- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
03_روزها در راه
«م-ی» همانشب قبل از تو تلفن کرده بود گفت که عالی بوده و خون از دماغ هیچ کس نیامده، دار و دسته «د» را هم دیده و او در ماشین امداد بوده و گفت که فرداش با «ح-ن» میرن و اگه میخوام بیان دنبالم گفتم که تنهائی ،میرم دلخور بودم که چرا روز قبلش هیچکس محلم نگذاشته... راستی یادم رفت بگم که هیچ نظامی توی شهر دیده نمی شد البته کسانی که آمدند از شمال شهر می گفتند اون خط مرزی پر از سرباز و توپ و تانک بوده و مردم از کوچه پس کوچه ها خودشان رو به دسته رسانده بودند برگشتن هم فقط از روی پل بزرگ راه میشد به شمیران رفت و تازه ماشین را می گشتند. شب عاشورا بعد از تلفن تو خیلی دیر خوابم برد، صبح عاشورا دیگه نگرانی کمتر بود در حقیقت پریده بودم توی آب... با «ی» رفتیم دم دانشگاه آقایان و خانمهای آشنا همه بودند، «پ» گفت رفیق مارو چرا در دادی؟ «ش» کوچولو هم آمده بود و مثل نگهبان دم در دانشگاه ایستاده بود، میدان ورودی دانشگاه هم مجسمه نداشت و خیلی خنده دار بود «می» و «حن» هم بودند، «می» هم دوربین به دست روی نردهها داشت فیلم می گرفت خیلی زحمت کشید و من همه اش می ترسیدم با اون شکم پرت بشه روی زمین و بعد معلوم شد از حواس پرتی اصلا توی دوربین فیلم نبوده!
نیم ساعتی گذشته بود که دسته ها رسیدند، دیگه مثل روز قبل با آن همه انتظامات و دم و دستگاه نبود آخه این یکی از طرف خود مردم بود و رهبر بخصوصی نداشت. ولی مردم انبوه تر بودند و خیابانها و پیاده روها شلوغ تر باز مثل روز قبل همه جور آدمی بود، دیگه قیافه ها وحشت زده نبود، مثل اینکه روز جشن باشد و شعارها همه خیلی تندتر مرتب می گفتند شاه سگ زنجیری آمریکا - یا شاه ترا میکشیم یا سلطنت ولیعهد محال است. سگ زرد برادر شغال است برای خمینی شعر درست کردهاند که خیلی مزخرفه و مثل روضه با آه و ناله است و مرتب میخواندند بچهها کنار پیاده روها ایستاده بودند تابلوها رو بلند کرده بودند که روش نوشته بود ای فرستاده صاحب ،زمان ما اسیریم ما را از دست این شاه جلاد نجات بده و چیزهایی از این قبیل میگفتند باز شهیاد شلوغه و میخواهند نطق کنند. من با دو تا از آقایون دانشکده هنرهای زیبا با ماشین می رفتیم تا خیابان خوش و بعد بقیه راه را قاطی مردم رفتیم تا شهیاد شاهرخ دیروز شهیاد را دیدم نمیدانی غلغله بود. مثل یک گاردن پارتی، پر از دسته های کوچک آدمها و مردم و زن و مرد و بچه هر دسته ای هم یک شعار داد یک دسته ایستاده بود مثل سربازها مارش میخوند همان سرود ای ایران ای مرز پرگهر» را که من خیلی دوست دارم شعرهاش رو همه عوض کرده بودند و همه راجع به آزادی و زندان و استبداد و شکنجه است خیلی قشنگ میخوندند دسته دیگه آن طرف تر یک سرود دیگه را میخوندند دور میدان می زدند قدم به قدم می ایستادند و دوباره می خواندند. این یکی هم خوب بود اون شعر تو ای پُرگهر خاک ایران زمین باید با آهنگ خودش با «ف» و دونفری بخونید:
تو ای کره خر شاه ایران زمین ندادی به مردم بجز خشم و کین
سرت زیر ساطور برنده باد تنت زیر گوله پراکنده باد
هیچ گوشه ای نبود که شعر ،نخونند جوانترها آن طرف تر میخواندند: ازهاری بیچاره - الاغ چار ستاره - اینا همش نواره؟ نوار که پا نداره اینا سیصد هزاره ؟ آخه شب قبلش توی اخبار تلویزیون گفتند سیصد یا چهارصد هزار نفر جمعیت در خیابان ها راه رفتند و عزای حسینی گرفتند و مردم با صدای جیغ دم میگرفتند بگو مرگ بر شاه بگو مرگ بر شاه. دو تا دختر شش هفت ساله با چادر عجیب و غریب که آستین هم داشت با چند زن مقنعه و چادر بسر آمده بودند و آنها هم فریادهای عجیب میکردند و شعارهای عجیب میدادند به طوری که مردم یک گوشه شهیاد همه مات و متحیر شون شده بودند.
چهار تا پایه اون برج معروف و زیبای شهیاد پر شده بود از بچه هایی که مثل بچه جن سنگ صاف صیقلی لیز میخوردند و بالا میرفتند و عکس خمینی رو چاپ می زدند و شعار می نوشتند از دور که نگاه میکردی مثل مورچه دیوارههای برج سیاه شده بود. دیگه کسی نبود که فریاد نزنه و توی خیابان شاهرضا و آیزنهاور تا کجا پر از جمعیت بود و توی میدان واقعاً گاردن پارتی عجیبی بود. چه شادی عجیبی همه مردم داشتند، انگار نه انگار که حسینی بوده و شهید ،شده فقط با مشتهای گره کرده به هلیکوپتر می گفتند توپ تانک مسلسل دیگه اثر نداره... با اون جمعیت عجیب دیگه نمیشد نطق و صحبت کرد. اعلام
کردند که راه پیمائی فردا از طرف ساواکه و شرکت نکنید و تا اعلام بعدی هیچ تظاهراتی نکنید و بعد شعارهایی برای کارگر نفت و فرهنگی با غیرت و خواهر مجاهد و برادر مبارز که شهادتتون مبارک مبارک مبارک در میدان شهیاد دسته ما از هم جدا شدند، اینطوری بهتر بود چون توی اون شلوغی دائم همدیگر را گم میکردیم و قرار شد دم ماشین همدیگر را ببینم، من تنها راه افتادم و روی یک سطح شیب دار گلی زمین خوردم جوانهایی که بهم متلک گفتند می (قبلاً) همه دویدند و بلندم کردند و با چنان محبت و شرافتی که گفتنی نیست. راه برگشت دیگه خیلی شلوغ بود فکر میکردم اگه «م» توی اون جمعیت بود حتماً خفه می شد. مردم به هم فشرده فریاد کشان شعار دادندو «م-ی» و« ب-ر» میگشتند چندین نفر تابلوئی را بلند کرده بودند که روش نوشته بود جمعیت چهار ملیون نفر رفتم سؤال کردم چطور آمار گرفتین؟ گفتند دقیقه و آقای خاکی رئیس اداره آمار این آمار رو داده دیروز از پریروز شلوغ تر و داغ تر بود. دسته هائی از مردم زخمی و گوله خورده هم بودند آنها که گوله ملقشون نکرده بود، با سر و کله و دست و پای باندپیچی شده مردم زیر بغلشون رو گرفته بودند و در راه برگشت جمعیت براشون راه باز میکرد هیچ دیواری هیچ ،سردری حتی یک وجب جای نوشته نشده در سرتاسر شاهرضا و آیزنهاور نیست همه را با خط قرمز شعار و فحش نوشته اند. مردها، بچه ها را قلمدوش کرده بودند که هر چه بالاتر ممکنه بنویسند. دیگه ماجرای تاسوعا و عاشورا تمام شده بود، من حس میکردم دیگه ته کشیده ام نزدیکهای ماشین دیگه از خستگی و پادرد گریه ام گرفته بود به ماشین که رسیدم هیچ کس نیامده بود، من از همه تندتر آمده بودم. نشستم لب جوی آب و سیگارم را روشن کردم فکر میکردم هیچ کس از پس این مردم دیگه برنمیاد، دیگه هیچ قدرتی نمیتونه وضعیت قدیم رو به اینها تحمیل کنه، محاله، این آدم ها یا داغون میشن یا پیروز سعی میکردم دیگه فکر نکنم وقتی شاه رفت و باین پیروزی رسیدند آن وقت چه می کنند د، بعد از دیدن این روزهای عجیب آدم دلش می خواد فکر کنه هیچ چیزی در دنیا یک پارچگی این مردم رو از بین نمیبره گرچه محاله ولی کاش از بین نیره. دیگه بقیه رفقا هم دونه دونه رسیدند «می» در حال غش بود و بقیه هم داغون روز بزرگ بدون خونریزی گذشته بود و اون هلیکوپتر لعنتی که بعضی می گفتند شاه توشه بعضی گفتند ازهاری و اویسی یا ،زاهدی هم بدون تیراندازی فقط فضولی کرده بود و رفته بود. آمدیم خونه خسته و گرسنه با جورابها و لباسهای گلی خوابیدم. می دونستم که اخبار تلویزیون چی میگه فقط گفت جمعیت از دیروز بیشتر بود و مردم عزای حسینی گرفته بودند. حسینی که آن همه سال پیش شهید شد و این همه ساله برایش عزای حسینی گرفته اند و توی دسته خیلی آدم ها بودند که حسین داشتند و کسی اسمشون رو هم نمی دونه دیروز و پریروز عزاداری نبود جشن بود واسه مردم جشن بود، گمان نمیکنم بعد از شهادت حسین، در هیچ سالی هیچ ملتی تاسوعا عاشورای به این شادمانی گذرانده بوده باشد. میگن توی یکی از دسته های مردها یک مردی آمده بزنه تو سرش و حسین وای حسین وای بکنه، همه دور و بریها بهش پریده اند که چرا همچی میکنی نزن تو سرت باید تو اون بابا زد و شعار بده شعار سر بده...
راه به این درازی چهار میلیون آدمیزاد فریاد زدند برادر شهیدم شهادتت مبارک.
شاهرخ جان عزیزم قصه ما بسر رسید ولی کلاغه به خونه اش نرسید. خدا کنه بالاخره به خونه اش برسه و خون این جوونها که کنار پیاده روها و جویهای آب ریخته برعکس خون ماها که توی کیسه های پلاستیکی ریخته شده هدر نره.
قربان تو می روم گیتای « مجاهد »
۵۷/۹/۲۹
دیروز با اردشیر مفصل صحبت کردیم جای افلاطون خالی اگر بود از همین گفتگو رساله ای فلسفی در می آمد که در عین حال نشان دهنده وضع روحی و نگرانی های فکری و اجتماعی بسیاری از مردم ما می بود. اما چون من افلاطون نیستم از این چند سطر که می نویسم چیزی در نمی آید.
رویهمرفته حرف اردشیر این بود که آیا در این شرایط در خارج ماندن و تماشا کردن درست است. مردم دارند میسوزند و ما از دور هم دستی بر آتش نداریم. از طرف دیگر درس هم نمیتوانم بخوانم خیلی از بچه ها برگشتهاند به ایران برای فعالیت در سازمانی دست چپی نمی دانم چه سازمانی و به طور دقیق با چه هدفهایی من دلم می خواهد برگردم و با آنها تماس بگیرم و در سازمانشان عضو شوم و فعالیت کنم و در عمل ببینم چه می خواهند و چه می کنند
جواب من این بود که حال ترا حس میکنم من که پنجاه و چند ساله ام آرام ندارم تا چه رسد به تو که جوان جوانی نمیتوانم ترا منع کنم و نصایح پدرانه به خوردت بدهم گفت چون از این کارها نمی کنی درست به همین علت من هم با تو مشورت می کنم. گفتم فقط می توانم تجربه خودم را برایت بگویم گفت همین را میخواهم
سال ۱۳۲۷ بود. لیسانس حقوق را گرفته بودم دکتر عمویم وحشت زده بود که توده ای شده و فعال هم هستی میخواست مرا از محیط دور کند اصرار داشت که خرج تحصیل مرا بدهد و من بروم فرانسه قرض بدهد و وقتی برگشتم پس بدهم، به تدریج مامان هم از ترس خطر با پیشنهاد عمو موافقت کرده بود به حزب گفتم جواب دادند که سنگر را ترک میکنی نکردم ماندم و پشیمان نشدم تا سال ٣٤ که به زندان افتادم و در زندان چیزهای فراوان دیدم و چشم و گوشم باز شد اما برای آشنائی با فرهنگ غرب برای الفبای فلسفه و ادبیات و برای تنه پته و کورمال کردن در زبانهای دیگر تاوان سنگینی پرداختم و هنوز دارم میپردازم حزب توده هم در کارهایش نزدیک بین بود. نمی توانست
چند سالی از تعداد محدودی کادر که در وضع من بودند چشم بپوشد و بعد آنها را آگاه تر بگیرد. برای آدم شریف ،سیاست کار ساده ای نیست و دانائی می خواهد. گذشت و فداکاری به تنهایی کافی نیست همان احساس مسئولیت آدم باشرف را زیرو زبر می کند. اردشیر گفت من اساساً از politics بیزارم و قصد پرداختن به سیاست را ندارم. می خواهم در این مبارزه شریک باشم و بعدش هم میروم دنبال کارم گفتم پس چرا در سازمانی چپ گرا بیا و یکی از مبارزان باش. یکی چون دیگران که در درستی هدفشان تردید هم نیست سرنگونی ظلم .
گفت افزوده شدن یک نفر به یک ملت اثر چندانی ندارد در این صورت درس نخواندن من از نظر اجتماع هم که نگاه کنیم ضررش بیشتر از فایده شرکت در مبارزه است. می خواهم کار اساسی تری را شروع کنم
گفتم کار اساسی تر دانائی میخواهد نه اینکه اول «دانشمند» بشوی و بعد شروع کنی. ولی بهر تقدیر باید بدانی چه میخواهی و چه جوری و از چه راه و آنگهی اگر برای کار اساسی تری دورخیز میکنی، که آن با سرنگونی این دستگاه تمام نمی شود که تو بعد بروی دنبال کارت تازه اول کار است و سالها مبارزههای دیگر که ظریف تر و از جهت فکری شاید دشوارتر است زیرا با حریفی دیگر است نه با این بی آبرو. از اینها گذشته کسی که پا در سازمانی مینهد همچنانکه خود سازمان مییابد با اولین فعالیت خود سازمان دهنده نیز میشود. اگر این مسئولیت را میپذیری باید بدانی که چه می کنی زیاد صحبت کردیم در تردید خود مانده بود و مثل من راه روشنی نمی یافت. بعداً خسرو و رامین هم آمدند شراب خوردیم و گپ زدیم و سیاست بافتیم تا آخر شب.
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی