین فیلمشو ساخت و به جشنواره آورد که درباره اشغال فلسطین به دست صهیونیستها بود. داد فیلمنامه رو بر اساس یه رمان فلسطینی نوشت و از بازیگرای سوری و لوکیشن سوریه استفاده کرد. نتیجه کار حیرتانگیز بود و خیلی خوب از آب در اومد اما متاسفانه نتونست رو دورههای بعد از خودش تاثیر بذاره. بعد از بازمانده هم بارها کارگردانای ایرانی با موضوع فلسطین چ لبنان تو همون لوکیشنها فیلم ساختن اما هیچکدوم به سطح این فیلم نرسید.
فجر چهاردهم یه فیلم دوستداشتنی هم داشت که نقد و تفسیر نمیخواد و صمیمیتش کافی بود تا چند نسل تو حافظه مخاطبای ایرانی باقی بمونه. اهمیت این فیلم به خاطر جایی بود که برای ایستادن بین سینمای خاصپسند روشنفکری از یه طرف و سینمای عامهپسند سطحی از طرف دیگه انتخاب کرده بود. همون چیزی که مرتضی آوینی دنبالش بود. یه سینمای عامهپسند صمیمی و انسانی و دقیق که به شعور مخاطبش احترام بذاره و نه مثل مدل روشنفکری، مخاطبا رو نادون و عقبمونده فرض کنه و بگه اگه از فیلم ما خوشتون نمیاد به خاطر سطح پایین درک و فهم شماست نه مثل فیلمفارسی، اونقدری اونا رو سطح پایین فرض کنه که با دمدستیترین و مبتذلترین چیزا بخواد جذبشون کنه.
خواهران غریب درباره دوقلوهایی بود که پدر و مادرشون جدا شدن و هرکدوم پیش یکی زندگی میکنن اما وقتی یه جا باهم به شکل تصادفی برخورد کردن و از این خبر دار شدن که خواهر دوقلو دارن، تصمیم گرفتن پدر و مادرشون رو دوباره به هم برسونن
**
جشنواره پونزدهم با ۴۴ تا فیلمی که تو بخش مسابقه داشت، رکورد دوره قبلی رو هم زد. رقابت آماری بین مدیرای اجرایی و سیاسی کشور کاملاً به سینما هم کشیده شده. داریم کمکم به فصلی از تاریخ سینمای ایران نزدیک میشیم که تکلیف جریانها و نگاههای فکری، هم اون بالا تو ذهن مدیرای دو طیف سیاسی روشن شده، هم بین فیلمسازا.
دوتا طیف سیاسی که اسمشونو راست و چپ گذاشتن و البته ربطی به معنی راست و چپ تو دنیا ندارن، هر کدوم یه طرف سینما وایسادن. حالا یه طرف سینمای عامهپسند و به اصطلاح بازاری وایساده که جناح راست طرفدارشه و طرف دیگه سینمای خاصپسند و به اصطلاح روشنفکری که مورد علاقه چپهاست. نمونههای افراطیترش میشه فیلمفارسی و فیلمای سفارشی شبهارزشی تو این طرف بین راستها و سینمای معناگرا و فیلمای شبهسیاسی، اونطرف بین چپها. تا اینجای کار سینمای ایران در حال خلق شدن بود ولی از این ببعد در حال مصرف شدنه.
این دعوا سال شصت موقع اکران فیلم برزخیها شروع شد که اون راند از مسابقه رو چپها بردن و با نابود کردن فیلم ایرج قادری به عنوان نماد سینمای عامهپسند، ده سال کار رو دستشون گرفتن. حالا اما راستها فرصت زیادی برای معماری سینما نداشتن و البته برنامهریزیهاشونم به اندازه رقیبشون دقیق نبود.
وقتی فیلم دیدار که از فجر چهاردهم سیمرغ گرفت، رفت تو کمد توقیف؛ ولی فیلم ایرج قادری اکران شد، کمکم میشد فهمید مدیرای جدید چی تو سرشونه. تو جشنواره پونزدهم هم ایرج قادری فیلم داشت و فیلمش تو بخش مسابقه بود اما اجازه ندادن که سهراب شهید ثالث برای تقدیر شدن به فجر بیاد. عوضش از کی تقدیر کردن؟ فیلمساز بفروش دهه سی، ساموئل خاچیکیان. جریان چپ سینمای خودشو ساخته و ارتش خودشو تشکیل داده اما جریان راست هنوز مجبوره دست به دامن امثال ایرج قادری بشه. چپها تو حوزههای حساس ایدئولوژیک و استراتژیک نظام هم فیلمسازای فوقالعادهای دارن که بهترینهای دفاع مقدس یا سینمای مقاومت یا حتی پروژههای بزرگ تاریخی و دینی به دست اونا ساخته میشه اما راستها هنوز نتونستن فیلمساز خودی تربیت کنن. تو دوره ضرغامی که تلاش میشه چند تا چهره جدید وارد بشن، موقع انتخاب آدما خبری از شایستهسالاری و استعدادسنجی نیست. ریا و رفیقبازی حرف اول و آخرو میزنه. برای همین یه عده آدم میان و فیلم اولشونو در نهایت ضعف ساختاری میسازن و بعد محو میشن. راستها عملاً سینما رو به چپها باختن. لااقل تا اینجای روایت.
**
تو سالهای قبل، جشنواره پدیدههای زیادی داشت. پدیده یعنی فیلمساز اول یا دومی که کسی ازش منتظر شاهکار نیست اما همه رو غافلگیر میکنه. تو دهه هفتاد تعداد پدیدههای هر دوره به یکی-دو مورد رسید و گاهی هم خبری نبود. پدیده جشنواره پونزدهم فیلم اول سعید سهیلی بود به اسم «مردی شبیه باران»، درباره رزمندهای که اسیر میشه
سهیلی اون سال فیلمنامه «طوفان شن» رو هم برای جواد شمقدری نوشته بود. شمقدری برای ساختن این فیلم رفت و مذاکره کرد تا ممنوعیت کار احمد نجفی برداشته بشه. دلیل اینکه کار کردن احمد نجفی ممنوع شده بود، خودش میتونه تا حدودی توضیح بده که تو اون سالها فضا چقدر بسته بود و چه ذهنهای محدودی داشن به سینما مدیریت و نظارت میکردن.
داریوش مهرجویی اون سال ثلث آخر از سهگانه زنانهشو به جشنواره آورد. بعد از سارا و پری، حالا نوبت لیلا بود. اما این بار نیکی کریمی این کار رو بازی نکرده بود. علی حاتمی که دو ماه قبل از این جشنواره بالاخره از سرطان شکست خورد و از دنیا رفت، تمام تلاششو کرد تا دخترش توی این فیلم نقش اولو بازی کنه و حنی خود فیلم همنام دخترش لیلا بشه تا آینده شغلیشو تضمین کنه
اون سال کمال تبریزی فیلمی به جشنواره آورد که مهمترین کارش تا اون روز بود و به عنوان یه کارگردان طناز و جسور مطرحش کرد. این فیلم نه تنها اندازه کمدی رو نشون میداد و مرزش با سخیفبودن و جلف شدن رو مشخص میکرد، نگاه خاصی هم به منظومه سینمای دفاع مقدس اضافه کرد. این بار جنگ رو از زاویه آدم ترسویی میدیدیم که ناخواسته وارد کارخونهی انسان سازی میشد.
مهمترین فیلم اون سال بچههای آسمان بود از مجید مجیدی که جهانبینی انسانی و عمیقی ارائه داده بود و توی دنیا هم درخشید.
بچههای آسمان تا حالا تنها فیلم ایرانیه که تو کشورای دیگه دنیا بازسازیش کردن. اونم نه یه کشور، بلکه چند جا. از هند و سنگاپور و کره جنوبی تو آسیا گرفته تا کانادا، بارها بچههای آسمان توجاهای مختلف دنیا بازسازی شده که البته هیچکدوم در قد و قواره نسخه خود مجیدی در نیومدن. قصه این فیلم تو کتابهای درسی هم اومد ولی اول کار باهاش اینطور برخورد نکردن. وقتی مجیدی فیلمنامه بچههای آسمان و پدر رو تو کارگاه فیلمنامهنویسی حوزه هنری ارائه داده بود، هر دوتاش رد شد. در مورد بچههای آسمان گفتن تهش یه فیلم کوتاه از این فیلمنامه در میاد. خود مجیدی میگه سر فیلم بدوک که نمیخواستنش ولی با ورود رهبری مجبور شدن نمایسش بدن، ازم شاکی بودن. آخرشم مجیدی فیلمنامه رو برد تو کانون پرورش ساخت. دشمنی با فیلم مجیدی البته همینجا تموم نشد و بعداً جلوههای دیگهای از خودشو نشون داد.
بعد از جشنواره پانزدهم کشور کم کم حال و هوای انتخاباتی پیدا کرده بود هنه تصور میکردن همانطور که هاشمی از ریاست مجلس به پاستور رفت، علی اکبر ناطق نوری هم که رئیس مجلس بود، رئیسجمهور بعدی میشه. جریان چپ اول میخواست نخستوزیر دهه شصت رو کاندیدش بکنه که به دلایلی این اتفاق نیفتاد. بعد یه برگ دیگه رو کردن تا به قول خودشون فقط تو انتخابات حضور داشته باشن و بگن که ما هم هستیم. اونا هیچ امیدی به بردن انتخابات نداشتن اما میخواستن لااقل چند میلیون رأی جمع کنن که به پشتوانه اون برای خودشون حق حیات و تنفس سیاسی به دست بیارن. کاندید جریان چپ سیدمحمد خاتمی بود. خاتمی بعد از چند سال انزوای سیاسی و پناه بردن به کتابخونه ملی دوباره به صحنه برگشت. بچههای سینما تمامقد از خاتمی حمایت کردن. اونا هم فکر نمیکردن این به قول خودشون سید عباشکلاتی رئیسجمهور بشه اما داشتن اعلام وجود میکردن، میخواستن یه وزنی، یه سهمی تو جامعه پیدا کنن و لااقل چند میلیون تا رأی جمع کنن به پشتوانهی اون به گروههای فشار حالی کنن که ما هم برای خودمون عدهای داریم. شما همهی جامعه نیستید. میخواستن اهرمی داشته باشن که باهاش از زنجیر ممیزیهای عجیب و غریب اون دوران یهکم خلاصی پیدا کنن.
میرسلیم بیانیه داد و سینماییها رو بهشدت از شرکت کردن تو فعالیتهای سیاسی منع کرد. وقتی این ترفند هم جواب نداد، ضرغامی دوره افتاد که یهسری هنرمند خودی و این طرفی هم دست و پا کنه که از ناطق حمایت کنن. حتی ناطق نوری رو برای اختتامیه جشنواره فیلم کوتاه تهران دعوت کرد و از اونجایی که رئیس مجلس باید به یه سفر خارجی میرفت و وقت نداشت که به اختتامیه برسه، اختتامیه رو دو روز قبل از تموم شدن جشنواره برگزار کردن.
همزمان با این اتفاقات فیلم کیارستمی به جشنواره کن فرستاده شد. خیلیها تلاش کردن که نذارن بره ولی عوضش یه دیگه خیلی تلاش کردن که بره.
زمان زیادی به انتخابات نمونده بود که فیلم عباس کیارستمی تو پنجاهمین دوره از فستیوال کن برنده نخل طلا شد. کیارستمی روی سن جشنواره با خانمی که اونجا بود داستان محرم و نامحرم رو رعایت نکرد و خبرش به داخل رسید. وقتی عباس کیارستمی با نخل طلا از فرانسه برگشت، یه عده تو فرودگاه جمع شده بودن و علیه شعار میدادن. کیارستمی رو از در پشتی و به شکل مخفیانه رد کردن تا با اینا برخورد نکنه. جریان راست بیاینکه بفهمه داره چیکار میکنه، داشت به دست خودش برای خاتمی تبلیغ میکرد. هنوز هیچ کدوم از اونا طعم گیلاس رو ندیده بودن و از محتوای فیلم خبر نداشتن
انتخابات هفتمین دورهی ریاستجمهوری ایران تو دوم خرداد سال ۷۶ برگزار شد و وقتی شمارش آراء شروع شد، همه بهتزده شدن. یه ساعت مونده بود به اینکه رادیو نتیجه نهایی رو اعلام کنه، ضرغامی استعفاء داد.
هرچقدر که رای شمردن، نسبت ناطق به خاتمی بالا نیومد و نهایتا در مقابل ۷ میلیون رأی ناطق نوری، محمد خاتمی ۲۰ میلیون رای آورد.
فُرجه ی تحویل دولت، زمان زیادی نبود که میرسلیم بخواد براش یه معاون سینمایی جدید بذاره. ضرغامی هم به دفتر کارش نرفت و میرسلیم موقتاً رجبی دوانی که مدیر عامل فارابی بود رو به جای اون فرستاد به دفتر معاونت سینمایی.
چند وقت قبل از انتخابات قرار شده بود که اکران فیلم خارجی هم تو ایران آزاد بشه. اولین فیلمی که قرار بود اکران بشه «هفت»، ساخته دیوید فینچر بود. اما شورای پروانه نمایش حدود یه سال قضیه رو کش داد و آخرسرم به این فیلم مجوز اکران نداد. رجبی که اومد تو معاونت سینمایی، پرسید چرا به این فیلم مجوز اکران ندادید؟ حاجآقا پورطباطبایی جوابشو داد. ایشون رو یادتونه؟ پورطباطبایی همون کسی بود که پای حرف جیرانی و دوستش تو سینما قدس گوش وایساد و فهمید اونا عکس بازیگرای هندی رو تو مجلهشون چاپ کردن تا دخترهای دبیرستانی بخرن و پشت کلاسور مدرسهشون بزنن. بعد، از تلفن عمومی سینماقدس به ارشاد زنگ زد و سهمیه کاغذ اون مجله رو قطع کرد. از این حرکتا زیاد میکرد و خاطرات زیادی از شیوه مدیریت و نظارت ایشون نقل میشه. پورطباطبایی گفت چون برد پیت توی این فیلم با اینکه زن داره، تو خونه به جای اینکه به امور زندگی زنش برسه، با دو سگ تو اتاق خوابه و گردن این سگها رو نوازش میکنه. این ترویج شئون اخلاقی نیست.
رجبی دوانی که دیده بود همین دیروز انتخابات رو بخاطر همچین تفکر و همچین رفتارایی باختن، عصبانی شد و همه اعضای اون شورا رو اخراج کرد. جالب اینجاست که حاجآقا پورطباطبایی هنوز عوض نشده و میگه نمیدونم چرا رجبی این کارو کرد.
کشتیبان بعدی سینما که از تیرماه سال ۷۶ سرکار اومد، قبلاً رئیس خانه سینما بود؛ سیفالله داد. چپها دوباره اومدن بالای سر سینما اما این یه دوران متفاوت با دهه شصت بود. دیگه قرار نبود نسل جدیدی کشف و معرفی بشه. حالا سینمایی که قبلا معماری شده بود، باید حفظ میشد و مصرفش میکردن.
به محض روی کار اومدن دولت جدید، یکی از اولین اتفاقاتی که افتاد رفع توقیف آدمبرفی بود. آدمبرفی رو داوود میرباقری با تیم بازیگرای سریال امام علی ساخت و توی اون اکبر عبدی زنپوشی کرده بود.
دستورالعملهای توقیف تو دوره مدیریت قبلی واقعاً بیمنطق شده بود و حالا تیم جدید کافی بود که یه کم منطقیتر باشه تا به اوج محبوبیت برسه. وقتی هجده مورد اصطلاحیهای که به آدمبرفی خورد اعمال نشد و فیلم اکران شد و همه دیدن که واقعاً لازم نبود این موارد رعایت بشه، چیزی که زیر سوال میره همون اصلاحیههاست. بعداً وقتی خود عزتالله ضرغامی رئیس صدا و سیما شد، بارها همین آدم برفی رو بدون اون هجده تا مورد اصلاحیه از تلویزیون پخش کرد. پس مشکل از عوامل فیلم نبود که اصلاحیهها رو قبول نمیکردن. مشکل از اصلاحیههای بیمنطق بود. این قضیه در مورد کلی فیلم دیگه هم اتفاق افتاد و حالا دونه به دونهی اون فیلما داشتن از کمد بیرون میاومدن.
حوالی پاییز همون سال ۷۶ قرار بود ایران فیلم منتخب خودشو برای مراسم اسکار انتخاب کنه. بچههای آسمان تو جشنواره مونترال کانادا دیده شده بود و جایزهها رو درو کرد. رئیس کمپانی میراماکس عاشق فیلم شد و حق پخششو خرید و به عوامل ایرانیش گفت امسال هیچ فیلم شاخصی تو جشن آکادمی نیست. من تضمین میدم که جایزه اسکار برای همین فیلمه. دولت قبلی تو ماه آخر کارش تونست نخل طلای کن بگیره و حالا دولت جدید میتونست قبل از اینکه سال اولش تموم بشه، اسکار گرفته باشه. همه چیز داشت به این سمت میرفت و فیلم مجیدی به عنوان نماینده ایران انتخاب شده بود که دوباره سر و کله همون آدم همیشگی پیدا شد؛ محسن مخملباف. مخملباف فرم ارسال فیلم مجیدی به اسکار رو از خانه سینما برداشت و رفت بیرون. نذاشت این فیلمو بفرستن و به قول بهروز افخمی کودتا کرد. بعد رفت پیش خاتمی و کلی شلوغبازی درآورد و گفت که فیلم من باید بره به اسکار؛ یعنی همون گبه. برای فجر کلاس گذاشته بود میخواست کاری کنه که اونا جایزه بدن و این با ادای اعتراضی نره جایزه رو بگیره. اما برای اسکار با گردنکلفتی خودشو نماینده ایران کرد.
طبیعتاً تو این دولت نفوذ مخملباف بیشتر بود وقتی مجیدی گفت به ما گفتند اگه همین امسال فیلمتون بیاد میتونه اسکار بگیره بهش جواب دادن از کی تا حالا رئیس یک کمپانی صهیونیستی باید برای ما تعیین تکلیف کند بالاخره گبه به اسکار رفت و حتی جزء لیست کوتاه جشن آکادمی هم نشد که مرحله ماقبل نامزدی بهحساب میاد.
سال بعد فیلم «زندگی زیباست» تو اسکار بود با موضوع هولوکاست. فیلم مجیدی نامزد شد اما جایزه به فیلم هولوکاستی رسید. با اینکه سینمای جشنوارهای رو تو دهه شصت وزارت ارشاد خاتمی باب کرده بود، دولتش به طور کل تو جایزه گرفتن از فستیوالها و جشنهای خارجی نسبت به همه دولتهای قبل و بعد از خودش آمار پایین تری داشت دلیلش همین دعواها بود و البته نفوذ و قدرت بیش از حد بعضی آدمای بهخصوص. اینا هر بار نمیذاشت یه تصمیم قاطع و نهایی گرفته بشه یا اینکه درستترین تصمیم رو اجرا کنن. بهمن سال ۷۶ اولین جشنوارهای بود که خاتمی باید برگزار میکرد و حال و هوای اون میتونست کمابیش نشون بده که تو سالهای بعد چه نوع سینمایی داریم و با سینما چه نوع برخوردی میشه. تعداد فیلمای بخش مسابقه اونسال دوباره یه مقدار معقولتر و متعادلتر شد. حتی فیلم مهمی مثل «مرد عوضی»، ثلث اول از کمدیهای خاص محمدرضا هنرمند که به سبک ایتالیایی ساخته شدن، تو جشنوارهی اونسال نبود. ۲۱ فیلم تو بخش مسابقه بودن. «بانوی اردیبهشت» از رخشان بنیاعتماد، «درخت گلابی» از داریوش مهرجویی، «مرسدس» مسعود کیمیایی، «ساحره» داوود میرباقری و «مهر مادری» از کمال تبریزی، چند تا از فیلمای مهم اون دوره بودن. ظاهراً فیلمنامه این کارا تو فضای بسته و ترسخورده دولت قبل نوشته شده بود و همه رفته بودن تو لاک خودشون. بنیاعتماد در مورد یه خانم فیلمساز فیلم ساخت و مهرجویی فضای شاعرانهای درست کرد. میرباقری یه کار تئاتری درآورد، کیمیایی تکرار خودش بود و کمال تبریزی یه ملودرام شریف اما بیخطر ساخت. فقط یه نفر بود که این وسط چون قبلاً قید سینما رو زده بود، با لحن دیگهای فیلمنامه نوشت و فیلمی ساخت که سر آغاز یک دوران بود.
مسئله آژانس شیشهای رویارویی دو بینهایت ابدی بود؛ آرمان و واقعیت. بلافاصله بعد از جنگ، یه اراده آهنین خواست که هر رد و اثری از دوران آرمانگرایی محو بشه. انگار دیگه دوره آدمای آرمانگرا نبود و اونا فقط وقتی حق حرف زدن داشتن که بهشون نیاز بود. یه زمانی نیاز بود که برن جلوی تیر و ترکش و بقیه رو نجات بدن و حالا که جنگ تموم شده بود، فقط وظیفه داشتن ساکت باشن.
حاج کاظم آژانس شیشهای علیه این وضعیت شورش کرد. مسئله حاج کاظم غیر از مداوای رفیق جانبازش یه چیز دیگه هم بود؛ اینکه شنیده بشه، اینکه به حرفش گوش بدن.
وقتی آژانس شیشهای تو جشنواره پخش میشد، یه عده برای حرفای حاج کاظم دست میزدن و یه عده دیگه که معمولاً تعدادشون کمتر بود، برای سلحشور. حاج کاظم نماد آرمان بود و سلحشور واقعیت.
اما چیزی که باعث میشد همه از هر طیف فکری و طبقه اجتماعی با فیلم همدلی کنن و حاج کاظم رو بفهمن، این بود که میخواست حرف بزنه، میخواست شنیده بشه. تو دولت قبل همه حس میکردن حق حرف زدن ندارن. چه چپ چه راست، چه عرفی چه مسلمون، چه فقیر چه از طبقه متوسط، چه کسانی مثل آوینی، چه آدمایی مثل مهرجویی. فقط تکنوکراتها حق حرف زدن داشتن و گروههای فشار که این دسته دومی هم خودشون از همه شاکیتر بودن. فیلمنامههای فجر شونزدهم نشون میده که همهشون تو شرایطی که فیلمسازا حسابی از دردسر ترسیده بودن، نوشته شدن. آژانس شیشهای اما به این دلیل تا این اندازه جسمورانه ساخته شد که حاتمیکیا قید کار کردن تو سینما رو زده بود و فیلمنامهشو تو همچین شرایطی نوشت.
هوشنگ گلمکانی، سردبیر ماهنامه فیلم، تو همون ایام جشنواره به آژانس شیشهای لقب قیصرِ عصر جدید داد. این تشبیه غیر از محتوا و تاثیرات اجتماعی، از یک جهت دیگه هم درست در اومد. همونطور که بعد از قیصر موجی از تقلیدهای سطحی به راه افتاد، بعد از آژانس شیشهای هم همین شد. فیلمایی که با متلکهای ظاهراً سیاسی و ظاهراً شجاعانه میخواستن سر و صدا کنن، دونه دونه از راه رسیدن. بیانیهخونی توی فیلما باب شد. اگه قبل از این مردم تو سالنها پای صحنههای حساس فیلمای اکشن یا جنگی کف و سوت میزدن، حالا با دیالوگها دست میزدن. مثلاً برای یه متلک سیاسی یا حاضر جوابی جلوی هر کاراکتری که نماد و نمایندهی تحجر و گروه فشار بود. نسل جدیدی پا به اجتماع گذاشته بود و شعار دولت خاتمی هم همصدا شدن با جوونها بود. موضوع اکثر فیلمای این دوره هم جوونها بودن. کمکم کف و سوت برای متلکهای سیاسی، سطحش پایینتر اومد و به صحنههایی رسید که مثلاً یه خانم توی فیلم دوچرخه سواری میکرد یا یه صحنه ساختارشکن عرفی، یه متلک بودار جنسی یا هر چیزی مثل اینا دیده میشد. دورهای رسید که تابوشکنی پولساز شد ولی کسی به این فکر نمیکرد که اگه یه روز همهی تابوها شکست، دیگه چطور میشه پول درآورد. سینما داشت به دست سیاستمدارها مصرف میشد. جریان اصلاحات که بین جماعت مرکزنشین و طبقه متوسط و مدرن شهری رأی بالاتری داشت، تلاش کرد این فرهنگ رو به همه ایران سرایت بده. فضای باز و لیبرال باید قله ذهنی جامعه میشد. خصوصاً جوونها. وقتی محمد خاتمی دولت رو تحویل گرفت، ۲۷ درصد از مخاطبای سینمای ایران تهرانی بودن و وقتی تحویل داد، ۵۴ درصد. سهم تهران از فرهنگ عمومی حداقل دو برابر شد. دیگه تو سینما فقط دغدغهی بچههای تهرون، اونم یه طیف بهخصوصشون دیده میشد. مسئله غیرت هنوزم کارکرد سیاسی خودشو داشت و کاری که مخملباف با نوبت عاشقی اونقدر گلدرشت و زننده انجامش داد و پس زده شد، حالا به شکل قابل قبولتری به دست کارگردانای دیگه انجام شد. تا چند وقت، خالی که همهی تیرها به سمت اون شلیک میشد، غیرت و تعصب بود.
**
محمدرضا فروتن تو سال ۷۷ دو تا فیلم بازی کرد که تو هر دوتا نقش یه مرد غیرتی دیوانه رو بازی میکرد. این دو تا فیلم، بهخصوص «قرمز» فریدون جیرانی، فروتن رو به ستاره تبدیل کردن. جیرانی بعد از فیلم «صعود» که سال ۶۶ ساخت و حتی خودش تو ماهنامه فیلم براش نقد منفی نوشت، حدود یازده سال کاری نساخت. اون تو این مدت به فیلمنامهنویسی ادامه داد و کار مطبوعاتی هم کرد اما فاصله فیلم اول و دومش از لحاظ کیفیت واقعاً خیرهکننده بود.
قرمز، غیرت افراطی یه مرد ایرونی بچهمسلمون رو تا مرز جنون رسانده بود ولی جالبه که اگه خیلی از مخاطبای فیلم دوسش داشتن، بهخاطر این نبود که افراطیگری فروتن یا همون ناصر ملک رو میکوبید. اونا توی این قصه، عاشق جذبه و کاریزمای ناصر شده بودن. اما «دو زن» تهمینه میلانی از این جهت موفقتر بود و تونست تعصب رو چندشآور نشون بده
فروتن تو فیلم تهمینه میلانی یه لات مزاحم و آزاردهنده بود که سر وقت دختر روشنفکر و باهوش اما مظلوم فیلم میومد. از اون طرف آتیلا پسیانی هم یه تیپ دیگه از مرد غیرتی و حساس ایرانی رو بازی میکرد که کاملاً نچسب بود.
برعکس مرد غیرتی جیرانی که کاریزماتیک و جذاب بود، میلانی دوتا مرد غیرتی نشون داد که یکی رومخ و ترسناک بود و اون یکی نچسب. این فیلما سر به سر حجاب و محرم و نامحرم نذاشته بودن و حتی تو دیالوگهاشون متلک سیاسی نمینداختن، اما موضوعشون زیربنای سیاسی داشت؛ همون غیرت. وقتی اللهالله مهاجرانی تو مجلس راستگرای پنجم استیضاح شد، به نمایندههای امضاءکننده استیضاح نوشت که پرسش شما مبهمه و لطفاً مصادیقشو مشخص کنید. در مورد سینما اونا به عنوان مصداق اسم دوتا فیلمو دادن؛ قرمز و طوطیا. قصه طوطیا هم درباره شک کردن یه مرد به زنش بود و آخر سر معلوم میشد که تصورات خودش و خانواده شدیداً مذهبیش چقدر غلط بوده
همین فیلما تو اون ایام خوب میفروختن و عوضش سینمای ایران که دیگه داشت خلق و خوی کاملاً تهرانی پیدا میکرد، هر روز از اکشن و انواع هیجانات دیگه فاصله میگرفت. حتی جمشید هاشمپور که ستاره فیلمای بزن بزن دهه شصت و اوایل هفتاد بود و مردم با سر تاس میشناختنش، حالا برای یه فیلم ریش و مو گذاشت و گاهی هم ترکی حرف زد. هاشمپور تو دورههای قبل هربار با دردسر و کلنجار رفتن از سد ممیزی میگذشت و اجازه پیدا میکرد که موهاشو تاس کنه اما حالا که دیگه همچین ممنوعیتی نبود و حتی زنها هم میتونستن موهاشونو بتراشن و بدون روسری جلوی دوربین بیان، ریش و مو گذاشت و تو یه فیلم کاملاً جدی از رسول ملاقلیپور بازی کرد.
یه فیلم شاعرانه درباره جنگ که مثل سفر به چزابه بازم از تونل زمان میگذشت و این بار با حمید باکری ملاقات میکرد.
برای اولین بار ملاقلیپور با این فیلم کاراکتر میانمایهای از دیپلماتها نشون داد. یکی از رزمندههای کانال کمیل که به پای خودش تیر زد تا از جنگیدن فرار کنه، حالا سفیر شده و به عنوان همسر دوم هیوا باهاش به همون منطقه میاد. هیوا که قبلاً همسر و معشوقه واقعی حمید بود رو حالا در حالی میبینیم که با نماینده عصر واقعگرایی زندگی میکنه. همچنین تیپی از دیپلماتها بعد از اینم تو سینمای ملاقلیپور تکرار شد؛ ولی به شکلی نرم و نامحسوس، طوری که حساسیت طیف روشنفکر یا مدیرای حکومتی رو برانگیخته نکرد.
سال بعد بهمن فرمانآرا دوباره تونست به صحنه فیلمسازی برگرده و اولین کارشو تو دوره بعد از انقلاب بسازه. سر برگشتن فرمانآرا کلی اعتراض و جار و جنجال به پا کردن ولی چیزی نتونست جلوی ادامه کارشو بگیره. طیفی که فیلمسازی ایرج قادری رو از ممنوعیت درآورده بود، زیاد نمیتونست از همون استدلال استفاده کنه و بگه فلانی طاغوتی بود و زمان شاه فیلم میساخت و حالا نباید باشه. فرق ایرج قادری و فرمان آرا تو این بود که یکیشون کاملاً از طیف فیلمفارسی میاومد و یکی دیگه از موجنوییها بود. دعوای دوتا طیف سیاسی ایران تو سینما هم طوری شده بود که یکی با فیلمفارسی بیشتر میساخت و اون یکی با جریان روشنفکری.
رسول ملاقلیپور تو همون سال فیلمی ساخت که اسمش به یه اصطلاح همیشگی و معروف تبدیل شد؛ نسل سوخته. نسل سوم انقلاب از نیمه دوم دهه ۷۰ به بعد کمکم داشت به طور جدی وارد اجتماع میشد و اختلاف نگاهش با نسلهای قبلی یهسری چالش درست کرده بود. این فیلم ملاقلیپور عجیب و غریب و نمادین و حتی مقداری سردرگم بود و خیلی از کسایی که بعداً رو نسل خودشون اسم نسل سوخته رو گذاشتن، وقتی فیلمو دیدن، زیاد ازش چیزی سر در نیاوردن.
یه سری از فیلما هم تونستن رو همین حال و هوای سردرگم و افسرده و بیتاب نسل سوم سوار بشن و یکی از ایدههای اصلی و مرکزی اون نسل که فرار بود رو دراماتیک کنن. سیروس الوند دستهای آلوده رو ساخت و فیلمش بشدت محبوب شد. ماجرا این بود که چند تا جوون جمع میشدن تا یه دزدی کلان بکنن؛ چند تا جوان با تیپ اسپرت که از خونه و زندگی فراری بودن. هرچند نتیجهگیری آخر فیلم این بود که همچنین کارایی بده و عاقبت نداره، اما مخاطبای فیلم تا قبل از این که قصه به این عاقبت پندآموز برسه، از این محیط شورشی و فراری لذت میبردن.
سریال «خط قرمز» که یه مدت بعد از تلویزیون پخش شد، دقیقاً به همین دلیل گرفت. اونم چند تا جوان اسپرت و امروزی که فرار میکردن رو نشون میداد.
تیپ اسپرت اون جوونها شاید به شکل ناخودآگاه تداعیکننده فاصله گرفتنشون از نسل قبل بود. ایده فرار هم بعدها که همین نسل جدیتر وارد اجتماع شد، تکامل پیدا کرد و ایده مهاجرت رو ساخت. «نفس عمیق» از پرویز شهبازی هم همین فضا رو داشت.
کاراکترهای این فیلم که دو تا پسر و یه دختر بودن، لزوماً مسئله و دغدغه مالی هم نداشتن. اونا تو دامن نسلی بزرگ شده بودن که تو یه مقطع مهم از تاریخ ایران دچار بحران هویت شده بود و از فیلم هویت تا هامون، از کوزآپ تا شبهای زایندهرود، این بحران رو نشون داده بود. حالا نسل جدید، نسلی که هیچ هیجانی تو زندگیش نداشت و انگار قرار نبود مثل نسل قبل تاریخسازی کنه، احساس پوچی میکرد. احساس اینکه نقش مهم و خاصی نداره. یکی از گزینههای این نسل، ادامه دادن به این تحلیل پوچ و تمایل رمانتیک به فرار بود. گزینه دوم رو حاج کاظم نشون داد؛ خروج از نظم ظالمانه و زدن زیر میز بازی. سال ۷۸ و اتفاقات کوی دانشگاه که بابت بسته شدن یه روزنامه رقم خورد، بخشی از راهحل دوم بود. نه اینکه لزوماً سینما این راهحلها رو ساخته باشه یا یاد جوونها داده باشه. سینما اینا رو نشون داد. اینا همون دو تا گزینهای بود که از این ببعد همیشه مطرح باقی موند؛ فرار یا خروج.
سینمای بیانیهخون بعد از دوم خرداد با فیلم «اعتراض» کیمیای به افراطیترین سطح خودش رسید. کار به جایی رسید که کافه، محل نمادین فیلم فارسیها که تو دوران قدیم باید به دست چندتا جاهل دل و جیگردار به هم میریخت، تبدیل شد به یه کلاس توجیهی برای اصول اولیه و ابتدایی اصطلاحات.
فضای سیاستزده تو سینما به حدی جدی شده بود که دوتا تهیهکننده پویافیلم یعنی عبدالله علیخانی و حسین فرحبخش که نماد فیلمفارسی دوره بعد از انقلاب بودن، سال ۷۹ «آواز قو» رو ساختن. هر جا که جووناول فیلم جواب پلیس رو میداد یا علیه آدمای تندرو حرفی میزد، تو سالن سینما مردم کف و سوت میزدن. از پویافیلم تا رخشان بنیاعتماد، جماعت رنگ به رنگ و متنوعی از سینمای ایران رسماً و علناً به بیانیهخونی سیاسی افتادن. رخشان بنی اعتماد تلخترین فضای نقد اجتماعی رو به مسائل ۱۸ تیر سال ۷۸ ربط داد و از گروههای فشار معادلی برای فاشیستهای ایتالیا تو سینمای نئورئالیسم ساخت. فیلم نکات اجتماعی زیادی داشت که بعضیاشون دقیق و عمیق بودن اما ارتباطش با انتخابات و اصلاحات و جدلهای سیاسی کارشو به جای کشوند که شخصیت محوری فیلم با بازی گلاب آدینه، به بهانه مصاحبه با تلویزیون، پای صندوق رأی به دوربین زل زد و بیانیهشو خوند.
اینقدر علاقه به داد و فریاد و بیانیهخونی بالا رفته بود که از جوون آواز قو که به بسیجیها متلک میانداخت تا قهرمان «موج مرده» حاتمیکیا که خودش هم بسیجی بود و اعتراض میکرد، مردم برای همه کف میزدن. «مومیایی ۳»، ثلث دوم از سهگانه طنزی که محمدرضا هنرمند ساخت هم مال همین سال بود. توی این فیلم غیرسیاسی هم باید چند جاش متلک های سیاسی پرونده می شد
کنار سیاستزدگی و دیالوگسالاری، همین تیپ اسپرت جوونها تو بخش عامهپسندتر سینمای این سالها کمکم یه ژانری درست کرد که اسمشو گذاشتن دختر-پسری. از اونجایی که تابوشکنی ممکن بود بعد از یه مدت نمکشو از دست بده، این مدل فیلما مرتب باید میرفتن سراغ تابوهای بزرگتر. کنایههای جنسی اینجور فیلما به حدی بالا رفت که صدای یهسری از فیلمسازا و بازیگرا رو درآورد. حتی نیکی کریمی گفت بعضی از سکانسهای فیلمنامهها به قدری شرمآوره که تصمیم گرفتم از سینما خداحافظی کنم. تو سال ۸۰، بعد از اینکه خاتمی دوباره انتخاب شد حوالی تیرماه بود که سیفالله داد از معاونت سینمایی رفت. داد که عاشق بیضایی بود، راهشو برای برگشتن به سینما باز کرد
سگکشی بهرام بیضایی رکورد پرفروشترین فیلم سال رو زد کنار اون فیلمای دختر-پسری، فروش بالای فیلم بهرام بیضایی واقعاً عجیب بود. اتفاقاً این فیلم بیضایی یکی از دورترین فیلماش از زائقه مردم عادی بهحساب میاومد ولی چیزی که باعث فروشش شد، عبارتی بود که مرتب برای تبلیغش تکرار میشد و حتی تو آنونسهای تلویزیون پخش کردن؛ بعد از دهسال، فیلمی از بهرام بیضایی.
جنجال و حاشیه حرف اول و آخر رو میزد و موردی مثل فروش فیلم بیضایی اینو خیلی خوب نشون میداد. درضمن این فروش خارج از عرف نشون میداد که با مهندسی اکران طیف مخاطبای سینما تا چه حد بین طبقه متوسط مرکزنشین محدود شده بود. سال بعد ناصر تقوایی هم بعد از ۱۲ سال دوباره فیلم ساخت و با اینکه فیلمش تو فضای روشنفکری بود، خیلی بیشتر از سگکشی میتونست با مردم عادی ارتباط برقرار کنه چون راحتتر و سادهتر بود. اما کاغذ بیخط تکرار سرنوشت بیضایی برای تقوایی نبود. خاصیت حاشیه و جنجال همینه که از هر تاکتیک تا یه جایی میشه استفاده کرد و بعد که لو رفت، هیجانشو از دست میده.
اون مدل سینمایی که دعواهای سیاسی رو تجاری کرده بود و روی پرده، متلکفروشی میکرد، با «نان، عشق و موتور هزار» به اوج خودش رسید. این فیلم صاف رفت سراغ آقای خاتمی و شاید چند برابر کسایی که رفتن و فیلمو دیدن، تعداد آدمایی بود که فقط خبرشچ شنیدن. این برای سینما زنگ خطر بود. توی هر فیلمی یه تابو شکسته بود و یه متلک باحال پرونده بودن. این وضعیت داشت ارتباط سینما با مخاطبشو سست میکرد چون همچین متلکهایی نمیتونست کسی رو درگیر دنیای یه قصه بکنه. برای همه بیشتر کافی بود که خبر متلکهای داخل فیلما رو بشنون یا بخونن. دیگه لازم نبود خو اون فیلمو ببینن. سینما باید دیدنی باشه نه اینکه دیالوگهاش ارزش خبری زرد داشته باشه.
تو همین فضاست که کمکم زمزمههای تلخ هم بروز پیدا میکنن. رسول ملاقلیپور همون فضای خودشو با «قارچ سمی» ادامه میده و ارزشهای از یاد رفتهی دوران جنگو با معجزه یا چیزی شبیه وحی، وارد دنیای امروز میکنه
محمدرضا هنرمند که ثلث سوم از سهگانه طنزشو ساخته، سراغ موضوع فقر میره و به قدری فیلم تلخه که تو یه فضای گنگ و مبهم رها میشه تا شاید_ مخاطب بتونه برای خودش یه پایانبندی قابل هضمتر تصور کنه
رسول صدرعاملی هم اون کلیشه خوشتیپ و اسپرت دختر-پسری رو میشکنه و بعد از «دختری با کفشهای کتانی» حالا با «من ترانه ۱۵ سال دارم»، واقعاً به همه جوونهای نسل سوم هشدار میده.
هر کدوم از این فیلما رو میشه از جهات دیگهای هم تحلیل کرد اما تو یه موضوع با هم اشتراک دارن و اونم شکستن کلیشهی گفتمانی اون دورهست. حتی تو «ارتفاع پست» که مثل اکثر فیلمای حاتمیکیا پر از دیالوگه و دیالوگها شبیه بیانیه میشن، مخاطب با مضمونی مواجه میشه که ضد ادبیات کلیشهای و شعارزدهست. اینجا آدمایی رو میبینیم که بُریدن ولی نفستنگی و زجر اونها تا حالا دیده نشده.
حاتمی کیا رفته بود سراغ بازماندههای جنگ و مصیبتهای اونا رو میگه. حتی بهشون تا حدودی حق میده که هواپیماربایی کنن.
با اینکه دوره ورود فیلمسازای جدید تقریباً تموم شده بود و کشف استعداد، دیگه سیاست مدیرای بالادستی نبود، تو سالهای ۸۱ و ۸۲، دو تا فیلم اولی مهم وارد میدون شدن. سال ۸۱ اصغر فرهادی اومد با «رقص در غبار» و سال ۸۲ حمید نعمتالله با «بوتیک». ورود فرهادی به سینمای حرفهای سال قبل اتفاق افتاده بود که با حاتمیکیا مشترکاً فیلمنامه «ارتفاع پست» رو نوشتن. قبل از اون فرهادی تو تلویزیون کار کرده بود و سریال ساخته بود و حتی بازی کرده بود و ترانه تیتراژ خونده بود
حالا رقص در غبار یه فیلم خیلی تلخ اما عاشقانه بود که بهشدت قهرمان داشت و نشون میداد فرهادی قصهگویی بلده. این چیزی نبود که پسند طبقه متوسط باشه و از نگاه لیبرال دور بود. فیلم فرهادی رو جشنواره اونسال تحویل نگرفت و اگه این آدم بعداً خیلی مشهور نمیشد، امروز شاید کسی اسم «رقص در غبار» رو نشنیده بود.
رقص در غبار همون سالی ساخته شد که محمد مهدی حیدریان، معاون سینمایی ارشاد و از قدیمیهای تیم بهشتی، اصطلاح سینمای معناگرا رو باب کرد. همون سینمایی شبهعرفانی دهه شصت که از تارکوفسکی کپی میکرد و تو «نار و نی» نسخههای ایرانیشو نشون میداد. مدیرای دهه شصت از خیلی وقت پیش دنبال همچین سینمایی بودن و چیز جدیدی مطرح نشد. فقط حالا اسم پیدا کرده بود؛ هرچند این اسمگذاری به نفع حیدریان و این سبک از فیلمسازی نشد. غیر از خود محمدمهدی حیدریان نه کسی دقیقا فهمید معناگرا یعنی چی و نه کسی ازش طرفداری کرد. فقط این اسمگذاری باعث شد یه نقطه مشخص برای حمله منتقدهای جور واجور از طیفهای فکری مختلف پیدا بشه. سیفالله داد به عنوان مدیر فرهنگی، یه سینمای سیاستزده به راه انداخت و کنارش یه سینمای دختر-پسری هم درست شد که متلکهای جنسی رو مثل متلکهای سیاسی شجاعانه میدونست. حالا محمدمهدی حیدریان با این ایده اومد که سینما رو به تنظیمات دهه شصت برگردونه؛ هرچند وسط این همه غوغا محال بود بتونه همچنین فلسفهبافیهایی رو جا بندازه
سال بعد حمید نعمتالله بوتیک رو ساخت. بوتیک سومین بازی ستاره خوشقیافه اون سالها محمدرضا گلزار بود و یه نقش متفاوت تو کارنامهش رقم زد. کنار گلزار که تو این فیلم ساکت و آروم، مثل مجسمه میومد و میرفت، یه دختر به اسم اتی قرار گرفته بود که خیلی برونگرا رفتار میکرد و گلشیفته فراهانی از پس نقشش براومد.
تو بوتیک حتی بازیگرای فرعی فیلم خوب بودن. نقش کوتاه حامد بهداد تو بوتیک باعث شد توجه خیلیها بهش جلب بشه
یوسف تیموری هم که کمدین سریالهای شبانه تلویزیون بود، انجا چهره متفاوتی از خودش نشون داد.
همه چیز بوتیک عالی و بینظیر بود و در حالی که میشه اونو یکی از بهترین فیلمِ اولهای تاریخ سینمای ایران به حساب آورد، برخورد جشنواره فجر باهاش خیلی سرد بود. اگه «رقص در غبار» از فضا و فلسفه لیبرال دور بود، بوتیک علیهش کفر میگفت. بوتیک زیر این نقاب قشنگ و شیک رو نشان میداد و دقیقاً مکانی رو برای شغل شخصیت اولش انتخاب کرده بود که جنبه نمادین داشت؛ مغازهای که لباسهای شیک و اصطلاحاً امروزی میفروخت.
تو سالهای مدیریت حیدریان که تقریباً میشه همون سالهای آخر دوره اصلاحات، دخالت آدمای امنیتی تو سینما خیلی جدی شد. چهرههای اصلی دو نفر بودن؛ حسن روحانی، دبیر شورای عالی امنیت ملی و علی یونسی، وزیر اطلاعات. اولین تنش خیلی جدی سر فیلم «مارمولک» کمال تبریزی خودشو نشون داد. مارمولک رو پیمان قاسمخانی نوشته بود که قبل از این «نان و عشق و موتور هزار» رو نوشت اما اینجا خبری از متلکهای سیاسی و جناحی نبود. قاسمخانی که بعداً به کپیکاری معروف شد، فیلمنامه مارمولک رو بر اساس یه فیلم آمریکایی به اسم «ما فرشته نیستیم» نوشته بود اما کمال تبریزی سوار فیلمنامه شد و مسیر خودشو رفت. یه زندانی که رضا مارمولک معروفه، تو بهداری زندان لباسهای یه روحانی رو میپوشه و فرار میکنه. بعد میره به سمت یه روستای مرزی و اونجا مردم نه تنها باورش میکنن، بلکه حسابی شهرت و اعتبار پیدا میکنه. لباس روحانیت باعث تغییر تو شخصیت خود این آدم هم میشه
بعضی ها مثل نادر طالبزاده و جواد شمقدری گفتن که مارمولک فیلم خوبی بود فقط اسمش یه مقدار تحریکآمیزه ولی بعضیای دیگه مثل فرجالله سلحشور علیهش شورش کردن.
مسئله البته مهمتر از تصمیم و نظر خود سینماییهایی بود که تو جناح مقابل اصلاحات بودن. آیتالله جنتی فیلمو دید و گفت «به نظر من تو این فیلم نه تنها هیچ نکته منفیای وجود نداره، که نکته مثبت هم داره» و از اون مهمتر نظر شخص رهبری بود که اعتقاد داشت حتی اسم فیلم هم ایرادی نداره
علیرضا پناهیان نظر دیگهای داشت و گفت «هرکس از این فیلم تاثیر مثبتی بگیره، یکی از همون آدمای بسیار نادونیهـ که فیلم داره تحقیرشون میکنه...» جوی که امثال پناهیان و سلحشور درست کردن، به علی یونسی و بهخصوص حسن روحانی این امکانو داد که تصمیم متفاوتی نسبت به نظر رهبری و آقای جنتی بگیرن. کمال تبریزی میگه یه جلسه گذاشتن تا فیلمو برای اعضای شورای عالی امنیت ملی نمایش بدن. وقتی خانوادههاشون فهمیدن قرار همچین اتفاقی بیفته، همه اومدن تا فیلمو ببینن. سالن پر بود از اعضای شورا و خانوادههاشون. خانواده اعضای شورا بلند بلند به فیلم میخندیدن و خود اونا با اخم و غضب تماشا میکردن. آخر سرم حسن روحانی دستور داد فیلمو توقیف کنن و حتی گفت همچین توهینی به روحانیت تو زمان طاغوت هم سابقه نداشته.
**
بعد از «مارمولک» نوبت «به رنگ ارغوان» بود که به پست آدمای ردهبالای امنیتی بخوره. این فیلم درباره یه مأمور امنیتیه که میره شمال تا یه دختر به اسم ارغوان رو زیر نظر بگیره. ارغوان دانشجوی جنگلشناسیه و پدرش عضو قدیمی یکی از گروههای ضد انقلاب بوده. قراره ارغوان این مأمور امنیتی رو به پدرش برسونه اما این سرباز امنیتی قصه کمکم به ارغوان علاقهمند میشه و بین عشق و وظیفه گیر میافته و درام عمیقی شکل میگیره. فیلم فقط تو یه سانس از جشنواره بیست و سوم نمایش داده شد و بلافاصله علی یونسی که وزیر اطلاعات بود، توقیفش کرد.
از اونجایی که دولت خاتمی به بازکردن فضای سینما مشهور بود و حاتمیکیا هم فیلمساز خودی بود، اینکه «به رنگ ارغوان» رو وزارت اطلاعات توقیف کرد، تصویر خیلی بزرگ و پیچیدهای درباره ساختارشکنی اون به وجود آورد. همه فکر میکردن فیلم حرفای خیلی خطرناکی زده و این تصور از بین نرفت تا وقتی که بالاخره به رنگ ارغوان رو همه دیدن.
پرونده سینمایی دولت اصلاحات با ماجرای توقیف به رنگ ارغوان بسته شد؛ هرچند احتمالاً این همون چهرهای نبود که خود اونا میخواستن ازشون باقی بمونه. سینمای شعارزدهی سیاسی دیگه تقریباً کشش چندانی نداشت اما اخراج شهرستانها از سبد مخاطبای سینمای ایران و تهرانیزه کردن حوزه فرهنگ تو این دوره کاملاً جا افتاد. این ایده سیفالله داد بود که خوب یا بد، مفید یا مضر، برای پیاده کردنش از زمانی که مدیرعامل خانه سینما بود برنامه داشت. تو چهار سالی که داد معاون سینمایی ارشاد بود، سنگ بنای این سینمای شعارزده رو با یهسری از فیلمسازای همنسل خودش گذاشت. وقتی حیدریان اومد خواست که دوباره اون سینمای شبهعرفانی دهه شصت رو باب کنه ولی زمونه عوض شده بود و اصلاً زورش نرسید.. حالا دولت اصلاحات در حالی تموم میشد که مخاطب سینمای ایران کاملا مهندسی شده بود و یه اقتصاد سیاسی به نفع جریان چپ، منطق فیلمسازی توی ایرانو تعیین میکرد. باقیمونده این دوره به لحاظ محتوایی ژانر دختر-پسری بود که خواهر دوقلوی فیلمفارسی بهحساب میاومد. تو انتخابات سال ۸۴ اسم کسی از صندوق رأی بیرون اومد که اکثر سینماییها زیر بیانیه حمایت از رقیبشو امضا کرده بودن. احمدینژاد تو دور دوم انتخابات رقیب هاشمی شد و اکثر بچههای سینما به خط شدن تا از ناپدری سینما حمایت کنن. اینکه چرا کار به اینجا کشید، قصهی جداگونه و مفصلی داره که بیرون از تاریخ سینما باید دربارهش بحث کرد.
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی