You are currently viewing رادیو مضمون | فصل سوم: بحران حکمرانی،ایران پیش از مشروطه | قسمت پنجم

رادیو مضمون | فصل سوم: بحران حکمرانی،ایران پیش از مشروطه | قسمت پنجم

  • دانلود فایل صوتی
  • متن قسمت
    • بحران حکمرانی،ایران پیش از مشروطه | قسمت پنجم

      تصنیف های میهنی که لابه لای حرف های ما می شنوید همه از عارف قزوینی شاعر و موسیقی دان برجسته عصر مشروطه هست که به همت موسسه فرهنگی هنری ماهور به روایت فرید خردمند، سرپرسیتی امیرشریفی و خوانندگی مهدی مهدی امامی آماده شده و به گوش شما میرسه. عارف قزوینی معتقد بود :

      به ملتی که ز تاریخ خویش بی خبر است

      به جز حکایت محو و زوال نتوان گفت

      این جا می خوایم باز بریم سروقت عثمانی و تغییراتی که به موجب تنظیمات و صدور خط شریف یا خط همایون گلخانه ایجاد شد_ منظور از خط همون فرمان هست _

      رشید پاشا که دفعه پیش ازش نام بردیم پس از امضای قرارداد بازرگانی با دولت انگلیس در ۱۸۳۸م که «بالتالیمانی» نام دارد، و امتیازات بسیاری به بازرگانان انگلیسی می‌ده، به استانبول برمیگرده و سلطان عبدالمجید را به صدور فرمان اصلاحات و تنظیمات جدید سیاسی و نظامی و اجتماعی وامی داره. سرانجام فرمانی به قلم او صادر و توسط رشید پاشا قرائت میشه.

      متن فرمان روز یکشنبه۳ نوامبر ۱۸۳۹م در پارک گلخانۀ کاخ توپکاپی و در حضور پادشاه، وزرا، علما، مأموران عالی‌رتبۀ لشکری و کشوری، نمایندگان اصناف و معتمدان، اسقف کلیساهای ارامنه و یونان، خاخام یهود، سفرا و نمایندگان کشورهای خارجی و گروهی از مردم خونده شد. به همین خاطر فرمان تنظیمات، به«خط شریف گلخانه» معروف شد

      اصلاحات اساسیِ وعده داده شده در فرمان گلخانه در سه محور بود:

      ۱) جان و آبرو و اموال مردم باید در امنیت باشد، با همه طبقات مردم یکسان رفتار شود، محاکمات علنی باشد، هیچکس به مرگ محکوم نشود جز به حکم قانون، تمام موارد مصادره اموال لغو شود؛

      ۲) ایجاد نظام جمع آوری مالیات، به جای مقاطعه‌دادن مالیات‌گیری و معیارهای عادلانه و اصول و قواعد منظم و یک شکل برای مالیات گیری تعیین گردد؛

      ۳) سربازگیری تابع مقررات باشد و مدت سربازی از مادام العمر به چهار یا پنج سال کاهش یابد. این فرمان همچنین ایجاد دستگاه اداری خوب، محدودساختن هزینه‌های نظامی، پرداخت حقوق کافی به کارمندان دیوانی برای از میان برداشتن رشوه و اجرای قانون جزایی جدید را برای تمام رعایا وعده می‌داد. نکته مهم در خط همایون، تصریح بر تساوی و برخورداری یکسانِ همه رعایای کشور، چه مسلمان چه غیرمسلمان، بود

      ما الان با اون بند دوم کار داریم اینی که گفتیم تنظیم نسخه بهبود با رونویسی از دست دیگران شدنی نیست این جا خودشو نشون میده. اگه یادتون باشه از اول قدمی که ابراهیم بیگ نزدیک به مرزهای ایران شد با دو پدیده نامبارک روبه رو شد اولی تلکه بگیری مامورین  حکومتی که جابه جا این و اون ازش پول می گرفتند و دومی این که سمت ها و ماموریت ها به نوعی آش با جاش به یکی واگذار می شد. یعنی دستگاه های حکومتی و ماموریت ها مقاطعه کارانه واگذار میشد و در قبالش حکومت پول می گرفت. البته تجربیات درخشان حاجی خان هم اینو تائید میکرد! گفتیم که طراحی نسخه های بهبود در حکمرانی بدون توجه به مولفه های اجتماعی فرهنگی نشدنیه. دومین محور خط شریف گلخانه برای سرتاسر ممالک محروسه عثمانی هم به همین مورد اشاره داره و می تونیم نتیجه بگیریم که این بخشی از اخلاق و سنت حکمرانی، نه تنها در ناحیه فلات ایران، بلکه سنت دیرینه پا در حکمرانی حوزه ایرانی عربی ترکی و منطقه غرب آسیا بوده. بیاین ببنیم گزارش ها از پیامدهای اجرای بند دوم چی نوشته اند

      "حذف روشِ به مقاطعه دادن مالیات‌گیری، از مهمترین اصلاحات دوره تنظیمات بود. به این منظور از طرف باب عالی، محصِّلان مالیاتی به ولایت‌ها اعزام می‌شدند، اما این اقدام با کارشکنی قدرت‌های محلی و نبود یا کمبود مأموران شایسته اگرچه در فرمان اصلاحات ۱۲۷۲ نیز بر آن تأکید شده بود، نافرجام ماند. در نتیجه کاهش مالیات‌های دریافتی، به مقاطعه‌دادن مالیات‌گیری دوباره برقرار شد و تا سقوط حکومت عثمانی این شیوه ادامه یافت." تو کشور خودمون هم می تونید مشاهده کنید که طی بیش از صد و سی سال از تنظیمات ناصری و مشروطه مظفری و دوران پهلوی و سال های پس از سلطنت که نظام دیوانسالاری مقاطعه کاری رو کنار گذاشته و به مالیات گیری مدرن رو آورده در بر همون پاشنه می چرخه دوباره باید از حرف مون در نمره اول یاد کنیم ( این قضیه در و پاشنه یه جورایی همون اصالت  و معاصرته که ازش حرف زدیم. وقتی بحران بالا می گیره دو گروه یعنی که کسانی میهن رو دوست داشتند و روشنفکرا متوجه می شن بروز این بحران از عوارض یه عقب موندگی دست کم صد ساله است و تلاش میکنند با بررسی تاریخی و مشاهده  سیر پیش رفت ممالک فرنگی راه حلی برای مشکل به وجود اومده پیدا کنن) این بخش هایی از نمره اول سیاحتنامه ابراهیم بیگ بحران حمکرانی در ایران پیش از مشروطه است که اگه هنوز نشنیدینش توصیه می کنیم الان برید سروقتش و بعد ادامه ماجرا رو از این جا پی بگیرید

      این حرفا رو برای این نگفتیم که یعنی چاره ما اینه که بخش بخش مملکت رو مقاطعه کارانه به این و اون بدیم بلکه می خوایم بگیم وقتی به مولفه های فرهنگی و تمامی ذی نفعان توجه نمی کنیم نه تنها راه رفتن خودمون یادمون می ره بلکه راه رفتن جدید رو هم یاد نمی گیریم و این میشه که ، تو کشورهای در حال توسعه دیوان سالاری به عاملی بازدارنده بدل شده‌است و در کشورهای توسعه یافته نه. علت اینه که ما از روی دست اونا نوشتیم. ولی راهی رو که اونا پیشتر رفته بودن با توجه به جغرافیا و امکانات سرزمینی شون ما نرفته بودیم. ما به ظاهر توجه کردیم و به ریشه ها بی توجه موندیم. اهمیت علوم انسانی و علوم اجتماعی این جا خودشو نشون می ده

      ابراهیم بیگ به وسیله نامه های حاجی خان به دیدار سه وزیر می ره

       اکنون خیال دارم واسطه ای پیدا کرده به خدمت دو سه تن از وزرای بزرگ برسم پاره ای معروضات شفاهی دارم ،بکنم .هر گاه این کار از شما ساخته شد، من آن وقت به شما حاجی خان توانم گفت، والا باز همان « ملامحمدعلی» هستی که بودی گفت: «اگر برای چیزی توسط میخواهی و یا عریضه به جای بزرگی خواهی داد می توانم برسانم اما تو را به مجلس وزرا راه دادن و با ایشان هم صحبت کردن نمیتوانم، یعنی به این زودی ممکن نیست. هر گاه پنج شش ماه در اینجا بمانید، آن هم ممکن می شود باید یک چندی منتظر فرصت شد.

      گفتم:« ماندن من در این شهر مدتهای طولانی در خارج امکان است. باید بروم.» پس از چندی فکر گفت:« از وزرا کدام یک را میخواهید ببینید؟»

      گفتم :«وزیر داخله وزیر خارجه وزیر جنگ را.»

      گفت:« حالا فکری کردم، تا نتیجه چه شود؟»

      برداشت سه رقعه نوشت و میان پاکت گذاشت و روی هر سه را نوشت. گفت رقعه ای که به نام میرزا کاظم بیگ است آن معلم اطفال وزیر خارجه و خودش عرب زاده است عربی را خیلی دوست میدارد وقتی که شما را عربی دان دید، خیلی خوشش خواهد آمد و از تو در نهایت خوشوقتی پذیرایی نموده چاره کار تو را خواهد کرد؛ و دیگر که به نام رضاخان است او پیشخدمت وزیر داخله است، به او باید  داده شود؛ سومی به نام اسدبیگ فراش باشی وزیر جنگ است. به او باید برسد. اگر رضاخان و اسدبیگ قبول نکرده جواب رد بدهند یکی دو تومان خلوتی به دستشان بگذار. اما میرزا کاظم رشوت خور نیست ابداً قبول نمیکند مشهدی حسن کرمانی این وزارت خانه ها را میشناسد. فردا او را دلیل راه کن تا به مقصود برسی.»

      بسیار شاد شدم گفتم: «مرسی، حاجی خان مرسی» پس از اینها حاجی خان گفت: «بی خیال باشید هر گاه نشان و فلان هم میخواهی خود درست میتوانم بکنم»

      گفتم: «نه خیر! من نشان مشان لازم ندارم.»

      گفت: «خود لازم نداری برای دوستان چه عیب دارد؟ میخواهی دو سه فرمان نشان از درجات مختلفه بدون تعیین نام، تحصیل بکنم برده در خارج به هر کس خواسته باشی بدهی؟»

      گفتم:« آقاجان! از دیدن همین اوضاع دل من خون گشته تو مرا به نشان فروشی دلالت مکن خدای ذلیل کند کسی را که نشان دولت را تا این پایه خوار کرده است. شخص باید تا چه درجه بدگهر و فرومایه باشد که بتواند این ننگ را بر خود هموار کند. نشان فروشی یعنی چه؟ هر کس عرض و ناموس خود را بفروشد، از آن بهتر است، زیرا که آن یکی تعلق به خودش دارد این یکی به عموم. باید ما به نشان دولت به نظر تقدیس نگریم و بهایی جز صرف حیات بدان قرار ندهیم و برای تحصیل آن جان شیرین به کف ، بگذاریم عزت و شرف ملی ما در خارج همان است.»

      اولی وزیر داخله بشنوید پیش بینی های حاجی خان درست از آب در میاد و نهایتا وضع ابراهیم بیگ چی میشه

       

      گفتم «مشهدی مرا باید به خانه وزیر وزیر داخلیه راهنمایی کنی از آنجا هم به خانه های وزرای خارجیه و جنگ خواهیم رفت.» مشهدی حسن گفت: «حاجی خان درست کرد؟»

      گفتم: «بلی»

      پس با هم رفتیم خانه وزیر داخلیه. اگر بخواهم وصف آن عمارت کنم سخن به طول خواهد انجامید. سراغ رضاخان را گرفتم نشان دادند پیشش رفته سلام داده کاغذ حاجی خان تقدیم کردم، خوانده به سوی من انداخت .گفت امروز نمی شود. ممکن نیست.

      پیش رفته یک ایمپریال به دستش گذاشتم نگاه به روی من کرد گفت: «قدری صبر فرمایید!» بعد از پنج دقیقه آمد که «بفرمایید!»

      داخل اتاق شده کرنش و مراسم تعظیم را به جای آوردم دیدم جناب وزیر یک خرفه ترمه لاکی در بر و در نهایت عظمت نشسته است. من هم ایستادم گفت: «هه! چه خبراست؟»

      گفتم: «قربان عرضی داشتم» فرمود: «بگو!»

      گفتم:« عرض بنده طولانی است. خودم هم غریب این دیارم از کرم حضرت مستطاب اجل اکرم دور نیست که اذن جلوس مرحمت فرمایند تا نشسته عرض خود را به خاک پای مبارک شرح دهم.»

      پس از اندکی فکر گفت: «خوب بنشین و بگو!»

      پس از دعا و ثنا نشسته عرض کردم که :«بنده از راه دور آمده غریب این مملکت ام. مذهبم شیعه و خود ایرانی زاده ام. اول عرض بنده به خاک پای حضرت وزارت دستگاهی این است که معروضاتم را تا آخر استماع فرموده پس از آن از لطف و قهر به هر کدام سزاوار دیدند بدان امر فرمایند!»

      گفت: «بگو!»

      عرض کردم:« این بنده در خارجه شنیده بودم ولی اکنون به چشم خود معاینه میبینم که مملکت ایران نسبت به سایر ممالک روی زمین ویران است حضرت مستطاب اجل که دارای عنوان بلند وزارت داخله هستند باید بر حسب تکلیف و مقتضیات آن مقام عالی، از تمامی مهمات امور داخلیه مملکت آگاهی داشته. حالا بفرمایید ببینیم در کدامین شهری از شهرهای این مملکت وسیع، بیمارخانه ای بنا نهاده اید؟ و یا دارالعجزه و مسکن ایتامی ساخته و برای تربیت اطفال بیکس ملت دار الصنایعی پرداخته اید؟ و در کدامین قصبه از قصبات وطن، برای تسهیل نقلیات راه های شوسه درست کرده و اسباب ترقی و تسهیل زراعت و فلاحت را، که مایه حیات ملک و ملت است فراهم آورده اید؟ در باب ترقی تجارت مملکت که دولتهای بزرگ دقیقه ای از آن غفلت نکرده بلکه میلیونها پول در راه توسیع آن خرج نموده اند و در موقع اقتضا برای حصول آن مقصود خون ریزی ها کرده اند  چه اقدامات مجدانه از شما سر زده است؟ آیا هیچ خبر دارید که سالیانه از امتعۀ ایران چه قدر به خارج حمل و نقل میشود یا چه قدر مال التجاره از ..... چند مقابل اول افزوده اند و همان مقدار نیز آبادی آنها زیاد شده است. اگر ناموس خودتان از شما بپرسد چه صرفه دیدید که مداخل مملکت را فقط منحصر به اخذ رشوه تعارف و جریمه داشتید و از فراهم آوردن اسباب تزیید مالیات .... آیا می ترسید که از اصلاح جنگلهای مملکت و کار فرمود معادن بی صاحب و فراهم آوردن اسباب نقلیات وطن کمتر از تاخت و تاز رعیت منافع حاصل آید؟ آیا نمیدانید که رعیت به مثابه دست و پای دولت است آنان را به کار باید واداشت نه اینکه برید؟ رعیت اسباب مدافعه جسم دولت است. پریشانی امروزۀ آنان پنج روز دیگر سبب خواری و پریشانی خود شماست!»

      وزیر گفت:« هرزه درایی تمام شد یا باز هست؟ من که دیگر طاقت استماع مهملات تو را ندارم مردکه احمق این فضولیها را به تو کدام پدر سوخته یاد داد؟ مگر من پیغمبر آخر الزمانم که وا امتا بگویم؟ هر کس هزار درد و فکر برای خود دارد. احمق دو ساعت است چانه میزند من هم گوش میدهم که چه خواهد گفت. مردکه دیوانه پاشو برو پی کارت عجب احمقی بوده ای برخیز دور شو! برخیز!»

      ناچار برخاسته بیرون شدم و از راهی که آمده بودم برگشتم

      مشهد حسن که انگلیسی می دانست چرت زنان زیر درختی منتظرش بود ابراهیم بیگ بهش می رسه و می گه:

       

      گفتم:« برادر برخیز برویم وقت خواب نیست!»

      گفت:« کارت را با وزیر تمام کردی؟» خندیدم در راه متردد بودم که آیا پیش وزرای خارجه و جنگ هم بروم یا نه باز با خود گفتم:: شخص باید صاحب عزم باشد. هر چند که از اینان برای این درد وطن درمانی نخواهد شد اما باز دیدن بهتر است که اقلا گفتنی ها را گفته دل پردرد خود را تا یک درجه متسلی سازم.» به مشهدی حسن گفتم:« برویم به دستگاه وزارت خارجیه؟»

      گفت:« چه عیب دارد؟» رسیدیم به در خانه وزیر خارجه دیدم. دم در چند تن فراش و یک نفر قزاق روس ایستاده اند. از فراشان میرزا کاظم بیگ را سرغ گرفتم نشان دادند. مرد خوش سیمایی به نظرم آمد سلام کرده رقعۀ حاجی خان را دادم خواند و به کمال مهربانی پرسید:

      «تعرف عربی؟» گفتم: «نعم ابی»

      جای نشان داده به عربی گفت: «بفرمایید.»

      نشستیم چای خواست آوردند، خوردیم. پس از آن خود برخاسته بیرون رفت و به اندک فاصله ای برگشت و گفت:« کمی صبر نمایید نایب اول سفارت روس نزد وزیر است خلوت کرده اند.» من به اندکی تأمل دریافتم که از داده شدن فلان امتیاز به انگلستان، سفارت روس به تشویش افتاده صحبت و خلوت برای همان مطلب است که یا آن را بر هم بزنند یا اینکه خود نیز مانند آن امتیاز دیگری تحصیل نمایند. از قضا، بعد معلوم شد که آن طور هم بوده است.

      پس از یک ساعت میرزا کاظم بیگ دوباره رفت در مراجعت با یکی از پیشخدمتان وریر همراه آمده سفارش مرا کرد که به خدمت وزیر خواهد رسید. از چندین اتاق گذشته جایی ایستاد و پرده را برداشت. داخل اتاق شدم دیدم وزیر در سر پا این طرف آن طرف می رود. سلام و تعظیم کردم. فرمود: «چه خبر است؟»

      من همان مقدمه را که در ورود به حضور وزیر داخله ترتیب داده بودم در این جا هم به خرج داده اذن جلوس خواستم.

      پرسید: «تو از مصری؟»

      عرض کردم: «بلی» فهمیدم که میرزا کاظم بیگ معرفی کرده

      گفت: «رعیت کدام دولتی؟»

      گفتم: «رعیت ایران.»

      گفت: «من شنیدم در مصر تمامی متمولین رعیت ایران ترک تابعیت کرده خودشان را به دیگر دولتها بسته اند.»

      عرض کردم «غیر از بنده.»

      نیم خندی کرد و نشست و به من هم امر به نشستن فرمود باز در این جا استدعا کردم که عرایض مرا تا آخر بشنود. گفت: «پای قهر در میان نیست مشروط بر این که سخن یاوه و بی معنی نباشد.»

      عرض کردم :«بنده هر چه گفته باشم همه از روی تعصب ملی است چیز دیگری استدعا نمیکنم.» گفت: «بگو ببینم!»

      گفتم:« جناب وزیر از شما سؤال میکند یک نفر غریب و متعصبی از ملت ایران سبب فضاحتی که در ممالک خارجه کونسولهای شما میکنند آیا خبر دارید یا نه؟ تا چند این تذکرهای دولت که نماینده تابعیت ملت ایران در انظار خارجه است ... تاکی این برات شرف ملی ما مثل کاغذ گنجفه در محال متعدده به فروش خواهد رسید آن هم به قیمتهای متفاوت؟ مثلاً در طهران پنج ،قرآن در تبریز یک تومان در کنار ارس یک تومان ... گذشته از اینها، مأمورین شما در همه جا به هر دزد و دغل و بی سروپایی از تبعه خارجه که چند غروشی بدهد این تذکره ها را خواهند فروخت که در تمام ممالک عثمانی و روس و حتی در فرنگستان به نام تبعه ایران دزدی و انواع فضاحتها را مرتکب شده ما را در میان هفتاد و دو ملت رسوا نمایند ...تنها آنچه در جده از حجاج ایرانی کنسولهای موقتی سه ماهه میگیرند برای مواجب سفیری کافی است. اگر اینها را که عرض کردم میدانید و طرف اعتنا نمی شمارید زهی بی انصافی است؛ اگر خبر ندارید و نمی دانید، در آن صورت همه حق دارند که شما را غافل پندارند و سزاوار این عنوان بلند نشمارند والسلام.»

       وزیر خمیازه ای کشیده راست نشست و گفت:« تربیت عربستان بهتر از این نمیشود. عجب مرد فضول و بی مغزی بوده ای مردک دیوانه تو نام قانون شنیده بر زبان پیچیده ای  از قانون دم میزنی و این را ندانسته ای که اگر در سایر دولتها یک قانون هست و حکمش در یک سال مجری نمیشود در مملکت ما هر وزارت خانه ای قانون جداگانه دارد که احکام هر یک از آنها در نیم ساعت مجری میگردد. من از یک حرکت تو خوش وقت شدم که به ترک تابعیت نکرده ای وگرنه با تو به طورهای دیگری رفتار مینمودم. پاشو به جهنم، پاشو!»

      دیدم جای نشستن نیست. برخاسته به راه افتادم و غرق عرق خجلت بودم میرزا کاظم بیگ با بشاشت تمام پیش آمد و پرسید که: «از کونسل مصر شکایت کردی؟»

      گفتم :«نه مطلب دیگر بود خداحافظ»

       

      آخرین دیدارش هم با وزیر جنگه که کار بیخ پیدا می کنه تو قسمت قبل گفتیم بعد اون حالش زار میشه و بعد چند روز بستری شدن، به دیدار وجود محترم نائل میشه اما ماجرای ابراهیم بیگ و وزیر جنگ:

      با مشهدی حسن از آنجا نیز بیرون شدیم گفتم: «هر چند که وقت تنگ است اما امروز باید این کار را به انجام رسانم.» رفتیم به دستگاه وزارت جنگ بدانجا رسیده دیدم دم در قراولان چنباتمه زده خودشان هر کدام در گوشه ای نشسته چوپوق  میکشند، خواستم داخل شوم

      پرسیدند: «کجا؟»

      مشهدی حسن گفت: «عریضه چی است»نمیدانم چه اشارتی کردند، مشهدی حسن گفت :«خوب خوب در بازگشت و مراجعت!» رفتیم اندرون از اسدبیگ فراشباشی سراغ گرفتیم اتاقش را نشان دادند. دیدم جوان خوبرویی به سن هفده ساله سرداری تمام گلابتون در بر به کمال عظمت نشسته است. سلام گفته به ادب تمام رقعۀ حاجی خان را دادم خواند و پرسید از کیست.

      گفتم:« مهر و امضا باید داشته باشد!»

      گفت :«مهر و امضا محمد علی است ولی نمیشناسم.»

      گفتم: «حاجی خان است.»

      کاغذ را انداخت به سوی من گفت: «امروز نمیشود.» روی به طرف دیگر کرد. رفتم که کاغذ را بردارم آهسته یک ایمپریال به کفش گذاشته عرض کردم: «سرکار فراشباشی بنده غریب و مسافرم توقع دارم.»

      حالا سخن من تمام نشده چون ایمپریال را دید به یکی گفت: «میرزا آقای پیشخدمت را بگو بیاید این جا»

      دیدم جوانی زیباتر از او که رخسارش چون آفتاب تابان می درخشید، آمد. اسد بیگ پرسید: «وزیر تنهاست؟»

      گفت: «نه.... ! سرتیپ گروسی آنجاست. پول تحویل میدهد ناظر هم هست.» به من گفت قدری بنشین

      به میرزا آقا هم سپرد که هر وقت وزیر تنها شد، مرا خبر ده!» بعد از نیم ساعت میرزا آقا آمد و گفت: «رفتند.»

      فراشباشی هم رفت پس از لمحه‌ای برگشت و اشاره کرد «بیا!» برخاستم به گوشم گفت بدین پیشخدمت چیزی بده!»

      گفتم:« به چشم»

      سه عدد پنج هزاری داشتم دادم پرده را بالا کرده دیدم ناظر ده کیسه پول به دو نفرفراش بار کرد از در دیگر رفتند، قدری پول طلا نیز در میان است. وزیر یکان یکان آنها را در ترازو وزن میکند. من هم تعظیم کرده دست بر سینه ایستادم. زیاده بر ده دقیقه همان طور بودم تا پولها را وزن کرده به کیسه ترمه‌ای گذاشت. بعد رو به من کرد که: «چه میخواهی؟» گفتم: «عرض دارم. »گفت: «بگو!»

      همان سخنان را که به وزرای داخلیه و خرجیه در اول ملاقات عرض کرده بودم به شرح گفته اذن جلوس خواستم. تعجب کنان ز پای تا سر نگاهی به من کرده گفت:

      «فضول آقا عرض خود را در سر پا نمیتوانی بکنی؟ بیمار که نیستی؟»

      عرض کردم: «طولانی است!»

      گفت:« هر چه هست بگو»

      دیدم اذن نشستن نخواهد داد و سر غیظ هم هست اگر حرفی بگویم از پیش خود خواهد راند، عرض کردم:«جناب وزیر شما را قسم میدهم به جقه پادشاه اسلام پناه، این بنده را اذن بدهید نشسته بگویم درد دارم.» به هر نحوی بود گفت: «بنشین!»

      نشستم عرض کردم:« من بنده سیاح هستم خود هم مسلمان و جعفری مذهب‌ام. تمامی فرنگستان را سیاحت نموده لشکریان همۀ دولت ها را دیدم ...من از عساکر ساخلوی سرحد و محافظ مملکت و توپ و توپخانه و مهمات و قلعه و استحکام و برج و بارو اثری ندیدم تنها در شهر مشهد چند تن سرباز را دیدم در لباس مزدوران و گلکشان که کاش ندیده بودم حالا از شما که وزیر جنگ این دولت قدیم هستید، میپرسم که وضع دولت ایران از دو شق خالی نیست اگر با همه همسایگان سر صلح است و خاطر جمعی دارید که جنگی به وقوع نخواهد رسید، در آن صورت این همه سرتیپ ،میرپنج ،امیر ... کاغذ قلم دادن دویست هزار لشکر لازم نیست، برای محافظت ارگ مبارک تنها دو سه فوج کفایت میکند و هر شهری را نیز به یک حاکم میسپارید، با سی چهل نفر فراش بی مواجب ترک و عراق محافظت میکنند .... آمدیم به شق ثانی هر گاه احتمال می رود که دولت ایران را ممکن است دشمنی پیش آید که ناچار از جنگ بشود، پس لشکر آزموده شما که به اقتضای زمان مشق دیده شده باشد کو؟ و مهمات جنگ و آذوقه و اسباب دفاع دشمن از توب و تفنگ کجاست؟ .... اردوهای سرحدی شما چند فوج است و در کدامین نقاط مهمه سرحد اقامت دارند؟ بیمارخانه های لشکری شما کجاست؟ اطبا و جراحان اردوها کیان‌اند؟ ... زخمداران و شهدای وطن و ملت را به کدامین وسایل نقلیه از میدان کارزار به در خواهید برد؟ برای اقامت مجاهدان دین و مدافعان وطن در کدامین نقاط مملکت سربازخانه ها ساخته و برای گرفتن جلو یورش مهاجمات دشمن در کجا قلاع متین و باستیانهای حصین پرداخته اید که هنگام ضرورت به کار آید؟ آیا با سربازان شصت ساله و سرتیپان بیست ساله جلو این همه دشمنان را که از چهار جانب چشم به وطن ما دوخته اند  توان گرفت؟ این همه سرتیپان بیست ساله کدامین خدمت نمایان به دولت و ملت کرده اند که سزاوار شمشیر و حمایل سرتیپی شده اند؟ چون سخن بدین جا رسید، دیدم رنگ از رخ وزیر پرید به آواز مهیب صدا زد: «اسد! اسدا..»

      اسدبیگ فراشباشی .آمد گفت:« این پدر سوختۀ فضول و یاوه گوی را کدام پدرسگ بدین جا راه داد؟»

      گفت:« قربان حاجی خان رقعه ای به بنده نوشته بود.»

      گفت:« گه خورد با پدرش بزنید این پدرسگ را بزنید بکشید بیرون!»

      دیگر حال خود را ندانستم هی مشت و سیلی بود که به سر و صورت من از آسمان چون قطرات باران فرو میریخت وقتی دیدم که نه عبا در دوش و نه کلاه در سر دارم پنج شش نفر به دست و پای و گریبانم چسبیده پایین میکشند و در سر پله لگدی به کمرم زدند که در آخرین پله به زمین نقش بستم چند تن هم از پایین هجوم کردند که گرفته به محبس ببرند.

      گفتم: «بابا به رضای خدا دور شوید وزیر فرمود بیرونش کنید، حبس نفرمود!» گفتند: «ممکن نیست.»

      مشهدی حسن خود را رسانید به زبان انگلیسی گفت:« امان برادر جان چه خبر است؟»

      گفتم:« هر چه شدنی بود شد اما حکم حبس نداد طوری کنید که از این جا به در رویم.»

      گفت:« پول داری؟»

      گفتم: «هیچ ندارم!»

      گفت: «ساعت را درآر» هر چه خواستم ساعت را درآرم دستم میلرزید نتوانستم مشهدی حسن جیبم پاره کرده و درآورد. با زنجیر به فراشان سپرد. دست از ما باز داشته مشغول تعیین قیمت ساعت و تقسیم آن شدند ما از میان به در شدیم در بیرون خانه ملتفت شدم که سرم برهنه است و عبا در دوشم نیست گفتم برادر گیرم که بی عبا راه میتوان رفت، اما سر برهنه که نمیشود!» مشهدی حسن به فراش دیگر یک قرآن وعده کرد رفت کلاه را در آورد و قران را گرفت حالا نوبت قراولان شد. آنان هم چیزی میخواستند نمیدانم مشهدی حسن چه داد، رد شدیم افتان و خیزان با تن کوفته و دیده گریان در حالی که پای رفتن نداشتم راه منزل پیش گرفتم و در راه به مشهدی حسن التماس کردم که از سرگذشت من به یوسف عمو خبر ندهد» به منزل رسیدیم یوسف عمو تا مرا دید به وحشت تمام پیش شوید که:« ای وای تو را چه رسیده؟ سرکار بیگ بگو چرا رنگت پریده و تنت می لرزد؟» گفتم:« حالت جواب ندارم بستر و بالینی بیار. آورد. من بیهوش  افتادم

       

      حکیم به بالین مرد محتضر میارن و بشنوید چی میشه

       

      وقتی به هوش آمدم دیدم که روشنی چراغ هست. چند تن دور مرا گرفته‌اند و شخصی نیز نبضم را در دست دارد و دست دیگر را به پیشانی من گذاشته فهمیدم که حکیم است.

      حکیم از من پرسید: «چه طوری؟ کجات درد میکند؟»

      گفتم: «هیچ جا.»

      روی به طرف یوسف عمو کرده گفت واهمه مکن به خدای هیچ باکی ندارد.» دیدم یوسف عمو گریان است میگوید: «امان دخیل ام حکیم باشی من دیگر پیش مادر این نمیتوانم بروم باید خود را بکشم»

      باز حکیم گفت: «بنده خدا قسم خوردم هیچ چیزی ندارد قدری دلت در تشویش و اضطراب است این هم به سبب کدورتی است که بر او ناگهانی روی داده است. نقلی نیست میگذرد اگر عادت دارد قدری  کنیاک یا شراب کهنه بدهید، بخورد، راحت میشود.»

      یوسف عمو گفت: «تاکنون نخورده، اگر لازم است باید داد، چاره نیست.»گفتم:« خدای قسمت نکند. اگر بمیرم نمیخورم من بیمار نیستم، عموجان مترس!»

       یک نیم خیز شدم حکیم گفت:« به چیزی مشغولش دارید هر چیزی را که دوست می دارد، از کتاب شعر یا خواننده و سازنده حاضر کنید که دلش خوش شود.» یوسف عمو گفت: «کتاب تاریخ نادری را بیشتر دوست میدارد.» حکیم خندید این را به سادگی یوسف عمو حمل کرد. حکیم گفت: «قدری جوهر نعنا بگیرید چایی هم حاضرکنند ،دو سه قطره به چای داخل کرده بدهید بخورد!» دو شیشه شربت دیگر نوشت که از دواخانه بگیرند در هر دو ساعت، نیم فنجان قهوه به خوردش بدهید دیگر به خواست خداوندی حکیم فلان لازم نخواهد شد. هر گاه لازم آمد، خبر دهید باز می آیم. خداحافظ!»

      نکته جالب توجه اینه که در تمام کتاب هرگز نامی از شخص سلطنت و فرد اول حکومت برده نمی شه و هیچ انتقادی متوجه او نمی شه. انگار که مشکلات همه از مجریانه و او صرفا در موفقیت ها و روی کوزه قلیان و نعلبکی ها و دیوارها بناست عکسش زینب افزا باشه و همه به جان و سلامت او دعا گو نکته مهم دیگه هم اینه که بنا به دیدارهایی که داشت باز همون نقاط ظاهری یعنی وزیر جنگ و داخله و خارجه رو محل نصیحت می دونه که اگه اینا درست شن بقیه کشور هم کارش راست و ریس شده و به آبادانی رسیده به هرحال غم و غصه ش رو نزد وجود محترم می بره  

       دیدم شخصی در بالای صندلی نشسته، که آثار بزرگی و نجابت از جبین پاکش نمایان و گویی ملکی در لباس انسان است. به محض دیدن روی آن وجود محترم و شمایل مردی و شیرینی‌اش تمامی کدورت‌های گذشته از من بدرود نمود. از ته قلب سلام گفتم.

      به کمال گشاده رویی و مهربانی جواب داده گفتند:«بسم الله بفرمایید!»

      من هم روی فرش نشستم.

      فرمودند: «پیش بیایید!»

      صندلی را که در پهلویشان بود نشان داده به اصرار تمام در آن جایم نشاندند. پس از احوال پرسی و ادای مراسم خوش آمدی پرسیدند: «نام تو ابراهیم بیگ است؟» عرض کردم: «بلی» گفت:«هوای مصر خیلی گرم است در این مدت طولانی چه طور در آنجا زندگانی میکنید؟ شنیده ام که سالیان دراز است در آنجا سکنا دارید.» عرض کردم: «همۀ سختیها به عادت آسان میشود. ما هم به آب و هوای آنجا عادت کرده‌ایم.» فرمودند :«بلی بلی هر چیز به عادت است.»

      فرمودند: «شنیدم که دیروز یکی از بزرگان در حق تو خیلی ستمها کرده و بی احترامی نموده است. راستی خیلی متاسف شدم افسوسها خوردم. چه میتوان کرد؟ باید سوخت و ساخت. حیف صد حیف! جان شما سلامت باشد خدای به ایشان هم انصاف بدهد. حقیقت من هم دلم خواست که با شما صحبتی کرده معلوم کنم که مقصود شما از این گفت و گوها چیست و چه میخواهید و برای چه به ایران آمدید؟ در نظر شما عیب ایران ما چه چیز است؟ شاید شما هم سهو کرده باشید.»

      عرض کردم:« بنده را از این سفر مقصودی به جز از زیارت و سیاحت خاک پاک وطن نبود. از آغاز ورود به سرحد تا وصول بدین شهر پایتخت بر هر چه گذشتم بدبختانه دیدم که آنچه مدعیان میگفتند همه راست است از محسنات چیزی در میان نیست با خود قرار دادم که از وزرای مملکت سبب این ویرانی‌ها و غفلت و فضاحت را تحقیق بکنم بلکه سبب معقولی هست تا این که به هزار گونه وسایل راهی پیدا کرده بار حضورشان را یافتم در جواب پرسشهای خود ندیدم الا سیلی و مشت و نشنیدم به جز از دشنام و فحش چنان که شنیده اید مسلمان نشنود کافر نبیند.»

      گفت:« اول از قانون بپرسم مقصود شما از قانون چیست؟ و چه باید کرد؟» عرض کردم:« شرح و بیان قانون بسی مفصل است. اما مختصرش دانستن وظایف حقوق آن است.»

      گفت: «بگو ببینم کدامین حقوق و آن حقوق کدام است؟»

      عرض کردم:« در صورت بودن قانون حقی را که ملت میخواهند و همه سخنان در سر اوست عبارت از چهار فقره است:

      اول: حق متعلق به خود وطن

      دوم: حق متعلق به ابنای وطن

      سوم:حق متعلق به هیئت عمومیه افراد وطن.

      چهارم: حق متعلق به امور اداره وطن.

      ابنای وطن نیز باید به خاک وطن بیش از محبت اولاد دلبستگی داشته باشند و به قدری که به حفظ مذهب مکلف‌اند باید به همان پایه حفظ وطن را نیز واجب شمارند، تا امر مقدس «حب الوطن من الایمان» را کار بسته باشند. میبینیم که برای استدامت این سعادت و حفظ نوامیس شریعت و اطوار قومیت و آیین اسلامیت و ثروت و حیات عمومی وطن، لشکر لازم است و مهمات لشکر لازم است، توپ لازم است تفنگ لازم است عدل و انتظام لازم است. ولی بدبختانه میبینیم که در وطن عزیز امروز از اسباب دفاع دشمن به جز آه گرم و اشک سرد غیرتمندان ملت چیزی دیده نمیشود، یعنی نیست که دیده شود. در مملکتی بدین قدمت و وسعت نه برای تعلیم و تربیت اولاد وطن مکتبی هست و نه دوایر صحیه نه قانونی که حدود حقوق سکنه بدان معین گردد و نه نامی از علوم و فنون متداوله در میان است.»

      وجود محترم از شدت تأثرات من بر خود میلرزید و گاه دست تأسف به زانو میزد. و گاه از ته دل آه میکشید.

      گفتم «تقصیر من بدبخت چه بود که به سبب پرسیدن اسباب این وضع ناگوار، به علاوه شنیدن دشنام های غلیظ که در عمر خود نشنیده بودم چندانم بزنند که سه روز بستری شوم؟»

      در اینجا رقت گلوگیرم شد بی اختیار گریه ام دست داد به های های گریستم وجود محترم نیز سخت تر از من به گریه درآمد در آن حال دور دست مهر خود را به گردن من حمایل کرده در نهایت مهربانی به برکشید. از سر و چشمم بوسیده گریه کنان دست مرا گرفت و گفت: «با من بیا !»

      به هرصورت وجود محترم می ره و ابراهیم بیگ رو در کتابخانه ش تنها می گذاره پسر دوازده ساله ش میاد و می پرسه چرا گریه کردید ابراهیم بیگ هم بهش می گه آقات یه دهی داره به نام ایران آباد اون جا ناخوشی ظهور کرده بعد می پرسه تو مدرسه می ری؟ پسربچه هم پاسخ می ده که به دارالفنون ناصری میره ابراهیم بیگ میگه سعی کن انشالله وزیر میشی اونم می گه هرگاه علم کامل داشته باشم انشالله میشم دم غروب وجود محترم برمی گرده و با ابراهیم بیگ از قانون و نسبت ما با قوانین قرآن و قوانین غربی حرف می زنه و در نهایت می گه  

      پس از آن عرض کردم سرکار شکر خدای را که جناب عالی به تمامی رموز سیاسیه عارف و به حکمت حکومت واقف هستید در این صورت، حکمتش چیست که این نکات باریک را در مجلس شورای دولت مطرح و مذاکره نمیفرمایید و سایر وزرا و وکلای دولت را در لزوم اصلاحات و تشکیلات دوایر دولتی با خود هم آواز نمیکنید تا به دستیاری و اتفاق ایشان کار را از پیش برده وطن و ابنای وطن را از این مهلکه نجات بدهید؟»

      گفت:« زخم دل مرا بیش از این مخراش در این باب هر چه داد زدم و فریاد کردم به جایی نرسید گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو؟ برای قبول کردن امثال این نصایح که پذیرفتن آن مایۀ سعادت و سربلندی است ـ دو چیز لازم است یکی علم و دیگری انصاف افسوس که ما بدبختانه از آن هر دو محروم‌ایم، اقلاً در حواشی بساط سلطنت امروزه زیاده بر دویست تن صاحبان القاب بزرگ هستند که هر یک از آنان جداگانه کباده صدارت و وزارت میکشند و به انتظار فرصت روز می شمارند و میدانند که بدین مقصود به جز از پول و رشوت دادن راهی پیدا نتوانند کرد. اما  آنچه به خاطرشان نمیرسد همانا حب وطن و غیرت ملیه است.»

      عرض کردم:« سرکار چه حظی در عالم بهتر از این تواند شد که شخص در راه وطن پرستی کاری بکند که موجب بقای نام نیک او بشود؟ شنیده ام  این ظلمه، یعنی بقایای فراعنه و نمارده از زیردستان به تعدی میگیرند زبردستان هم از آنان و اگر از خودشان نشد پس از مرگ از اخلافشان به هر وسیله که دست دهد، به اضعاف مضاعف میگیرند. فرمودند :«راست است آنان مظلمه میبرند دیگران زر ولی اینان نه در فکر اولاد خود هستند و نه باکی از پرسش روز جزا دارند چون پیمانه کشان بیهوش که مغزشان از حرارت باده به جوش آید مستانه مترنم این مقال اند که

      سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست

      در میان این و آن فرصت شمار امروز را

       

             

      ادامه

  • عکس‌ها
  • ویدئو‌ها
  • موسیقی