- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
بحران حکمرانی،ایران پیش از مشروطه| قسمت چهارم
تصنیف های میهنی که لابه لای حرف های ما می شنوید همه از عارف قزوینی شاعر و موسیقی دان برجسته عصر مشروطه هست که به همت موسسه فرهنگی هنری ماهور به روایت فرید خردمند، سرپرسیتی امیرشریفی و خوانندگی مهدی مهدی امامی آماده شده و به گوش شما میرسه. عارف قزوینی معتقد بود : به ملتی که ز تاریخ خویش بی خبر است به جز حکایت محو و زوال نتوان گفت ما از پنج روزنه بنا داریم به کتاب سیاحتنامه ابراهیم بیگ نگاه کنیم. این بار می خوایم شمائل رجال سیاسی و حاکمیتی رو در این کتاب براتون نقل بگیم. بیاین بریم و ببینیم در نسک نخست کتاب ابراهیم بیگ، بلای تعصب او، چه عواقبی برای خودش و بقیه داره. بخش شگفت انگیزی از سفر ابراهیم بیگ دیدارش در تهران با حاجی خانهچند کلمه هم از شمایل این شخص محترم باید گفت. اول اینکه سرش کچل بود دوم چشمهای بسیار کوچک و بی نور داشت که ده زرع دورتر از خود را نمیدید. سوم دندانهای کلفت بدمنظره داشت که از دهن بیرون سر زده، لبهای ناهموار و شکم بزرگ پر باد و قامت کوتاه و بالاتر از همه، زبانش نیز قدری لکنت داشت اینها اوصاف خلقتی اوست اما اوصاف خصوصی او: همیشه مست، سست اعتقا ،بی حقوق، نمک شناس؛ این جور مردمان که حاشیه نشین سفرۀ دیگران اند ، غالباً از حسن اخلاق و صفات پسندیده انسانی بی بهره اند.
حالا سر و کله این حاجی خان از کجا پیدا می شه؟ ابراهیم بیگ تعریف می کنه دنبال یه غذا فروشی خوب توی تهران می گشته و به ذهنش میاد که به یه راهنمای کار بلد نیاز داره تو همین فکرا بوده که می شنوه یه ایرانی داره انگلیسی صحبت می کنه خیلی فصیح و بلیغ! اونم فال گوش وایمسته و می شنوه انگلیسیه به ایرانیه می گه کار رو تموم کردیم و سی هزار تومان به صدر اعظم دادیم و "فردا اعلاحضرت همایونی امضا خواهند فرمود"(سی هزار تومان اون دوره عدد خیلی خیلی بالایی بوده چیزی قریب سی هزار میلیارد تومان امروز که تابستان 1401 هجری خورشیدیه) خلاصه بعد مدتی با یارو که اسمش مشهدی حسن بوده و مشهور به حسن کرمانی و در بمبئی انگلیسی یاد گرفته بوده سر صحبت رو باز می کنه. رفیق میشن و بهش می گه "مخصوصا از شما متوقع ام این چند روزه که ما در این شهر هستیم مارا فراموش نکرده از غریب نوازی کوتاهی نکنید" حسن کرمانی هم ازش می پرسه چی کار داری اونم می گه می خوام سران مملکت رو ببینم. اینم می گه داداش اگه عریضه و گرفتاری اداری مالی داری من می تونم حلش کنم اما دیدار با امرا دیگه کار من نیست. ولی روت رو زمین نمیدازم یکی رو سراغ دارم راستکار خودته دستت رو می ذارم تو دستش. فکرش رو هم نمی تونین بکنین که با چه صحنه ای رو به رو می شه:پس از طی مسافتی دور به یک دربند تیره و تاریکی رسیده در آنجا واهمه بر من غلبه نمود که چرا یوسف عمو را نیاوردم. توکل به خدا کرده تا پایان در بند رفتیم. رفیق دری را زد. باز کردند. پیرمردی هفتاد ساله را دیدم کلاه نمدی در سر لنگی را به دور آن پیچیده ریش سرخ و چهره سیاهی داشت. فلک خاک غم بر سرش بیخته و همه دندانهایش ریخته بود چشمهای نیم مرده اش در چشم خانه میگردید. لباسش چندان کثیف بود که به تقریر نمیآید. معلوم نبود که متن پارچه لباسهایش در آغاز چه رنگ داشته.
مشهدی حسن پرسید: «حاجی خان تشریف دارند؟» گفت: «بلی بفرمایید! منتظر شماست.»
چون پای به پله های اتاق گذاشتیم بوی گند عرق مغزم را پریشان کرد. دهلیز خانه گویی از عهد حضرت نوح جاروب ندیده از مزبله نشانه ای بود. چون دم اتاق رسیدیم پیرمرد پرده را بالا کرد. چه ببینم خوب است؟ دیدم حاج ملا محمد علی مشهور در صدر اتاق با کمال سنگینی قرار گرفته. او را از دیدار من و مرا از دیدار او حیرت گرفت. هر دو همدیگر را شناختیم از شدت بهت سلام را فراموش کرده گفتم: «گده مالا سن ها را بورا ها را لوند خان اولمسان.» او نیز مبهوت بود ولی از کمال زیرکی زود خود را دریافته صدا بلند کرد که: «خوشآمدید ابراهیم بیگ خوش آمدید، بفرمایید، بفرمایید!»
برخاست، مصافحه و معانقه کردیم. ولی من هی ترکی حرف میزنم او خودش را به فارسی میزند پایین میکشم او بالا میبرد. آخر الامر دستی به ریش برده به ایما رسانید که: «مرگ من از این سخنان دست بکش. مرا ضایع مکن فهمیدم که از مشهدی حسن رودرواسی دارد نمیخواهد در نزد او از قدرش کاهیده شود. من هم روی سخن را برگردانیده به سویی کشیده در بالا به او رسیدم.«عرض میکنم» «فرمایش بفرمایید!»، «به سر مبارک شما»،« جناب عالی»
دیدم ملا نفسی تازه کرد و قدری آسوده گشته دوباره خود را بالاتر کشید. بنای احوال پرسی گذاشت که در مصر چه خبر است؟ خدیو مصر با قونسل چگونه رفتار میکند؟ البته در استامبول سفیر را دیدید چه کار میکند؟ در تفلیس حاکم باز «گراف شرمه فتوف» است؟ با من خیلی دوست است خلیل افندی، قونسل عثمانی، باز آن جاست؟ مردی بسیار خوب و نجیب است تجارت ایرانیان در آن مملکت ها چه طوراست؟
همه را در نهایت احترام جواب میدادم بلی سرکار حاجی خان به سر مبارک جناب عالی چنین است.
از این جور نیم ساعتی صحبت کرده مرخصی خواستم و در کمال ادب سری فرود آورده به راه افتادیم از بیرون اتاق دوباره مرا صدا کرد. تنها برگشتم آهسته به گوشم گفت:« فردا شب را اینجا بیایید خودمانی و محرمانه صحبت و درد دل و راز و نیازی کرده شام را نیز با هم میخوریم.»
گفتم:« به چشم یوسف عمو را نیز همراه دارم.»
گفت:« دیگر بهتر او را هم بیار»
این دفعه خداحافظ گفته برگشتم.
حالا ابراهیم بیگ که هرگز پا به ایران نگذاشته بوده از کجا حاجی خان رو می شناسه از این جا ببینین دنیا چه قدر کوچیکه و همین طور گرده. یادتون باشه کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم می رسه:برای آگاهی مطالعه کنندگان لازم آمد که در اینجا مختصری از سرگذشت این حاجی ملا محمد علی و اسباب معارفه خود را با او بنویسم تا بدانند که من امروز به کدامین شخص در هنگام ورود کرنش کردهام و زمان خروج باز سر تعظیم فرود آورده رخصت بازگشت حاصل نمودم. روزی، در مصر خدمت پدر مرحوم نشسته بودم دیدم از بندر «بر مصر»، یعنی ،اسکندریه تلگراف نامه ای به نام پدر رسید مضموناش این که می خواهیم به زیارت شما بیاییم اگر در مصر تشریف دارید و مانعی نیست جواب بدهید.
امضا
جعفر تبریزی
پدر مرحوم گفت: «این شخص یکی از دوستان محترم من است. شاید به زیارت خانه خدا می رود جواب بنویسید که تشریف بیاورید منتظرم .نوشتم. هنگام غروب برای استقبال به ایستگاه راه آهن رفتم. وقتی که واغون رسید مهمانان چهار نفر بودند که یکی همین ملا محمد علی بود که حضرات محض خوشگذرانی و ندیمی تمامی مخارج او را بر خود هموار نموده همراهشان آورده اند. گویا در اسلامبول او را دیده بودند. این مرد حاضر جواب و بذله گو و خیلی خوش خلق و ظریف است. بعض حکایتها نقل میکرد که مایه تعجب شنوندگان بود.
به هرصورت شب بعدی همراه یوسف عمو شام می رن خونه حاجی خان و او که حتا نام یوسف عمو رو هم درست تلفظ نمی کرده ماجراهای خان شدنش رو این طوری تعریف می کنهبا هم رفتیم تا رسیدیم دم در حاجی خان. در زدیم حاجی خان خود پشت در آمده خود پشت در آمده گفت: «بفرمایید!»
من دو بار سلام دادم گفت: «سلام دوباره چرا؟»
گفتم:« یکی هم قضایی سلام دیروزی بود که من از دید شما به ناگهان خود را گم کرده سلام را فراموش نمودم.»
خندید. رفتیم بالا اما یوسف عمو نیز مانند حالت دیروزی من خود را باخته متفکر بود تا اینکه بالاخره به گوش من گفت:« این شخص ملا محمد علی نیست که در فلان تاریخ در مصر مهمان ما شد؟»
گفتم «آری! خر همان است ولی پالانش عوض شده.»
خودش هم شنید بسیار خندید از یوسف عمو احوال پرسی نموده گفت:«او... او ..اوسف آقا هیچ عوض نشده اید ،هه هه... همان اوسف آقا هستید که بودید.» باری، نشستیم چای آوردند خوردیم حاجی خان گفت: «خو...خو.. خوب، حالا بگو ببینم از کجا میآیید و به کجا میروید؟ شما کجا طهران کجا؟»
گفتم:« من لابد تفصیل حالات خود را نقل خواهم نمود. اما شما اول بگویید که این چه عالم است؟ تو کجا خانی کجا؟»
گفت: «سرگذشت من دراز است. اما مختصر میکنم. پس از برگشتن از مکه مکرمه، وارد تفلیس شده دو سه سال به همان منوال که دیده بودید لاابالی و لا مکان زندگی میکردیم ولی به هر نحو که بود دویست سیصد منات سرمایه توکل به چنگ آورده بودم. اما همیشه خیال میکردم که اگر خود را به یک وسیله به طهران برسانم کارم بسیار خوب میشود زیرا که از وضع بزرگان ایران که گاهی میدیدم یقین حاصل کرده بودم که به صحبت چون من یاوه درایی میل مفرط خواهند داشت. من در این خیال بودم که بخت هم به رویم خندید. شنیدم یکی از پرستاران حرم سرای شاهی به عزم معالجه در فرنگستان بوده برگشته عازم ایران است. من هم واسطه ای تراشیده خود را در جرگه خدام معیت او داخل کردم تا شهر رشت دل کسان او را به خود مفتون ساخته از رشت تا تهران نیز به همان منوال رفتار نموده خود را در انظار مردم از معتبرین معیت او به قلم میدادم. در اثنای راه هر کس که به استقبال موکب آن مخدره می آمد، شیفته مصاحبت من میشد هر یکی مرا به طرف خود میخواند. من هم در کمال استغنا راه رفته دعوت هر کس را که قبول میکردم ضمناً خیلی منت بارش می نمودم تا این که به طهران رسیدیم در اندک زمانی به مجلسهای بزرگ بزرگ راه یافتم در همه جا صحبت گرفت، بازارم گرم شد دیدم که به مناسبت فارسی ندانستن که بلغور میکردم خیلی خوششان می آید من نیز عمداً به مزاج آنها راه رفتم که آن نیز مزۀ دیگر داشت. آخر الامر به مجلس صدراعظم نیز راه یافتم. از صحبت من بسیار مشعوف شدند. فردای آن به یک قطعه نشان شیر و خورشید به انضمام لقب خانی سرافرازم فرمودند.»
در آن اثنا به تکمه ای که در یقه سرداری خود علامت نشان بود، با انگشت اشاره ای کرده گفت:«این اولین نشان من است. وقتی که پیشخدمت صدر اعظم نشان و فرمان را چنان که در این جا عادت است سپرد از من هم انعام خواست به او نیز به جای انعام مثل آوردم دید که حریف پرزور است راست برگشت. چندی نگذشت این دومین نشان را گرفتم؛ به انضمام منصب سرهنگی و یک صد تومان مواجب.
باز با انگشت اشاره به سینه خود کرده علامت دومین نشان را بنمود و گفت: «اگرچه مواجب نمیرسد خود هم چندان پاپی نیستم چون که به نقد مرجع امید مردم شده ام ،کارم به توسط خیلی خوب میگذرد. روزی پنج شش تومان و گاهی بیشتر از روی وساطت مداخل دارم. پارسال جناب صدارت ماب فرمودند: «حاکم سمنان عزل شده میخواهی حکومت آنجا را به تو دهم؟ عرض کردم سایۀ حضرت اشرف کم نباشد، چه عیب دارد!»
ما در نمره سوم به اهمیت عناوین و نشان ها و لباس های متحدالشکل و یونیفرم در نظرگاه مردم اون دوران اشاره کردیم. ابراهیم بیگ هم که از عثمانی اومده با حساسیتی صد چندان چشم می گردونه و مدام دنبال ردی و نشونی از این حرف ها ست. اینا روعوارض و نشانه های درخشنده ای از بروکراسی یا دیوان سالاری می دونه. این دیوان سالاری دو سویه داره ۱- مجموع مقامات اداری؛ ۲- سازمانهای بزرگ رسمی در جامعهٔ اون روزی تلقی این بوده که قدرت ناشی از دیوان سالاری سلطه رو میسازه وسلطه اون نوع رابطه قدرتیه که در اون فرمانروا، رئیس یا شخصی که اراده خودش رو بر دیگران تحمیل میکنه، اعمال قدرت رو، حق خودش بدونه و اطاعت از دستورها رو وظیفه فرمانبردار و مرئوس. مهمترین ویژگیهای مدل ایدهآل دیوان سالاری هم ایناس تخصصی شدن کارها در حد عالی. (تقسیم کار) ساختار قدرت مبتنی بر سلسله مراتب باشه اصول و قواعد شکلیافتهٔ رفتار قابل مشاهده باشه یعنیحاکمیت قوانین و مقررات و غیرشخصی بودن ادارهٔ امور جدایی اعضای دستگاه اداری از مالکیت سازمان یا وسایل تولید. استخدام کارکنان بر اساس توانایی و دانش فنی. ضبط و نگهداری سوابق تصمیمات، اقدامات و مقررات اداری. وجود نظام انضباط و نظارت یکنواخت. انحصاری نبودن مقامات سازمان. وجود نظام پاداش و خدمت. استمرار وظایف رسمی. توجه دارین دیگه که رسیدن به این دستاورد ها آرزوی همه خردمندانه و دیوان سالاریی که چنین دستاوردهایی بنا ست داشته باشه امروزه به صورت یکی از مفاهیم دانش اداری و سیاسی درآمده. بوروکراسی یا دیوان سالاری در واقع معلول پیشرفتهای صنعتی، اقتصادی و سیاسیه. اختلاف بین کشورهای پیشرفته و در حال توسعه، در استفاده از سازمانهای بزرگ متناسب با پیشرفت و تحول در اقتصاد و صنعت اونها، در اینه که در کشورهای عقب مونده یا سنتی نگهداشته شده، تناسب لازم بین رشد بوروکراسی و سایر اجزای نظام اجتماعی و هماهنگی مورد نیاز در این زمینه حفظ نشده. به خوبی مشاهده کردین که دیوان سالاری که در کشورهای پیشرفته تونسته سبب پیشرفت و دگرگونی در جامعه بشه، تو کشورهای در حال توسعه به عاملی بازدارنده بدل شده با این مقدمه مفصل در ستایش دیوان سالاری بریم و ببنیم حاجی خان با شرح مستوفایی مراتب دیوان سالاری رو چه جوری به آگاهی مون می رسونه پیشاپیش بابت نادانی و بی ادبیِ حاجی خان، ابراهیم بیگ و دیگرِ دستاندرکاران، از بانوان و آقایان، از اقوامِ مختلف، پوزش می طلبیم؛ ولی از قدیم گفته اند: نَقلِ کُفر، کفر نیست!آمدم در خانه به مادر قاسم - که بنده زاده شماست - مژده دادم که: «صدراعظم به من حکومت سمنان را تکلیف فرمودند!»
گفت: «خیالت چیست؟»
گفتم: «هیچ حکومت شهری ست. البته میرویم!»
مادر قاسم گفت:« تو ترکی شعور نداری من راضی نمیشوم!» این زنکه اصلاً اصفهانی است، خیلی شیطان است. در جواب گفتم: «اینکه میگویند طایفه زنان گیسوشان بلند و عقلشان کوتاه میشود راست بوده است. زنکه حکومت شهری را که مردم شش هفت هزار تومان رشوت داده به آرزو میخواهند و به دستشان نمیرسد به تو مفت میدهند؛ قبول نمیکنی؟» گفت:« در آغاز هر کار باید انجام آن را ملاحظه نمود شخص باید مآل اندیش و دوربین باشد. این حکومت تو به چند وجه در آنجا صورت نمی گیرد: اولاً تو ترکی، مردمان سمنان فارسی زبان متعصب، لهذا به اجرائات تو هزارگونه ممانعت کرده اشکالات خواهند تراشید آخر الامر شورش کرده تو را بیرون خواهند نمود؛ دوم میان خود و خدا در فطرت و بشره تو لیاقت حکومت نیست. این است آیینه، بنگر به جمالت. سوم آب و هوای آنجا به غلظت مشهور است تو هم تندرست نیستی اطفال نیز ضعیف المزاج اند. چهارم اگر هیچ یک از این محاذیر نباشد ممکن است که پس از شش هفت ماه هنوز جای خود را گرم نکرده دیگری هفت هشت هزار تومان به عنوان رشوت یا وجه اجاره مملکت پول داده حکومت را از دست تو بگیرد بگو آن وقت چه خواهی کرد؟ این همه مخارج ایاب و ذهاب را از کجا تدارک خواهی نمود؟ سخنان این صدراعظم و فلان پُر اعتبار ندارد. حالا کاشانهای گرم کرده ایم و همه روزه بی خون دل چند تومان مداخل هم میرسد. بخور آسوده راه برو ممکن است که رفته رفته زیاد هم بشود. تو کجا حکومت سمنان کجا.»
دیدم الحق زن از من بسی دانا و به امثال این کارها و اوضاع مملکت بیناست. در دل خود «آفرین» اش کرده ظاهرا گفتم:« بعض ملاحظات تو هم بد نیست. به من و اطفال بد میگذرد مزاج من و ایشان نباید با آب و هوای آنجا بسازد. من هم به ترکش میگویم.»
دو سه روز پس از این ماجرا رفتم به خدمت صدر اعظم، فرمودند: «حاجی خان سفر سمنان تو چه طور شد؟ باید حاضر حرکت باشی. عرض کردم قربانت شوم در پیشگاه بلند حضرت مستطاب اشرف صدارت پناهی معلوم است که فدوی چاکر ناخوش و علیل ام میترسم بروم آنجا ناخوش شده بمیرم. آن وقت این اطفال صغیر و بیکس را در آن ولایت غربت پرستاری نخواهد بود هرگاه همچنان مرحمتی در اینجا بشود موجب مزید دعاگویی خواهد شد که در زیر سایه بندگان حضرت مستطاب اشرف عالی عمری به آسودگی به سر برم. فرمودند: «در این جا همچنان خدمت مناسبی به نظر نمی آید که تو بتوانی از عهده برآیی بنده خدا جوانی و جمالی نداری. از خط خوب و سواد مرغوب هم بی بهره ای شعر و شاعری هم نمیدانی حکیم و طبیب هم که نیستی خود بگو به چه کارت بگمارم؟» عرض کردم: «فدوی در ممالک خارجه خیلی مانده ام. در تفلیس یاد گرفتم اندکی روسی هم میدانم اگر چنانچه در وزارت جلیله خارجیه خدمتی باشد میتوانم به جای آرم بی مناسبتی هم نیست.» فرمودند: «پس باید صبر کرد یک نفر هست که من ابداً از او خوش ندارم. مدتهاست که میخواهم دست آن را از کار کوتاه کنم ولی خود را به جای بزرگی بسته طرف توجه است. البته فرصت خواهد رسید. باشد تا ببینم حالا منتظرم شکر خدا را زن گرفتم یک پسر و یک دختر دارم از زوجه خود هم خیلی راضی هستم خانه دار است، خانه برانداز نیست. این است مجملی از مفصل سرگذشت ،من حالا نوبت شماست، بگویید!»
اون همه از دستاورد های دیوان سالاری و تخصصی شدن امور گفتیم اما ببنید حاجی خان اون ها چه جور دسته بندی کردهگفتم:« لقب فلان نداری؟ در ایران هر خانی لقب مخصوص با طمطراقی نیز دارد!» گفت :«نه جناب مشیرالدوله فهرست القاب را که اینک صورتی در پیش من است....» دست به جعبه ای که در پهلویش بود کرده پارچه کاغذی بیرون آورده نشان داد و گفت:« اینها را به من فرستاده که یکی را انتخاب کنم اما من نخواستم.»
گفتم: «چرا؟» گفت:« خیال کردم بلکه مقتضیات زمان مرا به تبریز انداخت. رنود تبریز را شما خوب نمی شناسید من میدانم تا چه پایه حرامزادهاند. مرا هم که از اول میشناسند، محض کوک کردن من لقب مرا به خر و استر و سگ و گربه خواهند گذاشت. آن وقت خر بیار و رسوایی بار کن.»
گفتم:« این محذور برای لقب خانی هم هست» گفت:« نه عنوان خانی مانند اسامی عمومیه شده از القاب مخصوصه به شمار نمی رود هر بقالی و چقالی این عنوان را دارد. حتی غربال بندان و مطربان نیز .گذشته از آن از کثرت عمومیت اکنون حکم سایر کلمات را دارد که اولشان حرف «خ» است مانند خرما، خیار ،خانه ،خان ،خلعت دیگر احترام و امتیازی برای آن باقی نمانده است.»
پس از آن دست بلند کرده فهرست القاب را به من داد گرفته دیدم معرکه است. هر چند نوشتنش به من زحمت و به خوانندگان این سیاحتنامه اذیت است، اما چه کنم از وصیت پدر مرحوم بیرون نتوانم شد به من وصیت کرده است که «هر چه دیدی بنویس» من هم ناگزیر هستم که بنویسم این است سواد القاب نامه:
عز الدوله، شهاب الدوله، نصر الدوله، مؤتمن السلطان، معز الدوله، مستشار الدوله، امین السلطان، شجاع الدوله، صنیع الدوله، طبیب الدوله، حکیم الدوله، کاتب السلطنه، شعاع الدوله، عزیزالدوله ،مشاء السلطنه، افتخار الدوله، ظفر السلطنه، مظفرالدوله، ظفر الدوله، حشمة الدوله، شریف الدوله ظهیرالدوله، حسام السلطنه، معین الدوله، معظم الدوله، مکرم الدوله، نایب السلطنه، نصرة الدوله، حسام الدوله، سهم الدوله، بسیر السلطنه، یمین الدوله، یسار الدوله، آصف الدوله، سرانجام الدوله، ارفع الدوله، اعتضادالسلطنه، اقبال الدوله، مشیرالدوله ،مدیر الدوله، مجیرالسلطنه، وکیل الدوله، امین الدوله، امین السلطان، شحنة السلطه جلال الدوله، جمال الدوله،مجدالدوله، نجم الدوله، کوکب الدوله، مشکوة الدوله، مصباح الدوله، سراج الملک، مؤید الدوله، شجاع السلطنه، ضیاءالدوله، مهندس الدوله، معمار الدوله، ضرغام الدوله، حاجب الدوله، دربان الدوله، ناظم الدوله، نطق الدوله، نقیب الدوله خطیب الدوله، ادیب الدوله، شعاع السطنه، اعتضادالسلطنه، افتخار السلطنه، رکن الدوله، ممتحن الدوله، معتمدالدونه، بهاء الدوله، احتشام الدوله، سیف الدوله، رمح الدوله، زکى الدوله، رضی الدوله، صارم الدوله، صمصام الدوله، قوام الدوله، علاء السلطنه، وقر السلطنه، شریف الملک، عز الملک، افتخار الملک، اعتماد الملک، انتصار الملک، اعزاز الملک، مبشر السلطنه، مدیر الملک، معز الملک، صدرالدوله، عضدالملک، عضد السلطنه، صدیق المدونه خازن الدوله، قادر الدوله، مقتدر السلطنه، اعتصام السلطنه، وکیل الدوله، وزیر الدوله، نیرالدوله، شجاع الملک، ذکاء الملک، بیان الملک، بنان الملک، معین الملک، احتشام الملک، مستنصر السلطنه، ارفع السلطنه، عدل الملک، معین الدوله، معین الایاله، نصرة الملک، اقبال الملک، اقبال السلطنه، حکیم الملک، طبیب الملک، فیلسوف الملک، مسیح الملک، سهام الملک، قوام الملک، خازن الملک، علاءالملک، دبیر الملک، بهاء الملک، ضیاء الملک، نظام الملک، عضدالملک، ظهیرالملک، سیف الملک، شمشیر الملک، معتمد الملک، ناظم الملک، سراج الملک،وکیل الملک، نجم الملک، قوام الملک، حشمة الملک،مشیرالملک، مشکوه الملک، ادیب الملک، ادیب الممالک امین الملک ،مهندس الممالک، محقق الملک، سعد الملک، صنیع الملک و...
اعتماد الوزاره، معتمد الوزاره،
-تمام که نخواهد شد بگذر بابا به چشم –
صدر العلماء اعتماد العلماء، افتخار العلماء
- از اینها درگذرید به ما لازم نیست ـ
ملک التجار، وکسیل التجار، امین التجار
از اینها نیز باید گذشت. ما از طبقه تجار نیستیم.
صدر الذاکرین، فخر الذاکرین، سیف الذاکرین اینان هم روضه خوانان هستند که به عوالم ما ربطی ندارد. از این جمله خیلی است، بگذرند .گفتم:« حاجی خان در روی بعضی از این القاب به رنگهای سرخ و کبود نشان گذاشته اند اینها برای چیست؟» گفت: «آفرین خوب ملتفت شدی آنها که نشان سرخ گذاشته شده، مختص امرای لشکری است، که فقط کمتر از میرپنجه ای و سرتیپی منصب نداشته باشد میدهند هم در مقابل پیشکش زیاد امثال ما را بدان القاب راه نیست. آنها را که نشان کبود گذاشته اند آنها نیز القابی است که داده شده صاحبانش زنده اند. آنها که بی نشان است من میتوانم یکی از آنها را برای خود انتخاب کنم ولی به همان ملاحظه که عرض شد نخواستم. این سرگذشت من که تمام کردم. شما نیز تفصیل حالات خودتان را نقل کنید تا ببینم بر شما جه گذشته که از مصر تا اینجا سفر اختیار کرده اید.»
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی