You are currently viewing پادکست روزها در راه | قسمت سی و هشتم | اگر می‌فهميديم چی به سرمان آمده

پادکست روزها در راه | قسمت سی و هشتم | اگر می‌فهميديم چی به سرمان آمده

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • ۲/۰۸/۸۷

      غزاله خوابی دید و برایم تعریف کرد تو رفتی برای مادر سیگار بخری، نیامدی خیلی طول کشید. دستپاچه شدیم آمدیم دنبال تو غروب بود هوا داشت تاریک می شد. دم Cherche Midi  و St. Romain   تو رو پیدا کردیم. تاریک شده بود. تو مرده بودی. -چه جوری بودم؟ Transparent بودی، گوشت و استخوان نداشتی، میشد ازت عبور کرد.

      دیده نمی‌شدی، هیچکس نمی‌تونست تو رو ببینه. فقط من میتونستم کمی سبز بودی. گفتم پدر برگرد به دنیا - خب اونوقت چه جوری بودم؟ مثل همین حالا بودی. بوسم کردی از خواب بیدار شدم - خدا رو دیدی؟ - آره از آتش بود با یک صورت بدجنس، تمام شب توی خواب جیغ میزدم.

      غزاله بعداً خدا را به من نشان داد تصویر ،Pluton (ایزد دوزخ، خدای مردگان) در یکی از کتابهائی که تازگی خوانده بود، (در Bande dessinee ) مردی تنومند کهنسال و نیرومند، با دست و پای درشت و عضلانی کمربند پهن و گل کمر بزرگ پاها را به جلو و عقب و دستها را به کمر گذاشته و در بلندی روی چیزی صخره مانند ایستاده بود و باد در ریش سفید بلند و موهای انبوهش می ورزید.

      ٣/٠٨/٨٧

      چند روز پیش شنیدم که اسد مرد. در وین توی تراموای سکته کرد. جسد را برگرداندند به ایران و توران خانم در فشم خاکش کرد این شمیرانی عاشق کوه را به کوه بازگرداند.

      نمی توانم کار بکنم فقط کمی چیز میخوانم. فصل «برف» کوه جادو، تا آنجا که از برف و کوه و طبیعت رنگها و حالتهای Hans Castorp و آرزوی سوزان او به آزادی و باریدن برف و  سپس بوران و گمشدن او گفتگو می‌شود بی نظیر است، خواننده از دید ژرف گسترده و گوناگون نویسنده واقع گرا از برداشت و برخورد او با طبیعت و طبع آدمی حیرت میکند، اما در همین فصل آنجا که نویسنده به رؤیای هذیان وار (یا هذیان خواب گونه) قهرمانش میپردازد و از اسب و دریا و آفتاب و نور و رقص دختران موطلایی در جنگل حرف میزند ناگهان اثر تا حد باسمه‌های مبتذل فرو می افتد، تا آنجا که بهترینش را حداکثر در قصه‌های برادران گریم میتوان پذیرفت وقتی نویسنده «واقع گرا» به آورد کمیتش سخت لنگ است این تکه را مثلاً اگر با «دفترهای مالت » ریلکه یا آن تکه بیمانند بیماری ویرژیل در «برندیزی»، بیداری هذیان گونه و تبدار او، گذشتن دو سرباز و فاحشه ای در کوچه( در مرگ ویرژیل Der Tod des Virgil اثر هرمان برخ) و یا حتی با بعضی از قصه (Marchen) های هرمان هسه مقایسه کنیم می بینیم که این نویسنده با ابهت یک مرتبه تهیدست میشود. بعد از آن رقص کذائی و صحنه‌های رمانتیک پل و ویرژینی وار نوبت به جادوگر و معبد و مجسمه و دهشت و کابوس و چاشنی های دیگر میرسد خیالپردازی این قسمت بی شباهت به «ناتورالیسم» فصل Forschungen و درس کالبدشناسی پوست در فصل پیش از آن نیست.

      ۱۲/۰۸/۸۷

      «م» از تهران آمده خسته و نسبت به سال گذشته بیشتر از یک سال شکسته شده. حال «س» را پرسیدم گفت فعلاً از مرگ نجات پیدا کرده حزب اللهی بود. داوطلبانه به جبهه رفت از گردان آنها فقط او و یک نفر دیگر زنده ماند فرار کرد. بیست روزی مخفی بود . آخرش بعد از مشورتها و تردیدهای زیاد رفت خودش را معرفی کرد. برگرداندندش به جبهه ولی چون ناراحتی زانو داشت - با راهنمائی بزرگترها - زیادی سر و صدا راه انداخت. زانویش را عمل کردند حالا سرباز دفتری است با شش ماه خدمت اضافی، در پشت جبهه و پشت مرگ و خوشبخت از همین زندگی نکبت بی شهادت و بهشت.

      .....

      دم صبح خواب و بیدار فکر میکردم که حالم تاریک ،است بد نیست، دردناک، غمزده یا چیزی از این نوع ،نیست کدر است. روحم در دلم جا دارد و فضای دلم بسته و خفه است حال سرداب و پستو را دارد با کپک و بوی نا روحم در گودال افتاده و تقلا می خزد که بیرون بیاید و آسمان باز را نگاه کند روی کوه دید ،دور، تپه و ماهور و منظره، متنوع چشم انداز آرزوی روح من است اما در گودال زمانش، به انتظار می گذرد و انتظارش تاریک است.

      ۱۳/۰۸/۸۷

      حال گیتا بد است گاه به کلی اختیار اعصابش را از دست میدهد. می گوید ... که حالش بد است نمیداند چه می.کند نوشتن ندارد غزاله این میان، توی این آشوب زیر ضربه‌های ما دارد از هم می‌پاشد. از من میپرسید پدر تو چه کار می کنی که مادر دوستت نداره جواب دعاهائی که این دو ماه کردم همه‌ش خراب شد فهمیدم که شب‌ها موقع خواب دعا کند که رابطه من و گیتا خوب باشد میگفت حس می کنم مثل بچه های فرانسوی میشم ...

      هر وقت غزاله حس میکرد وضع عوض شده از خوشحالی میخواست پر در بیاورد. یک شب روی تخت خواب بی اختیار میپرید و تکرار میکرد امشب بهترین روز زندگی منه. یکی از دفعات حال گیتا به قدری بد بود که میگفت از تو از غزاله و از خودم خسته شدم. خوشبختانه شدت این بحران روحی و جسمی گذشته است. حالا وضع عادی و میانه اش با من خوبست غزاله دو سه روز پیش به سفر رفته، مهمان  Aude در

      Picardie است. موقع رفتن حالش را نمی فهمید وقتی اجازه دادم که برود (چون گیتا در سفر بود). گفت پدر تو زندگی منو عوض کردی پوتین کذائی خواب را هم گذاشت توی ساک که شبها بپوشد اما به Aude گفت به برادرت نگی‌ها!

      دو ماه پیش گیتا و غزاله چند روزی در le d'Huat (برتانی) مهمان «ک» بودند. چند تای دیگر هم بودند از جمله زن و شوهری با دو بچه سه ساله و یازده ساله، بچه بزرگ تر از شوهر اول زن و نیز زنی طلاق گرفته با دختری شش هفت ساله. قرار بود غزاله بماند و گیتا به مناسبت برگشت من از سفر آمریکا بیاید .پاریس اما غزاله آخر دبه کرد و گفت که نمی ماند. همبازی هفت ساله گفت چرا میری؟ - برای اینکه پدرم میاد. - چند وقته - یک ماه تمامه. - دختر تعجب کرد. بعد گفت من بعضی وقت ها سالی یک دفعه هم پدرم رو نمی بینم این دفعه غزاله تعجب کرد و پرسید پدرت مرده؟ - نه از مادرم طلاق گرفته یکی از معنی‌های طلاق برای غزاله جدا شدن پدر و فرزند است از همدیگر معنی دیگرش جدا افتادن و توسری خوردن بچه است شوهری که با بچه خودش و بچه زنش پیش«ک» بود، آن سه ساله را مرتب نوازش میکرد و آن یازده ساله را سرزنش و دعوا؛ گاه حتی با خشونت گیتا میدید که غزاله قضایا را یواشکی می‌پاید. بعد از آن سفر ترس غزاله از جدائی پدر و مادر بیشتر شده.

      در یکی از دعواهای اخیر که گیتا از جدائی صحبت میکرد غزاله با وحشت پرسید اونوقت پدر بعد از divorce میشه مثل آقاهای فرانسوی؟( یعنی یکی مثل همه؟) وقتی هم  که گیتا اطمینان می داد نه، پدر میاد تو رو میبینه هر وقت که بخوای با خودش بخواد، میاد میگفت نه من می خوام پدر باشه فقط باشه.

      ۲۵/۰۸/۸۷

      غزاله مهمان Aude است؛ در دهی ده بیست خانواره به نام Eplessier پریروز ، بعد از ده روز رفتیم به دیدنش دلش خیلی برای ما تنگ شده بود گیتا هم دلتنگی می کرد. عصری رسیدیم و تا آخر شب آنجا ماندیم و فردایش از پیش از ظهر تا ساعت سه بعد از ظهر غزاله حال عجیبی داشت یا کنار گیتا میماند یا دست ما را توی دستش می گرفت و گاه انگار دور ما طواف میکرد. بعد از جدا شدن از غزاله که چند روز دیگر برمی گردد رفتیم به Amiens خیال داشتیم یک روزی بمانیم و فردایش خوش خوشک برگردیم و در راه سری هم به کاتدرال بزنیم. اما باران بیچاره مان کرد رطوبت و سرما آن هم در تابستان امسال تابستان زمستان بود. برگشتیم پاریس. خوشبختانه بعد از سال ها فرصتی پیش آمد تا کاتدرال Amiens را ببینم. اگر چه به پای نتردام، Chartres و Reims نمی رسد ولی صرف نظر از این مقایسه‌های بیهوده شکوه و زیبائی عظیم آن حیرت انگیز است. طبیعت این سرزمین هم که نگفتنی است هیچ جای آن نیست که بسیار زیبا نباشد. خلاصه از برکت غزاله، نفسی کشیدیم چشممان صفائی کرد و دلمان باز شد.

      1/4/AY

      غزاله برگشت شب بین من و گیتا خوابید. همه ش میگفت چقدر خوبه که آدم تو خونه خودشه. - هر چند در سفر خوش گذشته بود سر شب منتظرش بودیم. گیتا چنان به هیجان آمده بود که نه خودش میتوانست بخوابد و نه میگذاشت ما بخوابیم از خود بیخود شده بود. بی اختیار حرف میزد و به غزاله ور میرفت و به سر و رویش دست می کشید و می بوسیدش.

      «ش – گ» سکته قلبی، «ا-ا»  سکته مغزی و «گ» افسردگی وحشتناک یکی مرد یکی مردار شد. همه در همین چند روز «گ» فرو ریخته به طوری که نمی تواند خودش را جمع کند ،مات بی اراده نه حرف میزند نه تکان میخورد. ترس از بی پولی در سال های آینده ترس بی مورد ولی بیمارگونه. مردن. یتیم شدن بچه ها و گرسنه ماندن آنها ، بی اعتمادی مطلق در برابر زمان اجتماع و خود از دست رفته و واداده تکیه کلام «ش – گ» با لفظ قلم تصنعی و شوخیانه با باد در گلو به عمق ابعاد فاجعه پی برده ای؟ ها، ها گفت اگر می فهمیدیم چی به سرمون اومده آناً سکته می کردیم.

      « ن - ع » سکته کرده بود، خیلی سخت دو سه ماهی است که دوره نقاهتش تمام شده. «ک» نقاش هم همین طور ولی سکته مغزی بعد از چند ماه چشم و دست که آسیب دیده بود کمی به راه افتاده و کم کم میتواند نقاشی کند دیروز دامادش را دیدم گفت روحیه اش بهتر است چون میتواند کار بکند گفتم خب باز خوبه ولی الکی گفتم. محض خالی نبودن عریضه کاری که نه کسی می بیند نه کسی میخرد و فقط مخارج بوم و رنگ و قاب روی دست نقاش تهیدست میماند که چه روحیه بهتر میشود که چطور بشود؟ گویا یکی از خوشبختیهای بزرگ آدمیزاد در اینست که میتواند خودش را گول بزند. «ث» خانم در پنجاه سالگی نه فقط ادای دخترهای هیجده ساله را در می آورد. بلکه مرتب هالتر میزند بدن می سازد به قول خودش Body Building و برای اینکه ثابت کند خیلی خوشحال است موهایش را قرمز -شرابی خرمائی رنگ میکند و خنده های بلند و لـجــام گسیخته اش را مثل قلوه سنگ میزند به سر و صورت این و آن.

      ۲/۰۹/۸۷

      «کوه جادو» انحطاط رمان است. کتاب از فرط فرهنگ یا بهتر گفته شود دانش زمان متورم شده. به نظر آید که در توماس مان رمان کلاسیک و واقع گرا به اوج خود رسیده راههای رفتنی را رفته و پس از آن یا باید راههای تازه بیابد و یا در بن بست بماند. همان زمان نقشه همه راههای زمان را در هم میریزد و جغرافیای تازه ادبیات را ایجاد می کند .کافکا شکستن بن بست است و گرنه نبوغ ناشیانه توماس مان در «کوه جادو» رمانی میسازد که بعضی جاهای آن رشد بی تناسب و سرطانی دارد ، بدنی است که تناسب اندام هایشگاه به هم میخورد باندام نیست مثل بسیاری از آثار بزرگ مثل جنگ و صلح و حتی آناکارنین( در پرحرفی های لوین) یا شاهنامه (بخش هایی از ساسانیان) انگار در بیشتر آثار عظیم این خامی نبوغ دیده می شود، انگار زاده ذهن های ظریف و زیباشناس (Esthete) نیستند.

      کوه جادو انحطاط رمان است چون پس از آن این نوع رمان( اگر بتوان گفت رمان کلاسیک) دیگر رو به سراشیب دارد دیگر نوبت جویس و موزیل است، کافکا، که جای خود دارد در کوه جادو زمان میان جستار (Essai) و روایت سرگردان است. سرگردان نیست چون این حال ناشی از ناتوانی یا نا آگاهی نویسنده نیست. بهتر است گفته شود نوسان می کند و خیلی وقتها جستار روایت را در خود غرق میکند در «مرد بی خصوصیت» موزیل این اشکال دیده نمیشود. در آنجا دو جلد اول ساختمان کلاسیکی دارد که گوئی تولستوی و فلویر( یا استاندال) با همند اما در دو جلد آخر ساخت و استخوان بندی کتاب به کلی درهم میریزد و نویسنده طرحی نو می ریزد با جسارتی که فقط بزرگانی انگشت شمار توانائی آن را دارند؛ دو جلد ششصد صفحه جستاری در سه موضوع عشق، اخلاق و حسیات آن هم در حدی که آدم گاه به یاد افلاطون میافتد تقریباً سراسر گفتگوئی میان دو نفر، خواهر و برادر موزیل هم میزند به راهی تازه.

      ۶/۰۹/۸۷

      خانم ... گرفتار بی خوابی آزار دهنده ایست از بس کلافه شد رفت پیش دکتر برای معالجه دکتر پس از معاینه دید عیب و علتی جسمانی در کار نیست. شروع کرد به سئوال کردن شغل؟ - .ندارم – مال؟ – ندارم- شوهر ؟  ندارم - بچه؟ - دو تا ، یک پسر و یک دختر، ١٤ و 12 ساله - وضع بچه ها ؟ پسر درس نمی خواند شیطان و تخس و حتی لات است و با او مشکلات بزرگی داریم رابطه بچه ها با پدر؟ - رابطه ندارند - وضع خانوادگی؟ - خانواده در ایران است اینجا کسی را ندارم سفرشان به فرانسه بسیار مشکل بود، حالا که با این قطع رابطه... -وضع مالی؟ - پا در هوا مختصری درآمد، کوشش برای راه انداختن یک کسبى مثلاً مغازه کفاشی ولی ....

      و اما نظر دکتر : خب خانم جان، ایرانی که هستی شوهر که نداری پول که نداری خانواده که نداری به جای همه اینها یک مشت گرفتاری داری از جمله با بچه ها تازه می خواهی خوب هم بخوابی همین که تا حالا دیوانه نشده ای جای شکرش باقی است.

      ۷/۰۹/۸۷

      «کوه جادو» را موقتاً کنار گذاشته.ام دیدم دارد مثل کوه برایم سنگین می شود. حجم کتاب زبان دشوار و آلمانی مفلوک من همه دست به دست هم داد و آخرها خسته ام کرد. دیدم دارم درباره آن بی انصافی و داوری نادرست میکنم اولها لذت می بردم. کتاب را که دست می گرفتم و راه میافتادم انگار اروپای اول قرن، فرهنگ آن دوره توی دستم است آخرها که داشتم خسته میشدم انگار جنازه آن دوره - نه فرهنگش – روی شانه ام افتاده. و چند صفحه ای مانده است. گذاشتم کنار تا بعد آشتی کنم و از بی حوصله شده بودم . صد سر بگیرم چنین اثری را نمی شود سرسری گرفت و یا از روی دلزدگی خواند. حیف است. این روزها دارم Trois Contes اثر Flaubert را می خوانم برعکس آن یکی کوتاه، سبک و روشن است؛ به سبکی روز و به روشنی نور و در حدی از سادگی که به نویسنده، بزرگی مثل فلوبر میبرازد. حظ می کنم.

      ۱۵/۰۹/۸۷

      صبح غزاله را می بردم مدرسه. در راه گفت پدر یک هفته که دارم میرم این مدرسه هیچکس به handicap من توجه نکرده شاید هم کردن ولی خیلی مؤدب هستن. handicap تو پیدا نیست که توجه کنند - چطور معلم کرده و از مادر پرسیده که چیه ؟ - آخه عزیزم اون یک خانم شصت ساله اس سی چهل ساله که هر روز کلی بچه می بینه یک نگاه بکنه، همه چیزو میبینه دیدن اون دلیل نیست اشکال تو خیلی کوچکه - کوچکه ولی ناراحتیش بزرگه - نه اینجورها هم نیست راستی غزاله اون یارو رو یادته که فلج بود توی چرخ نشسته بود؟ - کجا؟ - توی Montparnasse ،نه چی بود؟ - یارو بدبخت از کمر به پائین فلج بود، روی یکی از چرخهای باطری دار نشسته بود که با دگمه کار می کرد. دگمه رو میزد چرخ جلو و عقب می رفت یا به چپ و راست می پیچید. آمد دم چراغ خیابون ماشینا براش نگه داشتند دگمه رو زد رفت اونور خیابون تو گفتی پدر خوش به حالش کاشکی من هم فلج بودم یکی از این چرخها داشتم هرجا میخواستم می رفتم ماشینا هم برام نگه میداشتن - جدی میگی پدر ؟ - آره

      زد زیر خنده پس خیلی کوچک بودم.

      ۱۷/۰۹/۸۷

      دیشب تنها بودم و کمی بتهوون شنیدم استاد اردشیر حق داشت که می گفت بزرگترین خوشبختی من اینست که بعد از بتهوون به دنیا آمده ام.

      ۱۸/۰۹/۸۷

      به خودم می گویم چس ناله نکن مردک

      ٣٠/١٠/٨٧

      بالاخره این مقاله لعنتی تمام شد پنج شش ماه تمام پوست مرا کند. کار نامأجور و نادلپذیر خوشبختانه تمام شد عنوانش را گذاشتم «منشاء و معنای عقل در اندیشه ناصر خسرو » فردا پس فردا می فرستمش برای انستیتو در لندن آقای «فلانی» عزیز هـــم می گذارد دم کوزه آبش را میخورد مثل لغت نامه کذایی تا تمام نشده بود می پرسیدند وقتی تمام شد خفه شدند انگار نه انگار ح - ا » و کاوس هم آمده اند. «ک» را هنوز ندیده ام ا » مثل همیشه بدبین است و میگوید که ما از دست رفته.ایم هـ - گ هم همین عقیده را دارد. عقیده من چیست؟ حک و اصلاح مصاحبه را هم تمام کردم و برای علی پس فرستادم بیش از دویست صفحه شده بود، خیلی وقت گرفت بیش از دویست صفحه حرف و تازه ناتمام در این صورت به درد کسی نمی خورد.

      غزاله چند روزی مریض بود. دیروز رفت مدرسه از دیروز تا حالا خیلی خوش و به قول خودش خیلی از خودش راضی است اول سال میترسید برش گردانند به کلاس پائین تر اما

      حالا بعد از یک ماه و نیم از شاگردهای متوسط کلاس است معدل» نمره هایش ١٤ است. از خوشحالی در پوستش نمی گنجد. صبح می گفت که دیشب خوابش نمی برد. توی دلش

      آواز می خواند.

      ۲۰/۱۱/۸۷

      نگرانم چون غزاله نگران است امسال سخت برای درسها، نمره، سال آینده و مدرسه ای که باید برود خلاصه برای درس و مدرسه دل نگران است درسهایش خوب نیست. بد کار نمی کند. خودش هم نمی فهمد .چرا میگوید که میدانم بهتر از این می تواند بشود. نمیدانم چرا نتیجه نمی گیرم امروز داشتم از خواب بیدارش میکردم طبق معمول گفت پدر یک دقیقه صبر کن. گفتم دیر می شود. گفت کار دارم در) (خواب گفتم چه کار؟ گفت «خواب» حالا دیگر خواب هم شده است کار یا در خواب هم به فکر کار است و نگرانی آن در خواب دست بردار نیست.

      بعد از نزدیک به سه ماه کوه جادو را دوباره دست گرفته ام که این صد و چند صفحه آخر را تمام کنم فعلاً با احتیاط و حتی کمی ترس به کتاب نزدیک می شوم. مثل کسی که وارد بیشه و بوته زاری شود که راه را نمی شناسد ولی میخواهد از آن طرف بیرون بیاید میداند که در راه باید از بوتههای خاردار گوناگونی .بگذرد کتاب مهربانی نیست. من خیلی با آن دست و پنجه نرم کرده ام ولی با آن زندگی هم کرده ام. مزاحم فریبنده ایست. کار شاهنامه فعلاً تمام شد. یک بار دیگر از سر تا ته خوانده شد و این بار یادداشت ها

      و حاشیه ها را «قیش کردم تا کی به کار آید ،مطالعه این دفعه دو سه سال طول کشید. یادداشتها شاید برای یک نوشته دویست سیصد صفحه ای درباره، تمامی کتاب (شاهنامه) مفید باشد ولی اصل مسئله این بود که این مطالعه تدریجی روحیه مرا از مردابش بالا میکشید بعد از این چه چیزی این کمک را خواهد کرد ؟

      ۲۲/۱۱/۸۷

      چه بارانی میبارد یکشنبه تاریکی است آمده بودم راهی بروم اگر چه درد کمر نمی گذارد. دو سه هفته ایست که آزارم می دهد. . زانوی غزاله هم درد می کند. این یکی اگر ادامه پیدا کند بدتر است مایه نگرانی است. سعی می کنم به کمتر چیزی فکر کنم مخصوصاً به ایران وگرنه پاک خل می.شوم دیشب علی از آمریکا تلفن کرد. از بالتیمور برگشته بود. جلسه امسالشان آنجا بود میگفت ببیشتر از هفتاد درصد کتاب ها و نشریات به انگلیسی و فارسی درباره ایران بود این فرهنگ زنده است. خیلی امیدوار بود. خیلی خوبست آدم امیدوار باشد یک وقتی طبری در یک شعر قلابی گفته بود «نیکوتر از

      باره

      ... و

      جهان امید ایدوست در عالم وجود جهانی نیست مثل اینکه در عالم وجود جهان های گوناگونی وجود دارد خودش حالا به چه روز نومید کنندهای افتاده. مسلمان نشنود کافر نبیند. سر پیری با خواندن آثار مطهری ناگهان حقانیت آسمانی را - البته در زندان - کشف کرد. هیچوقت چندان مالی نبود اگر چه یک وقتی از نادانی جوانی غیر از این فکر می کردم، آدمی ضعیف با استعداد زیاد و اطلاعات وسیع و سطحی مخالف ناکسی در اء سعید نفیسی گفته بود که فلانی دریائی است اما به عمق ده سانتیمتر می خواهم یک هفته ای استراحت کنم و به هوای دل بپلکم شاید چند تا نمایشگاه ببینم و الکی ول بگردم اگر بتوانم مدتهاست که دیگر هوای دل رفته به آنجا که عرب نی می اندازد. راستی عرب در کجانی میاندازد. این چه اصطلاحی است روزمرگی کار مبتذل هر روز و دلمشغولی آب و دانه جانی برای چیزی نگذاشته مثل حیوانی گرسنه و در قفس نگرانم که نکند ،نواله روزانه نرسد ای پدر ما که در آسمانی مرسی اگر نرسد! راه بیرون بسته است از شکاف نرده ها نگاه میکنم؛ نگهبان را کی میرسد کی نواله را به درون پرتاب می کند شبها با چشمهای باز میخوابم آخر در حال نظاره ام پریروز صبح در انستیتو را باز کردم سه تا نامه از لندن رسیده و پشت در افتاده بود، برای خانم و خودم هیچ وقت نامه ای نمیرسد تا چه رسد یک روزه برای سه نفر نگران شدم که دکان را تخته نکرده باشند با دستپاچگی مال خودم را باز کردم رسید مقاله ناصر خسرو بود و تشکر از ارسال آن نفسی کشیدم و نشستم و کم کم آرام گرفتم زمستان بد است مخصوصاً اگر پشت آدم خالی باشد. «ک» برگشت به تهران دو بار بیشتر ندیدمش. پیر شده و در خود خزیده از دو سه سال پیش تا حالا ناگهان ته نشین شده همین طور که نگاهش می کردم به نظرم می آمد که ساکت و افقی شده برخلاف همیشه شوخی نمی کرد، آرام حرف می زد و غباری خاکستری و خفه روی صدایش نشسته بود زمستان من نزدیک است آن روبرو در افق دارد پا به پا میکند و دستهایش را به هم میساید تا من .برسم سردش است در پاهای من راه می رود تا مرا به خودش برساند هـ - گ» دارد دست و پا میکند تا خیال مرا راحت کند. دکان عکاسی به شرکت احمد و غیره... روزها می رویم دکان دید میزنیم چند روز پیش می گفت مرتیکه این وسطها سقط من کنم ترا هم هر روز ممکن است مرخص کنند. میمانی حیران و سرگردان بگذار تا هستم یک جوری ترتیب کار را بدهم تو هم یک تکانی بخور، یک حرکتی بکن اما کو حرکت پلیس هفت تیر کش هجوم برد به شیره کش خانه و غافلگیر داد زد بی حرکت شیره تی درازکش و خمار گفت کو حرکت بهتر است وراجی را بس کنم و دو سه صفحه ای کوه «جادو را بخوانم مسلولی به اسم Peeper korn - چه اسمی - از داروشناسی زهر داد سخن می دهد. چه کتاب غلیظ تیره ای با این وصف نمی شود. مثل اینکه ول کردنش شجاعتی میخواهد که من ندارم. دو زن کور جلوم

      نشسته اند. یکی سیگارش را درآورد و مدتی است که ته کیف بزرگش را می کاود دنبال کبریت می.گردد پیدا نمیکند مدتی است چه حوصله ای دارد ،ناچار آخرش پیدا کرد و نفس راحتی کشید من هم همینطور آن یکی دیگر زیادی گنده و سنگین است لابد راه نمی رود، مگر از ناچاری و کمتر حرکت میکند و سوخت و ساز بدن ناتمام است همان اشکال غزاله اضافه وزن سربار سستی پاها و زانوهاست و زانوی چپ درد میکند و کلاس در طبقه چهارم است.

      ۲۸/۱۱/۸۷

      غزاله گفت خانم معلم خواست شرحی درباره یک دوست بنویسیم، کسی که دوستش داریم؛ غیر از پدر و مادر هر که میخواهد باشد حدس بزن کی را نوشتم

      - عمو حسن؟ - نه.

      زنه یا مرده؟ - ایه - اردشیر؟ - آره اردشیر را کم میبینم

      اما خیلی دوستش دارم. - چی نوشتی؟ – نوشتم هر چی بیشتر می بینمش، بیشتر تحسینش میکنم از بس نوشتم دوسش دارم دوسش دارم آخرش رو اینطوری نوشتم اگه نه میخواستم بگم هر چه بیشتر میبینم بیشتر دوسش دارم. گفتگو را کم کم ادامه دادم طوری که متوجه علاقه خاص من نشود و حرف دلش را

      خیال بزند.

      برای همین اردشیر و نوشتی؟ - من اونو از همه بیشتر دوست دارم اما حرف هام رو بیشتر از همه به اون نمیزنم جلو اون گریه نمیکنم ناراحتی هام رو نمیگم رودرباسی دارم با خاله «پ» خودمونی .ترم اما اردشیر و بیشتر دوست دارم - هم بیشتر دوست داری هم رودرواسی داری ته؟ - طبیعیه - برای اینکه مرده؟ - شاید - ولی کم می بینیش با اون زندگی نمی کنی خاله «پ» رو همیشه میبینی - ولی خیلی مرو دوس داره هیچوقت نمیگه اما .پیداست - اردشیر عادت نداره بگه - چرا ؟ - دیگه این هم به طبیعت آدمها مربوطه هم به تربیتشو بچگی اردشیر خونه پدر بزرگش گذشت اون اردشیرو خیلی دوست داشت اما مثل مردهای قدیمی ایرون محبتش رو به زبون نمی آورد. اردشیر هم از اون یاد گرفته احساساتش رو نشون نمیده برعکس تو. - اما از چشم هاش پیداست - آره - هیچوقت نمیاد مرو بغل کنه اما من که میرم بغلش، هر وقت میرم مرو بغل می کنه پدر خیلی دلم براش تنگ شده تو ماهی چند دفعه می بینیش؟ - ماهی چند دفعه؟ مگه نمی دونی ؟ سالى یک دفعه - اوه بیچاره اردشیر پدر مادرش فقط توئی اون هم سالی یک دفعه پس زودتر بریم من هر شب بهش فکر می کنم.

      ۳۰/۱۱/۸۷

      طرح یک خواب:

      فضای گرگ و میش سر شب جمعیت زیاد مثل راه پیمائیهای آخر دوره شاه یا نه میتینگهای حزب توده در گذشته دورتر، جمعیت کمتر شیک تر و منظم تر میدانی چهارگوش و خیابانی نسبتاً باریک و جمعیتی آرام و بی تهدید و هیجان و هوای تاریک. روی سکوی پهن، جلو در بسته کاروانسرا یا خانهای اعیانی آدمها نشسته اند. برای شرکت در تظاهرات آمده اند زنی روی پای مردی .نشسته بعد از سالها تصادفاً در تظاهرات همدیگر را پیدا کرده اند حرف چندانی نمیزنند نمیتوانند شدت احساسات به حدی است که توانائی حرف زدن را از دست داده اند مثل اینکه لال شده باشند. در ضمن هر دو از حسرت گذشته چنان پرشدهاند که میترسند پوستشان بترکد. فقط مرد گاه گاه نمی پرسد، آهسته به گوش زن میخواند آخه چطور مرو ول کردی، چطور تونستی زن می پرسد، چیزی نمی گوید مثل اینکه متحیر است چطور توانست؟ مرد زن را نوازش می کند می بوسد. انگار نه انگار که در تهرانند اصلاً مکان نامعلوم است ولی این طرفها هم نیست یکی از کناری ها روی همان سکو دست میزند به شانه زن هر دو برمی گردند. آقای دکتر پیرمردی محترم از قوم و خویشهای زن است مرد ناراحت میشود ولی زن نه گویا زن به نحوی آزاد نیست شاید شوهر دارد با هم با همان قوم و خویش حال و احوالپرسی میکند ولی بهرحال از آنجا میروند کنار استخری دهاتی بزرگ با علف های وحشی و جگن و مثلاً استخر لاهیجان دستکاری نشده یا شاید استخر بعضی از دهات جنوب، خشک ،سنگی روی بلندی برای آبیاری زمینهای پائین دست. کنار استخر روی نیمکتی مینشینند همدیگر را بغل میکنند میبوسند هر دو رمانتیک هستند و در غم شاد » غوطه میخورند زن به مرد چیزی میگوید مرد تکه پاره و نیمه کاره می فهمد مثل وقتی که به زبانی خارجی حرف می زنند و درست درک نمی.کند. رویهمرفته این دستگیرش میشود که باید بروند جای دیگر و به قهوه چی حق و حسابی داده و بناست یارو کاری برایشان بکند یا میشوند آن طرف تر کنار ساختمانی از پله هائی بالا می روند دم در اطاق دستی جلو می آید و دو دستمال سفید با حاشیه قرمز به مرد تعارف می کند. صاحب دست پیدا نیست فقط یک دست و دو دستمال پیداست که برای بعد از عشقبازی است. مرد تشکر کند نمی گیرد و تازه حرف کنار استخر زن را می فهمد زن دارد ترتیب کارها را می دهد و مرد در انتظار رها شده است در حسرت گذشته و اشتیاق و آرزویی دردناک با هم میروند توی اطاق بزرگ و بلندی بالاخانه مانند با پنجره های روشن بزرگ و پشت دری توری مرد توری را پس میزند و برای اطمینان میدان. نگاه میکند میدان چیزی بین گرد و چهارگوش است وسیع و .خلوت. جمعیت تک و توک و روبرو پراکنده بیشتر با لباسهای فرنگی اوائل قرن زنها با پیراهن بلند و کلاه و تور و مردها با عصا و رُدَنگت چند تا بچه بازیگوش که دنبال چرخ و بازی میدوند همگی آن پایین مثل لکه های سیاه و ،متحرک دو سه دوچرخه و تک درختهایی که شباهت به درخت ندارند می شود به دلخواه جابجایشان کرد درختهای دکور در صحنه نمایش میدان؟ از دور تابلو چند مغازه با چراغهای کم سو دیده میشود فضا خاکستری ولی شاد است. مرد کند و مردد است زن او را میبوسد دکمههای پیراهنش را باز می کند. مرد، تمام خونش به چاه قلب سرازیر میشود قلبش مثل طبل میزند از شدت هیجان تقریباً از دست رفته است. زن روی لبه تخت مینشیند تخت خوابهای درباریان و بزرگان گذشته اروپا که در قصرها به توریستها نشان میدهند زن پرده تخت را میکشد. دیگر زن و مرد تنها و از دنیا جدا هستند. آن ،تو ،تشک، ملاقه ،بالش پرده،ها همه چیز اطلسی و به رنگ صورتی زنده مایل به بنفش .است آلاچیق بسته و پُرگل پناهگاه امن، چراغی با نور دو شمع؟ مرد سعی می کند به چیزی فکر نکند میخواهد فکرهای مزاحم را براند. فقط از گذشته مایه میگیرد گذشته ای که با زن داشت ،شیره آن را می مکد تا دمی را که در آنست بچشد. یاد گذشته تجربه لحظه ای را که در آن است شدیدتر می کند، در آن جمع و شود. زن به پهلو دراز میکشد بعد با تکیه به آرنج چپ لم می دهد. مرد منفجر می پایین تر از او دراز کشد. سرش محاذی سینه زنست ... زن سر مرد را نوازش می ... مرد از لذت دردناکی مینالد از شدت درد بیتابی که از خواب بیدارش می کند و از بس غیر واقعی است او را به خود میآورد و پرت میکند در هشیاری چرتش را پاره کند. آرزوهای سرکوفته را به کنه ضمیر باز میراند مرد میان خواب و بیداری تن سفت زن را که به سفیدی عاج و گرمای آفتاب است در نگاه میبلعد و می خواهد در دست نگه دارد اما از درد لذت بیدار می شود.

      در طرح این خواب زن میتواند دم غنیمت را دریابد موهبت بهره مند شدن از زمان را دارد لحظهها مثل آب از لای انگشتهایش نمی ریزند و به هدر نمی روند. برای همین شاد است. شادی ،عملی، جسمانی و ملموسی دارد که آن را در ته عضلات قلبش حس کند برای همین خصوصیت اصلی صورت ،او آنچه در خواب به نظر آید خوشحالی و می حتی ذوقی کودکانه است توام با لذتی شهوانی نه اندامها با زیبایی صورت ولی مرد چنان از بار خاطره های گذشته سنگین است که دلش گواهی میدهد آینده هم مثل گذشته نیامده گذرد بدل به ،گذشته بدل به هیچ میشود. برای همین سعادت زمان حال مرد در خطر است. در خطر تباهی و غرق شدن در گذشته و آینده مرد سعی می کند هجوم این «آگاهی»، این «زمان» زدگی را پس بزند تا لحظه ای که در آن بسر می برد «بی زمان» باشد. این کوشش ارادی و غیر ارادی است. شادی مرد از دست ،زمان ناتمام است. شادی غمگین یا درد لذت او برای همین تهدیدی است که محو نمیشود مرد خودش را می بیند بدون آئینه به طوریکه انگار صورت دیگری است به همان روشنی هر چند که می داند مال خودش است چشم درونش بیدار است و با نگرانی دلهره نگاه و خطهای چهره ای را که منتظر ناکامی در پیش است میبیند همین که میداند خوشبختی او کوتاه است این کوتاهی دردناک ولی آزاد را در خودش نگاه میکند و صورت زن را می بیند که هاله ای یا پرده، شفاف ،لبخند تبسمی فارغ و بی قید آن را فرا گرفته و مثل نور ملایمی در خود غرق کرده.

      چرا با هم کم حرف میزنند؟ برای اینکه حرف به اندازه کافی جسمانیت، وزن و گرما ندارد؟ برای اینکه با لمس از راه دست و بدن فکرهای همدیگر را بهتر می خوانند؟ یا برای اینکه اصلا به فکر هم کاری ندارند میخواهند تن هستی جسمانی و با حس و هیجان همدیگر را بخوانند ؟

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی