- دانلود فایل صوتی
-
متن قسمت
-
۲۶/۰۶/۹۱
غزاله در برگشت از ونیز پس از پیاده شدن از ترن و ماچ و بوسه گفت بیشتر بچههائی که پدر و مادرشان از هم جدا شدند درس نخوان و بد شده اند. سیگار می کشند و مرتب با پسرها هستند و حرفهای بد می زنند و از این چیزها گیتا و من توضیحات دادیم که نه همیشه اینطور نیست به رفتار پدر مادرها با همدیگر و با بچه بستگی دارد و غیره و غیره ... گفت آره ولی بیشتر اینطوری است. گذشت تا شب که منفجر شد از رابطه من و گیتا، از خودخواهی و احمقی ما که فقط به فکر خودمانیم و داریم زندگی او را از بین می بریم که ما زندگی اونیم و مال ما که خراب شد مال او هم شده است که از این وضع خسته شده، که میخواهد برود پانسیون، که دعوایمان همه احمقانه و بیخودی است .
دو ساعتی طول کشید اول بدخلق و عصبی بود بعداً هیستریک شد، نفسش بند میآمد و به التماس افتاده بود از شدت بغض نمی توانست حرف بزند و پشت سر هم مثل اینکه ورد گرفته باشد تکرار میکرد درست میشه درست میشه باید حرف بزنیم. سه تائی حرف بزنیم. من و گیتا دستپاچه شده بودیم گیتا یک قرص مسکن به او داد و خواباندش به اضافه، یک آسپیرین برای تسکین درد معده هرگز غزاله را در این حال ندیده بودم و آرزو میکنم در آینده نیز هرگز نبینم. پریروز با هم صحبت کردیم و حرفهای درست و منطقی خودش را تکرار می کرد. تنها اشتباهش در این است که خیال میکند که ما دو تا اگر بخواهیم درست میشود. نمی تواند بفهمد که چطور ممکن است بخواهیم و سعی بکنیم و باز نشود. اختلاف و ناسازگاری دو کاراکتر متضاد و دو برداشت متفاوت از زندگی زناشویی را که به خلاف اراده آدم به راه خود میرود نمی تواند بفهمد...
۲۸/۰۶/۹۱
کتاب زیبا و عمیق یوسف . Le tombeau de Sadegh Hedayat (در رثاء هدایت) را یک بار دیگر خواندم پیش از چاپ هم خوانده بودم ولی انگار تفاوت نوشته چاپ شده و نشده زیاد است این مرتبه کتاب را بیشتر چشیدم و حس کردم. اتفاقاً یکی دو هفته پیش بوف کور را هم برای مقاله « بخت و کار» بار دیگر خواندم.
امروز به یوسف گفتم بوف کور که برای من معما بود کتاب تو هم معما را پیچیده تر کرد. و افزودم که مثلاً میتوانم بفهمم یا حس کنم که چرا «مسخ» کافکا شاهکار است و هر کس از دید خود معنائی به آن می دهد می توان فهمید پشت سر Allegorie داستان چه چیزی ممکن است نهفته باشد ولی بوف کور را نه معماست
و این هم جواب هوشمندانه یوسف در کافکا اسطوره به اداراک بدل شود ولی بوف کور ادراک ( Comprehension » را به اسطوره تبدیل می کند. «بوف کور» معمای مرگ و رؤیاست و بزرگی کتاب در گنگی و معمائی بودن آن است و من هم سعی نکرده ام که این معما را حل کنم که آسان شود چون دیگر اهمیت و گوهر خود را از دست میداد تمام ادیان و مذاهب سعی کردهاند به مرگ به معمائی که نه در اختیار ماست و نه حل شدنی معنا بدهند. این بر عکس به جای دیگری رفته که رازگونه و معماست و از آن هم فراتر گذشته چون نمی خواهد از چیزی انتقاد کند نمیخواهد بگوید آنچه را که مذهب به آن معنا داده معناست نه کتاب در فضا و هوای «معمای مرگ و رؤیا » نفس می کشد یا پرورش یافته و به سر می برد. گذشته از این «بوف کور» تجربه نفسانی یا «زیستن » عرفان است در عصر ما در واقعیت تهی از خدای این ،زمان عرفان وارونه، یعنی « «کابوس» است، آن سوی «بهشت»، یعنی دوزخ است و من سعی کرده ام این را در کتاب بگویم. من پرسیدم که آیا مدرنیته الزاماً با مرگ ،نیستی، خودکشی توام و آنطور که از نوشته تو برمی آید گاه حتی یکی است؟ و او جواب داد مدرنیته مذهب ندارد ، مذهب که رفت آدم ماند و همه چیزهایی که یک وقتی مذهب به آن معنا می داد (خدا، ابدیت، بهشت) منتها بدون معنای قبلی یعنی با معنای عکس و .خلاف خدا بدل به شیطان(فرشته بدل به دیو) ابدیت نیستی و بهشت دوزخ شد. مدرنیته دوزخ ( واقعیت) است به اضافه اوتوپی (هنر) اوتوپی میخواهد دوزخ را قابل تحمل کند یا بگوییم هنر میخواهد واقعیت را متعالی و معنی دار کند.
سئوال دیگر من آیا هدایت آن طور که تو می گویی نماینده تمام و کمال عصر خود بود یا نماینده یکی از جنبههای.آن جواب: هدایت نماینده عصر خود بود به این معنا که این عصر جنبههای مختلف داشت که هدایت یکی از آنها را در بوف کور هستی بخشید، در اثر و در زندگی خودش هستی تمام و کمال بخشید. اما پرسش آخر در مدرنیته جائی برای اخلاق وجود ندارد؟ - درست است - در این صورت نوشتن برای چه؟ هدف نوشته و نویسنده چیست؟ چون به محض اینکه او دست به قلم برد از قلمرو عدم، مرگ، از «هیچ» فراتر رفت (چون که دارد به چیزی هستی میبخشد) یعنی مدرنیته را نفی کرد و دیگر «مدرن» نیست جواب : هدف از نوشتن خود نوشته است که معمولاً به «هیچی، فروریختگی و تلاشی می انجامد بکت و Duras را مثل زد که من نپذیرفتم و موزیل یا کافکا را مثال زدم نویسنده و هنرمند جدید مثل راهبان قرون وسطی است بی آنکه مانند آنان خدائی و پاداشی هر چند دور داشته باشد. در این مورد گفتگو طولانی دقیق و پیچیده شد اما نه قانع کننده به همفکری و موافقتی نرسیدیم و من هم حوصله بازنویسی آن را ندارم.
٣/٠٧/٩١
دیروز غزاله و گیتا دو ماهی به آمریکا رفتند.
در روزهای اخیر لحظه ها و ساعتهای نظیری با غزاله گذشت. سرشار از مهربانی ،شادی و خشم بعضی وقتها از بسیاری محبت بیتاب میشد به طوری که پیدا بود در پوستش نمی گنجد و از حس خودش لبریز می شود: وای پدر چقدر دوستت دارم و یک ژست، حرکت یا تکان بی اختیار ناشی از بی خویشی و درماندگی دلپذیر. برای خرید کفش و کتاب و تعمیر خودنویس و هدیه تولد گیتا و غیره دو سه روز بعد از ظهر با هم بودیم و چندین بار هم درباره رابطه من و گیتا صحبت شد. و توضیحات بی اثر من که چرا بهتر است از هم جدا شویم و مقاومت خود بخود او که جلو دهان مرا می گرفت و تکرار پی در پی که درست میشه درست میشه و سپس خشم هیستریک: پدر تو هیچ سعی نمی کنی تو وادادی تو خسته شدی تو حق نداری میخواستی بچه درست نکنی تو خود خواهی فقط به فکر خودت هستی میخواهی خودت را راحت کنی.
باری دیروز رفتند در فرودگاه فرصت زیادی داشتیم و چون غزاله از هر دو ما قول گرفته بود که یک بار در حضور او حرفهایمان را بزنیم این کار را کردیم خیال می کرد می تواند میانه را درست کند؛ چون حرفهای ما logique نیست همدیگر را که دوست داریم پس دلیلی ندارد که درست نشود نمی فهمد چطور ممکن است اختلاف کاراکتر و دریافت کار را به اینجا بکشاند از قضا شرکت هواپیمائی بیش از اندازه بلیط فروخته بود و سفر گیتا و غزاله و چند نفر دیگر با بیست و چهار ساعت تأخیر انجام شد (این مدت را در هتلی کنار فرودگاه گذراندیم) و غزاله به این نتیجه رسید که این کار خدا بود که می خواست پدر و مادر یک دفعه دیگر با هم صحبت کنند وقتی پوزخند بیجا و بی اختیار مرا دید مأیوسانه گفت پدر Croyant (معتقد نیست) و من گفتم خرافاتی نشو عزیزم (چه فرمایش خردمندانه ای)
به هر حال سعی کردیم آرام و خلاصه حرفهایمان را که باز گفتن ندارد .... بزنیم. غزاله کلافه شده بود یکی دو بار هم هیستریک شد و گفت از تو تمام عمر بدم میاد ، اصلاً دیگه تو رو دوست ندارم هیچ سعی نمی کنی و بعد که آرام شد عذر خواست. چندین بار. رابطه خودش را با من مقایسه می کند با رابطه دوستانش با پدرشان و به این نتیجه می رسد که هیچ دختری انقدر پدرش را دوست ندارد و از فرط محبت بی تاب می شود. وقتی که در کمال یأس نتیجه گفتگوهای بی نتیجه را دید سؤالهای همیشگی گریه کنان شروع شد باز هم همدیگر رو میبینین؟ باز هم سه تائی بیرون میریم؟ باز هم تو خونه میای؟ باز هم صحبت میکنین ؟ درست میشه درست میشه. رنگش پریده بود از بغض نمی توانست حرف بزند، می لرزید، سرگیجه داشت و کوشش بیهوده ای می کرد که گریه نکند. حس میکردم که از میان دارد دوپاره میشود. یکبار گفت دلم میخواست می خوابیدم و بیدار میشدم و همه چیز از یادم میرفت. میگفت پدر یک کاری بکن و من عاجز و درمانده نگاهش میکردم و گاه میگفتم اگر زودتر از هم جدا شده بودیم بهتر بود. هنوز هم یک محبتی باقی مانده اگر دیرتر بشود ممکن است با همدیگر دشمن بشویم. نمی پذیرفت و پشت سر هم می گفت «نمی فهمم تا نفهمم نمیذارم بری، یخه تو می گیرم، اگه بخوای بری خفه ت میکنم. حس میکردم که مرگ مثل آب تمام تنم را غرق کرده. گمان می کنم حال گیتا از من هم بدتر بود ، خیلی بدتر.
بعد از این صحبتها باز بیش از یک ساعتی با هم بودیم از بیچارگی و درماندگی کمی آرام شد ولی پاهایش میلرزید و بد راه میرفت یکبار گفت می فهمم، تو هم بالا آوردی پدر. گفتم مادر هم همینطور. قول گرفت که برای گیتا نامه بنویسم، جای خوب خانه بگیرم. نمی خوام پدرم پشت دکان بخوابه یا توی محله هیجدهم زندگی کنه خونه خوب و شیک و خوشگل بگیر قول دادم. به خانه که برگشتم دلم مرده بود. از مرگ مامان به بعد هرگز روزهایی به این بدی نداشتم. انگار دارم از هم میپاشم ولی با همه اینها امروز صبح ورزش هر روزه را ده دقیقه ای از سر گرفتم.
۸/۰۷/۹۱
گمان می کنم حالا دیگر واقعاً بخت و کار ... تمام شده چون دیگر باید بسپارمش به چاپ. باز هم این روزهای آخر کلی وقت مرا گرفت ولی دیگر راحت شده ام.
از گیتا و غزاله خبر دارم راحت رسیدند و میگویند که خوبند. از اردشیر هم همین طور. صبح ها از بیدار شدن دلخورم و این همیشه برای من علامت بدی است. بودنم را در خانه لحظه به لحظه حس می کنم و طعم تنها و دلگیر آن را با حسرت می چشم مثل کسی که می داند چند روزی بیشتر به آخر عمرش نمانده و لحظه ها را با تنگدستی خسیسانه ای میگذراند. غزاله و گیتا که برگردند من دیگر در این خانه نخواهم بود.
۱۵/۰۷/۹۱
دلم پیش غزاله است. کم کم دارم بی دلخوری و آزردگی و با همدردی به گیتا فکر میکنم بدون بغض و عصبانیت و همچنین بدون امید درست شدن چیزی. امشب می خواهم به اردشیر تلفن کنم. داستان صدمه زانویش نگرانم می کند. کاش اینجا بود.
۱۶/۰۷/۹۱
همه چیز را به همه کس نمی توان گفت هر نوشتهای ممکن است به دست هر نااهلی برسد از این عادت بیوگرافی بازی فرنگیها که جای ادبیات را گرفته خوشم نمی آید.
کنجکاوی های خاله زنکی دل و روده همه چیز را درآوردن و در گذرگاه همه ریختن! شاید بهتر باشد بعضی از دردهای شریف و خصوصی همچنان پنهان بمانند.
10/10/۹۱
انگار که سالهاست قلم به دست نگرفتهام با کاغذ و نوشتن بیگانه شده ام. تمام این دو سه ماه و چندین و چند ماه اخیر با خودم بیگانه بودم برای همین دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت حتی به نوشتن روزی چند کلمه بی معنی. یکماه و چند روز در ماه اوت و اول های سپتامبر ایران بودم خیلی بد گذشت. با وجود همه محبتهای همه ته دلم سنگین و سیاه و نگران بود مثل بیمار منتظر و بی امید منتظر بازگشت به پاریس بودم و آنچه که باید پیش بیاید. در تهران خانه فروش رفت کارهای دیگرم کمابیش روبراه شد ولی افاقه نمی کرد چهار پنج روز هم در لندن پیش حسن و ناهید بودم آن هم دردی دوا نکرد.... برای دیدن «ع» دو روزی به اصفهان رفتم پس از چند سال بدبختی و گرفتاری بالاخره مقداری از اموالش آزاد شد و این عزیز ذلیل شده دوباره دست و بالش باز شد. این بهترین خبر این سفر ایرانم بود. سه چهار روزی هم در شمال گذشت کنار دریا سراسر بوی برنج بود و دریائی که نسیمش را به دشت می پراکند وزش سبز طراوت، دریای کبود، آبی ،نیلی ،سربی ،خاکستری همه رنگ و همه حال بیقرار آرام ژرفای گسترده تا کناره آسمان در آغوش باز افق. جمعیت در تهران و در همه جا موج میزند آدم حس میکند که مملکت دارد زیر پای انبوه جمعیت لگد مال میشود این سیل دم افزون بلائی است که هیچ رژیمی در آینده نمی تواند آن را درمان کند درد بی درمان ما خواهد بود که از همین حالا مشکل اجتماعی ترسناکی شده است. اگر چشم دیدن باشد.
این بار هم خیلیها را دیدم همه غمگین دلمرده و نومید اما نه بیکاره و واداده. عجیب است که با این همه هر کس از میان روشنفکرهائی که دیدم دست و پائی میزند و تلاشی می کند به جز امیر اول بار بود که به آن خانه مأنوس می رفتم و امیر دیگر نبود .
در اصفهان گذشته از «ع» و «ح - ا » و دکتر «ا» و هاشم الحسینی، دوستان دوره دبیرستان (چهل سال پیش) را دیدم؛ پس از سالهای سال و چه لذتی داشت. اما حیف که نتوانستم آقا مهدی را ببینم برای دیدار او به خودم وعده ها داده بودم. اما شدنی نبود. گفت همان پارسال که در اصفهان بودم و میخواستم آقامهدی را ببینم او چندین ماه پیشتر مرده بود و من نمی دانستم و به من نگفتند. گفتن نداشت باری مرگ او بدترین خبر این سفر بود. او هم مثل امیر و آل محمد از سرطان مرد. با مرگ امیر دلم می خواست انس بگیرم یا یک جوری به هر تقدیر به آن عادت کنم اما نشد هر بار که به آن خانه رفتم یا در ایوان نشسته بود و صحبت میکرد یا گوشه اطاق پشت به مخده در همان جای همیشگی عبا به دوش و کتابهای پراکنده در کنار دست و یک استکان کمر باریک چای و چند حبه نبات....
١٢/١٠/٩١
با «ح - ا یک روز صبح زود رفتیم به بیشه جعفر آباد. از پل مارنان تا دو سه کیلومتری به طرف غرب تقریباً تا نزدیکی محاذات نصرآباد و ... زمین های دو طرف زاینده رود را شهرداری ( البته به زور )گرفته و جزء فضای سبز آنها را پارک و همگانی کرده است. خوشبختانه زیاد دستکاری نکرده اند جا به جا گل کاری است و گاه یک تکه درخت کاری و بیشه مرغ یا چمنی با چند درخت میوه کبودههای تازه و باریک و سیراب کیپ همدیگر پهلو به پهلو ایستاده و چند پیکان با سرنشینان پراکنده که شب را زیر آسمان به صبح رسانده اند. (توریسم داخلی)
صبح زود رفتیم قدم بزنیم شبنم بود و مه برآمده از خاک خیس. شبدر، علف هرز ، سبزه، آسمان سبز ،کبود ،آبی فیروزه ای و آب روشن شفاف و ریگهای شسته کف رودخانه و چنار و سنجد و توت و درختهای خودرو و صبح و هوای باز و نور نـو دمــیــده نارس به طعم و طراوت خوشه انگور به سینه تاک با خیار خوابیده توی جالیز و بوی خنک تازگی و آب و روئیدن گیاه بوئی که از اولین خاطرههای من خاطره همان روز اول رسیدن به اصفهان بود و باز پس از پنجاه سال یک بار دیگر فضای سینه را پر می کرد؛ بوی ترد و نازک روانتر از آب و مواج مثل حریر در دست باد صبح دم به دم در نور نفس تازه می کرد کبوده های به هم فشرده در طلب نور تنه لاغرشان را با کشیده بودند، سرپنجه های نازکشان در نسیم می لرزید.
از تهران ساعت چهار صبح راه افتادم و مثل بسیاری از سفرهای گذشته تنها بودم و به امید اینکه هم در تاریکی خلوت شب برانم و هم سحر و سپیده دم بیابان و برآمدن کوه های دوردست را از دل نور خواب آلود تماشا کنم اما رفت و آمد پیاپی کامیون ها چنان تجاوزی به هوای بیابان میکرد که من از ناچاری شیشهها را بالا کشیده بودم تا در قفس ماشین از وسعت آزاد اما دودزای بیرون در امان باشم.
در بازگشت هم صبح زود راه افتادم ولی نه چندان زود هوا داشت روشن می شد. از راه نطنز و کاشان برگشتم از مورچه خورت به نطنز راه بسیار زیبا بود، همان بود که میخواستم نور ملایم صبح که نه رنگها را یکدست میکند و نه مثل آفتاب متجاوز وسط روز فاصله ها را محو می کند و درخشش مزاحمش در هوا موج میزند. کوه های تپه مانند و کوتاه افق در انتهای جاده و چشم انداز و خاربوته های سبز و خاکستری در طیفی متغیر مانند خود جاده بر زمینه نخودی خاک پیچ و خم راه و بلندیهای نزدیک «ترق و هوای سبک صبح باز بی انتها و تنهائی باز مرا از حس غریب پیوند با این سرزمین زیبای تهیدست چنان پر می کرد که در خود نمی گنجیدم انگار خودم را طاقت نمی آوردم چه لذت عمیق سرشار و دردناکی.
تا نطنز همه چیز عالی بود. از آنجا به کاشان هم بد نبود اما کاشان گرم، شلوغ خاک آلود و عقب افتاده از کاشان به بعد جز گرمای خشک و تیغ آفتاب سمج و خاک سوخته سوزان چیزی نبود.
١٧/١٠/٩١
دیروز عرفان را دیدم آمده بود تا درباره کتاب کمی گپ بزنیم. کمی آشفته و هیجان زده بود به «الیزه» دعوت شده بود برای ملاقات با میتران با چند تنی از نویسندگان که در کنگره ۱۷ و ۱8 اکتبر شرکت میکردند چند نفر نه همه. دعوت نامه را نشان داد و پرسید Tenue de ville چیست؟ گفتم لابد یعنی لباس مرتب اینها را از یوسف بپرس بهتر بلد است ولی برای محکم کاری یک کراوات بخر - گفت خریده ام - و یک پیراهن سفید - گفت میخرم - و کت و شلوار یکدست نه اسپرت گفت دارم ولی سبز است اما عیب ندارد. رفتیم به باغ لوکزامبورگ و از آنجا رسیدیم به جلو José Corti می خواست ببیند کتابش هنوز در ویترین هست یا نه بود مال یوسف هم بود Le tombeau de Sadeghi Hedayat. گفت کتابفروش ها همه دو تا سه تا سفارش داده اند. این مرتیکه چهل تا سفارش داد . رفتم بهش گفتم دیوانه شده ای رو دستت میماند گفت نترس همه اش را می فروشم چند روز پیش عکس بزرگ هدایت و مرا گذاشته بود با تاریخ تولد و مرگ هدایت اما زیر عکس من فقط تاریخ تولد گفتم عجله نکن به وقتش می گذارد.
رفتیم به کافه Rostand و حرف کتاب شروع شد پیشتر تلفنی کلی صحبت کرده بودیم نظر تحسین آمیز مرا میدانست این بود که گفتم فلانی سر باری خر را می کشد و بارک الله آدم را. برای اینکه بارک الله آدم را خر می کند. خیلی ها را از نسل خودم را توانم مثل بزنم که با استعداد و هوش درخشان ناگهان گل کردند و از بس به به و چه چه شنیدند خیال کردند به ته کار رسیده اند و در حقیقت ته کشیدند محمدعلی افغانی را با شوهر آهو خانم و سیاوش کسراائی سالهای اول کار را مثل زدم حتى ساعدی هم همین طور و خیلی های دیگر بعد از این مقدمات باز هم میخواهم بگویم بارک الله، دستت درد نکند اما تو به خودت نگیر.
بعد صحبت های پراکنده درباره کتاب شروع شد قرار است به زودی نسخه اصل را ماشین شده بدهد که بخوانم نگرانم که مبادا نثر فارسیش در بعضی جاها روزنامه ای از آب درآید. خلاصه نظریات من به طور کلی اینها بود آخرین شاعر جهان تخته پرش بود و این یکی آغاز پرش است به نظر میآید که خوشبختانه تا اوج پرش هنوز خیلی راه در پیش است. کتاب متعلق به رمان امروز جهان است پاریس آخر قرن اما همزمان سرشار از سنت قصه گوئی ماست. نوعی شیوه درهم و برآیند کلیله و سمک منتها در این روزگار و همه آنچه به آن پیوسته دریافت امروزی و ساخت و پرداخت دیروزی امروزی است. توازی با سفر ناصر خسرو و دنبال کردن راه او نشان توجه نویسنده به این سنت است اما در حقیقت به معنائی دیگر و حیاتی تر. جاده اغیار پاسخی است به خسی در میقات. نه پاسخ نویسنده ای به نویسنده دیگر بلکه پاسخ زمانه پس از انقلاب اسلامی به باورهای مذهبی و سیاسی پیش از آن منتها به زبانی دیگر. شاید اگر پیش از انقلاب عرفان این کتاب را نوشته بود (گذشته از شیوه نویسندگی که شخصی و خصوصی است) طرز تفکر کتاب از جهاتی بی شباهت به خسی در میقات نمی بود کما اینکه او با همان معتقدات، پیش از انقلاب به همان سفر واقعی زیارت حج رفت و فلسطین و لبنان و مبارزان الفتح و ... را دید و با آنها آشنا شد. اما از تجربه انقلاب اسلامی نتیجه آن زیارت و آن مبارزه سیاسی در این رمان بی اعتقاد از آب درآمده. از این دید نیز کتاب عمیقاً امروزی (actuel) است تفاوت این بی اعتقادی یا «کفر» با مخالفت و فکر ضد مذهبی هدایت در اینست که اولی بیشتر تجربی است و پس از اعتقاد و عمل، به ضد خود منجر شده و در دومی (البعثة الاسلامیه توپ مروارید علویه خانم) بیشتر روشنفکرانه از بیرون ملاحظات نگرنده ای اندیشنده است.
عرفان نظر مرا درباره اوایل کتاب و دوره رضاشاه که( من درک کرده ام و او نکرده) می پرسید که آیا واقعی است و با حقیقت مناسبتی دارد یا به کلی خیالی است. گفتم به نظر من حقیقی است اما حقیقتی امروزی و پس از تجربه انقلاب اسلامی. گذشته ای امروزی دوره ای که اگر از خلال شیشه انقلاب دیده نمی شد جور دیگری میدیدی و اینکه از وراء چنین شیشه ای دیدهای نه فقط از ارزش آن نمی کاهد بلکه ارزش آن در همین است و گرنه مثل این بود که نویسندهای پنجاه سال پیش درباره ایران زمان خودش چیزی نوشته باشد که دیگر این نمیشد (جهانگیر جلیلی و محمد مسعود و...) به عرفان گفته اند که رمانش خیلی فشرده و سرشار است من اضافه کردم که آری ولی گاه ثقیل می شود و پس از سرباری و اضافات، نویسنده قصه گوی خوبی است و بعضی وقتها فریفته شیرینی قصه هایش می شود و بی اختیار قصه در قصه پشت سر هم می آورد و خواننده را گول میزند ولی غفلتاً کلاه سر خودش میرود و یک رویداد ناجور این وسط سر می کشد که با قبل و بعد یا فضای کلی داستان نمی خواند مثل پیدا شدن ناگهانی و بیجای مهندس معمار مست فرانسوی روز حج دم کعبه و آن گفتگوی در از بی مورد در چنان حال و جائی انتقاد دیگری هم داشتم گمان میکنم فضای داستان روی هم رفته ضد مسلمانی است و در نتیجه بوی هواخواهی سیاسی از اسرائیل از آن حس میشود. برای اینکه ماجراها در منطقه خاورمیانه (ایران ،سوریه ،لبنان، اسرائیل و عربستان) می گذرد و در تمام این جاها اگر یکی پیدا شود که بوئی از آدمیت برده باشد استثنای نادری است. وجود یک چنین موجودات آدمخوار وحشتناکی وجود دشمنانشان (اسرائیل) را دستکم به طور ضمنی توجیه میکند عرفان جوابهائی داشت و نمونه هائی آورد که مرا به تردید انداخت به زودی اصل فارسی کتاب را ماشین شده خواهیم خواند و خواهیم دید.
کتاب فرزانه، بن بست را هم همین روزها تمام کردم باید گفت «کتابچه» یا حتی « مقاله » . ( چون که جز مقاله ای به عنوان مقدمه بقیه نامه های مرتضی است. مقدمه در شرح روزگار و تحلیل و بررسی علت پیوستن نسل روشنفکران آن روزگار به حزب توده و نیز تا اندازه ای حالات و روحیات کیوان. مقدمه خوبی نیست ولی نامه ها گوشه هایی از خصوصیات نویسنده را نشان می دهد.
پارسال قرار بود پوری نامه ها مقاله ها و مقداری مدارک دیگر را برایم بفرستد تا شاید من هم کتابچه ای درباره حال و احوال آن دور و زمانه و مرتضی و دوستی هامان بنویسم، خیلی در آرزویش هستم نمی دانم چرا نفرستاد.
۴/۱۱/۹۱
چه عمری تلف می کنم چه عمری
١١/١١/٩١
دیروز با گیتا و غزاله رفتیم به دیدن «مشق شب» کیارستمی و دلم به درد آمد از سرنوشت بچه های خودمان. با وسائل هیچ و در حالی که نمیشود هیچ حرفی زد ، در نهایت سادگی بسیار حرفها زده است گزارش کوتاه و پرمعنا و دردناکی است. دست آقای کیارستمی درد نکند که در «خانه دوست کجاست» هم همین قدر و بیش از این دوست داشتنی بود .
١4/١١/٩١
خیلی زحمت کشیدم و صد صفحه ای از رمان اهل غرق را خواندم با وجود حسن نیت تمام اراده خلل ناپذیر و استعداد ریاضت کشی بیشتر از این نتوانستم. در تهران رفته بودم به سراغ حیدری ... که بپرسم آخرش که چی و بعد از هشت نه سال سوگ سیاوش و در کوی دوست را بالاخره به چاپ می زند یا نه از همان جواب های ... همیشگی داد و این اهل غرق را با یک خروار به به و چه چه زیر بغلم زد و از در دکانش بیرونم کرد. رمان روده دراز بدی است شاید اگر یک نوول سی چهل صفحه ای می شد چیز بدی از آب درنمیآمد به شرط اینکه روی وعظ و خطابه و کلمات فیلسوفانه ای که گاه در نوشته سرک می کشد مداد پاک کن میکشید
۱۵/۱۱/۹۱
با پشتکار و در کمال جدیت تنبلی میکنم پراکنده و گاه بیگاه چیزی می خوانم و پیوسته پیاپی وقت تلف میکنم
مثل بادی که در پرچینی در خلال نیزار یا شاخ و برگ درختی بوزد زمان را که در تاروپود تنم می گذرد و آن را می فرساید به چشم میبینم. از سرمای خفیفی چندشم میشه و میلرزم گاهی هم زیر و زبر میشوم. تخته سنگ ها خرسنگ ها و صخره های درشت ناهموار در گردنه یا دشتی برهوت و بادخیز سائیده و پیر میشوند، زاویه ها و تیزی و برندگیشان آن ایستادگی جسور و ستیزه جو و سینه سپر کرده در تماس با سوهان هوا ذره ذره فرو میریزد و سرانجام نرم و پوک و سست می.شود. انگار دارم تن به باد میدهم یا زیر فشار مدام لایه های ،زمان ماهها و سالها بدل به سنگواره میشوم.
٣/١٢/٩١
چند روزی در واشنگتن بودم از بیست و دوم تا بیست و هفتم نوامبر به دعوت بنیاد مطالعات ایران و برای شرکت در یک گفت و شنود و ایراد یک سخنرانی رفته بودم. صحبت بدی درباره نقد تاریخ نگاری معاصر و سخنرانی متوسطی درباره مشاهداتم در ایران کردم اردشیر آمد و سه روزی با هم بودیم حالش خوب و جیبش خالی است بحران چند ساله اخیر امریکا او را هم بی نصیب نگذاشته هر چند که خوشبختانه نتوانسته به زمینش بزند چند روز بسیار خوشی گذشت دیدار وقت گذرانی و تنبلی و باز هم دیدار یار غایب. در بازگشت سه روزی هم در لندن ،بودم پیش حسن و ناهید.
حالا برگشته ام دست از پا درازتر با یک مشت کار عقب افتاده و نکرده که گاو نر می خواهد و مرد کهن امیدوارم بتوانم کهنگی و گاوی خودم را ثابت کنم به خودم. بخارای من ایل من را تازه خواندم کتاب خیلی سر و صدا کرده، نثر ساده زیبا و شیرینی دارد موضوع و درونمایه ها هم شیرین و دلپذیر است اگر چه «حقیقت» عمیقی در آن به چشم نمی خورد ادبیات روستائی یا شبانی (idillique) و رمانتیک است و همه چیز را در حسرت گذشته آرمانی و دلفریب جلوه می دهد بی آنکه سوز و گداز چندانی داشته باشد و دل آزار و ملال آور باشد در توصیفها سرگذشتها و داستان ها همه چیز آرمانی (ایده آلیزه) میشود ،طبیعت ،آدمها زندگی پر ادبار ایلی و حتی غرور، جهل و تعصب. در سرگذشت «شیرویه» : دختری دلیر از طایفه دره شوری به ساربانی جوان از قبیله فرودست «ساربان» دل باخت و با کمک مادر راه قبیله معشوق را در پیش گرفت مردان غیرتمند دره شوری مادر را با تیر از پای درآوردند و حجله عروس را شبانه به گلوله بستند. مردان غیرتمند!
دختری شش بلوکی با دلداده ای کولی فرار می کند کدخدایان دلاور طایفه شش بلوکی... راه را بر عاشق و معشوق گرفتند و هر دو را دست و پا در زنجیر به آتش زبانه کش توده انبوهی از هیزمهای خشک بلوط سپردند. کدخدایان دلاور! و همچنین نمی گوید آنها را وحشیانه سوزاندند بلکه با عباراتی ادبی آنها را به آتش زبانه کش...
در برابر ستم دولت مرکزی و مأمورانش ارتشی و ژاندارم و دیگران، ستم و عقب افتادگی نابرابری و جهل خان خانی برای نویسنده توجیه میشود و گاه انگار طبیعی می نماید مصیبت کوچ و سیاهروزی گذران خانه بدوشی هم همین طور.
همین داستان شیرویه این جور شروع میشود. ایل هم نابغه داشت. نابغه ایل جوانی بود به نام شیرویه نبوغ شیرویه یک بعدی نبود. از هر سر انگشتش هنری می بارید... او خوش آواز، کمانچه کش شیرین زبان، قصه گو ،شاعر شهسوار شهرهء ایل و خلاصه عروس همه هنره بود، حتی در «هنر» سنگ اندازی دست همه را از پشت می بست. » خوش اندام بود. «هیچ» پیکرتراشی از هیچ مرمری چنان برو بازویی نساخته بود. » (!) نمی دانم چرا کتاب مرا به یاد باباطاهر می انداخت منتها بابا طاهری «مثبت» اجتماعی و بدون دردهای وجودی.
عجب سزان هائی دارد National Gallery واشنگتن؛ یک اطاق بزرگ پر از تابلوهای این بزرگوار آن هم چند تائی از بهترین کارهایش از جمله یک Mont Saint Victoire حیرت انگیز و یک تک چهره آنچنانی از باغبان آنچنانی کار آخر کار.
١٠/١٢/٩١
چهره دنیا دارد به کلی عوض میشود و از زیر آوار اتحاد شوروی «میهن زحمتکشان جهان و دژ پرولتاریا که فرو ریخته دنیای دیگری سر میکشد و بیرون می آید و باز همان دنیای همیشگی با روشهای تازه همان تزار با نام یلتسین _به جای لنین و استالین) اما نه به آن سختی و خشونت امکان ناپذیر؟ همان سرزمینی که از زمان پطر کبیر نظر به غرب دارد و طمع به شرق و جنوب؟ حالا هم سه تایی طرح تازه ای ریخته اند و به دیگران که ظاهراً ناچارند می گویند اگر می خواهید دنبال ما بدوید، اشکالی ندارد. این روزها همه اش به یاد حرف خروشچف میافتم که گفته بود، احتیاج نداریم به ایران حمله کنیم ایران سیب رسیده است که دارد از درخت میافتد ما هم زیر درخت نشسته ایم. یا چیزی شبیه به این.
چه چیزها که ندیدیم و هنوز اول عشق است و اندر خم یک کوچه ایم.
١٣/١٢/٩١
این روزها از بس حجازی و فاضل و دشتی خوانده ام در گرداب ابتذال غرق شده ام. کار به جائی رسیده که میگویم باز صد رحمت به حجازی چیزی مبتذل تر از فتنه دشتی در بی ادبیات جهان می توان سراغ کرد ؟
١4/١٢/٩١
شکست ،گورباچف شکست یک دوره تاریخ روسیه است که از لنین شروع می شود. شکست یک تجریه بزرگ و پوچ ،بشری شکست آرزوهای مرتضی کیوان شکست خامی و دشمنی با حقیقت.
۱۵/۱۲/۹۱
دو سه فصل از گوته و عصر او را خواندم چه تفاوت عظیمی است میان لوکاش جوان - نویسنده «روح» و «صورت یا تئوری رمان- و فیلسوفی که به مذهب کمونیسم مشرف می شود.
١٨/١٢/٩١
یک هفته است که گیتا رفته لس آنجلس حال پدرش بد است و حال خودش بدتر.
جایش خالی است.
٢٢/١٢/٩١
روسیه تزاری دارد در جسم یلتسین حلول می کند؟ همان برتری اسلاوها، خودکامی و خودسری تزار تازه و تیپا به دموکراسی نبوده و نیامده خیل بیشمار موژیک های گرسنه نگاه با حسرت و انکار به غرب و کشیدن عقب مانده های آسیائی به دنبال خود، به هیچستان؛ انگار روسیه دارد تاریخ خود را تکرار می کند.
ادامه
-
-
عکسها
-
-
ویدئوها
-
موسیقی