- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
۲۳/۰۳/۸۷
عید گذشت مراسم انجام گرفت و عیدی ها رد و بدل شد. خوشحال تر از همه غزاله بود که عیدی فراوانی گیرش آمد. موقع تحویل طبق معمول نوار راشد گذشته شد. همان دعا همان صدای گذشته شاید برای اینکه به خودمان بقبولانیم چیزی عوض نشده، همان عید همیشگی است با همان آقای دعاخوان لابد راشد هم نمرده است. عید ما در گذشته در جا می زند و برای همین طعم و رنگ گذشته دارد و تابوتش روی دوشمان مانده؛ تابوت خالی چون گمان نمیکنم هنوز بدل به جنازه نشده.
۲۵/۰۳/۸۷
دیشب غزاله میگفت پدر گمان نمی کنم رابطه من با فامیل استفانی درست بشه. گفتم چرا؟ گفت به مادرش گفته از من دعوت کنه مادرش هم قول داده یک شب بعد از ساعت هشت به مادر تلفن کنه و بهش بگه که من برم خونه شون اما تلفن نمی کنه.
- شاید بکنه از کجا می دونی؟ سه چهار روزه که استفانی گفته و مادرش بهش قول داده - خُب نکرد که نکرد ولش کن بابا - برای تو ساده است. همین میگی ولش کن. - چه کار کنیم ،عزیزم ما که به زور نمی تونیم - خب، ما دعوتش کنیم. - ما یک دفعه کردیم قبول نکرد مگه یادت نیست دلت میخواد باز دعوت کنیم و نیاد - مادرش گفته من خیلی با تربیت و خوشگل و مهربون هستم، خیلی خوب تربیت شده م- از کجا میدونی؟ - به استفانی گفته. همهش compliement میگه اما دعوت نمی کنه.
بعد از لحظه ای سکوت گفت پدر نمیشه ما فامیلمون رو عوض کنیم که با ما معاشرت کنه؟ - مثلاً بکنیم de Meskoob . هر دو خندیدیم و مشکل غزاله حل نشد چرا پدر مادر استفانی نمی خواهند او با دخترشان بیرون از مدرسه هم دوست باشد آنها که همدیگر را خیلی دوست دارند؟
امروز صبح توی کافه ای دختری هفده هجده ساله گوشه ای رو به دیوار نشسته بود.
نیمرخش را میدیدم تنهائی و پنهانی گریه میکرد جوری که دیگران متوجه نشوند. از بدشانسی دستمال هم نداشت آب دماغش را که سرازیر میشد، بالا می کشید و هر چند یکبار با پشت انگشت اشک ها را پاک میکرد. شاگرد مدرسه بود پیش از رفتن سیگاری روشن کرد آئینه ای از توی کیف درآورد، خودش را نگاه کرد و الکی دستی به موهای قرمزش کشید. بقیه پولش را که پیشخدمت کافه آورده بود یواشکی شمرد. با دست پره های دماغش را گرفت و آب دماغش را بالا کشید و رفت
۲۶/۰۳/۸۷
امروز با اردشیر صحبت کردم حالش خوبست و از کارش خبرهای خوبتر داد. روحم شاد شد. امیدوارم این دو سه ماه زودتر بگذرد و ببینمش.
۱/۰۴/۸۷
گفتگوی با غزاله
پدر مواظب خودت هستی؟ داشتم از خانه میرفتم بیرون گفتم آره چطور مگه؟ - توی مدرسه فکر میکنم میترسم یک طوری بشی. - مثلاً؟ - بیفتی پات بشکنه. - برای چی؟ بیخودی بیفتم؟ من که میبینی ،سلامتم کمتر از تو و مادر مریض میشم - آخه تو از همه پیرتری از مامانی و بابا قوقو هم پیرتری بعضی وقت ها میگم هشتاد سالته. خندیدم و گفتم نه جونم نگرانی بیخودی نداشته باشد.
عصرهای سه شنبه تنها روزیست که با ماریا - نه گیتا - برمی گردد به خانه برایم تعریف کرد که پنج فرانکی را که برای عصرانه میگیرد همه را آب نبات می خرد. گفتم میدونی که نباید آب نبات بخوری، گنده میشی ورم میکنی وزن زیادی به پاهات فشار میاره و ... گفت فقط هفته ای یک روزه نصفش رو هم بیشتر نمی خورم. - نصف دیگرو ... نگه میدارم صبح چهارشنبه میدم به استفانی.
این گذشت خیال میکردم گیتا هم میداند دیروز صبح سه شنبه گیتا سه فرانک به غزاله داد و گفت برای عصرونه ت بسه من هم پول خرد نداشتم. لب و لوچه غزاله خیلی آویزان شد. سخت تو لب .رفت گیتا متوجه شد و گفت اگر کمته دو فرانک دیگه هم بدم. من گفتم کمه برای دو نفر. غزاله شروع کرد به اشاره کردن و دست تکان دادن و ژست های دستپاچه ولی دیگر دیر شده بود دو فرانک دیگر را گرفت ولی لو رفت و خیط شد. از پله ها پایین می رفتیم دماغ سوخته و عصبانی با من دعوا می کرد که هیچ چیزو نمی تونی پیش خودت نگه داری برای چی گفتی؟ گفتم نمیدونستم که به مادر نگفتی و کم کم آرامش کردم بعداً گفتم نمیدونستم که به مادر دروغ میگی - آره پدر بعضی وقت ها دروغ میگم - فقط بعضی وقت ها ؟ - یعنی نه خب بعضی وقت ها خیلی. وقتی نمی خواد من یک چیزی آب نبات و خوراکیهای دیگه بخرم میگم pain au lait خریدم ولی همیشه اون چیزهائی که خودم دلم میخواد .میخرم من چیزهای چاق کننده نشاسته و frite این چیزها رو خیلی دوست دارم. نزدیک های خداحافظی دم مدرسه
- پدر خانم «ل» خیلی مریضه ؟ - آره جونم نارسایی قلبی داره - چی داره؟ - خون درست به بدنش نمی رسه قلبش ناراحته - بد مرضیه - خیلی - تو یک وقت این مرضو نگیری - نه نترس خانم «ل» خیلی ساله که ... - از کی مریض شده؟ - از .جوونی - پس از تو ،گذشته تو دیگه نمی گیری
٣/٠٣/٨٧
دیروز غزاله در کلاس «سخنرانی» داشت درباره ایران قبلاً بچه های دیگری درباره موضوع های دیگر ،سگ،گربه یک دهکده نورماندی صحبت کرده بودند غزاله از مدتها پیش به کمک من کار میکرد از تقریباً ۱۵ روز متنش را حفظ کرده بود. در چند فصل ،تاریخ، جغرافی زندگی ،مردم هنر و فرهنگ معلم از من هم خواسته بود در سخنرانی باشم تا اگر سئوالهایی پیش آمد جواب بدهم سئوال ها بلافاصله شروع شد:
ایران چقدر جمعیت دارد؟ گفتم. پس کشور بزرگی است. معلم نقشه دنیا را آورد و روی تخته نصب کرد با فرانسه مقایسه کردند. پس چرا جمعیتش از فرانسه کمتر است؟ و سئوال های بعدی از این قبیل بود زبان شما چه جوری است؟ حرف بزنید. (با غزاله کمی حرف زدم) خط ؟ اگر زبان با مال ما از یک خانواده است چرا خط شبیه نیست؟ چطور شد خط عربی را گرفتید؟ ایران زندانی دارد یا نه؟ چرا؟ رئیس جمهور شما کیست؟ شما از ایران راحت بیرون آمدی؟ هر وقت بخواهی می توانی برگردی؟ انقلاب شما کی شد؟ چرا آب و هوای ایران خشک است؟ غزاله پرسید کویر ایران قبلاً دریا بوده؟ وقتی گفتم آره. پرسید چرا خشک شده گفتم جوابش را نمیدانم مربوط به زمین شناسی است. همینقدر می توانم بگویم که زمین یک جسم زنده است و مثل هر جسم زندهای تحول دائمی دارد. هنوز هم آفریقا و آمریکا هر سال چند سانتی متر (گویا) از هم دور میشوند از جمله این تغییرات در ایران افزایش ارتفاع کوههای زاگرس است که موجب خشکی بیشتر می شود. سئوالهای :دیگر شغل شما چیه؟ چرا انقلاب شما موفق نشد؟ و سئوالهای فراوان دیگر چند بار معلم گفت فلانی خسته شد ولش کنید بچهها ول کن نبودند. سئوال ها نسبت به سن بچه ها خیلی هوشمندانه بود زنگ را زدند و همچنان تا مدتی سئوال و جواب ها ادامه داشت روی هم رفته برای من دیدار بسیار نشاط انگیزی بود.
در ضمن از سخنرانی غزاله یاد سخنرانی خودم افتادم سال ۱۳۲۱ کلاس ٤ متوسط اصفهان موضوع ویکتور هوگو بازگوی مقدمه مستعان بر ترجمه بینوایان
٢٢/٠٢/٨٧
پریشب از لندن برگشتم یک هفته ای پیش حسن و ناهید بودم همه چیز در آرامشی دوستانه در آسودگی و سعادتی که فقط در دوستی وجود دارد ، گذشت هر دوستی ئی خصلت خاص خود را دارد. خصوصیت دوستی حسن آرامش است، بودن او روح مرا با من آشتی می دهد. از طرف دیگر از برکت این دوستی عمیق و طولانی به ریشه های دور خودم دست می یابم. حس می کنم که ریشه های کهن و در عین حال سبکی دارم که در زمینی روشن و دلگشا در خاکی سبز و بی تظاهر و مثلاً در باغ بلند و پنهانی فرو رفته بی آنکه اسیر با گرفتار آن باشد خاک گیرنده و چسبنده نیست. برای همین ماندگاری و پابرجائی مانع پرواز نیست و آشتی و عمق با احساس آزادی همراه است نمی شود توضیح داد مثل حرف هائیست که در سکوت گفته میشود با حسن زیاد پیش میآید؛ وقتهائی که با هم هستیم و هر دو خاموشیم و با این وصف خیلی از حرف هایمان را به هم گفته ایم. نمی دانم چه چیزهائی شاید چیزهائی که نمی شود ،گفت معلوم نیست که چیست، وگرنه گفته میشد زبان ،سکوت حرف بی حرفی که هست ولی شنیده نمی شود مثل فصل که در تن زمین پنهان شده باشد آدم حس می کند که دل دوست را میشنود، آنسوی زبان را . نمی دانم چه میگویم به فصل در تن زمین می ماند و نه حرف در دل آخر فصل به گردش ماه و ستاره، به ابر و باد و باران و آسمان هم بستگی دارد برای همین زیرزمین محبوس نمی ماند، سبک است و به تدریج یا ناگهان آخرش بیرون میزند. حرف هم همین طور وقتی دل راه بدهد وقتی حال و هوای همدلی باشد حتی در سکوت خودش را بیان می کند، خفه نمی ماند و به خاموشی گفته میشود. هر سکوتی حرف های خودش را دارد .
٢٨/٠٣/٨٧
چند ماه است که زندگی خیلی تلخی .دارم نمیدانم چطور طاقت می آورم. امروز در حال مرگم سرم را نمیتوانم روی گردنم نگه دارم. رگ و پیشانه هایم از تو کشیده و مچاله میشود. دارم توی خودم مچاله میشوم. تنم کرخت، پاهایم بی حس و سرم سنگین است. باز بادش کرده اند. مغزم را حس میکنم که به جمجمه ام فشار می آورد. بیرون آفتاب درخشانی است - انگار آفتاب ابیانه است نه پاریس - اما درون خاکستری تیره مرطوبی است دلم قبر است کاش مرده بودم به قول نسفی چه بودی اگر نبودمی.
تا حالا در منگی و خرفی ،گذشت به زور قرص و جوشانده میان بیداری و خواب هیچ هیچ کاری نتوانسته ام بکنم حتی خواندن یک سطر. حالا دیگر روز دارد تمام میشود. اگر بتوانم شاید نامه ای به ساسان سپنتا بنویسم بینم استاد مرشد عباس زریری شناسد و چیزی از او یا درباره او شنیده است؟
صبح غزاله از خواب که بیدار شد دستش کمی میخارید و رنگ عوض کرده بود. چیزی گزیده بودش گفت پدر می ترسم سیدا گرفته باشدم خنده ام گرفت و گفتم نترسد، اینجوری نیست در راه مدرسه خیلی دلشوره داشت و حالا که بعد از دو هفته تعطیل گشت سخت دستپاچه بود چند بار گفتم نترس عزیزم چرا اینقدر ترسو شده ای؟ گفت خودم میدونم هرچی هم سعی میکنم از خودم دورش کنم فایده نداره از وقتی داغاجی جان مرده میترسم که شماها بمیرین به مادر نگوها
- خیلی خُب، نمیگم ولی داغاجی جان هشتاد و چهار سالش بود، چه ربطی داره. آره ولی بعضی ها زودتر میمیرن - بله ولی معمولاً در سنهای بالاتر. - من از سرگیجه مادر خیلی می ترسم، پدر سرگیجه آدم رو میکشه؟ نه عزیزم کسی از سرگیجه نمی میره من یک دوستی دارم که سال هاست سرگیجه داره بدتر از مادر - کی؟ - آقای ... - من هنوز زندگی کردن بلد نیستم اگر مادر بمیره معلوم نیست من چه جوری میشم. - نترس جونم و انقدر هم فکرهای بیخودی نکن عوض این فکرها مواظب خودت باش باز یک کمی چاق شدی. - ،مواظبم دیشب که دیدی - آره ظهرها را باید مواظب باشی توی ناهارخوری مدرسه - به مادر قول دادم قسم خوردم نترس اصلاً امروز که گمان نمی کنم کسی چیزی بخوره پدر Tomate Farcie میدونی چیه؟ - آره - تو «کانتین» گوجه فرنگی جوشیده رو با یک چیزهایی پر میکنن Berk اون دفعه بچه ها لب نزدن یک چیزهایی سرهم بندی می کنن زبان گاو هم امروز ،داریم گمان میکنم امروز رژیمه
۲۹/۰۵/۸۷
غزاله خوابیده بود. از صدای من و گیتا بیدار شد زد زیر گریه گیتا رفت نوازش کند و بخواباندش....
امروز غروب رسیدم به خانه و برگشتم که نان بخرم گیتا جمله را درست بیاد نیاورد. غزاله چیزی شبیه این به او گفته بود:
- مادر ولش کن بزار بره- اوا چرا ؟ - ولش کن دیگه خوب نیست آدم رو اذیت می کند - کی گفته خوب نیست من هرگز به تو گفته م؟ پدرت خیلی آدم خوبیه. – تو رو اذیت میکنه - آره اما مرد خیلی خوبیه - من هم همین عقیده رو دارم از همه مردهای دنیا بهتره - پس چی میگی؟ - برای اینکه با تو بمونم اینجوری میگم اگه نه خیلی پدر خوبیه از همه بهتره.
۳۰/۰۵/۸۷
دعوای با گیتا فعلاً تمام شده و آشتی و محبت گوشه چشمی نشان می دهد. بیشتر از این باید گفت مثل ماه تمام روشنمان کرده است خدا کند خیلی موقتی نباشد. پست و بلند رابطه ام با گیتا یادداشت کردن ندارد لابد فقط از دید خودم می بینم بیطرفی و انصاف و از این حرفها در این میانه چو سیمرغ و کیمیا معدوم است. از این حال های روح کشمکشهای روانشناختی و که پیش میآید به قدری پیچیده است که نوشتنش داستایوسکی می خواهد همانطور که تحملش گاو نر میخواهد و مرد کهن که گاوی و کهنی من مسلم است در مورد نری و مردی هم باید گفت بزک نمیر بهار میاد. امروز صبح در راه مدرسه غزاله میگفت پدر یک سئوال دارم که خیلی سخته هیچکس ندیده، تو هم نمی تونی جواب بدی.
- خب ممکنه ولی حالا بگو ببینم چیه - آدم پیش از اینکه دنیا بیاد کجا بود ، چه کار می کرد؟ - نبود که جانی باشه با مادر که بستن رفتین Museum of Sciences ، فیلم رو که دیدین بچه چه جوری درست میشه - آره اما پیش از اینکه درست بشه؟ پیدا بود که از توضیحات قانع نشده در حقیقت چیزی هم نگفتم که قانع شود دو سه کلمه احمقانه آن هم با چلمنی و نامربوط ادا کردم. پرسید: چرا خدا ما رو اینجوری به دنیا آورد ؟ - چه جوری؟ - من پیش از اینکه به دنیا بیام انقدر به مادرم وابسته نبودم از کاربرد کلمه وابسته آن هم با دقت معنا تعجب کردم خیلی سخته ازش جدا بشم چون که نمیتونم وابستگی خودمو کم کنم چرا کم کنی؟ - وقتی که می خوام برم - موقع شوهر کردن؟ آماده کرده بودم که بگویم نه کم نمی شود، همدیگر را می بینید، مثال این آن را بزنم و از این حرفهای ابلهانه نه موقع مردن سکوت شد. بعد از چند لحظه گفت آدم که میمیره کجا میره؟ - بعضی ها عقیده دارن که ... بعضی ها میگن ... باز توضیحات مفلوک، مبتذل همین طور که میگفتم حس میکردم عوض حرف زدن دهنم دارد ترکمون میزند غزاله پرت و پلاهایم را قطع کرد و گفت این سئوال هائیه که میدونم خیلی سخته من خیلی بهش فکر میکنم به گیتا ،گفتم گفت از من هم همین سؤالها را میپرسد و نمی دانم چی جواب بدهم.
۱۲/۰۵/۸۷
معلوم نیست مقصود از روده درازی عجیب این فصل کوه جادوی توماس مان درباره زندگی و شیمی آلی و اسپرماتوزوئید و پیدایش حیات و تولید مثل و کالبدشناسی و اتم و زیست شناسی و غیره و اطلاعات دیگری که داده می شود چیست؟ در فصل Forshungen .هستم به شدت خسته کننده و ثقیل و تاریک است. مثل آن بحث کذائی درباره پوست از زبان دکتر Behrens در فصل پیش که به درد کلاس دانشکده پزشکی می خورد نه رمان چه جمله های دور و درازی گاه یک سوم صفحه آن هم برای منی که زبان را درست نمیدانم حس میکنم که سیل لغات و کلمات و جمله های معترضه و نشانه ها و ... مرا غلتاند و من با تمام هوش و حواس مواظبم که در این سکندری خوردن ها غرق نشوم تا آخر سر به فعل پایانی جمله برسم و دستم به تخته پاره ای بند شود. ولی با همه، اینها اول بار است که بعد از ۳۰ صفحه از جزئیات خسته شده ام. اکثراً تعجب میکردم که چطور این همه به جزئیات میپردازد و خواننده خسته نمی شود. گمان میکنم برای این است که جزئیات - حتی درباره چیزها غیر مستقیم درباره حالات روح در رابطه با گوینده شنونده بیننده و خلاصه حس کننده و دریابنده ایست نه فقط با خود چیزها برخلاف بالزاک که مثلاً اطاقی را با جزئیات و به دقت وصف می کند و توصیف در خود چیزها می ماند و بسته می شود .
۱۵/۰۵/۸۷
دیشب غزاله خواب بد دید و ترسید و آمد پیش ما .خوابید صبح برایم تعریف کرد: یک جادوگری بود که کسهای دیگر باهاش بد بودند و زور او را گرفته بودند. جادوگره پیرزن بود میخواستند بکشندش ها یادم اومد ما میخواستیم بریم مسافرت یک عده ای اومدن که ما رو ببرن عوض سفر ما رو بردن توی یک لابیرنت اونجا مادر افتاد توى یک گودال دنیا میخواست اونو به خودش بگیره و پودر بکنه، توی یک قبر افتاده بود. گفتم خیلی خواب ترسناکی بود گفت نه نترسیدم ناراحت شدم. اونهایی که می خواستند جادوگره رو بکشن او رو مثل توی دیوار در یک جانی سر پا نگهداشته بودن تا بمیره من یاد داغاجی جان افتادم خیلی ناراحت شدم
- از جادوگر چطور یاد داغاجی جان افتادی؟ - برای اینکه خیلی پیر بود ، من یک سئوالهای غیر ممکنی دارم که جواب نداره ولی من پیدا میکنم .گریه اش گرفت. نزدیک مدرسه در Notre dame des champs بودیم نمیخواست دیگران گریه اش را ببینند. سرش را به شکم من تکیه داد من دستم را گذاشتم روی سرش شانهها و گرده اش را نوازش کردم. کمی ایستادیم با دستمال عینکش را پاک کردم دستمال دیگری دادم که صورتش را خشک کند. پرسیدم و گفت دستمال ندارد. چند دستمال بهش دادم و گفتم گریه نکن عزیزم.
_ یک کسی باید باشه که بدونه من پیش از اینکه به دنیا بیام کجا بودم مرگ چه جوریه؟
بعد از رفوزگی و چاقی این بزرگترین مسئله منه - هنوز که رفوزه نشدی - آره ولی می ترسم - نمی دونم من که بهت گفتم هر کسی یک عقیده ای داره - من عقیده نمی خوام تو هم یک عقیده ای داری من میخوام یکی حقیقت رو بگه، یکی که می دونه. کسی هنوز از مرگ برنگشته که بگه چه جوریه - آدم وقتی می میره چه احساسی داره ؟من حتما پیدا می کنم. خیلی ناراحت میشه؟ - کسی که میمیره اگه به موقع بمیره اطرافیها هستن که ناراحت میشن به موقع یعنی چی؟ - یعنی که مثل زندگیه، اون هم جای خودش رو داره یکی که درست یا خوب زندگی کرده وقتی خیلی پیر شد و از پا افتاد پیش از فلج شدن که مزاحم خودش و دیگران بشه به پیسی بیفته، بهتره که دیگه نباشه راحت بشه - ،آره خب بعد از صد و پنجاه سال. صد و پنجاه سال بده تازه خیلی کم کسی به این سن میرسه. مگه داغاجی جان... - هشتاد و پنج سال. - از وقتی داغاجی جان مرده، من خیلی از مرگ ناگهانی شما میترسم از سرگیجه، مادر هم همین طور، می ترسم یک بمب بیفته روی پاریس و شما رو بکشه - بیخود میترسی، این ترس خودش از همه چیز ،بدتره دو هزار ساله که پاریس هست بمب روش نیفتاده حالا همین چند روز که ما توشیم... - اه توی جنگ بمب نیفتاد؟ - روی پاریس ،نه آلمانیها بمباران نکردن. دم مدرسه برای دفعه دوم نزدیک بود زمین بخورد - چرا انقدر بد راه میری چرا زانوهات رو صاف نمی کنی؟ - عیب نداره ،پدر امروز حواسم جمع راه رفتن نیست، جای دیگه ست. پکر بود. توی حیاط مدرسه صورت رنگ پریدهاش را بوسیدم سپردمش به سؤال های بی جواب و برگشتم.
۲۱/۰۵/۸۷
این مقاله کذائی خسته ام کرده باید راجع به چیزهائی که بلد نیستم بنویسم و بدتر اینکه باید جوری وانمود کنم که خیلی هم بلدم کار بندبازها چندان بی خطر نیست. معتزله، علم کلام عقل در ناصر خسرو ... . خدا عاقبت شعبده بازهای ناشی را بخیر کند. کوه جادو مثل کوه سنگین است و مثل جادو نقش بر آب و به همان سبکی خیلی تعجب میکنم چند نفر ،آدم یک مشت حرف و محیطی غم انگیز و با این همه انقدر استوار و انقدر دلنشین آدم را تسخیر میکند رمان بزرگی است بیخود می گویند، مسلماً یکی از چند رمان بزرگ این قرن است.
کتاب را همه جا با خود میکشم و کم کم در هر فرصتی به آهستگی می خوانم مثل اینکه اروپای خسته اولهای قرن را در دست دارم اروپای بیمار بتهوونی که به سرنوشت شوین دچار شده باشد.
۲۴/۰۶/۸۷
در بُستن پیش اردشیر هستم. همه چیز خوبست جز حال خودم. دو سه روز است که درد کمر برگشته، مهمان ناخوانده زمینم زده عملاً در خانه زندانی شده ام. شاید از فردا کم کم راه بیفتم رابطه با اردشیر به روشنی و لطافت هواست و هوا درست بر عکس پاریس - از بلور شفاف تر است. یکی دو بار با هم رفتیم به طرف شمال همه جا سبز، تازه و نورانی بود از گیتا و غزاله خبر دارم دلم هم برایشان تنگ شده گیتا با کشمکش و جنگ و جدال آخرش موفق شد غزاله را از مدرسه Alsacienne خلاص کند.
در گرفتاری روزهای اخیر گیتا تنها بود من روز هفتم آمدم. یک هفته در نیویورک پیش «خ ی» بودم برای کارهای بنیاد. نمی دانم این کار آخر به جانی می رسد و با او چیزی سر می گیرد یا این هم مثل آن یکی حرف است. تا حالا که خیلی کار و وقت از من گرفته در اینجا بیش از همه علی را دیده ام کار ،کوچک مصاحبه ای هم با من دارد. قبول کردم و قرار است از فردا شروع کنیم شبها با اردشیر و روزها به استراحت و مطالعه میگذرد. چند تا کتاب کار فارسی و انگلیسی از علی گرفته ام ولی خواندن «کوه جادو» به صورت فریضه دلپذیری درآمده. هر روز چند صفحه معدود را آهسته و آرام می چشم. کتاب سراسر یک بازی عقلانی است، حتی در عشق وقتی که Hans Castor در گفتگوی درازی به فرانسه احساسات دردناک خود را به Claudia Chauchat ابراز می دارد ، یا وقتی که از پیوستگی بدن عشق و مرگ حرف میزند( در پایان فصل پنجم) دریافتها و عواطف همه عقلی است و حرکت پیشرفت و گسترشی منطقی دارند، به حدی که گاه این اظهار عشق عجیب مینماید. اساساً همیشه عقل (intellect) است که دست بالا را دارد نه فقط برای اینکه همه بحثها را - بحثهای جذاب و بی پایان کتاب را - به وجود میآورد بلکه برای اینکه هیچ چیز یا حسی، بدیهی و بی واسطه ( immédiat) نیست؛ عقل اندیشنده همیشه میان عاقل و معقول و حس شونده حاضر و ناظر است مثلاً طبیعت به واسطه و از وراء آن دریافته و حس می شود. اندیشه عقلانی است که مفهوم زمان را مرتب با حرکت صورتهای فلکی گردش فصل ها و آمد و رفت شب و روز پیوند میدهد و یکی میکند. زیبائی طبیعت نیز با ملاک عقل دریافته و از خلال آن دیده میشود. زیباشناسی طبیعت در نزد نویسنده بی میانجی نیست (برخلاف رمانتیک های آلمان) اندیشیده و آموخته و اندیشیدنی و آموختنی است. (از جمله در فصل ٦ بخش (Veränderungen) که پس از توصیف طولانی و زیبائی از زمستان و خواب و بیدار طبیعت Hans Castorp به فکر آموختن گیاه شناسی می افتد تا دانش بیداری طبیعت از دل زمستان را دریابد و از این زندگی و از این رشته دانش کمی سر در بیاورد. تماس با طبیعت از راه علم، نه حس)
۳۰/۰۶/۸۷
چند شب پیش با اردشیر گپ میزدیم دیر وقت شب شروع کردیم تا چهار صبح شب با یکی از دوستان اردشیر و خانواده اش شام خوردیم در Chez Jean ، یک رستوران فرانسوی در کمبریج خیلی شیک مهمانی به افتخار دوست تازه داماد اردشیر بود. در ضمن دختری هم که دوست اردشیر است از طرف او دعوت شده بود. یک سالی است با هم دوستند، اما نه چندان نزدیک کمی دیرتر از دیگران رسید در جایش که کنار اردشیر خالی بود نشست روبروی من چون اردشیر سر میز نشسته بود و ما در دو طرفش چند دقیقه ای بعد از ورودش حس کردم که من عروسم را انتخاب کرده ام. اصل قضیه حل شده مانده اردشیر که زنش را انتخاب کند آن وقت اگر خانم هم شوهرش را انتخاب کرد دیگر کار تمام است اگر این چند تا اگر گنده مزاحم نشوند.
۲۰/۰۷/۸۷
رابطه سیاسی ایران و فرانسه قطع شد گل بود به سبزه نیز آراسته شد. مزایا تسهیلات ایرانی بودن ماشاالله دو چندان شد! گیتا و غزاله رفته اند ،سفر پیش کاترین که آفتابی بخورند و نفسی تازه کنند. است دو روزه که یک بند باران میآید سرما و زمستان برگشته.
۲۴/۰۷/۸۷
«ب» کور شد. در آمریکاست. اتفاقاً صحبتش شد. «ا» و «ش» از او خبر داشتند. علت ظاهراً خشک شدن و جدائی قرنیه؟ تشریفات دور و دراز و بیچاره کننده خروج از ایران و دیر رسیدن برای عمل وقتی رسیدند که دیگر کار از کار گذشته بود. مهری خانم بیچاره هم کور شده است.
هوا بد است حالم بدتر کارم پیش نمی رود و وقتم تلف می شود. فقط روزی چند صفحه « کوه جادو » را خوانم آن هم با سرعت انتقال و هوش لاک پشت ها .
۲۹/۰۷/۸۷
گمان میکنم گرفتار depression خفیف اما سمجی شده ام که چندین ماه است مثل وزنه ای مرا در مرداب خودم فرو میکشد؛ آرام و پیوسته گاه حس میکنم که دیگر آن آدم همیشگی نیستم تبدیل شده ام به تفاله خودم، شبیه اناری که آبش را مکیده باشند. خشکیده و پلاسیده ام. دیشب بی جهت از کوره در رفتم و با گوشی تلفن که حرف می زدم.
محکم زدم به پشت غزاله گیتا عصبانی شد و با من دعوا کرد. من هم آناً متوجه کثافت کاری خودم شدم و از غزاله عذر خواستم و نوازشش کردم او هم زود گریه اش را بند آورد و گفت مهم نیست برای همه پیش میآید و ... بعداً گیتا با من مفصل صحبت کرد، کمتر وقتی آنقدر دوستانه و عاقلانه حرف زده بود. بیشتر در این باره بود که خودت نمی فهمی خودت را ول کرده ای داری از دست میروی. کج خلق و خسته و بیزار از همه چیزی مثل بچه ها شده ای. لوموند میخوانی و از غصه و عصبانیت گریه ات می گیرد. انگار نه انگار تو همانی که آن زندگیها را کردهای و آن تجربهها را پشت سر گذاشته ای. انگار تازه به دنیا آمدهای دنیا را نمیشناسی چرا انقدر زخم پذیر شدهای. روحت مجروح است گفت تا دیر وقت دوستانه سرزنشم کرد. بدبختی ما در ایران به طرز مرگباری دارد مرا ویران می.کند مثل گردباد و طوفان ،نه درست نیست مثل خوره نرم و آهسته دارد روح مرا میجود و تفاله اش را تف میکند باید از سیل حادثه کناره کنم از چاه خودم بیرون بیایم و افسارم را به دست بگیرم این کار را میکنم
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی