You are currently viewing پادکست روزها در راه | قسمت چهل و ششم | صبح‌ها در راه

پادکست روزها در راه | قسمت چهل و ششم | صبح‌ها در راه

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • روزها در راه 46

      ۱۱/۰۷/۸۹

      با گیتا و غزاله صحبت کردم هر دوشان خوبند ولی دلتنگی غزاله برای بازگشت به پاریس از همین حالا شروع شده امروز تولد گیتا و ششم سالروز تولد غزاله بود. حسن و ناهید فردا میآیند با اردشیر صحبت کردم اگر بتواند برای دیدن غزاله خواهد رفت به لس آنجلس.

      کار مغازه مانده است گرفتار کشمکش با شهرداری هستیم برای تغییر نمای مغازه. میخواهیم مثل مغازه پهلویی در همان ساختمان و همان شماره (۹) که سه چهارماه پیش اجازه تغییر نما ،گرفته درست کنیم میگویند مخالفند همان صورت موجود را نگه دارید. «فرم» محله به هم می خورد هیچکس هم نیست همه در تعطیلات هستند. یک مخالفت روی پرونده گذاشته و رفته اند و ما حیران و انگشت به دهن هاج و واج منتظر یکی دو ماه دیگر و ماهی تقریباً سی هزار فرانک قسط بانک و ماشینها و ... هستیم؛ در انتظار آینده شیرین

      ١٢/٠٧/٨٩

      بعد از چند سال «نقشه کشی و یادداشت و چم و خم دیگر تازه تردید درباره ها در راه » شروع شد؛ گفتگو و حالات و آنچه با غزاله گذشته میان ما نوشتن در این باره سانتیمانتال نخواهد شد؟ سر بزنگاه ترس می،آید مثل همیشه انگار بزنگاه بدل به پرتگاه می شود. گرفتم که سانتیمانتال بشود، بد است؟ ضد سانتیمانتال مد است. در دنیایی که دارد خودش را تکه پاره میکند از زور پول و سکس و خشونت خودش را به توپ بسته و شاهد انفجار خود است ادبیات با حال و هوای عمومی هماهنگ است، باید با آن سازگار باشد، نشان دادن احساسات پدر فرزندی املی و قدیمی است و مال آدم های قرن های گذشته امروز این حرفها دن کیشوت بازی است هر حس مهربان و ظریف نقشی است که دست کم باید بر زمینه ای از خشونت، خون و آتش افکنده شده باشد. ستیزه خوئی باید «وجود حاضر و غایب باشد. ادب امروز در چنین فضائی نفس می کشد. چرا شعر و به طور کلی تغزل در حکم سیمرغ و کیمیاست چرا شعر نیست و دیگر کسی شعر نمی خواهد و دفترهای شعر حتی هزار نسخه تیراژ هم.ندارد حتی تصور اینکه روزی شعر عاشقانه دفترهای شعر شاعران Best Seller باشد محال می نماید این از آن موردهاست که نمی شود گفت فرض محال محال .نیست شاعران هم حرفی برای گفتن ندارند اصلاً کسی شعرش نمی آید. همانطور که کسی شعر خواندنش نمی.آید خود من هم از شاعران امروز چیزی نمی خوانم و اگر اتفاقاً بخوانم سرسری است، به عالم آن راه نمی یابم.

      بهر حال تظاهر به احساسات (سانتیمانتالیسم) بلکه بروز احساسات هم مایه تعجب می شود. آدم ،احساساتی ساده لوح هپروتی و پرت است و طوری به او نگاه می کنند که انگار توی دلشان دارند میگویند ،بیچاره خوش بحالش که با خیالات خودش خوش است. نوشته «احساساتی رمانتیک یا هر اسم دیگری ... وقت رمانس نیست وقت مشت زنی است در رینگ مسابقه و پس زدن و پیش افتادن در همه چیز دویدن، رسیدن و با نفس بریده نقش زمین شدن نوشته احساساتی نوشتن درباره احساسات خلاف زمان و نابهنگام است و چون در زمان خود ،نیست ماهی بیرون افتاده از آبست. اما در زمان خود بودن همزمانی با (زمان به معنای همراهی در سراشیب و سقوط است و باید به هر ساز زمانه رقصید؟ یا این مثل تراز حسابدارها فقط روزآمد بودن است و به درد حساب دخل و خرج می خورد نه چیز دیگر چگونه میتوان مرد زمان خود بود؟ مگر نه اینکه هر اکنونی تا آنجا زمان حال است که پیش درآمد آینده باشد وگرنه سنگواره هنوز سنگ نشده، گذشته است که به زودی زیر آوار فراموشی در یکی از لایههای زمان به خاک سپرده می شود. بالاخره کدام درست است میتوان احساساتی بود، مهربانی دل نازک و دردناک را در کلام آزمود؟ از احساسات بدون احساسات - حرف زد ؟ می توان بدون تظاهر به احساسات آن را ظاهر کرد؟ اینکه شد مثل پل صراط از مو باریک تر از شمشیر تیزتر اما گذشته از اینها آیا اساساً حق دارم از زبان غزاله حرف بزنم و صرف نظر از درستی و نادرستی از خلال تصور خودم او را بیان کنم؟ به فرض که حالا رضایت بدهد، اگر بعد پشیمان شد؟ تازه رضایت حالا ارزشی دارد؟ نافذ است؟ بعداً حق ندارد بگوید چرا مرا آفتابی کردی؟ بگذرم از این ملاحظات اخلاقی صبحها در راه راه نیفتاده گمراه و سرگردان شد برای همین دفع الوقت میکنم مثلاً پنج شش روز است که کتابچه پیدا نمی کنم تا نوشته را شروع کنم یعنی برای هر کتابچه ای که میبینم یک عیب و ایرادی تراشم؟ اگرچه میدانم الکی است ولی تا حالا چند روز گذشته و خودش غنیمت است! همه اینها حرف مفت است نوشتن دل و جگر میخواهد دریادلی می خواهد که «دل به دریا بزند و صبر به صحرا فکند نه بزدلی که جرأت بیرون خزیدن از نم و نای لانه مألوف ندارد. این کار اگر آدم بداند که چه می کند، دل شیر می خواهد. اما حیف که همین دانستن مایه ترس و تردید می شود.

      ١٣/٠٧/٨٩

      اسپینوزا و بیوگرافی فلسفی دو کتاب کوچک یاسپرس را این آخرها خواندم آلمانی روان و کتابهای مفید خوب اما نه بیشتر من چیزی بیشتر از «مفید» یا «خوب» می خواهم چیزی «دیگر»، آنسوتر

      ۱۶/۰۷/۸۹

      جشن های «دویستمین سال انقلاب فرانسه تمام شد با حسن و ناهید در آنها شرکت کردیم مثل صدها هزار نفر دیگر اما نه درست مثل آنها. دو سه جا رفتیم رژه آتش بازی و ولی همه با تأخیر همه را وقتی میرسیدیم که. گشتند. داشتند همه چنان با تأخیر و تأنی تکان می خوردیم که عیبی هم نداشت مردم و حـ حال و هوا، رنگ و آرامی و آسودگی بی خیالی انبوه و مواج جشن را میدیدیم خیلی دیدن داشت. همه چیز چنان با موفقیت برگزار شد که سران مخالف شیراک و شرکاء) با وجود گرد و خاک اول خفقان گرفته و در لاک خودشان تپیده.اند امروز رفتیم ،ورسای به تماشا و گشت و گذار خواستیم ناهار ساده و سبکی بخوریم که خوشبختانه مفصل و سنگین از آب درآمد. در لخت و ورم کرده خودمان را به زیر سایه درختهای پارک رساندیم و روی چمن دراز کشیدیم خوابمان برد بیدار شدیم و قدم زنان موفق و کامروا برگشتیم

      ٢٢/٠٧/٨٩

      بعد از شام قدم زنان رفتم تا بولوار Breteuil Ecole militaire البته آهسته و پیر مردانه با این هوای گرم بداخم نمیشود .در افتاد آدم خیس عرق می شود. رفته بودم که شاید حالم بهتر شود نشد چیزهای بیهوده میخوانم و کارهای بیهوده میکنم جوان که بودم میخواستم دنیا را عوض کنم نشد دنیا مرا عوض ،کرد پیر و پفیوز و مچاله شده ام یک روزگاری به عشق آفتاب از خواب بیدار میشدم و روشنائی را که می دیدم روحم سبز می شد. حالا دلم نمی خواهد از خواب بیدار شوم روحم خواب آلود و خسته است. مثل اینکه نمیتواند سر پا بایستد بیمار بستری است. بگذاریم بخوابد.

      ۲۵/۰۷/۸۹

      پیش آگهی مالیات بر درآمد رسید سیزده هزار تا امسال سه برابر شده کارت اعتبارم را گم کرده ام اگر گیر آدم ناباب بیفتد میتواند کلی با آن خرید کند. قبض برق و گاز ( ٢٦٠٠ فرانک) و قبض تلفن هم رسیده است. مغازه هنوز تمام نشده. لاک پشتی کار کنند هوا سنگین گرم و مرطوب است نمی توانم چیزی ،بخوانم نوشتن که جای خود دارد. عوضش عوض همه اینها دارم موتسارت گوش میکنم بعدش هم خیال دارم بتهوون را بشنوم لودویک وان بتهوون

      ۲۶/۰۷/۸۹

      خدایا چرا انقدر غمگینم نکند مال گم کردن کارت باشد دیشب بیدار شدم. خواب و بیدار بودم و فکرهای پریشان میکردم و در عین حال خواب پیرمرد خسته ای را می دیدم و سنگهای قبر در پیاده رو وقتی دنبال مغازه میگشتیم در بولوار St. Marcel بین گوبلن و استرلیتز به پیرمردی برخوردیم که بیش از پیری شکسته و واداده بود. مغازه اش هم در حال و روز بهتری نبود. مشتریهای انگشت شمار خودشان چیزی برمی داشتند و پولش را روی پیشخوان می.گذاشتند. قفسه ها و مجله ها و کتاب ها ،همه چیزها به حال خود رها شده بود. بعد از پرس و جوی اولیه پیرمرد گفت ناچار است مغازه اش را بفروشد پرسیدیم چرا گفت برای اینکه دو داشت یکی چند سال پیش در تصادف کشته شد، دیگری که مغازه را می گرداند دو سه سال گرفتار سرطان بود تا پارسال که .مرد. زنش دیگر توانائی کار کردن ندارد او هم دست تنها نمیتواند مغازه را بگرداند پیرمرد موقع حرف زدن سعی کرد جلو غصه اش ر ابگیرد و بروز ندهد اما صدایش چنان خسته بود که انگار از راه دور از آنسوی قبر میآمد. دیشب خواب او را میدیدم با تعدادی سنگ و دهانه، سفید قبر در پیاده رو بولوار St. Marcel نزدیک همان دکان بیدار شدم این بولوار یک سرش به Gobelins می رسد و از این یکی بیاد Tubingen درست نوشتم؟ افتادم. نمی دانم چرا هر دو «گ» دارند؟ چرا بیاد گلپایگان نیفتادم که دو تا گ» دارد ؟ ) گرچه توبینگن را ندیده ام ولی باید شهر زیبا تمیز نقلی و عبوسی باشد با وجود دانشجویان شاد و سرزنده باز هم .عبوس توبینگن ا » را تداعی می کند که هیچوقت آنجا درس نخواند ولی آلمانی خوبی میداند و احساساتی شدید و بی عاطفه ایست برای مفهوم های مجرد ، به قول خودش برای Sublime Manifestation of Mind اشک در چشمش جمع می شود اما برای بدبختی یا خوشبختی آدمها هرگز به خود میباوراند که روح آلمانی یهودی فیلسوف قرون وسطائی این زمان در او حلول کرده قدیمی تر از اسپینوزا، در همان روزگار مایستراکهارت آخرش یک روز این آرزو برآورده شد صاحب خرده پای هتل کوچکی در فرانکفورت به بهانهای موهوم داشت او را از هتل بیرون می انداخت وسط کشمکش فحشی هم نثار این Israelit .کرد ۱ تازه فهمید قضیه چیست توضیح داد که Israelit نیست از جلدش بیرون آمد - نه تنها نیستم بلکه دوستدار آلمان و فرهنگ آن و بالاخره مترجم آلمانی هستم به فارسی مترجم با عذرخواهی یارو آب رفته بجوی بازگشت.

      دیشب به خواب و خیال گذشت ولی آخرش موفق شدم خیال را به زور بیرون و جا را برای خواب آماده کنم پشتکار چیز خوبی است بزرگمهر حکیم فرموده است.

      ٣١/٠٧/٨٩

      دیروز غروب آخرش کار به مرافعه و داد و بیداد کشید :نتیجه با اینکه یکشنبه بود تا ساعت ۱۱ شب ماندند و کار را تمام کردند هر چند نامنتظر نبود با این همه وقتی صبح احمد تلفن کرد مغازه آماده شده و می توانیم امروز شروع کنیم دستپاچه شدم و قلبم می تپید. راه افتادم از ترس مغازه داری اختیار اعصابم از دستم در رفته بود. مثل اینکه سر رشته را گم کرده باشم در راه شاشم گرفت و آن ده پانزده دقیقه از خانه تا مغازه به زحمت جلو خودم را گرفتم رفتم و از ناچاری پشت صندوق و پیشخوان ایستادم – کار دیگری بلد نیستم - و از دفتر تلفن نشانی آدمهای اطراف مغازه را بیرون می کشیدم تا بعداً برایشان کاغذ و خرده ریزهای تبلیغاتی بفرستیم. اتفاقاً دو سه تا مشتری آمدند فیلم خواستند فروختم ولی از مشتری میترسم از فروش ناراحتم و با صندوق نمی توانم کار ،بکنم دگمه و کد و فوت و فن مرموزی دارد احمد رفته بود ناهار. امیدوار بودم تا برنگشته مشتری ،نباید آمد و خوشبختانه به خیر گذشت شانس آوردم. یکی – از لهجه اش گمان میکنم آلمانی بود - فیلمی خواست چیز دیگری نشان دادم داشت عصبانی می شد که احمد سر رسید و نجات پیدا کردم این از روز اول کاسبی که شباهت به شب اول بی قبر نبود. هم از مشتری ترسیدن و هم منتظرش بودن فیلمها را عوضی دادن سئوال های فنی را بی جواب گذاشتن و هاج و واج به پرسنده نگاه کردن یک جفت ایتالیائی آمدند، زن پرسید انگلیسی دانی گفتم آره یک چیزی درباره فیلم و دوربین پرسید گفتم انگلیسی من به درد نمی خورد با تعجب گفت چرا؟ گفتم برای اینکه عکاسی را نمی دانم خندید رفتم احمد را که داشت یخچال تمیز می کرد صدا کردم آمد و دو حلقه فیلم فروخت و غائله ختم شد.

      ٢/٠٨/٨٩

      ترسم کمی ریخته است از صندوق مشتری و مغازه صبح روم پشت صندوق روبروی در می ایستم و آیندگان و روندگان را می پایم تا ببینم کی می آید تو یک حلقه فیلم می دهد که ظاهر کنیم یا یک حلقه می خرد تمام روز که نگاه کنی بالاخره ده دوازده نفری آیند باید پشتکار و سماجت را از امیر تیمور لنگ یاد گرفت که خودش از مورچه یاد گرفته بود. Maitre penseur من مورچه ها .هستند لقمان را گفتند کاسبی از که آموختی گفت از مورچه که گرد آورد به تابستان ولی در زمستان دارم گرد می آورم تا فراغت بود پس از مرگم

      ۴/۰۸/۸۹

      .را تمام کرد؛ با دلخوری و دشواری تمام در سالهای اخیر کتابی به این مزخرفی نخوانده بودم گول تبلیغات روزنامه ای را خوردم Fred Uhlman نوشتهIm meinem Namen  چه هیاهوئی راه انداختند برای انتشار ترجمه آن به فرانسه Amitié retrouvée تا لابد برای اینکه امثال مرا خر .کنند تحصیل حاصل کتاب گزارشگونهای (Recit) واقع گراست که هیچ با واقعیت نمی خواند سرگذشتی است در دو بخش به روایت اول شخص که این اول شخص دو نفر است. یکی خود نویسنده و دیگری دوست او تمام بخش دوم نامه این دوست است که در زندان هیتلر آن هم دو سه روز پیش از اعدام با همان سبک و زبان نویسنده و فصل بندی و ترتیبات دیگر نوشته شده به طوری که انگار . دانسته نویسنده بعدها کتاب نیمه کاره ای خواهد نوشت و او پیش از مردن باید نیمه دوم را تمام کند تا نیمه اول نقله نشود. و اما مطالب نیمه دوم بیشتر بازگوی همان حوادث اولی است حتی نه با دریافت و برداشتی دیگر دو دید از یک روایت بلکه در تأئید و تأکید همان دریافت نخستین به طوری که در حقیقت بسیاری از رویدادها دو بار نوشته شده و تا نویسنده میگوید «ف» راحت میشود فرحزاد را حدس زد؛ مثل احساس یکسان دو دوست از دیدار دکتر Schwarz پدرهانس که بی کم و زیاد دوباره میآید در ضمن «کنرادین» حق دوستی را حسابی به جا میآورد و نویسنده را ،Wunderknabe شبیه اشراف دارای برتری ،نامد معلمها از اظهار فضلهای او در سنجش سرخ و سیاه» یا هاملت جسم و روح می متحیرند از لغتهائی که او می پراند Schisophrenie انگشت به دهان مبهوت می مانند خلاصه آقا برای تعریف بچگی خودش رذیلانه از رفیقش سوء ء استفاده کند. این هانس حرامزاده ) که همان Fred (باشد خیلی بیشرف است حتی مادر نامه نویس را که بیمارگونه و تا مغز استخوان ضد یهودی است به حرف میآورد تا درباره ایشان بگوید Ein ausnahmend kluger kleiner Jude! اضافه بر همه این ،محاسن کتاب ماشاالله کم تبلیغاتی نیست، از اول تا آخر. قضاوت کوستلر باهوش که آن را شاهکاری کوچک خوانده بسیار سفیهانه است، شاهکار کوچک مرگ ایوان ایلیچ تولستوی است نه امثال این آشغالها این «شاهکار» فقط این

      حسن را دارد که آدم ببیند چه جوری نباید نوشت همان داستان لقمان و بی ادبان. فاجعه عجیب کشتار جمعی یهودیان وسیله بهره برداری نویسنده شده همان سوء ء استفاده ای که دولت اسرائیل به نحو احسن در سراسر جهان می کند.

      ۷/۰۸/۸۹

      دیشب مامان را خواب دیدم کمی بلندتر و تنومندتر از سالهای آخرش با همان لبخند خفیف همیشگی دور لبها و صورت باز کت و دامن پوشیده بود و رفتار تندرست و مطمئنی داشت. از سراسری عمارتی با پله عریض پایین می آمد که انگار خانه خودمان بود. به نظر آمد که میخواست جایی برود و منتظر است که ما برسیم تا .برود. ما رسیدیم و او رفت.

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی