- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
بحران حکمرانی،ایران پیش از مشروطه | قسمت دوم
تصنیف های میهنی که لابه لای حرف های ما می شنوید همه از عارف قزوینی شاعر و موسیقی دان برجسته عصر مشروطه هست که به همت موسسه فرهنگی هنری ماهور به روایت فرید خردمند، سرپرسیتی امیرشریفی و خوانندگی مهدی مهدی امامی آماده شده و به گوش شما میرسه. عارف قزوینی معتقد بود :
به ملتی که ز تاریخ خویش بی خبر است
به جز حکایت محو و زوال نتوان گفت
ما از پنج روزنه بنا داریم به کتاب سیاحتنامه ابراهیم بیگ نگاه کنیم. این بار می خوایم شمائل مردم و جامعه رو در این کتاب براتون نقل بگیم. بیاین بریم و ببینیم در نسک نخست بلای تعصب او چه عواقبی برای خودش و بقیه داره.
دفعه پیش گفتیم که ابراهیم بیگ که فرزند یه تاجر بزرگ آذریه، تو مصر زندگی می کنه و هم پدرش و هم خودش سخت دلباخته میهن اند. تا اون جا که هیچ خبر منفی راجع به ایران رو نمی پذیره. پدر پیش از وفات شش تا نصیحت جالب به ابراهیم می کنه که خودتون در صفحات اول کتاب باید اونو بخونید اما چهارمیش اینه که "هیچ وقت عادات حسنۀ ملیۀ خود را از دست مده. بعض نانجیبان بی غیرت از ایران بد می گویند؛ باور نکن، همه دروغ است! اگر فی المثل همه راست هم باشد؛ تو با انان در بد گویی از وطن همزبان مباش".
بعد مرگ پدرش تصمیم می گیره به نیت زیارت حرم امام رضا و گشت و گذار در میهن از مشهد وارد ایران بشه. نخستین مسئله ای که برای رسیدن به مشهدالرضا باهاش روبه رو میشه و براش تبدیل به یه چالش جدی میشه مسئله مهاجرته. از استانبول به سمت باطومی گرجستان و تفلیس میاد و با گذر از دریای خزر به عشق آباد ترکمنستان و از ان جا راهی مشهد می شه. این که در مشهد چیا می بینه و نفسش بند میاد؛ از تعارض عجیبی که میون ایران خیالی ش هست و اونی که در واقعیت می بینه؛ چیزی نیست که جز از زبان خودش خوب توصیف بشه. جلوتر ما بخش هایی از اون رو با هم مرور خواهیم کرد. اوضاع اون قدر ناجوره که همه بهش می گن همین مشهد رو که دیدی دیگه انگار همه ایران رو دیدی. از سر خیرخواهی بهش می گن از همین جا برگرد. ابراهیم بیگ باورش نمیشه و ادامه می ده و دیگه خودتون می تونید تصور کنید چه چیزایی به چشم می بینه و چه داغی به دلش می نشینه؛ اون میهن دوستِ مسلمانِ باورمند که به السنه متفاوت و فنون متداول هم مسلطه. همین اول کتاب قبل از این که سیاحتنامه شروع بشه زین العابدین مراغه ای _ یعنی نویسنده کتاب که ما داریم ماجراها رو به نقل او که وانمود میکنه داره از روی سیاحتنامه ابراهیم بیگ برامون می خونه _ می گه ابراهیم بیگ از ایران برگشته بود ازش پرسیدم: "خوب! چه دیدید؟ وضع مملکت و حکومت چه طور بود؟ آهی کشید و گفت: نه شما بپرسید و نه من بگویم. ای کاش هرگز بدان سوی نرفته این همه ناملایمات را ندیده و به همان ذوق یاد وطن باقی بودمی"
اونم بهش می گه: من خود می دانستم که تو از این سفر دلخوش بر نخواهی گشت حالا از ان چه دیدید به من هم بگویید ضرری ندارد. ابراهیم بیگ می گه بیا و سفرنامه م رو بخوان. ما می خوایم بریم حمام. هفت ماهه که من حمام نرفتم. از این جا با دو مضمون تکرار شونده روبه روییم. یکی حمام که میشه اونو یه استعاره خوب تلقی کرد برای اصلاح و پاکیزگی فکر و تن که نویسنده مدام اونو در تمام طول سفرش به کار می گیره و در مشهد و تهران و باقی جاها پی حمام می ره و ماجراهای حمام رفتش رو تعریف می کنه. دومین مضمون تکرار شونده هم حدیث جا خوردن های ابراهیم بیگه که با مشکلات روبه رو میشه و مدام می پرسه که دولت ایران چرا اجازه می ده این وضع پیش بیاد؟
علمای اسلام چرا اجازه می دن اوضاع این جوری باشه
مردم ایران چرا هیچی نمی گن و اوضاع چرا این جوریه
به تعبیر امروز نخبگان سیاسی و اقتصادی چرا اوضاع رو درست نمی کنن
شاه و حاکمیت چرا کاری نمی کنه؟ و هر بار پاسخ می شنوه خدا پدرت رو بیامرزه! .. ای بنده خدا! .... و عبارت هایی به همین شکل که چه نشسته ای که فلان یا از قیامت خبری می شنوی و از دور دستی بر آتش داری ... ای بنده خدا چی .... ای بنده خدا چی چی. مدام این مضمون تکرار میشه تا آخر سفرش و گاهی هم کار بالا می گیره و باهاش در گیر میشن و کتک مفصلی می خوره یا به قول قدرت مندان کتاب حکم می کنند چوب به فلان جایش بچپانند!
همینایی که ابراهیم بیگ باهاشون روبه رو میشه دستمایه بررسی ما در قسمت های بعد هستند. یعنی حاکمیت، نخبگان سیاسی و اقتصادی، علما و ملاها و مردم و هم میهنانش.
نخستین چالشی که ابراهیم بیگ باهاش رو به رو میشه مسئله مهاجرته. بر خلاف امروز که جاذبه مقصد علت مهاجرت ایرانی هاست و البته گرفتارهایی که شیخ و شحنه هم می سازند در رفتن بچه ها از مملکت بی تاثیر نیست؛ اون زمان ابراهیم بیگ به مرور متوجه می شه که دافعه مبدا باعث مهاجرت ایرانی ها ست و الا همه وطن خودشون رو دوست دارند. روز پنجم سفرش وارد باطوم یا باتومی گرجستان میشه که کنار دریای سیاهه و امروز مرکز جمهوری خودمختار آجارستانه و در کرانه جنوب غربی گرجستان واقع شده و صنایع کشتی رانی و توریسم و قمار عامل گردش اقتصادی این شهر نیمه گرمسیریه که از یه طرف دریای سیاه و از طرف دیگه کنار رشته کوه های قفقاز قرار داره. چند سالی هست که پیامد جنگ های ایران و روس از ایران جدا شده و زمان ورود ابراهیم بیگ تحت سیطره امپراتوری روسیه قرار داره
مأمورین گمرک روس آمده اشیاء را معاینه کردند بلیتها را هم در کشتی قول کشیدند. بیرون شدیم در اسکله انبوهی از ایرانیان را دیدم اما در نهایت پریشانی، لباس همه کهنه و صدپاره رنگ رویشان زرد و ضعیف از این حالت آنان متحیر و متأسف شدم. در آن اثنا، جمعی از آنان نیز اطراف ما را گرفتند که «آقا ما قهوه خانه خوب داریم جای منزل هم هست خواستند اشیاء ما را بردارند یکی از آن میان به ما اشاره کرد که «نروید!» یوسف عمر را به طرفی کشیده آهسته به گوشش گفت که مبادا به قهوه خانه اینان بروید همه لوطی و مردمان دزد و دخل اند بهتر این است که به مهمانخانه ایمپریال نام که در این نزدیکی است رفته منزل کنید. هر چند که شبی یک دو منات بیشتر خرج میشود اما از هر گزند آسوده میشوید. یوسف عمر به حمال گفت: «به هوتل هتل ایمپریال خواهیم رفت در آنجا یک اتاق برای هر شبی به دو مناب اجاره کرده شب را خوابیدیم سحرگاهان بیرون آمده به یک نفر همشهری رسیده پرسیدیم:
«ماشین کی به تفلیس حرکت میکند؟»
گفت :«یکی حالا دیگری شب»
دیدیم که بدین ماشین نمیرسیم گفتیم بهتر تا شام در شهر هم گردشی میکنیم. از نام و مملکت آن همشهری پرسیدیم گفت: «نامم علی و خود لنکرانی هستم» او هم پرسید: «از کجا تشریف می آورید؟»
گفتم:« از مصر.»
گفت:« من هم چندی در مصر بوده ام.» از بعض کسان احوالپرسی کرد. گفتم:« عجب است که در این مملکت به هر طرف مینگرم ایرانی است ولی همه پریشان و پژمرده و بیکار معلوم میشود که همه بی چیزند!»
گفت:« بلی همشهری در این جا بسیار است چون امروز یکشنبه و کارها تعطیل است از آن جهت در اینجا جمع شدهاند فردا بسیاری پی کار میروند.» گفتم: «چه کار دارند؟»
گفت: «همه فعله و حمال... مگر چهل پنجاه نفر میوه فروش و آشپز و دست فروش اند.
مابقی سرگردان و محتاج قوت لایموت.»
گفتم: «مگر چه قدر هستند؟»
گفت: «چهار پنج هزار باید باشند.»
با خود گفتم :«سبحان الله در این شهر کوچک چهار پنج هزار نفر ایرانی آن هم بدین وضع و حالت پریشانی؟»
گفت:« آقا جان چه میفرمایید؟ تمامی شهرها و قصبه ها حتی دهات قفقاز پر ازاین قبیل ایرانیان است. نسبت به سایر جاها در این جا بسیار کم است.»
گفتم:« دولت ایران چرا اینها را رخصت جلای وطن میدهد؟» گفت:« خدا پدرت را بیامرزد از قیامت خبری میشنوی . دستی از دور بر آتش داری. اولاً در ایران امنیت نیست، کار نیست، نان نیست، بیچارگان چه کنند؟ بعضی از تعدی حکام برخی از ظلم بیگلربیگی و داروغه و کد خدا؛ این ناکسان در هر کس بویی بردند که پنج شاهی پول دارد، به هزار گونه اسباب چینی بر او میتازند. به یکی میگویند که برادرت سرباز بوده از فوج گریخته به دیگری می آویزند که پسر عمویت چندی قبل شراب خورده یا یکی از خویشان تو قمار کرده است؛ حتی همسایه را در عوض گناه ناکرده همسایه گرفته حبس و جریمه میکنند. اگر به هیچ کدام از اینها کاری ساختند آنگاه بر خودش هزار گونه تهمت و افترا میبندند این است که مردم جلای وطن کرده ممالک روم و روس و هندوستان را پر کرده اند آنجاها نیز از دست سفرا و قونسولها و بستگان و جیفه خوار ایشان آسوده نیستند. این بیچارگان پای برهنه را که در اینجا میبینی همه روزه صبح تا شام در زیر تابش آفتاب فعلگی و گل کشی میکنند. در حالی که کافران را بر حال آنان رحم می آید این سفرا و قونسولها و مأمورین بی جیره و مواجب ایشان در نهایت بی رحمی اینان را لخت میکنند و از هر یکی چهار منات همه ساله به عنوان پول تذکره میگیرند. از قراری که شنیدم در اسلامبول و سایر ممالک روم نیز تعدیات بر ایرانی خیلی پیش از اینهاست تمامی مخارج سفارت را باید قونسول خانه بدهد یعنی اجاره است. قونسول ها به جز از این وظیفه ای ندارند. هرگاه یکی از این فعلهها مرد، اگر چیزی دارد اول کسی که در جنازه اش حاضر است مأمورین قونسلخانه است که خود را وارث شرعی و عرفی میدانند. اگر چیزی ندارد سه روز هم جنازه زمین بماند ابدا از آن طرف نمیگذرند. باید باز خود این مزدوران بدبخت پول جمع کرده مرده را دفن کنند. امروز چهل پنجاه نفر ایرانی بیگناه در همین باطوم محبوس اند قونسول ابداً در این باب سؤال و جوابی نمیکند. اگر بکند هم روسها به سخنش گوش نمیدهند. میگویند مبلغی رشوه گرفته میخواهد او را خلاص کند زیرا که از رفتار آنان با رعیت به خوبی آگاه اند. میدانند که گذران ایشان و بالاتر از ایشان هم بسته به وجود این مشتی رعیت بی سر و سامان است. اینان که مکلف به حفظ حقوق رعیتاند خود ایشان را میچاپند. با این حال، از بیگانه چه توقع توان داشت؟»
گفتم: «دولت ایران از حرکات اینان نباید خبردار باشد. باید خودشان عریضه بدهند و از متعدیان شکایت کنند.»
گفت: «به خدا بهتر از من میداند در صورتی که دولت به مأمورین خارجه مواجب ندهد و بلکه مبالغ متنابهی هم دستی بگیرد البته نمیتواند از او مؤاخذه کند که چرا چنین و چنان کردی. از این قونسولها که در ممالک روم و روس میبینی بالا دست آنان از هر کدام دو هزار سه هزار منات گرفته به این جاها فرستاده اند. اینان نیز باید در ظرف یک سال پنج شش مقابل آن را که دادهاند به زور و جبر از رعیت بیچاره بگیرند.»
باری، این نخستین اندوه بود که در باطوم بر من مستولی شده دلم تنگ گردید.آهی بود که بی اختیار از دلم سر میزد هر چه گردش کردیم از فرط بیخودی ندانستم. خاطرم خیلی مشوش بود تا این که شب و زمان حرکت ماشین رسید.
از اون جا راه می افته به سمت تفلیس میره و با یه ارمنی هم صحبت میشه و نسبت به راه سازی های انجام شده تعجب می کنه و پیش خودش می گه همت الرجال تقلع الجبال. این یه نقطه مهمه از نسخه بهبوده وضع ایرانه که اون زمان و حتا همین امروز برای پیش رفت باهاش روبه روییم و اون اینه که خدمات مهندسی رو مترادف پیشرفت می گرفتند و می گیریم. ابراهیم بیگ برای باز کردن باب معاشرت بهش می گه مهندسی راستی عجب کار ها می کند و از این راه سازی تعریف می کنه ارمنیه هم بهش می گه بله در خاک ایران شما هم فراوان از این گنج ها هست ولی غفلت دولت و تنبلی ملت باعث شده مردم شما جای این که تو مملکت خودتون کار کنن پاشن بیان این جا و در نهایت مذلت نزد ما فعلگی و حمالی و گِل کشی کنن. این جا ابراهیم بیگ خیلی دمغ میشه و خودش میگه راستی سخنان شماتت آمیز این پدرسوخته چون تیر بر دلم نشست! چه بکنم؟ دعوا نمی توان کرد! بعدم پا میشه و می ره یه جای دیگه واگن میشینه
توی تفلیس هم اتفاق مشابهی تکرار میشه و باز اون مضمون که اون می پرسه پس قنسول ایران چه می کند و طرفش بهش می گه خدا پدرت را بیامرزه! قنسول غیر از گرفتن پول و رشوه و جریمه کاری برای مردم نمی کنه و توضیح هم بهش می ده که اوضاع کاسبی در همدان بروجرد و تبریز _ یعنی نواحی غربی ایران _ کساد شده و اینا ناچار اومدن خارجه و باقی قضایا که خودتون می دونین. باز کام نویسنده تلخ میشه و می گه دیدم زیاده بر این طاقت شنیدن امثال این سخنان را ندارم. از اون جا به بادکوبه می ره و بعد انزلی و مواجهه ای داره با این که در تهران قانونی گذاشتند اما حاکم ولایت کاری به کار فرمان مرکز نداره و نظر خودشو اجرا می کنه. ضمنا یه ناله ای هم از اوضاع بد بهداشتی در انزلی می کنه. از اون جا با کشتی به عشق آباد پایتخت امروزی ترکمنستان میره که اون جا هم پیامد جنگ های بیست وپنج ساله با روس ها از میهن منفک شده و از سال 1881 یا 1226 هجری شمسی تحت تصرف نیروهای روس دراومده. با کالسکه راهی مشهد میشه یه جایی کالسکه چی بهش می گه اون طرف نشان، خاک ایران است. این جا یکی از تاثیر گذارترین صحنه های کتابه اجازه بدین متن کتاب رو با هم بشنویم.
پس از طی مسافت بعیدی به سرحد ایران و روس که خود قسمتی از خاک طوس است رسیدیم. در طرف عشق آباد روسها عمارتهای بلند و بسیار باشکوه بر پا نموده هر سو قراول گماشته و مأمورین گذاشتهاند به قدر نیم ساعت ما را برای مهر و تصدیق تذکره ها معطل کرده بعد رخصت مرور دادند پس از طی ده دقیقه مسافت به یک نقطه رسیدیم که بعض علایم و نشانه ها مشهود بود کالسکه چی گفت آن طرف نشان خاک ایران و این طرف از روس است.
کالسکه چی را گفتم: «قدری باید ایستاد من کاری دارم.» او به خیالش که من کار دیگر دارم گفت قدری صبر کن آب نزدیک است. آنجا پایین بیایید.
گفتم: به آبم احتیاج نیست، سر و کارم با خاک است. آن هم کالسکه را واداشت. پایین آمده مشتی از آن خاک پاک را برداشتم، بوسیده و بوییده بر دیدگان مالیدم گفتم:« ای تربت پاک و ای کحل الجواهر دیده نمناک شکر خدای را که دیدارت به من روزی شد و دیده به دیدار توام روشنایی گرفت. تویی که م من نیازمندان و مدفن نیاکان مایی! تویی که در مهد ناز خود ما را پروردی و به ناز و عزت نشو و نما دادی به جز از ورزش محبت تو حق تو را ادا نتوانیم کرد. چه آن حق بسیار عالی و بزرگ است این است که شارع مقدس اسلام ـ علیه و آله افضل الصلواة و اکمل التحیات - در میزان حق شناسی حب تو را همسنگ ایمان قرار داد. دیگر من در وصف تو چه گویم که درخور قدر بلند تو باشد؟» خلاصه، گریه گلوگیرم گردید و بی اختیار اشک چشمم نثار آن خاک پاک شد. قدری به آرزوی دل دردمند گریه شادی کردم و چنان میدانم که لذت آن گریه تا دم واپسین در گوشه دل من به یادگار خواهد بود.
این جا کالسکه چی که با حیرت به ابراهیم بیگ نگاه می کنه جملاتی می گه که خیلی راجع به مهاجرت مهمه گوش کنین
کالسکه چی در نهایت حیرت به من نگران بود در پایان حیرت گفت: «آفرین بر تو حاجی زاده من چندین سال است که در این راه آمد و شد دارم. تو را اولین کسی دیدم که خاک وطن خود را گرامی داشت دل من نیز از این رهگذر داغدار است. ما از اهل گنجه ایم. من هم مثل تو سر و سودایی با خاک وطن دارم. مملکت ما از بی مبالاتی اسلاف بدبخت شد، چنانکه میدانی اکنون به جای بانگ مؤذن صدای ناقوس است. چه توان کرد؟ اگر دولت ایران دولت بودی در مملکت خود قانون و نظام و مساوات داشتی. رعیت را به حکام به قیمت حیوانات نفروختی. هر آینه ما متحمل تحکم بیگانگان که دشمن همه چیز ما هستند نشده به سوی ایران هجرت مینمودیم.
گفتم: «عمو نامت چیست؟»
گفت: «عباس»
آفریناش کردم ،باری به هزارگونه آرزوی حرکت نموده بعد از ده دقیقه به اطراف محقر کلبه ای رسیدیم که سه چهار نفر در حوالی آن در زیر آفتاب نشسته غلیان میکشیدند. یکی از آن میان صدا کرد: «اوی همشهری بلیت خودتان را بیاورید!» کالسکه چی گفت:« اینان مأمورین ایران اند. پول تذکره میخواهند.»
پیش رفته سلام گفتم جواب ندادند.
یکی پرسید: «چند نفر هستید؟»
گفتم:« می بینید که دو تن بیشتر نیستیم دیگر سؤال و جواب چرا؟»
گفت:« دو تومان بدهید.»
هیچ نگفته دادم.
گفت به سلامت بروید
دیگر نه تذکره پرسید نه قول کشید تعجب کنان درگذشتیم.
خب حالا که فضا این قدر احساسی شد اینم بگیم که نسک نخست کتاب تقریبا سیصد صفحه است و دوم سوم که می گذره اون از ایران خارج میشه و حین خروج از مرند سوی رود ارس می ره تا برگرده به استانبول و از اون جا راهی مصر بشه. اون جا هم چیزای دردناکی می بینه و وقتی سواز قایق میشه معلم و همراهش یوسف عمو می گه که خداوندا! صدهزار بار شکر که تن درست از این مملکت ویران خلاص شدیم! این عاشق دلباخته وطن با وجود همه ناملایماتی که دیده باز صداش در میاد و این جور میگه:
هر چند که یوسف عمو این شکر را محض به لحاظ سلامتی من مینمود، اما خیلی بی ملاحظه سخن گفت چه میدانست که این سخنان با طبیعت و خوی وطن پرستانه من بسیار منافات دارد. از این گفتار بی موقع و بی ملاحظه او دلم سخت آزرده گشت. چندان متأثر شدم که به تقریر نمی آید. گویی یک دیگ آب جوشیده و سوزنده را به سرم فروریختند. دود از نهادم برآمد.
گفتم:« ای مرد بی انصاف گناه این خاک پاک چیست؟ وطن را ترک میکنی به جای این که دعای وداع خوانده از خداوند درخواست کنی که وسیله سعادت را فراهم بیاورد بالعکس اظهار شادی و تشکر مینمایی؟ عجب دل سختی داری!»
این را گفته و تمام نکرده گریه بی اختیاری بر من غلبه نمود و به های های بنای گریه گذاشته گفتم:« ای وطن عزیز و گرامی تن و جانم فدای خاک تو باد! تـو در مذهب من مبارکتر از خُلد برینی خاک تو مایه زندگانی و هوایت رشک هوای بهشت جاودانی است آوخ که اولاد ناخلف قدر بلند تو را پست کردند و به حفظ جلالت شان تو نپرداختند و تو را در انظار بیگانگان خوار و بی مقدار کردند، طرف حب تو را که پاک پیغمبر خدا همسنگ ایمان قرار داده بود مهمل گذاشتند؛ غافل از اینکه در پایان کار این خواری و مذلت عاید روزگار خود آنان و اخلاف آنان خواهد بود. ای وطن مقدس من فرزندان جاهل تو قدر تو را چندان مجهول گذاشتند که امروز هر ناخلفی که از آغوش تربیت تو بیرون میشود به جای اینکه از فراق تو خون بگرید و به یاد مهر و محبتهای تو گریبان شکیبایی را چاک زند بی شرمانه به سب دوری گرفتن از تو شکرها کرده شادمانیها میکند اما من آنم که در فراق تو دلم داغدار و دیدگانم اشک بار است ترک کردن تو در مذهب من از ترک جان دشوارتر است.
میروم از سر حسرت به قفا مینگرم خبر از پای ندارم که زمین میسپرم. آری من نیز هزار شکوه بر لب دارم ولی شکایت من همه از ابنای ناخلف تو است که حق پرورش تو را ادا نکرده بر توستم میکنند. باغ را گناه چیست که باغبانش کاهل و تن آسای باشد و آن را خراب و پریشان نگاه دارد؟
ای گرامی وطن من! هر چند که من از اولاد بی مهر تو که برادران من اند شکایت دارم، اما میدانم که آنان نیز از من خشنود نیستند. پس از این در مجالس و محافل از من گله ها و شکوه ها خواهند کرد و بلکه مرا به سبب مهری که به تو دارند به دیوانگی متهم خواهند نمود. دور نیست که در دفتر خودشان نام مرا ،پرگوی یاوه درای، مختل الشعور ثبت خواهند نمود، چنانکه من نیز ایشان را و تاریخ ایران هم نام مرا دیوانه ثبت خواهد نمود اما بر ایشان حرجی نیست چون از معنی حب وطن و عوالم بلند وطن پرستی بی خبرند.
رفته رفته گریه ام شدت گرفت راه نفسم بسته شد زبانم از گفتار باز ماند.
کار ما این جا با مهاجرت تموم میشه. از این جا ابراهیم بیگ وارد مشهد میشه و پای یه مضمون تکرار شونده دیگه راجع به مردم به میون میاد: مرده اند ولی زنداند ه زنده اند ولی مرده. البته استعاره حمام در شهر مذهبی مشهد شروع میشه.
پس از طی نیم ساعت راه، قبه مبارک روضهٔ مطهره که آیتی از کعبه علامتی از بهشت بود، روشنی بخش دیده حسرت کشیده گشت دوباره پیاده شده زیارت نامه خواندیم و در نهایت اشتیاق وارد آن شهر مینو بهر گشته یکسر به خانه آقا سید رفتیم. اتاقی برای ما آماده کرده بودند. رخت نهادیم پس از خوردن نهار، بقچه و قدیفه و پیراهن و زیرجامه برداشته با یوسف عمو و آقا سید به حمام رفته که بدن را شسته و رخت عوض کرده به روضه مطهره مشرف شویم. وقتی که به حمام داخل شدیم بوی گنداب از دور نزدیک بود خفه ام کند گودالی را با آب متعفن انباشته نامش را خزینه و به عبارت دیگر« کر» گذاشتهاند. آب آن از بسیاری کثافت رنگ پرطاووسی گرفته، بوی بدش مغز آدمی را پریشان میکرد به اندک تأملی معلومم شد که منشأ هر گونه امراض مسریه همین گنداب است که کور کچل و زخمی یک شهری بدون استثناء شب و روز از مرد و زن به میان این مشتی آب گندیده سه ماهه داخل میشوند. در حقیقت خیلی تعجب کردم که احدی از بزرگان و علمای این شهر به معایب و مفاسد متولده از این گندابها آگاهی نیافته تنها نام «کر» را زایل کنندۀ همۀ آن معایب میدانند. به اعتقاد بنده هر کس بدان آب «پاک» بگوید به شریعت مطهره اهانت کرده. چه شارع مقدس ما را به نظافت امر فرموده. آبی که مورد کثافات چندین مخلوق است و بوی و رنگش بدان پایه تغییر یافته که موجب نفرت بینندگان است چگونه پاک تواند شد؟ در حمامهای سایر بلاد اسلامیه مانند مصر و ممالک عثمانی آب غسل محفوظ و جاری از شیر است که شخصی از یک طرف غسل می کند و از طرف دیگر هم از شیر آب سرد که ردیف آب گرم و در نهایت صافی و براقی است گرفته میخورد. به هر حال به حمام پاک رفته و ناپاک بیرون آمدیم آقا سید گفت که: «بقچه در حمام بماند، ما یکسره برویم به روضه مطهره زیارت کنیم.»
گفتم: «نه! حالا باید به خانه رفت کاری دارم. پس از آن به زیارت میرویم.» چون به خانه رسیدیم به آقا سید گفتم: «بفرمایید سماور را آتش کرده بیاورند.» گفت:« وقت چای نیست»
گفتم:« میخواهم خود را دوباره شست و شو کنم تا کثافت آب حمام زایل گردد.» گفت: «بابا ! خزینه کر» و پاک است.»
گفتم: «حرفی ندارم ولی کثیف و بدبوست.»
به هر حال آب گرم کرده دوباره بدن را شسته و لباس عوض نموده با خود عهد کردم که دیگر در ایران به حمام نروم.
این جا هست که نویسنده با استعاره حمام به خوانندگانش داره می گه که از اعتماد به عموم مردم کاری ساخته نیست و اگر دنبال نجات ایران هستید خودتون باید دست به کار بشید اونم در داخل ایران. تا در ایران هستید کاری نمی تونید بکنید و با خودش عهد می کنه تا در ایران هست دیگه حمام نره! و می بینید که کتاب و آرزوهای دورودراز ابراهیم بیگ همین جا تمام میشه و پاسخش به مسئله مهاجرت هم فرجامی غیر از اونی که خودش به بقیه می گفت پیدا می کنه. منتها بابت تعصبش به ایران به رغم تذکر دلسوزانش سسفر رو ادامه می ده تا به یقینش بیشتر یقین پیدا کنه!
در مشهد ماجراهایی با ملاها داره که تو قسمت بعد بهش می پردازیم. از سر و وضع نامناسب مردم و اوضاع بهداشت در بیمارخانه حضرتی هم گزارش میده. با سربازها روبه رو میشه که وضع ناجوری دارند و ناچارند برای گذران زندگی پول زور از مردم بگیرند و خودش می گه که دود از سرم بلند شد. سیدی که او رو در این سفر همراهی می کنه در پایان سفر بیست دو روزه ابراهیم بیگ بهش پیشنهاد می کنه که اقامه متعه کنه و بدنش رو از لذت جنسی سیراب کنه این جا رو بهتره خودتون در کتاب بخونید. از اون جا به مقصد تهران راهی نیشابور و سبزوار و شاهرود و بسطام و دامغان میشه و جا به جا در کاروانسراهای صفوی مستقر میشه. طی سفرش فراوان، از مجد و عظمت ایران در دوره صفوی ها یاد می کنه و نام شاهان صفوی رو به عظمت میاره. همین جا می شه یه تلقی دیگه از مفهوم دولت رو تو ذهن اون زمانی و این زمانی بهش اشاره کرد که حکومت قدرتمند تمرکز گرا که جبارانه با آمریت خودش هم آبادانی ایجاد می کنه هم گوش متخلفان و مخالفانش رو می کشه و می بره و در تنور می اندازه الگوی مطلوب بسیاری از ایرانیانه
وارد تهران میشه که به تعبیر خودش این شهر پایتخت بزرگ دنیای اسلامه _ انگار از همون زمان هم این موهومات خودمرکز پندارانه در سر ایرانیان بوده _ و باز با استعاره حمام بررسیش می کنه و می بینه این جا هم همان آلودگی ها هست و ناامیدتر از قبل میشه.
جلوتر که می ریم ابراهیم بیگ تلاش می کنه با برخی وزرا در تهران دیدار کنه و دانسته هاش رو با اون ها برای بهبود وضع مملکت در میون بگذاره که ما در شماره ای دیگه از ماجراهاش با شما خواهیم گفت. آخرالامر در دیدار با وزیر جنگ سرنوشتی مشابه روزهای پیشش پیدا می کنه و وزیر جنگ خشمگین میشه از حرفاش و اسدبیگ فراش باشی رو صدا می کنه و می گه این پدرسوخته فضول و یاوه گوی را کدام پدرسگ بدین جا راه داده؟ و دستور میده کتک مفصلی بهش بزنند و بیرونش کنند و کار چنان بالا می گیره و خطرناک میشه که ناچار میشه حین ضرب و شتم رشوه بده تا جانش به بدن مجروحش باقی بمونه. چند روزی استراحت می کنه و با گذر از این سختی که به قول خود ابراهیم بیگ: گفتم باکی نیست. این ها همه می گذرد هنوز اول عشق است توسط دوستی با کسی به نام وجود محترم آشنا میشه که او حرف های فراوانی راجع به ارکان اربعه حکومت و راه های بهبود کشور با ابراهیم بیگ در میون می گذاره. برخی حدس زدند که این وجود محترم ناظم الاسلام کرمانی نویسنده تاریخ بیداری ایرانیانه. ما بعید می دونیم چرا که خود ناظم الاسلام در کتابش می گه " که محفلها و انجمنهای آزادیخواه، پیش از مشروطه، هیچ کتاب آموزش تئوری برای تقویت و تربیت دانش سیاسی خود نداشتهاند جز کتاب سیاحتنامه ابراهیمبیگ و یادآوری میکند که این کتاب رو روحانیٍ مردم گرا سیدمحمد طباطبایی به او داده بود _ یادتونه دیگه طباطبایی از رهبران جنبش مشروطه بوده _ و در انجمن مخفی که از فرزانگان و فضلای ناراضی تشکیل شده بود آن را میخواندهاند و «... اهالی انجمن و فداییان بعضی به حالت تباکی (گریه کردن) و بعضی ازکثرت حزن و غم از خود رفته و حالت بهت به آنها دست داده تا چندی حالت یک کلمه سخن گفتی باقی نبود. هم و غم غریبی عارض هر یک گردیده به اوضاع غریبه مملکت و گرفتاری عجیبه این ملت سر به گریبان تعجب و حیرت و سرافکندگی و فکرت فرو برده" و این خودش به اهمیت نقش سفرنامه ابراهیم بیگ در فضای فکری اون روز جامعه ایران اشاره داره
به هر صورت وجود محترم که تا پایان در کتاب نامش پنهان می مونه و با همین خطاب ازش یاد میشه بهش می گه که جامعه هم مثل بدن انسان از عناصر اربعه تشکیل شده شامل علما و وزرا و تجار و رعایا.
چنان که گفتیم رعایا و دهقانان در طبیعت مملکت که عبارت از هیئت اجتماعیه یک ملت است به منزلهٔ «سودا» است. پس به طوری که در فن طب و تشریح به درجه ثبوت رسیده که پس از هضم طعام هر گاه به معده غذایی وارد نشود،طحال بهلاحاظ این که معده بالمره خالی نماند قدری سودا به معده میریزد تا سبب إخلال عمل معده نشود همچنان خزانه دولت که به مثابۀ معده مملکت سبب است هر وقت که از نقود خالی گردد رعایا و برزگران از سعی و عملشان نقد و جنس را که به جای غذای آن معده است از هر سو گرد آورده بدانجا میریزند تا خالی نمانده سبب اختلال مزاج دولت نشود. لهذا برای دولت رعایت حال رعیت بیش از دیگران واجب است. این است که بسیاری از سلاطین بزرگ سلف بدین نکته باریک که نخستین وسیلهٔ دوام ملک و اقتدار سلطنت است برخورده همت بلند خودشان را به حمایت رعیت و تهیه اسباب رفاه حال ایشان مصروف میداشتند. اسباب آبادی دهات را از هر قبیل فراهم می آوردند و دهاتیان و کشتکاران را از هر گونه گزند و آسیب مصون و محفوظ میکردند تا از جای خود نجنبند و از دل و جان به تزیید زراعت و حراست پردازند. این یکی هم معلوم است که هر گاه سودا را در ملک بدن غلبه روی دهد هر آینه سبب ظهور بعض امراض یابسه مانند وسوسه خولیا بی خوابی خیالات و غیره میشود که از آن روح ضعیف و بدن تا یک درجه نحیف میگردد؛ و گاهی میشود که به علاوه نزاع با همدیگر در ادای تکالیف دولتی به حکام نیز سرکشی میکنند اما از آنجایی که امراض سوداویه خود چندان مهلک ،نیست لهذا از رعیت و دهاقین به دولت و مملکت ضرر بزرگ متصور نیست به مختصر آب تدبیری نایره داد و فریادشان فرو مینشیند. در هر حال، باید رفاه و آسودگی آنان نیز از درجه اعتدال بیرون نشود.
همین جا میشه تلقی قدما رو نسبت به مردم دریافت و این که رعیت بهشون گفته می شده یعنی زیردست و فرمانبردار. فرودستانی که خودشون صاحب فکر و تصمیم نیستند و نیاز دارند راعی یا چوپان زندگی اونا رو گله ای جابه جاکنه و اداره شون کنه.
گذر ابراهیم بیگ به مراغه می افته که حاصلخیزترین شهر آذربایجانه. اون جا روز جمعه یوسف عمو رو می فرسته پنیر برای صبحانه بخره متوجه میشه شهر تعطیله و بهش می گن جمعه ها کار نمی کنیم و اینا رو همراه خودشون به تفرج بیرون شهر می برند. او میبینه که برخی مشغول ساز و آوازند برخی کشتی می گیرند برخی دیگه بازی می کنند. اونا ازش می پرسن جاهای دیگه دنیا هم این خوشی ها هست؟ ابراهیم بیگ اون احوال مردم رو جنون جمعی عنوان می کنه بشنوید:
گفتند:« در آن صفحات نیز همچنان جای باصفایی هست؟ مردمانش نیز ذوق و صفایی از این قبیل دارند؟»
گفتم:« نه در آن صفحات طبیب بسیار است اینگونه دردها را زود معالجه میکنند.» یکی تعجب کنان گفت: «چه طور؟»
گفتم:« ولی در آن صفحات این گونه دردها نیست.»
گفت: «مگر ما بیماریم؟»
گفتم :«بلی این حالت نوعی از جنون است.»
دیدم که اوقات بعضی از ایشان تلخ شد گفتم :«آقا جان هر چه از من دیده و بشنوید به لطف درگذرید من غریب هستم یا این که به انصاف جواب بدهید. دیروز من به شهر شما وارد شدم دیدم در نزدیکی شهر از گرفتاران درد جذام قریه ای تشکیل شده است. حالت مسکنت آنان را همه دیده اید که از دیدن آن من به خدا پناه میبرم معلوم است که اینان اهل وطن و برادران دینی شما هستند. پس شما را لازم بود که اول برای معالجه پرستاری آنان که در دوره اول علاجش سهل است مریضخانه بنا نمایید که آن برادران و هموطنان خودتان در آنجا معالجه شده بدان حالت پریشانی مانند وحوش بیابانی در بن غارها و پایه کوه ها زیست نکنند من درست حساب میکنم در این لب جوی که برای خودتان تفرجگاه قرار داده اید اقلاً سه هزار جمعیت هست و روی هم رفته هر کدامی از اینان نیز امروز دست کم یک قرآن خرج دارند که جمع آن سی صد تومان میشود. این مبلغ در ظرف شش ماه ایام بهار و تابستان که شما هر هفته مشغول عیش و نشاط اید به شش هفت هزار تومان سر میزند که محو و تلف میشود. عجب است که از این اسراف و بیماری بر خود میبالید و این یکی را لذت میشمارید. حیف صد حیف!»
یکی از آن میان سر برآورد و گفت: «مهمان ،برادر مجلس را افسرده مکن!» سایرین دندان افشرده لب میگزیدند. من هم خود را ضبط کرده لب از آن مقوله فرو بستم و متشکرم از اینکه پای کتک به میان نیامد سر صحبت را برگرداندیم.
قبل این جا در قزوین یه چیزی می گه که می تونه مکمل تعبیر جنون جمعی باشه که راجع به مردم به کار می بره
اصناف و کسبه هم در قیل و قال پول سیاه. امروز هفتاد شاهی یک قرآن. فردا هشتاد شاهی؛ فقرا در فکر تدارک نان. امروز یک من دو قرآن، فردا سه قرآن. سفرای دو دولت بزرگ همسایه نیز در پی ترویج مقاصد پولتیکی خودشان. هیچکس را پروای وطن و از حب او اثری در ظاهر و باطن نیست همگی
قاصر العقل و ناقص الایمان «مرده اند ولی زنده زنده اند ولی مرده»
بعد تو ذهنش مقایسه می کنه شهرها و مردم فرنگ رو با مردم میهن محبوبش
گفتند: این خیابان راست میرود به عالی قاپو از آنجا طرف چپ راه بازار است. گردشکنان رفتیم تا بازار این شهر قزوین وقتی پایتخت بود ولی حالا از رونق افتاده، خیلی کثیف و خراب است. نسبت به شهرهای فرنگستان دهکده ای هم به شمار نمی رود، زیرا که شهرهای اروپا در و دیوارش را نیز گویی روح و حس هست. از کثرت آمد و شد مردم و اشتغال به معاملات، شخص به رونق تجارت آن جاها پی تواند برد. یک نفر را در همه شهر بیکار نمیتوان دید همه مشغول کار و در فکر تزیید ثروت ملی و آبادی مملکتاند. بالعکس در ممالک ایران، هر جا که می نگری مردمان تنبل و بیکارند که در هر گوشه ای جوق جوق نشسته اند. شهرها همه خراب و چون گورستان است. اگر شخصی به دیده بصیرت بنگرد از در و دیوار شهر توان شنید که به آواز بلند میگوید «من صاحب ندارم و برای آبادی من هیچ اقدامات به کار نمی برند.» خیلی افسوس خوردم چه میتوان کرد؟ باری ،گفتم: «یوسف عمو برویم یک دکان آشپزی لقمه ای نهار بخوریم دکان آشپزی سراغ گرفتیم، یک دکان چلوپزی نشان دادند. بدانجا رفتیم. نگاه کردم از کثرت کثافت به دکان داخل شدن ممکن نیست تا چه رسد به چیز خوردن برگشتیم. دیدم یوسف عمو میگوید اطبای پدر سوخته فرنگستان همه دروغ میگویند که میکروبهای ناخوشی از کثافت تولید میشود اگر چنان است پس چرا اینان با این همه کثافت ناخوش نمیشوند؟»
گفتم:« برویم به مسجد نماز خوانده برگردیم به منزل ناهار را هم در آنجا بخوریم.» رفتیم به مسجد شاه در حقیقت مسجد خیلی عالی است. اما چه فایده؟ چنانکه از بیرون باشکوه دیده میشود اندرونش صد چندان پریشان است. حصیرها همه جا پاره پاره در گوشه ای در سنگ گذاشته بودند دو نفر گرد و شکسته مغزش را سوا می کردند. در طرف دیگر چند نفر نشسته انار میخوردند و در گوشه دیگر خربز خورده پوست و تخمهایش را ریخته بودند به طوری که پناه بر خدا! هیچ مسلمان غیرتمندی پیدا نمیشود که از دیدن آن وضع ناگوار خود را از گریه بازدارد. با خود گفتم خدایا این جا معبد اسلامیان است. این بی حمیتان چرا حرمت او را نگاه نمی دارند؟ این خانه توست، شرف اسلامیت از اینجا باید منتشر بشود. آخر در مصر و اسلامبول ما مساجد و جوامع را دیده ایم که همه با فرشهای گرانبها مفروشاند و از در و دیوار روایح طیبه به آسمان بلند است. مؤذن و خدام دارند در اوقات پنجگانه از تمامی مساجد بانگ اذان محمدی بلند است. در مقابل آنها بدین جا چگونه مسجد و معبد نام دهیم؟ نمیدانم چه بلا به سر این ملت بدبخت رسیده که همه کور و کر شده اند؟ بالفرض گیرم که افراد ملت عوام و جاهلاند آیا علما و حکما و سادات و بزرگان نیز این وضع را نمیبینند یا معنی مسجد را نمیدانند؟
ابراهیم بیگ با این که خودش مسلمان پاک اعتقاد و متشرعی هست یه مشکل دیگه مردم رو جهل و خرافه پرستی می دونه و به فتنه باب اشاره می کنه که اون زمان شایع شده و میگه این همه خرابکاری ها همانا بیکاری و بیعاری و عدم علم و آگاهی ست
او ناراحت است که مردم وطنش تن پروری و بیعاری در رگ و ریشه شون جا گرفته و به فکر ساختن وطن نیستند.
وقتی از کشور خارج میشه و از ارس می گذره در ذهنش جمع بندی راجع به سفرش می کنه و ما این قسمت رو با گزیده ای از حرف هایی که راجع به مردم میهنش داره تمام می کنیم:
مجملی از تفصیل وضع این مملکت گفته شد از قراری که معلوم است، در ممالک ایران به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است. در هیچ جا از ترقیات تجارتی و اتفاق به اجرای کارهای سودمند به حال ملک و ملت و حب وطن و هموطنان اثری نیست. سکنه این شهر نیز از وضیع و شریف و قوی و ضعیف از هرگونه عوالم ترقی و تمدن بی خبرند.
مردهاند ولی زنده، زنده اند ولی مرده...
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی